چشمان تو آنچنان ژرفند که به گاه خم شدن برای نوشیدن از آنها
تمامی خورشیدها را دیدم که خود را در آنها می نگرند
همه نا امیدان، برای مردن، خود را به درون آنها پرتاب کرده اند
چشمهای تو آنقدر ژرفند که همه رویاهایم را در آنها گم می کنم
بادها به عبث در کمین اندوه های لاجوردی اند
اما چشمان تو از آنها روشن ترند، آنگاه که اشکی در آن می درخشد
چشمانت آسمانِ پس از باران را به رشک وا می دارد
هیچ شیشه ای آبی تر از زمانی نیست که شکسته می شود
چشمهای تو در تیره بختی، دریچه ای مضاعف می گشاید
که از آنجا معجزه پادشاهان تکرار می شود
با هر تپش قلب، این سه نفر به گردش در می آیند
ردای مریم در طویله آویخته است
کودکی که مسحور تصاویر زیباست
کمتر شگفت زده می شود
زمانی که تو چشمهای پر عظمت خویش را می گشایی، نمی دانم راست یا دروغ
گویی رگبار باران، گلهای وحشی را می گشاید
در شبی زیبا جهان با انفجاری در هم شکست
بر بالای صخره هایی مرجانی که کشتیْ غرق شدگان آتش می افروزند
من بر فراز دریا می دیدم که می درخشند
چشمان الزا، چشمان الزا، چشمان الزا...
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
تمامی خورشیدها را دیدم که خود را در آنها می نگرند
همه نا امیدان، برای مردن، خود را به درون آنها پرتاب کرده اند
چشمهای تو آنقدر ژرفند که همه رویاهایم را در آنها گم می کنم
بادها به عبث در کمین اندوه های لاجوردی اند
اما چشمان تو از آنها روشن ترند، آنگاه که اشکی در آن می درخشد
چشمانت آسمانِ پس از باران را به رشک وا می دارد
هیچ شیشه ای آبی تر از زمانی نیست که شکسته می شود
چشمهای تو در تیره بختی، دریچه ای مضاعف می گشاید
که از آنجا معجزه پادشاهان تکرار می شود
با هر تپش قلب، این سه نفر به گردش در می آیند
ردای مریم در طویله آویخته است
کودکی که مسحور تصاویر زیباست
کمتر شگفت زده می شود
زمانی که تو چشمهای پر عظمت خویش را می گشایی، نمی دانم راست یا دروغ
گویی رگبار باران، گلهای وحشی را می گشاید
در شبی زیبا جهان با انفجاری در هم شکست
بر بالای صخره هایی مرجانی که کشتیْ غرق شدگان آتش می افروزند
من بر فراز دریا می دیدم که می درخشند
چشمان الزا، چشمان الزا، چشمان الزا...
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است.
#لویی_آراگون
برگردان:سارا سمیعی
@asheghanehaye_fatima
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است.
#لویی_آراگون
برگردان:سارا سمیعی
@asheghanehaye_fatima
.
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
بادها بیهوده اندوههای افق را
به پس میرانند
چشمانِ تو به هنگامی که اشکی در آن میدرخشد
از افق روشنتر است
چشمانِ تو آسمان پس از باران را
به رشک میاندازد
هر شيشه در محلِ شکستهگی
آبیتر است.
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
به پس میرانند
چشمانِ تو به هنگامی که اشکی در آن میدرخشد
از افق روشنتر است
چشمانِ تو آسمان پس از باران را
به رشک میاندازد
هر شيشه در محلِ شکستهگی
آبیتر است.
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعدهی دیداری که هر بار تکرار میشود
دریوزهگرِ درِ خانهات
آن که انتظار دیدارت رنجاش میدهد
آن که جان میسپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعدهی دیداری که هر بار تکرار میشود
دریوزهگرِ درِ خانهات
آن که انتظار دیدارت رنجاش میدهد
آن که جان میسپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
بدون تو
-تو که به سوی من آمدی-
چه خواهم شد؟
پیش از تو
دلم خاموش بود و در خواب،
مانند عقربهی ساعتی از کار افتاده؛
بیتحرّک... دیگر نمیتپید
پیش از تو
جان و وجودی نداشتم
تو همهچیز را به من آموختی
در فضای تو، تولّدی تازه یافتم
انسان شدم و زندگیام از نو آغاز شد
آموختم با نگاه تو جهان را بنگرم
همهچیز را از تو یاد گرفتم؛
از نوشیدن آب چشمهها
تا شناختن ستارگان دوردست آسمان
از ترانهای که میخواندی،
آواز خواندن را آموختم
از تو آموختم شور، عشق و دلدادگی را
بدون تو
-تو که به سوی من آمدی-
چه خواهم شد...؟
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
-تو که به سوی من آمدی-
چه خواهم شد؟
پیش از تو
دلم خاموش بود و در خواب،
مانند عقربهی ساعتی از کار افتاده؛
بیتحرّک... دیگر نمیتپید
پیش از تو
جان و وجودی نداشتم
تو همهچیز را به من آموختی
در فضای تو، تولّدی تازه یافتم
انسان شدم و زندگیام از نو آغاز شد
آموختم با نگاه تو جهان را بنگرم
همهچیز را از تو یاد گرفتم؛
از نوشیدن آب چشمهها
تا شناختن ستارگان دوردست آسمان
از ترانهای که میخواندی،
آواز خواندن را آموختم
از تو آموختم شور، عشق و دلدادگی را
بدون تو
-تو که به سوی من آمدی-
چه خواهم شد...؟
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من!
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
السا
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من!
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
السا
#لویی_آراگون
@asheghanehaye_fatima
.
چشمان تو چون چشمهای است ژرف - که سیراب میکند.
خورشیدها در چشمهای تو - به نظاره نشستهاند.
حتی
نومید مردمان برای کشتن خویشتن
به ساحل ژرفنای چشم تو میروند.
در ژرفنای چشمهای تو گم میشود همه خاطرات من
*
دریا است چشم تو و
مرغان طوفان بر فراز آن
وان گاه که آسمان صاف میشود
و ابرهای چون پیشبند فرشتگان - تکهتکه میشوند
آن آبی آسمانی عمیق فراز کشتزارها
از چشمهای تو است
*
گو باد را برو!
چشمان تو با ابر و اشک زیباترین شوند.
ای رشک آسمانِ روی شسته در رگبارهای تند
آن آبی عمیق که در بارفتن شکسته دیده میشود
از چشمهای تو است.
*
آن روشنای آبناک - که دردهای هفتگانه از آن زاده میشوند
آن تیغههای مژگان که رنگینکمان در آن- درهمشکسته است
اینک
چو روزگار من ز سایه اشکهای غم - تاریک گشته است
گویی که زنبقی است که فقط
برای سوگواری در این تیره آبها - سر برکشیده است.
*
در این سیاهی پیوسته اندوهناک غم
تنها مفر برای شادی من - چشمهای تو است
آنجاست که معجزات شهسواران قصهها - تکرار میشوند
هر چشم بر هم گذاشتنت،
چون جنبش ردای مریم عذرا به جلجتا
تثلیث دیگری است
*
هرچند یک دهان برای سرودنِ بهار،
برای گفتن همه سرودها و فسوسها و نغمهها بسنده است
اما
آسمان برای گنجاندن ستارگان در آن
بسیار کوچک است
زین رو
به پهنه گسترده دوگانه چشمهای تو
احتیاج هست.
*
آن کودکی که به زیبایی، خو گرفته است
کمتر دو چشم به تعجب کند فراخ
اما در فراخنای چشمهای تو
-آن چشمهسار شکوفههای وحشی کوههای دور-
راست با فریب همراه میشود.
*
آه ای کبود رنگباخته که در آن تمام جانوران، عشقهای خشن خویش را تباه کردهاند
آه ای پناهگاه بانگ آذرخشهای گمشده در پشت ابرها
دیگر ستاره در آسمان دیده نمی شود!
رگبارهای شهابی تو - راه ستاره قطبی را گرفته اند
مرداد بدون باد
من
بادبان برافراشته -درسکون- گرفتار آمده
*
من این سنگ آتشین را برآوردهام از مغاک
انگشتهای من - در آتش ممنوعه این کانسار، سوخته
آه ای بهشت صدبار یافته و صدبار گم شده
چشمان تو شهر طلا و سرب - نه
شهر آرزو است.
*
آری قسم به چشم تو
که در شامگاه آخرین
وقتیکه کشتیشکستگان سرمازده
آخرین تختهپارههای کشتی خویش را سوزانده بودهاند
من با دو چشم خود
معجزه چشمان «السا» را - در آن فرازگاه - دیده بودهام.
#چشمان_السا
شعری از #لویی_آراگون
بازسرایی از #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
چشمان تو چون چشمهای است ژرف - که سیراب میکند.
خورشیدها در چشمهای تو - به نظاره نشستهاند.
حتی
نومید مردمان برای کشتن خویشتن
به ساحل ژرفنای چشم تو میروند.
در ژرفنای چشمهای تو گم میشود همه خاطرات من
*
دریا است چشم تو و
مرغان طوفان بر فراز آن
وان گاه که آسمان صاف میشود
و ابرهای چون پیشبند فرشتگان - تکهتکه میشوند
آن آبی آسمانی عمیق فراز کشتزارها
از چشمهای تو است
*
گو باد را برو!
چشمان تو با ابر و اشک زیباترین شوند.
ای رشک آسمانِ روی شسته در رگبارهای تند
آن آبی عمیق که در بارفتن شکسته دیده میشود
از چشمهای تو است.
*
آن روشنای آبناک - که دردهای هفتگانه از آن زاده میشوند
آن تیغههای مژگان که رنگینکمان در آن- درهمشکسته است
اینک
چو روزگار من ز سایه اشکهای غم - تاریک گشته است
گویی که زنبقی است که فقط
برای سوگواری در این تیره آبها - سر برکشیده است.
*
در این سیاهی پیوسته اندوهناک غم
تنها مفر برای شادی من - چشمهای تو است
آنجاست که معجزات شهسواران قصهها - تکرار میشوند
هر چشم بر هم گذاشتنت،
چون جنبش ردای مریم عذرا به جلجتا
تثلیث دیگری است
*
هرچند یک دهان برای سرودنِ بهار،
برای گفتن همه سرودها و فسوسها و نغمهها بسنده است
اما
آسمان برای گنجاندن ستارگان در آن
بسیار کوچک است
زین رو
به پهنه گسترده دوگانه چشمهای تو
احتیاج هست.
*
آن کودکی که به زیبایی، خو گرفته است
کمتر دو چشم به تعجب کند فراخ
اما در فراخنای چشمهای تو
-آن چشمهسار شکوفههای وحشی کوههای دور-
راست با فریب همراه میشود.
*
آه ای کبود رنگباخته که در آن تمام جانوران، عشقهای خشن خویش را تباه کردهاند
آه ای پناهگاه بانگ آذرخشهای گمشده در پشت ابرها
دیگر ستاره در آسمان دیده نمی شود!
رگبارهای شهابی تو - راه ستاره قطبی را گرفته اند
مرداد بدون باد
من
بادبان برافراشته -درسکون- گرفتار آمده
*
من این سنگ آتشین را برآوردهام از مغاک
انگشتهای من - در آتش ممنوعه این کانسار، سوخته
آه ای بهشت صدبار یافته و صدبار گم شده
چشمان تو شهر طلا و سرب - نه
شهر آرزو است.
*
آری قسم به چشم تو
که در شامگاه آخرین
وقتیکه کشتیشکستگان سرمازده
آخرین تختهپارههای کشتی خویش را سوزانده بودهاند
من با دو چشم خود
معجزه چشمان «السا» را - در آن فرازگاه - دیده بودهام.
#چشمان_السا
شعری از #لویی_آراگون
بازسرایی از #حسین_برهمت
@asheghanehaye_fatima
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند.
❄️ #لویی_آراگون
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند.
❄️ #لویی_آراگون
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
دستانت را
که به پنجههای نحیفم میفشرم
با ترس و دستپاچگی به شور/
مثلِ برف در دستانم آب میشوند
مثلِ آب درونم میتراوند.
هرگز دانستهیی
که چه بر من میگذرد
چه چیز مرا میآشوبد و
بر من هجوم میبرد؟!
هرگز دانستهیی
چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم/
وقتی عقب مینشینم؟
#لویی_آراگون [ Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲–۱۸۹۷
@asheghanehaye_fatima
که به پنجههای نحیفم میفشرم
با ترس و دستپاچگی به شور/
مثلِ برف در دستانم آب میشوند
مثلِ آب درونم میتراوند.
هرگز دانستهیی
که چه بر من میگذرد
چه چیز مرا میآشوبد و
بر من هجوم میبرد؟!
هرگز دانستهیی
چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم/
وقتی عقب مینشینم؟
#لویی_آراگون [ Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲–۱۸۹۷
@asheghanehaye_fatima
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند.
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو
متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند.
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو
متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
تنها چشم در راهِ تو هستم
قلبام را به دستانات سپردم
که با قلبات، هماهنگ میزند
با آنچه از انسانیت روزگار گرفته
در کنارِ هم خواهیم آرمید
عشقِ من، همان عشق خواهد بود
و آسمان بهسانِ ملافهیی بر روی ما
من بازوانام را بر تو گره زدهام
تا دوستات دارم، از آن میلرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنارِ هم خواهیم آرمید
#لویی_آراگون [ Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲–۱۸۹۷ ]
@asheghanehaye_fatima
قلبام را به دستانات سپردم
که با قلبات، هماهنگ میزند
با آنچه از انسانیت روزگار گرفته
در کنارِ هم خواهیم آرمید
عشقِ من، همان عشق خواهد بود
و آسمان بهسانِ ملافهیی بر روی ما
من بازوانام را بر تو گره زدهام
تا دوستات دارم، از آن میلرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنارِ هم خواهیم آرمید
#لویی_آراگون [ Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲–۱۸۹۷ ]
@asheghanehaye_fatima