@asheghanehaye_fatima
■یک نامهی عاشقانه (نامهی دوم)
آن روز که نزدم آمدی
در صبحگاه یک روز بهاری
-بهسان شعری زیبا که راه میرود-
خورشید با تو به درون خانه آمد
و بهار هم.
[وقتی آمدی]
ورقهای روی میز پراکنده شدند.
فنجان قهوه که پیش رویام بود،
پیش از آنکه بنوشماش، مرا نوشید؛
و روی دیوار تابلویی بود از اسبانی در حال تاختن.
اسبها وقتی تو را دیدند،
مرا رها کردند
و به سوى تو تاختند.
روزی که به دیدارم آمدی،
در صبحگاه آن روز بهاری،
زمین را لرزشی فراگرفت
و شهابی شعلهور، در جایی به زمین برخورد کرد
که کودکان آن را کلوچهیعسلی پنداشتند؛
و زنان، دستبندِ الماسنشان
و مردان، از نشانههای شبقدر
وقتی مثل پروانهای که از پیلهاش درمیآید،
بارانیات را درآوردی
و روبهرویام نشستی
مطمئن شدم که
کودکان
و زنان
و مردان
همگی
درست پنداشتهاند:
تو خواستنی هستی بهسان عسل
و درخشان بهسان الماس
و شگفتآور بهمانند شبقدر
★★★★★
نهارَ دخلتِ عليَّ
في صبيحة يومٍ من أيام آذارْ
كقصيدةٍ جميلةٍ.. تمشي على قَدَمَيْها
دخلت الشمسُ معك..
ودخل الربيعُ معك..
كان على مكتبي أوراقٌ.. فأورقَتْ
وكان أمامي فنجانُ قهوة
فشربني قبل أن أشربه
وكان على جداري لوحةٌ زيتية
وكان على جداري لوحةٌ زيتية
لخيول تركض..
فتركتْني الخيولُ حين رأتكِ
وركضتْ نحوك..
نهارَ زُرتني..
في صبيحة ذلك اليوم من آذارْ
حدثتْ قشعريرةٌ في جسد الأرض
وسقَطَ في مكان ما.. من العالم
نيزكٌ مشتعلْ..
حسبه الأطفال فطيرةً محشوةً بالعسلْ..
وحسبتهُ النساء..
سواراً مرصَّعاً بالماسْ..
وحسبه الرجال..
من علامات ليلة القدْرْ..
وحين نزعتِ معطفكِ الربيعيّ
وجلستِ أمامي..
فراشةً تحمل في أحقابها ثيابَ الصيف..
تأكّدتُ أن الأطفال كانوا على حقّ..
والنساء كُنَّ على حقّ..
والرجال كانوا على حقّ..
وأنّكِ..
شهيّةٌ كالعسلْ..
وصافيةٌ كالماسْ..
ومذهلةٌ كليلة القدرْ…
■●شاعر: #نزار_قبانی | سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |
■●برگردان: #حسین_خسروی
📗●نامهی دوم از کتاب: #صد_نامهی_عاشقانه (مائة رسالة حُبّ)
■یک نامهی عاشقانه (نامهی دوم)
آن روز که نزدم آمدی
در صبحگاه یک روز بهاری
-بهسان شعری زیبا که راه میرود-
خورشید با تو به درون خانه آمد
و بهار هم.
[وقتی آمدی]
ورقهای روی میز پراکنده شدند.
فنجان قهوه که پیش رویام بود،
پیش از آنکه بنوشماش، مرا نوشید؛
و روی دیوار تابلویی بود از اسبانی در حال تاختن.
اسبها وقتی تو را دیدند،
مرا رها کردند
و به سوى تو تاختند.
روزی که به دیدارم آمدی،
در صبحگاه آن روز بهاری،
زمین را لرزشی فراگرفت
و شهابی شعلهور، در جایی به زمین برخورد کرد
که کودکان آن را کلوچهیعسلی پنداشتند؛
و زنان، دستبندِ الماسنشان
و مردان، از نشانههای شبقدر
وقتی مثل پروانهای که از پیلهاش درمیآید،
بارانیات را درآوردی
و روبهرویام نشستی
مطمئن شدم که
کودکان
و زنان
و مردان
همگی
درست پنداشتهاند:
تو خواستنی هستی بهسان عسل
و درخشان بهسان الماس
و شگفتآور بهمانند شبقدر
★★★★★
نهارَ دخلتِ عليَّ
في صبيحة يومٍ من أيام آذارْ
كقصيدةٍ جميلةٍ.. تمشي على قَدَمَيْها
دخلت الشمسُ معك..
ودخل الربيعُ معك..
كان على مكتبي أوراقٌ.. فأورقَتْ
وكان أمامي فنجانُ قهوة
فشربني قبل أن أشربه
وكان على جداري لوحةٌ زيتية
وكان على جداري لوحةٌ زيتية
لخيول تركض..
فتركتْني الخيولُ حين رأتكِ
وركضتْ نحوك..
نهارَ زُرتني..
في صبيحة ذلك اليوم من آذارْ
حدثتْ قشعريرةٌ في جسد الأرض
وسقَطَ في مكان ما.. من العالم
نيزكٌ مشتعلْ..
حسبه الأطفال فطيرةً محشوةً بالعسلْ..
وحسبتهُ النساء..
سواراً مرصَّعاً بالماسْ..
وحسبه الرجال..
من علامات ليلة القدْرْ..
وحين نزعتِ معطفكِ الربيعيّ
وجلستِ أمامي..
فراشةً تحمل في أحقابها ثيابَ الصيف..
تأكّدتُ أن الأطفال كانوا على حقّ..
والنساء كُنَّ على حقّ..
والرجال كانوا على حقّ..
وأنّكِ..
شهيّةٌ كالعسلْ..
وصافيةٌ كالماسْ..
ومذهلةٌ كليلة القدرْ…
■●شاعر: #نزار_قبانی | سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ |
■●برگردان: #حسین_خسروی
📗●نامهی دوم از کتاب: #صد_نامهی_عاشقانه (مائة رسالة حُبّ)
اورسولا گفت... ما از اینجا نمی رویم، همین جا می مانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شده ایم.
خوزه گفت... اما هنوز مُرده ای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُرده ای زیرخاک ندارد به آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت... اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد.
#صد_سال_تنهایی
#گابریل_گارسیا_مارکز
@asheghanehaye_fatima
خوزه گفت... اما هنوز مُرده ای در اینجا نداریم، وقتی کسی مُرده ای زیرخاک ندارد به آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت... اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد.
#صد_سال_تنهایی
#گابریل_گارسیا_مارکز
@asheghanehaye_fatima
.
در زندگیمان از یک جایی به بعد به همهچیز و همهکس بیاعتنا میشویم دیگر نه از کسی میرنجیم و نه به عشق کسی دل میبندیم.
#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد_سال_تنهایی
@asheghanehaye_fatima
در زندگیمان از یک جایی به بعد به همهچیز و همهکس بیاعتنا میشویم دیگر نه از کسی میرنجیم و نه به عشق کسی دل میبندیم.
#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد_سال_تنهایی
@asheghanehaye_fatima