.
مىدانيد چى توى يك رابطه بد است؟ تمام شدنِ آن. مىدانيد اما چى فاجعه است؟ تمام شدنِ رابطه بدون تمام كردناش. رها كردنش در بلاتكليفى. «حالا بگذار ببينيم چى مىشود» خب، چى مىشود؟ هيچ، جز پوسيدگى و ويرانى.
چيزى دردناكتر از اميد وجود ندارد. اميد مىتواند برگ خشكى را در ميانهى زمستان و بهار، تا ابد بلاتكليف بگذارد. جورى كه نه خشك شود و فروريزد و در انتظار جوانهى بهارش باشد، نه بتواند خون تازه را در رگبرگهايش بگرداند و به زندگى بازگردد.
اگر رابطه يك نقطهى شروع دارد - كه دارد - و آغازش يك اتفاقِ فعال است كه بايد بابتش وقت و انرژى صرف كرد - كه هست - پايانش هم يك فرايند است كه نمىشود منفعل و«بگذار بگذرد»ى از آن گذشت. به حرمتِ عمرى كه پاى رابطه رفته، بايد درايت به خرج داد و وقت و انرژى صرف كرد براى پايانش. رابطهاى كه قرار است تمام شود، آخرش نقطه مىخواهد، وگرنه سر سطرى هم در كار نخواهد بود
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
مىدانيد چى توى يك رابطه بد است؟ تمام شدنِ آن. مىدانيد اما چى فاجعه است؟ تمام شدنِ رابطه بدون تمام كردناش. رها كردنش در بلاتكليفى. «حالا بگذار ببينيم چى مىشود» خب، چى مىشود؟ هيچ، جز پوسيدگى و ويرانى.
چيزى دردناكتر از اميد وجود ندارد. اميد مىتواند برگ خشكى را در ميانهى زمستان و بهار، تا ابد بلاتكليف بگذارد. جورى كه نه خشك شود و فروريزد و در انتظار جوانهى بهارش باشد، نه بتواند خون تازه را در رگبرگهايش بگرداند و به زندگى بازگردد.
اگر رابطه يك نقطهى شروع دارد - كه دارد - و آغازش يك اتفاقِ فعال است كه بايد بابتش وقت و انرژى صرف كرد - كه هست - پايانش هم يك فرايند است كه نمىشود منفعل و«بگذار بگذرد»ى از آن گذشت. به حرمتِ عمرى كه پاى رابطه رفته، بايد درايت به خرج داد و وقت و انرژى صرف كرد براى پايانش. رابطهاى كه قرار است تمام شود، آخرش نقطه مىخواهد، وگرنه سر سطرى هم در كار نخواهد بود
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست ، آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد.
بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد.
بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد.
بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را میبافد.
بلد بود موهایش را ببافد.
بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود.
بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشهای بریزد كه رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همهی اینها را معشوقش دوستتر میدارد.
بلد بود معشوقش را دوستتر بدارد.
بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه میکند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.
چون همهی اینها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد.
بلد نبود دوست داشته شود.
بلد نبود خودش را رها کند.
بلد نبود بشود همهچیِ یک آدمِ دیگر.
بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود.
برای همین هم قاشقها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانهی بیصدا.
برای همین بود که گلفروشهای توی خیابان، حتی نگاهش هم نمیکردند.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد.
بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد.
بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را میبافد.
بلد بود موهایش را ببافد.
بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود.
بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشهای بریزد كه رنگش معلوم باشد و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد؛ چون همهی اینها را معشوقش دوستتر میدارد.
بلد بود معشوقش را دوستتر بدارد.
بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه میکند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.
چون همهی اینها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد.
بلد نبود دوست داشته شود.
بلد نبود خودش را رها کند.
بلد نبود بشود همهچیِ یک آدمِ دیگر.
بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود.
برای همین هم قاشقها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانهی بیصدا.
برای همین بود که گلفروشهای توی خیابان، حتی نگاهش هم نمیکردند.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
یکبار هم زنگ زده بودم منزل نقیزاده.
اسمش فرامرز بود و با یکی دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفری روی یک نیمکت مینشستیم.
مادرش که گوشی را برداشت، اسمش یادم رفت.
-منزل نقیزاده؟
از پدرم یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانی.
مادرش کلافه و عصبی پرسید:
-با کی کار دارین؟
-با ... پسرتون!
-کدومشون؟
تکپسر بودم و فکر اینجایش را نکرده بودم که در یک خانه، شاید بیش از یک پسر وجود داشته باشد!
-کدومشون؟ با کدومشون کار داری؟
کلافهتر و عصبیتر پرسید.
هول شدم.
یادم نیامد که مثلا بگویم آنی که کلاس اول راهنمایی است.
منمنکنان گفتم:
-اونی که موهاش فرفریه، حرف بد میزنه، قشنگ میخنده!
آنی که قشنگ میخندید خانه نبود.
تق!
فردایش گفت: «من قشنگ میخندم؟» و ریسه رفت.
من حرصم درآمده بود، چون دفتر مشقم را نیاورده بود؛
ولی از قشنگ خندیدنش خندهام گرفت.
بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهی اسم همخانههایش را، رفقایش را، بغلدستیهایش را فراموش کند.
بعد زور بزند توی سه جمله توصیفشان کند؛
بدو بدو. بگوید مثلا آنی که خندهاش قشنگ است.
آنی که صورتش بوی صبح اول وقت میدهد.
آنی که حرف زدنش طعم قهوه ی تازهدم دارد.
آنی که سیناش آدم را عاشق میکند.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
اسمش فرامرز بود و با یکی دیگر که هیچ یادم نیست، سه نفری روی یک نیمکت مینشستیم.
مادرش که گوشی را برداشت، اسمش یادم رفت.
-منزل نقیزاده؟
از پدرم یاد گرفته بودم بگویم منزلِ فلانی.
مادرش کلافه و عصبی پرسید:
-با کی کار دارین؟
-با ... پسرتون!
-کدومشون؟
تکپسر بودم و فکر اینجایش را نکرده بودم که در یک خانه، شاید بیش از یک پسر وجود داشته باشد!
-کدومشون؟ با کدومشون کار داری؟
کلافهتر و عصبیتر پرسید.
هول شدم.
یادم نیامد که مثلا بگویم آنی که کلاس اول راهنمایی است.
منمنکنان گفتم:
-اونی که موهاش فرفریه، حرف بد میزنه، قشنگ میخنده!
آنی که قشنگ میخندید خانه نبود.
تق!
فردایش گفت: «من قشنگ میخندم؟» و ریسه رفت.
من حرصم درآمده بود، چون دفتر مشقم را نیاورده بود؛
ولی از قشنگ خندیدنش خندهام گرفت.
بعدترها فکر کردم آدم باید هر از گاهی اسم همخانههایش را، رفقایش را، بغلدستیهایش را فراموش کند.
بعد زور بزند توی سه جمله توصیفشان کند؛
بدو بدو. بگوید مثلا آنی که خندهاش قشنگ است.
آنی که صورتش بوی صبح اول وقت میدهد.
آنی که حرف زدنش طعم قهوه ی تازهدم دارد.
آنی که سیناش آدم را عاشق میکند.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
آدم باید هر از گاهی اسم همخانههایش را،
رفقایش را، بغلدستیهایش را فراموش کند.
بعد زور بزند توی سه جمله توصیفشان کند؛
بدو بدو.
بگوید مثلا آنی که خندهاش قشنگ است.
آنی که صورتش، بوی صبح اول وقت میدهد.
آنی که حرفزدنش، طعم قهوهی تازهدم دارد.
آنی که "میم " اش، آدم را عاشق میکند
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
رفقایش را، بغلدستیهایش را فراموش کند.
بعد زور بزند توی سه جمله توصیفشان کند؛
بدو بدو.
بگوید مثلا آنی که خندهاش قشنگ است.
آنی که صورتش، بوی صبح اول وقت میدهد.
آنی که حرفزدنش، طعم قهوهی تازهدم دارد.
آنی که "میم " اش، آدم را عاشق میکند
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یادم بیاور برایت بنویسم که عشق را باید بیحساب اندوخت اما با حساب خرج کرد.
و برایت بنویسم که هِی بر این طبل پر صدا اما تو خالیِ "بیحساب دوست داشتن" نکوبی.
که دوست داشتن حساب و کتاب دارد. دوست داشتن حد و مرز میشناسد.
- حساب و کتابش؟
ظرفیت خودت، که اگر میتوانی ظرفت را بزرگتر، ظرفیتت را بیشتر کن.
اگر نمیتوانی اما اندازه نگهدار.
- حد و مرزش؟
عزت خودت، کرامت خودت، شخصیت خودت.
دوست داشتن که نباید تو را بیعزت، بیکرامت و بیشخصیت کند.
باید؟!
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
و برایت بنویسم که هِی بر این طبل پر صدا اما تو خالیِ "بیحساب دوست داشتن" نکوبی.
که دوست داشتن حساب و کتاب دارد. دوست داشتن حد و مرز میشناسد.
- حساب و کتابش؟
ظرفیت خودت، که اگر میتوانی ظرفت را بزرگتر، ظرفیتت را بیشتر کن.
اگر نمیتوانی اما اندازه نگهدار.
- حد و مرزش؟
عزت خودت، کرامت خودت، شخصیت خودت.
دوست داشتن که نباید تو را بیعزت، بیکرامت و بیشخصیت کند.
باید؟!
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
میدانی، در تنهایی نیست که دلتنگ تو میشوم. بلکه در جمع اینچنینترم.
دلتنگی محصول غیبت نیست، محصول حضور است. حضورِ هر کس غیر از تو. بودن با دیگران، نبودن تو را بیشتر میکند. دیوارها و صندلیها و تختها و اتاقها و خانهها و خیابانهای خالی نیستند که جای خالی تو را باز میتابانند؛ بلکه آدمها هستند. آدمها -آخ آدمها- آخ از آدمهایی که هستند، اما «تو» نیستند!
👤#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
دلتنگی محصول غیبت نیست، محصول حضور است. حضورِ هر کس غیر از تو. بودن با دیگران، نبودن تو را بیشتر میکند. دیوارها و صندلیها و تختها و اتاقها و خانهها و خیابانهای خالی نیستند که جای خالی تو را باز میتابانند؛ بلکه آدمها هستند. آدمها -آخ آدمها- آخ از آدمهایی که هستند، اما «تو» نیستند!
👤#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
گاهی از خودمان میپرسیم: «دوست داشتن به چه دردمان میخورد؟»
راستش به راحتی میشود به این سوال جواب داد: هیچ! و راستش در واقعیت هم دوست داشتن چندان به درد کسی نمیخورد. فقط بعضی شبها هست که آدم حس میکند هیچ چیز برایش باقی نمانده است: نه توان تلاشی، نه طاقت صبری، و نه حوصله و امیدی. در منتهیالیه چنین بنبستی، چند قدم مانده به وضعیتی که نام «استیصال محض» به آن برازنده است، دو کلمه از پوست سیاه و بیجان شب بیرون میافتد:
- دوستت دارم.
دو کلمهی مشخصن بهدردنخور، انتزاعی و مبهم، اما آخرین دو رگ زندهای انگار، که روح خسته و محتضر ما را به کالبد حیات متصل نگه میدارد.
دو کلمهای که - گاهی - روح ما را از مردن نجات میدهد...
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
راستش به راحتی میشود به این سوال جواب داد: هیچ! و راستش در واقعیت هم دوست داشتن چندان به درد کسی نمیخورد. فقط بعضی شبها هست که آدم حس میکند هیچ چیز برایش باقی نمانده است: نه توان تلاشی، نه طاقت صبری، و نه حوصله و امیدی. در منتهیالیه چنین بنبستی، چند قدم مانده به وضعیتی که نام «استیصال محض» به آن برازنده است، دو کلمه از پوست سیاه و بیجان شب بیرون میافتد:
- دوستت دارم.
دو کلمهی مشخصن بهدردنخور، انتزاعی و مبهم، اما آخرین دو رگ زندهای انگار، که روح خسته و محتضر ما را به کالبد حیات متصل نگه میدارد.
دو کلمهای که - گاهی - روح ما را از مردن نجات میدهد...
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
.
وقتى داريد در "همان جاده" مىرانید
و "همان آهنگ" را با دیگری گوش میدهید،
"همان غذا" را در "همان رستوران"
با دیگری میخورید،
"همان حرف" را با "همان لحن"
در گوش دیگری زمزمه میکنید،
عزیزان من، دارید به جنگ طبیعت میروید!
دارید اکوسیستم عشق را بر هم میزنید.
دارید چوب لای چرخ جهان میگذارید، نگذارید.
این همه دست بردیم در طبیعت،
خاطر خاک و باد و ابر و باران را آشفتیم،
بس است.
خاطر خاطرخواهان جهان را مشوش نکنیم.
راهها و موسیقیها و صداها و طعمها و زمزمهها را
بگذاریم با یار رفته برود.
برای خاطر یارها، برای خاطر یادها...
#حسین_وحدانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
وقتى داريد در "همان جاده" مىرانید
و "همان آهنگ" را با دیگری گوش میدهید،
"همان غذا" را در "همان رستوران"
با دیگری میخورید،
"همان حرف" را با "همان لحن"
در گوش دیگری زمزمه میکنید،
عزیزان من، دارید به جنگ طبیعت میروید!
دارید اکوسیستم عشق را بر هم میزنید.
دارید چوب لای چرخ جهان میگذارید، نگذارید.
این همه دست بردیم در طبیعت،
خاطر خاک و باد و ابر و باران را آشفتیم،
بس است.
خاطر خاطرخواهان جهان را مشوش نکنیم.
راهها و موسیقیها و صداها و طعمها و زمزمهها را
بگذاریم با یار رفته برود.
برای خاطر یارها، برای خاطر یادها...
#حسین_وحدانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
بله، میدانم، نسبتی با واقعیت ندارد.
که به افسانه میماند. اما آدم دلش میخواهد هنوز یک نفر باشد که آدم به خاطرش، به خاطرِ خاطرخواهیاش، بتواند همه چیز را رها کند تا به او برسد.
بله، میدانم مثل عشقِ توی کتابها. مثل قصهها.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
که به افسانه میماند. اما آدم دلش میخواهد هنوز یک نفر باشد که آدم به خاطرش، به خاطرِ خاطرخواهیاش، بتواند همه چیز را رها کند تا به او برسد.
بله، میدانم مثل عشقِ توی کتابها. مثل قصهها.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
.
می دانی،
در تنهایی نیست که دلتنگ تو میشوم،
بلکه در جمع اینچنینتّرم!
دلتنگی محصول غیبت نیست،
محصول حضور است .
حضور هر کس غیر از تو ...!
بودن با دیگران،
نبودنِ تو را بیشتر میکند.
دیوارها و صندلیها و
تختها و اتاقها و خانهها
و خیابانهای خالی نیستند
که جای خالی تو را باز میتابانند؛
بلکه آدمها هستند ...
آدمها -آخ آدمها- آخ از آدمهایی
که هستند؛
اما «تو» نیستند!
#حسین_وحدانی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
می دانی،
در تنهایی نیست که دلتنگ تو میشوم،
بلکه در جمع اینچنینتّرم!
دلتنگی محصول غیبت نیست،
محصول حضور است .
حضور هر کس غیر از تو ...!
بودن با دیگران،
نبودنِ تو را بیشتر میکند.
دیوارها و صندلیها و
تختها و اتاقها و خانهها
و خیابانهای خالی نیستند
که جای خالی تو را باز میتابانند؛
بلکه آدمها هستند ...
آدمها -آخ آدمها- آخ از آدمهایی
که هستند؛
اما «تو» نیستند!
#حسین_وحدانی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
خب میدانی؟
بدبختی از آنجا شروع شد که گفتیم ما منطقی هستیم
یکی مان پرسید منطقی یعنی چی؟؟
آن یکی جواب داد، یعنی هر بلایی سرت آمد ،صدایت در نیاید…
این شد که یارمان بد کرد و صدامان در نیامد
عزیزمان مرد و صدامان در نیامد
عشق مان رفت و صدامان در....نیامد!!!
توی خانه، سر خاک، وسط سالن فرودگاه امام..
بجای اینکه گِل سرمان بگیریم و خودمان را چنگ بزنیم و فریاد بکشیم و شیشه بشکنیم تا نشکند، نرود، بماند،
هی منطقی رفتار کردیم..ایستادیم و بغض مان را قورت دادیم و لبخند زدیم...
مثل احمق ها دست تکان دادیم و گذاشتیم رفتنی ها بروند..
از خانه..از دنیا..از دست..از دل
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
بدبختی از آنجا شروع شد که گفتیم ما منطقی هستیم
یکی مان پرسید منطقی یعنی چی؟؟
آن یکی جواب داد، یعنی هر بلایی سرت آمد ،صدایت در نیاید…
این شد که یارمان بد کرد و صدامان در نیامد
عزیزمان مرد و صدامان در نیامد
عشق مان رفت و صدامان در....نیامد!!!
توی خانه، سر خاک، وسط سالن فرودگاه امام..
بجای اینکه گِل سرمان بگیریم و خودمان را چنگ بزنیم و فریاد بکشیم و شیشه بشکنیم تا نشکند، نرود، بماند،
هی منطقی رفتار کردیم..ایستادیم و بغض مان را قورت دادیم و لبخند زدیم...
مثل احمق ها دست تکان دادیم و گذاشتیم رفتنی ها بروند..
از خانه..از دنیا..از دست..از دل
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
وقتى داريد در "همان جاده" مىرانید و "همان آهنگ" را با دیگری گوش میدهید، "همان غذا" را در "همان رستوران" با دیگری میخورید، "همان حرف" را با "همان لحن" در گوش دیگری زمزمه میکنید، عزیزانِ من، دارید به جنگ طبیعت میروید!
دارید اکوسیستم عشق را برهم میزنید. دارید چوب لای چرخ جهان میگذارید، نگذارید. اینهمه دست بردیم در طبیعت، خاطر خاک و باد و ابر و باران را آشفتیم، بس است. خاطر خاطرخواهانِ جهان را مشوش نکنیم. راهها و موسیقیها و صداها و طعمها و زمزمهها را بگذاریم با یارِ رفته برود.
برای خاطر یارها، برای خاطر یادها...
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
دارید اکوسیستم عشق را برهم میزنید. دارید چوب لای چرخ جهان میگذارید، نگذارید. اینهمه دست بردیم در طبیعت، خاطر خاک و باد و ابر و باران را آشفتیم، بس است. خاطر خاطرخواهانِ جهان را مشوش نکنیم. راهها و موسیقیها و صداها و طعمها و زمزمهها را بگذاریم با یارِ رفته برود.
برای خاطر یارها، برای خاطر یادها...
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد بلد بود معشوقش را دوست تر بدارد بلد بود برایش گل بخرد بلد بود برایش حرف بزند بلد بود بخنداندش بلد بود بغلش کند تا نترسد بلد بود وقتی گریه میکند چی بگوید یا چی نگوید بلد بود صبور باشد بلد بود منتظر بماند بلد بود گلش را هر روز آب بدهد بلد بود حواسش به همه چیز باشد همه ی اینها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد بلد نبود دوست داشته شود بلد نبود خودش را رها کند. بلد نبود بشود همه چی یک آدم دیگر بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. برای همین هم قاشقها مانده بودند توی کشو حوله آویزان به جارختی کتاب بالای کتابخانه چای و دارچین هم توی کابینت خانه ی بی صدا برای همین بود که گلفروشهای توی خیابان حتی نگاهش هم نمیکردند
#حسین_وحدانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
#حسین_وحدانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
زنى نوشته «من عاشق نرگسام».
ما از اين جمله مىفهميم كه زنى عاشق نرگس است.
يك منطقدان با خواندن اين جمله پى مىبرد كه دستكم يك زن وجود دارد كه عاشق نرگس است. يك گلفروش اميدوار مىشود كه زنى براى خودش يا كسى براى زن از او نرگس بخرد. يك معلم ادبيات با خود مىانديشد كه من در اين جمله نهاد و عاشق مسند
و نرگس مضافاليه است.
اما مردى كه عاشق آن زن است - زنى كه نوشته «من عاشق نرگسام» - با خواندن اين جمله قلبش لحظهاى مىايستد و دوباره جان مىگيرد.
اگر آينهاى پيش روى مرد باشد، مرد مىبيند كه صورتش ناگهان سرخ مىشود و لبخندى بىاختيار به چهرهاش مىدود.
مردى كه عاشقِ زنى است كه عاشقِ نرگس است، خودش به ناگاه عاشق نرگس مىشود. به ناگاه به تمام گلفروشىهايى كه مىشناسد يا نمىشناسد فكر مىكند. به تمام چهارراههايى كه روزى پشت چراغ قرمز آنها گلفروشهاى دورهگرد را ديده است، يا نديده است.
مردى كه به ناگاه عاشقِ نرگس شده است، به دستهى نرگسهايى مىانديشد كه در دست دارد، و به دستان معشوقش وقتى كه نرگسها را با اشتياق از او مىگيرد. و به خندهى آن زن مىانديشد در آن لحظه، و به بوى منتشر در هوا، و به آهنگى كه دارد پخش مىشود، و به نورى كه بر چيزها تابيده در آن دم. مرد حركت بدنِ آن زن را مىبيند در خيال، كه چگونه مىچرخد و مىخرامد و گلدانى را مىجويد و مىيابد و زير شير آب مىگيرد و نرگسها را در آن مىگذارد و يك بار ديگر جمعشان مىكند - با دستانش - و بو مىكشدشان، عميق و طولانى، و به سوى مرد بازمىگردد. و به حالت چشمهاى زن فكر مىكند - آخ از حالت چشمهايش - وقتى كه دارد به خاطر نرگسها - كه او عاشقشان است - از او سپاسگزارى مىكند، در سكوت، بى كلام .
پس - خانمها، آقايان - بار ديگر كه ديديد جملهى «من عاشق نرگسام» جايى، گوشه و كنارى، از دهان زنى روى زمين افتاده است، لطفى كنيد و خم شويد، برش داريد، ببوسيدش و بگذاريدش روى هرّه يا طاقچه يا بلندى؛ جايى كه مردى كه عاشق زنى است كه او را گم كرده - يا هرگز نيافته - آن را ببيند، قلبش لحظهاى بايستد و دوباره جان بگيرد. به حق همين بركت. همين يك لقمه نان. همين يك تكه عشق.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
ما از اين جمله مىفهميم كه زنى عاشق نرگس است.
يك منطقدان با خواندن اين جمله پى مىبرد كه دستكم يك زن وجود دارد كه عاشق نرگس است. يك گلفروش اميدوار مىشود كه زنى براى خودش يا كسى براى زن از او نرگس بخرد. يك معلم ادبيات با خود مىانديشد كه من در اين جمله نهاد و عاشق مسند
و نرگس مضافاليه است.
اما مردى كه عاشق آن زن است - زنى كه نوشته «من عاشق نرگسام» - با خواندن اين جمله قلبش لحظهاى مىايستد و دوباره جان مىگيرد.
اگر آينهاى پيش روى مرد باشد، مرد مىبيند كه صورتش ناگهان سرخ مىشود و لبخندى بىاختيار به چهرهاش مىدود.
مردى كه عاشقِ زنى است كه عاشقِ نرگس است، خودش به ناگاه عاشق نرگس مىشود. به ناگاه به تمام گلفروشىهايى كه مىشناسد يا نمىشناسد فكر مىكند. به تمام چهارراههايى كه روزى پشت چراغ قرمز آنها گلفروشهاى دورهگرد را ديده است، يا نديده است.
مردى كه به ناگاه عاشقِ نرگس شده است، به دستهى نرگسهايى مىانديشد كه در دست دارد، و به دستان معشوقش وقتى كه نرگسها را با اشتياق از او مىگيرد. و به خندهى آن زن مىانديشد در آن لحظه، و به بوى منتشر در هوا، و به آهنگى كه دارد پخش مىشود، و به نورى كه بر چيزها تابيده در آن دم. مرد حركت بدنِ آن زن را مىبيند در خيال، كه چگونه مىچرخد و مىخرامد و گلدانى را مىجويد و مىيابد و زير شير آب مىگيرد و نرگسها را در آن مىگذارد و يك بار ديگر جمعشان مىكند - با دستانش - و بو مىكشدشان، عميق و طولانى، و به سوى مرد بازمىگردد. و به حالت چشمهاى زن فكر مىكند - آخ از حالت چشمهايش - وقتى كه دارد به خاطر نرگسها - كه او عاشقشان است - از او سپاسگزارى مىكند، در سكوت، بى كلام .
پس - خانمها، آقايان - بار ديگر كه ديديد جملهى «من عاشق نرگسام» جايى، گوشه و كنارى، از دهان زنى روى زمين افتاده است، لطفى كنيد و خم شويد، برش داريد، ببوسيدش و بگذاريدش روى هرّه يا طاقچه يا بلندى؛ جايى كه مردى كه عاشق زنى است كه او را گم كرده - يا هرگز نيافته - آن را ببيند، قلبش لحظهاى بايستد و دوباره جان بگيرد. به حق همين بركت. همين يك لقمه نان. همين يك تكه عشق.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
این روزگار ماست: پیامکهای چند کلمهای و چتهای چند خطی و معاشرتهای چند دقیقهای و معاشقههای یکی، دو، چند شبی. و تمام.
بی چند و چونی و بی عرض و عمق و ارتفاعی.
کلماتی مثل «رفاقت» در این میان هرزهتریناند.
«ماندن» به کابوس میمانَد.
غلام سرعتِ آنایم که زود بیاید و زود هم برود و ترجیحا پشت سرش را هم نگاه نکند. این که میگویم، البته نه مطلقا عمومیت دارد و نه لزوما مذموم است. صرفا بیانِ واقعیتِ نسبی است، از نگاه من.
حالا گیریم تو دونژوانِ زمان. تو الههی فلیرت. تو ملکالتجارِ بازار مکارهی فیسبوک و شعباتش. اما، روزی خواهد رسید که آرزو میکنی دست روی هر کس میگذاری، طلا نشود. زود نیاید. زود نرود. بماند؛ دست کم اندکی بماند. لختی بیاساید. شده یک ساعت با تو رفاقت کند. شده یک بند انگشت تو را عمیقتر بخواهد.
روزی خواهد رسید که هزار همخوابه را بدهی پای یک همراه.
که دست کم یک قدم از راه را با تو بیاید.
جناب دونژوان؛ این خط، این نشان!
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
بی چند و چونی و بی عرض و عمق و ارتفاعی.
کلماتی مثل «رفاقت» در این میان هرزهتریناند.
«ماندن» به کابوس میمانَد.
غلام سرعتِ آنایم که زود بیاید و زود هم برود و ترجیحا پشت سرش را هم نگاه نکند. این که میگویم، البته نه مطلقا عمومیت دارد و نه لزوما مذموم است. صرفا بیانِ واقعیتِ نسبی است، از نگاه من.
حالا گیریم تو دونژوانِ زمان. تو الههی فلیرت. تو ملکالتجارِ بازار مکارهی فیسبوک و شعباتش. اما، روزی خواهد رسید که آرزو میکنی دست روی هر کس میگذاری، طلا نشود. زود نیاید. زود نرود. بماند؛ دست کم اندکی بماند. لختی بیاساید. شده یک ساعت با تو رفاقت کند. شده یک بند انگشت تو را عمیقتر بخواهد.
روزی خواهد رسید که هزار همخوابه را بدهی پای یک همراه.
که دست کم یک قدم از راه را با تو بیاید.
جناب دونژوان؛ این خط، این نشان!
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
.
گاهی از خودمان میپرسیم:
«دوست داشتن به چه دردمان میخورد؟»
راستش به راحتی میشود
به این سوال جواب داد:
بعضی شبهایی هست که آدم حس میکند
هیچ چیز برایش باقی نمانده است ،
نه توان تلاشی، نه طاقت صبری،
و نه حوصله و امیدی.
در منتهیالیه چنین بنبستی،
چند قدم مانده به وضعیتی که نام
«استیصال محض» به آن برازنده است،
دو کلمه از پوست سیاه و بیجان شب
بیرون میافتد:
- دوستت دارم.
دو کلمهی مشخصن انتزاعی و مبهم،
اما آخرین دو رگ زندهای انگار،
که روح خسته و محتضر ما را
به کالبد حیات متصل نگه میدارد.
دو کلمهای که - گاهی -
روح ما را از مردن نجات میدهد...
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
گاهی از خودمان میپرسیم:
«دوست داشتن به چه دردمان میخورد؟»
راستش به راحتی میشود
به این سوال جواب داد:
بعضی شبهایی هست که آدم حس میکند
هیچ چیز برایش باقی نمانده است ،
نه توان تلاشی، نه طاقت صبری،
و نه حوصله و امیدی.
در منتهیالیه چنین بنبستی،
چند قدم مانده به وضعیتی که نام
«استیصال محض» به آن برازنده است،
دو کلمه از پوست سیاه و بیجان شب
بیرون میافتد:
- دوستت دارم.
دو کلمهی مشخصن انتزاعی و مبهم،
اما آخرین دو رگ زندهای انگار،
که روح خسته و محتضر ما را
به کالبد حیات متصل نگه میدارد.
دو کلمهای که - گاهی -
روح ما را از مردن نجات میدهد...
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
.
می دانی،
در تنهایی نیست که دلتنگ تو میشوم،
بلکه در جمع اینچنینتّرم!
دلتنگی محصول غیبت نیست،
محصول حضور است .
حضور هر کس غیر از تو ...!
بودن با دیگران،
نبودنِ تو را بیشتر میکند.
دیوارها و صندلیها و
تختها و اتاقها و خانهها
و خیابانهای خالی نیستند
که جای خالی تو را باز میتابانند؛
بلکه آدمها هستند ...
آدمها -آخ آدمها- آخ از آدمهایی
که هستند؛
اما «تو» نیستند!
#حسین_وحدانی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
می دانی،
در تنهایی نیست که دلتنگ تو میشوم،
بلکه در جمع اینچنینتّرم!
دلتنگی محصول غیبت نیست،
محصول حضور است .
حضور هر کس غیر از تو ...!
بودن با دیگران،
نبودنِ تو را بیشتر میکند.
دیوارها و صندلیها و
تختها و اتاقها و خانهها
و خیابانهای خالی نیستند
که جای خالی تو را باز میتابانند؛
بلکه آدمها هستند ...
آدمها -آخ آدمها- آخ از آدمهایی
که هستند؛
اما «تو» نیستند!
#حسین_وحدانی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
«تمام کردن» درجایی که فکرش را نمیکنی، در وقتی که فکرش را نمیکنی اتفاق میافتد.
نه پس از یک دعوای سخت یا قهر طولانی.
نه در اتاق مشاور خانواده یا روانکاو.
نه در زمانی که از نفرت سرشاری یا از خشم به خود میپیچی.
تمام کردن شاید هنگام نوشیدن یک لیوان چای به سراغت بیاید، پشت میز کار شلوغِ انباشته از اوراق اداری، بیمقدمه و بیهوا؛ مثل سردردی که مدتها بیوقفه ادامه داشته و اکنون ناگهان درمییابی دیگر وجود ندارد.
ناگهان میبینی همانطور که درد دیگر نیست، «او» هم دیگر نیست.
«نبودن»اش هم دیگر نیست.
تنها دلپیچهای احساس میکنی؛ مثل وقتی که از چرخ و فلک پایین میآیی و هنوز گیجی از تمام شدن همه چیز. «دیگر تمام شد؟!» از خودت میپرسی، دور و برت را نگاه میکنی و پی کسی میگردی که بگوید «نه، مگر میشود؟ هنوز ادامه دارد!»
در حالی که چنین کسی وجود ندارد، و ادامهای هم، و همه چیز تمام شده است.
گاهی میتوانید چشم بچرخانید – در اداره، در مترو، در اتوبوس، در خیابان – و آدمها را خوب نگاه کنید.
بعضیهایشان همانطور که دارند چای مینوشند، یا خط زرد لبهی سکو را لگد میکنند، یا به دستگیرهی آویزان از میلهی اتوبوس خیره ماندهاند، یا با غریزه راهشان را از لابهلای ازدحام آدمها باز میکنند و به پیش میروند، دارند «تمام» میکنند
آرام، ساکت، بیصدا - یک رابطه را، یک عشق را، یک زندگی را. شاید برای همیشه.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
نه پس از یک دعوای سخت یا قهر طولانی.
نه در اتاق مشاور خانواده یا روانکاو.
نه در زمانی که از نفرت سرشاری یا از خشم به خود میپیچی.
تمام کردن شاید هنگام نوشیدن یک لیوان چای به سراغت بیاید، پشت میز کار شلوغِ انباشته از اوراق اداری، بیمقدمه و بیهوا؛ مثل سردردی که مدتها بیوقفه ادامه داشته و اکنون ناگهان درمییابی دیگر وجود ندارد.
ناگهان میبینی همانطور که درد دیگر نیست، «او» هم دیگر نیست.
«نبودن»اش هم دیگر نیست.
تنها دلپیچهای احساس میکنی؛ مثل وقتی که از چرخ و فلک پایین میآیی و هنوز گیجی از تمام شدن همه چیز. «دیگر تمام شد؟!» از خودت میپرسی، دور و برت را نگاه میکنی و پی کسی میگردی که بگوید «نه، مگر میشود؟ هنوز ادامه دارد!»
در حالی که چنین کسی وجود ندارد، و ادامهای هم، و همه چیز تمام شده است.
گاهی میتوانید چشم بچرخانید – در اداره، در مترو، در اتوبوس، در خیابان – و آدمها را خوب نگاه کنید.
بعضیهایشان همانطور که دارند چای مینوشند، یا خط زرد لبهی سکو را لگد میکنند، یا به دستگیرهی آویزان از میلهی اتوبوس خیره ماندهاند، یا با غریزه راهشان را از لابهلای ازدحام آدمها باز میکنند و به پیش میروند، دارند «تمام» میکنند
آرام، ساکت، بیصدا - یک رابطه را، یک عشق را، یک زندگی را. شاید برای همیشه.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
📝
خانواده يعنى چى؟
خانواده يعنى بىپولى و بىكارى و بيمارى و فشار روانى و جسمى و اجتماعى و عشقى تو را از پا درنمىآورد، ولى وقتى عصر جمعه صداى مادر پشت تلفن دورگه مىشود يا سر سفره نگاهت مىافتد به دست پدر كه مىلرزد، كمرت مىشكند. یعنی كه دايم بغض داشته باشى براى خاطر عزيزترين چيزها، كه از دست مىرود.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
خانواده يعنى چى؟
خانواده يعنى بىپولى و بىكارى و بيمارى و فشار روانى و جسمى و اجتماعى و عشقى تو را از پا درنمىآورد، ولى وقتى عصر جمعه صداى مادر پشت تلفن دورگه مىشود يا سر سفره نگاهت مىافتد به دست پدر كه مىلرزد، كمرت مىشكند. یعنی كه دايم بغض داشته باشى براى خاطر عزيزترين چيزها، كه از دست مىرود.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
آدم همین یک چیز را یاد بگیرد٫ که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد تو خودش؛ چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمیکنند. (عجب دروغ بزرگی!) که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. که وقتی باید عصبانی باشد، عصبانی باشد واقعا، نه تندیس صبر و حلم و شکیبایی! که یاد بگیرد قرار نیست خون خونش را بخورد، ولی به همه لبخند احمقانهی نایس و کول تحویل بدهد و در عوضش مدالِ بدردنخورِ « فلانی؟ وای! هیچوقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاست! » را تحویل بگیرد.
یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالیِ طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، به موقعش داد بزند: « آهای! نمیخواهم بروی.»
آدم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت؛ به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالیِ طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، به موقعش داد بزند: « آهای! نمیخواهم بروی.»
آدم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت؛ به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima