سمفونی شماره ۹، آخرین سمفونی تکمیل شده بتهوون قبل از مرگش است، اما تِمها و نغمههای موسیقایی آن سالها قبل از خلق اثر در ذهن این نابغه شکل گرفته بود. از این اثر بعنوان یکی از بهترینهای موسیقی کلاسیک یاد میشود و برخی این سمفونی را عظیمترین قطعهٔ موسیقی جهان میدانند.
این سمفونی از اولین سمفونیهایی است که در آن ازصدای انسان استفاده شدهاست. اشعار این سمفونی از شعر سرود شادی (چکامهٔ شادی) فریدریش شیلر (شاعر، نمایشنامه نویس و فیلسوف بزرگ آلمانی) اقتباس شده است.
سفارش ساخت این سمفونی از سوی ارکستر فیلارمونیک لندن در سال ۱۸۱۷ صورت گرفت. تصنیف این اثر بین سالهای ۱۸۲۲ و ۱۸۲۴ پایان یافت. بتهوون این سمفونی را در ۷ مهٔ ۱۷۲۴ در سالن تئاترِ کِرْنْتْنِرتور وین برای اولین بار به اجرا درآورد. این اولین حضور بتهوون در سالن اجرای موسیقی خود او در ۱۲ سال گذشته بود که در آن شخصیتها و موسیقیدانان برجستهٔ وین نیز گردهم آمده بودند. از لحاظ بزرگی ارکستر، این سمفونی در میان آثار بتهوون به بیشترین تعداد نوازندگان نیاز داشت. با آنکه فهرست جامعی از تعداد نوازندگان این سمفونی در دست نیست، اما اکثر نوازندگان به نام وین در اجرای این سمفونی مشارکت کردند.
فریدریش انگلس میگوید: روزی که بشر سمفونی نهم را آیین رفتاریِ خود قرار دهد آن روز بتهوون جایگاه حقیقی خود را یافتهاست.
بتهوون در این سمفونیِ باکلام از اشعار جاودانه و بشر دوستانهٔ یوهان فریدریش شیلر استفاده کرده است:
یاران من!
اینسان غمین نسرایید!
بگذارید تا نغمهای دیگر ساز کنیم
نغمهای شادی افزاتر.
شادی… شادی
شادیای زیبا اخگران خدایان
ای دختِ حریم قدسیان
مدهوش از آذر تو ره مییابیم
به بارگاه اهوراییِ تو ای بارقهٔ افلاکی
جادوی تو پیوند میدهد
آنچه را که روزگار از هم گسیختهاست
آدمیان به برادری خواهند رسید
آنجا که شَهپر لطیفت سایه میگسترانَد...
🎼 Ludwig Van Beethoven's Ninth Symphony
@asheghanehaye_fatima|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/303
این سمفونی از اولین سمفونیهایی است که در آن ازصدای انسان استفاده شدهاست. اشعار این سمفونی از شعر سرود شادی (چکامهٔ شادی) فریدریش شیلر (شاعر، نمایشنامه نویس و فیلسوف بزرگ آلمانی) اقتباس شده است.
سفارش ساخت این سمفونی از سوی ارکستر فیلارمونیک لندن در سال ۱۸۱۷ صورت گرفت. تصنیف این اثر بین سالهای ۱۸۲۲ و ۱۸۲۴ پایان یافت. بتهوون این سمفونی را در ۷ مهٔ ۱۷۲۴ در سالن تئاترِ کِرْنْتْنِرتور وین برای اولین بار به اجرا درآورد. این اولین حضور بتهوون در سالن اجرای موسیقی خود او در ۱۲ سال گذشته بود که در آن شخصیتها و موسیقیدانان برجستهٔ وین نیز گردهم آمده بودند. از لحاظ بزرگی ارکستر، این سمفونی در میان آثار بتهوون به بیشترین تعداد نوازندگان نیاز داشت. با آنکه فهرست جامعی از تعداد نوازندگان این سمفونی در دست نیست، اما اکثر نوازندگان به نام وین در اجرای این سمفونی مشارکت کردند.
فریدریش انگلس میگوید: روزی که بشر سمفونی نهم را آیین رفتاریِ خود قرار دهد آن روز بتهوون جایگاه حقیقی خود را یافتهاست.
بتهوون در این سمفونیِ باکلام از اشعار جاودانه و بشر دوستانهٔ یوهان فریدریش شیلر استفاده کرده است:
یاران من!
اینسان غمین نسرایید!
بگذارید تا نغمهای دیگر ساز کنیم
نغمهای شادی افزاتر.
شادی… شادی
شادیای زیبا اخگران خدایان
ای دختِ حریم قدسیان
مدهوش از آذر تو ره مییابیم
به بارگاه اهوراییِ تو ای بارقهٔ افلاکی
جادوی تو پیوند میدهد
آنچه را که روزگار از هم گسیختهاست
آدمیان به برادری خواهند رسید
آنجا که شَهپر لطیفت سایه میگسترانَد...
🎼 Ludwig Van Beethoven's Ninth Symphony
@asheghanehaye_fatima|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/303
Telegram
Our Archive
یاران من!
اینسان غمین نسرایید!
بگذارید تا نغمهای دیگر ساز کنیم
نغمهای شادی افزاتر.
شادی… شادی
شادیای زیبا اخگران خدایان
ای دختِ حریم قدسیان
مدهوش از آذر تو ره مییابیم
به بارگاه اهوراییِ تو ای بارقهٔ افلاکی
جادوی تو پیوند میدهد
آنچه را که روزگار…
اینسان غمین نسرایید!
بگذارید تا نغمهای دیگر ساز کنیم
نغمهای شادی افزاتر.
شادی… شادی
شادیای زیبا اخگران خدایان
ای دختِ حریم قدسیان
مدهوش از آذر تو ره مییابیم
به بارگاه اهوراییِ تو ای بارقهٔ افلاکی
جادوی تو پیوند میدهد
آنچه را که روزگار…
بی هیچ چشمداشتی
بی هیچ چشمداشتی دوستت دارم
و در این عشق سخنی از مال و اموال نیست
و ممکن نیست کلامی از زمین و جواهرات در میان باشد.
بیا باهم در سایهسارها بنشینیم
این سایه برای هیچکس نیست.
دوستم داشته باش و کمی فکر کن.
بی هیچ چشمداشتی
تنها تو
بی هیچ چشمداشتی
و بدون همهی انواع لباسات
بدون هیچ تزئینی
بدون دوستانمان:
چه آنان که مایهی تسلیاند
و هم آنان که سببساز رنجاند.
بیا باهم در سایهسارها بنشینیم
این سایه برای هیچکس نیست.
دوستم داشته باش و کمی فکر کن
بیا باهم بنشینیم، بیا باهم بنشینیم
بی حرف و حدیث پدر و مادرت
بی مژههایی آرایششده
بی پشتسرگوییها
و همهی این چیزهای خندهدار.
بیا باهم در سایهسارها بنشینم
این سایه برای هیچکس نیست.
دوستم داشته باش و کمی فکر کن
بی هیچ چشمداشتی...
بلا ولا شئ|زیاد رحباني؛ رشا رزق
@asheghanehaye_fatima|#Music|https://tttttt.me/Our_Archive/426
بی هیچ چشمداشتی دوستت دارم
و در این عشق سخنی از مال و اموال نیست
و ممکن نیست کلامی از زمین و جواهرات در میان باشد.
بیا باهم در سایهسارها بنشینیم
این سایه برای هیچکس نیست.
دوستم داشته باش و کمی فکر کن.
بی هیچ چشمداشتی
تنها تو
بی هیچ چشمداشتی
و بدون همهی انواع لباسات
بدون هیچ تزئینی
بدون دوستانمان:
چه آنان که مایهی تسلیاند
و هم آنان که سببساز رنجاند.
بیا باهم در سایهسارها بنشینیم
این سایه برای هیچکس نیست.
دوستم داشته باش و کمی فکر کن
بیا باهم بنشینیم، بیا باهم بنشینیم
بی حرف و حدیث پدر و مادرت
بی مژههایی آرایششده
بی پشتسرگوییها
و همهی این چیزهای خندهدار.
بیا باهم در سایهسارها بنشینم
این سایه برای هیچکس نیست.
دوستم داشته باش و کمی فکر کن
بی هیچ چشمداشتی...
بلا ولا شئ|زیاد رحباني؛ رشا رزق
@asheghanehaye_fatima|#Music|https://tttttt.me/Our_Archive/426
Telegram
Our Archive
بی هیچ چشمداشتی
بی هیچ چشمداشتی دوستت دارم
و در این عشق سخنی از مال و اموال نیست
و ممکن نیست کلامی از زمین و جواهرات در میان باشد.
بیا باهم در سایهسارها بنشینیم
این سایه برای هیچکس نیست.
دوستم داشته باش و کمی فکر کن.
بی هیچ چشمداشتی
تنها تو
بی هیچ…
بی هیچ چشمداشتی دوستت دارم
و در این عشق سخنی از مال و اموال نیست
و ممکن نیست کلامی از زمین و جواهرات در میان باشد.
بیا باهم در سایهسارها بنشینیم
این سایه برای هیچکس نیست.
دوستم داشته باش و کمی فکر کن.
بی هیچ چشمداشتی
تنها تو
بی هیچ…
°
°
°
ای زندگی که باید تو را زیست، که تو را زیستهاند،
زمانی که دوباره و دوباره چون دریا میشکنی
و به دوردست میافتی بیآنکه سر بگردانی،
لحظهای که گذشت هیچ لحظهای نبود،
اکنون آن لحظه فرا میرسد، به آرامی میآماسد،
به درون لحظهٔ دیگر میترکد و آن لحظه بیدرنگ ناپدید میشود،
در شامگاه شوره و سنگ
که با تیغههای ناپیدای چاقوها تاول میزند
با دستنبشتهای قرمز و مخدوش
بر پوست من مینویسی و این زخمها
چون پیراهنی از شعله مرا در بر میگیرد،
آتش میگیرم بیآنکه بسوزم، آب میجویم
و در چشمان تو آبی نیست، چشمان تو از سنگاند
و پستانهای تو، شکم تو، و مژگان تو از سنگاند،
دهان تو بوی خاک دارد،
دهان تو بویناک زهر زمان است،
تنت بوی چاهی محصور را دارد،
دالانی از آینهها که چشمان تشنهٔ مرا مکرر میکند،
دالانی که همیشه
به نقطهٔ عزیمت باز میگردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم میبری و تو موج میزنی
چون پرتو شعلهای که در تیشهای یخ بسته باشد
مانند پرتوی که زندهزنده پوست میکند،
و افسونی که چوبهٔ دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
و لبهٔ تیز کلمات تو سینهٔ مرا میشکافد
مرا از مردم خالی میکند و تهی رهایم میسازد،
تو خاطرات مرا یکایک از من میگیری،
من نام خویش را فراموش کردهام،
دوستانم در میان خوکان خرخر میکنند
یا ازپادرآمده زیر آفتاب تنگهٔ عمیق میپوسند،
چیزی جز زخمی از من نمانده است،
تنگهای که کسی از آن نمیگذرد،
حضوری بیروزن، اندیشهای که بازمیگردد
و خویش را تکرار میکند، آینه میشود،
و خود را در شفافیت خود میبازد،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش مینگرد، که آنقدر نگاه میکند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکهٔ فلسهای تو را دیدم
که در نور صبحگاهی سبز میزد، ملوسینا
تو چنبره زده میانهٔ ملافهها خفته بودی
و چون بیدار شدی بهسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را مینگرم
که نزدیکبین و سرفهکنان در میان تودهای
از عکسهای قدیمی میگردم:
هیچچیز نیست، تو هیچکس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغههایی از استخوان آویخته است،
خوشهٔ خشکیدهٔ تاکی، گوری سیاه،
و در ته گور
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد،
چشمانی که در قعر چاهی مدفوناند،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمیگردند،
چشمان کودکانهٔ مادری پیر
که پسر برومندش را پدری جوان میبیند،
چشمان مادرانهٔ دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی مییابد،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال میکنند و خود گودالهای مرگی دیگرند
- اما نه؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمهٔ راستین زندگی نیست؟
سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی
•••
Music: Rachmaninoff plays Elegie Op. 3 No. 1
@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Paz|#A_MirAlaei|#Music
°
°
ای زندگی که باید تو را زیست، که تو را زیستهاند،
زمانی که دوباره و دوباره چون دریا میشکنی
و به دوردست میافتی بیآنکه سر بگردانی،
لحظهای که گذشت هیچ لحظهای نبود،
اکنون آن لحظه فرا میرسد، به آرامی میآماسد،
به درون لحظهٔ دیگر میترکد و آن لحظه بیدرنگ ناپدید میشود،
در شامگاه شوره و سنگ
که با تیغههای ناپیدای چاقوها تاول میزند
با دستنبشتهای قرمز و مخدوش
بر پوست من مینویسی و این زخمها
چون پیراهنی از شعله مرا در بر میگیرد،
آتش میگیرم بیآنکه بسوزم، آب میجویم
و در چشمان تو آبی نیست، چشمان تو از سنگاند
و پستانهای تو، شکم تو، و مژگان تو از سنگاند،
دهان تو بوی خاک دارد،
دهان تو بویناک زهر زمان است،
تنت بوی چاهی محصور را دارد،
دالانی از آینهها که چشمان تشنهٔ مرا مکرر میکند،
دالانی که همیشه
به نقطهٔ عزیمت باز میگردد،
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم میبری و تو موج میزنی
چون پرتو شعلهای که در تیشهای یخ بسته باشد
مانند پرتوی که زندهزنده پوست میکند،
و افسونی که چوبهٔ دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد،
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند،
و لبهٔ تیز کلمات تو سینهٔ مرا میشکافد
مرا از مردم خالی میکند و تهی رهایم میسازد،
تو خاطرات مرا یکایک از من میگیری،
من نام خویش را فراموش کردهام،
دوستانم در میان خوکان خرخر میکنند
یا ازپادرآمده زیر آفتاب تنگهٔ عمیق میپوسند،
چیزی جز زخمی از من نمانده است،
تنگهای که کسی از آن نمیگذرد،
حضوری بیروزن، اندیشهای که بازمیگردد
و خویش را تکرار میکند، آینه میشود،
و خود را در شفافیت خود میبازد،
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش مینگرد، که آنقدر نگاه میکند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکهٔ فلسهای تو را دیدم
که در نور صبحگاهی سبز میزد، ملوسینا
تو چنبره زده میانهٔ ملافهها خفته بودی
و چون بیدار شدی بهسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی،
از تو جز فریادی نماند،
و در انتهای قرون خود را مینگرم
که نزدیکبین و سرفهکنان در میان تودهای
از عکسهای قدیمی میگردم:
هیچچیز نیست، تو هیچکس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی،
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغههایی از استخوان آویخته است،
خوشهٔ خشکیدهٔ تاکی، گوری سیاه،
و در ته گور
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد،
چشمانی که در قعر چاهی مدفوناند،
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمیگردند،
چشمان کودکانهٔ مادری پیر
که پسر برومندش را پدری جوان میبیند،
چشمان مادرانهٔ دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی مییابد،
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال میکنند و خود گودالهای مرگی دیگرند
- اما نه؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمهٔ راستین زندگی نیست؟
سنگ آفتاب
#اکتاویو_پاز
ترجمه:احمد میرعلایی
•••
Music: Rachmaninoff plays Elegie Op. 3 No. 1
@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Paz|#A_MirAlaei|#Music
صدای وزش بادهای مضطرب را میشنوی؟
زمان جدایی فرا رسیده است
جنگل الوان و رنگارنگ به دور سرمان میچرخد و میچرخد
و ما به یک رقص والس قدیمی و فراموش شده مشغولیم.
وقتی مسیر سرنوشت را طی میکنی
این سرزمین دوردست، این رودخانه و ساحل ماسهایاش
و این رقص والس آرام را از یاد مبر.
ما جدا میشویم که دوباره بهم برسیم
عشق جاودانه است و میماند.
نخستین برگ پاییزی چرخ میخورد و میافتد
و همان رقص والس دوران جدائی،
در خاطرمان میچرخد و میچرخد.
نسیم وزان، زلف بر باد میدهد
این موسیقی به سرنوشت ما میماند.
برف میبارد و صورتمان را گرم میکند
و در دل همان والس قدیمی، همچنان میچرخد و میچرخد...
والس جدایی
شعر: Konstantin vanshenkin
ترجمه: بهروز بهادریفر
صدا: Yan Frenkel
@asheghanehaye_fatima#Music|https://tttttt.me/our_Archive/39
زمان جدایی فرا رسیده است
جنگل الوان و رنگارنگ به دور سرمان میچرخد و میچرخد
و ما به یک رقص والس قدیمی و فراموش شده مشغولیم.
وقتی مسیر سرنوشت را طی میکنی
این سرزمین دوردست، این رودخانه و ساحل ماسهایاش
و این رقص والس آرام را از یاد مبر.
ما جدا میشویم که دوباره بهم برسیم
عشق جاودانه است و میماند.
نخستین برگ پاییزی چرخ میخورد و میافتد
و همان رقص والس دوران جدائی،
در خاطرمان میچرخد و میچرخد.
نسیم وزان، زلف بر باد میدهد
این موسیقی به سرنوشت ما میماند.
برف میبارد و صورتمان را گرم میکند
و در دل همان والس قدیمی، همچنان میچرخد و میچرخد...
والس جدایی
شعر: Konstantin vanshenkin
ترجمه: بهروز بهادریفر
صدا: Yan Frenkel
@asheghanehaye_fatima#Music|https://tttttt.me/our_Archive/39
زمان مانند یک رویاست
و اکنون
تو در این اندکزمان ازآنِ منی،
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به گیرایی و درخشش شرابی ناب.
کسی چه میداند
که آیا این حقیقتیست
یا زادهی رویایی که باهم میپرورانیم؟
چه بسا
این میانپردهایست
برای آغاز یک عشق...
دوست داشتن تو
به دنیایی میماند غریب و شگرف،
و قلب من را
یارای تحمل کردن آن نیست.
دوست داشتن تو
همهی هستی را دگرگون میسازد
و
مرا جوان نگاه میدارد.
کسی نمیداند
عشق کی پایان میگیرد
پس تا آن زمان کنارم بمان...
هال شیپر|ترجمه: فرید فرخزاد
•••
Time is like a dream
And now for a time you are mine
Let's hold fast to the dream
That tastes and sparkles like wine.
Who knows if it's real
Or just something we're both dreaming of
What seems like an interlude now
Could be the beginning of love...
Loving you is a world that's strange,
So much more than my heart can hold
Loving you makes the whole world change
Loving you I could not grow old
No, nobody knows when love will end
So till then, sweet friend...
Time is like a dream
And now for a time you are mine...
Hal Shaper
•••
Time Is Like A Dream|Timi Yuro
@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/322
و اکنون
تو در این اندکزمان ازآنِ منی،
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به گیرایی و درخشش شرابی ناب.
کسی چه میداند
که آیا این حقیقتیست
یا زادهی رویایی که باهم میپرورانیم؟
چه بسا
این میانپردهایست
برای آغاز یک عشق...
دوست داشتن تو
به دنیایی میماند غریب و شگرف،
و قلب من را
یارای تحمل کردن آن نیست.
دوست داشتن تو
همهی هستی را دگرگون میسازد
و
مرا جوان نگاه میدارد.
کسی نمیداند
عشق کی پایان میگیرد
پس تا آن زمان کنارم بمان...
هال شیپر|ترجمه: فرید فرخزاد
•••
Time is like a dream
And now for a time you are mine
Let's hold fast to the dream
That tastes and sparkles like wine.
Who knows if it's real
Or just something we're both dreaming of
What seems like an interlude now
Could be the beginning of love...
Loving you is a world that's strange,
So much more than my heart can hold
Loving you makes the whole world change
Loving you I could not grow old
No, nobody knows when love will end
So till then, sweet friend...
Time is like a dream
And now for a time you are mine...
Hal Shaper
•••
Time Is Like A Dream|Timi Yuro
@asheghanehaye_fatima|#Poem|#Music|https://tttttt.me/our_Archive/322
Telegram
Our Archive
زمان مانند یک رویاست
و اکنون
تو در این اندکزمان ازآنِ منی،
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به گیرایی و درخشش شرابی ناب
.
کسی چه میداند
که آیا این حقیقتیست
یا زادهی رویایی که باهم میپرورانیم؟
چه بسا
این میانپردهایست
برای آغاز یک عشق...…
و اکنون
تو در این اندکزمان ازآنِ منی،
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به گیرایی و درخشش شرابی ناب
.
کسی چه میداند
که آیا این حقیقتیست
یا زادهی رویایی که باهم میپرورانیم؟
چه بسا
این میانپردهایست
برای آغاز یک عشق...…