This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال
نصیبی نمیبرید از من...
شعرخوانی زندهیاد #حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
که جز ملال
نصیبی نمیبرید از من...
شعرخوانی زندهیاد #حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
@asru1
مادیان من! پس کی میبری سوارت را؟
میکشی به چشمانش سرمهٔ غبارت را
میشناسمت آری تاختن در آزادیست
آنچه میدهد تسکین روح بیقرارت را
آسمان بارانی با کمان رنگینش
در خوشآمدت طاقی بسته رهگذارت را
کاکل بلندت را باد میزند شانه،
صبحدم که میگیری دوش آبشارت را
ز آفتاب میپیچد، حولهای بر اندامت
آسمان که مهتروار دارد انتظارت را
دشت پیش روی تو، سفرهای است گسترده
میچری در آرامش قوت سبزه زارت را
تا تو آب از آن نوشی، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی، آب چشمه سارت را...
چار پرترین شبدر با تو هست و هر سویی
میروی و همراهت میبری بهارت را
مژده سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیمها یالت، بیرق بشارت را
آسمان نمازش را رو به خاک میخواند
ماهِ نو که میبوسد نعل نقره کارت را
شاعر توام چون باد، شاعری که در شعرش
دشت و درّه میبوسند پای راهوارت را
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
مادیان من! پس کی میبری سوارت را؟
میکشی به چشمانش سرمهٔ غبارت را
میشناسمت آری تاختن در آزادیست
آنچه میدهد تسکین روح بیقرارت را
آسمان بارانی با کمان رنگینش
در خوشآمدت طاقی بسته رهگذارت را
کاکل بلندت را باد میزند شانه،
صبحدم که میگیری دوش آبشارت را
ز آفتاب میپیچد، حولهای بر اندامت
آسمان که مهتروار دارد انتظارت را
دشت پیش روی تو، سفرهای است گسترده
میچری در آرامش قوت سبزه زارت را
تا تو آب از آن نوشی، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی، آب چشمه سارت را...
چار پرترین شبدر با تو هست و هر سویی
میروی و همراهت میبری بهارت را
مژده سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیمها یالت، بیرق بشارت را
آسمان نمازش را رو به خاک میخواند
ماهِ نو که میبوسد نعل نقره کارت را
شاعر توام چون باد، شاعری که در شعرش
دشت و درّه میبوسند پای راهوارت را
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
من دلم میخواهد خیلی زیاد با تو حرف بزنم. دلم میخواهد خیلی زیاد برای تو بنویسم. نه به این خاطر که تو میفهمی که چه میگویم، به این خاطر که من تو را دوست دارم. تو پدر و مادر پیر من هستی که رهایت نمیکنم. تو فرزند کوچک من هستی که رهایت نمیکنم، حتی وقتی که فکر میکنی دیگر فرزند کوچک هیچکس نیستی. من رفیق تو هستم وقتی که فکر میکنی دیگر هیچ رفیقی نداری. من آخرین کسی هستم که فنجان زهرآلودی را که به همه دادی از تو خواهم گرفت و بیفکر خواهم نوشید. من تو را دوست دارم، مرا آسان قربانی نکن.
#حسین_دریابندی
@asheghanehaye_fatima
#حسین_دریابندی
@asheghanehaye_fatima
Daryaye Aroomi موزیکدل
Hossein Tavakoli موزیکدل
`
🎼●آهنگ: «دریای آرومی»
🎙●خواننده: #حسین_توکلی
●آهنگ: #حسین_توکلی
●ترانه: #مریم_ذاکری
@asheghanehaye_fatima
🎼●آهنگ: «دریای آرومی»
🎙●خواننده: #حسین_توکلی
●آهنگ: #حسین_توکلی
●ترانه: #مریم_ذاکری
@asheghanehaye_fatima
به #بهشت نمی روم ؛
اگر #مادرم آنجا نباشد...
#حسین_پناهی
🌹روز مادر؛
برترین روز سال مبارک🌹
@asheghanehaye_fatima
اگر #مادرم آنجا نباشد...
#حسین_پناهی
🌹روز مادر؛
برترین روز سال مبارک🌹
@asheghanehaye_fatima
آدم همین یک چیز را یاد بگیرد٫ که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد تو خودش؛ چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمیکنند. (عجب دروغ بزرگی!) که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. که وقتی باید عصبانی باشد، عصبانی باشد واقعا، نه تندیس صبر و حلم و شکیبایی! که یاد بگیرد قرار نیست خون خونش را بخورد، ولی به همه لبخند احمقانهی نایس و کول تحویل بدهد و در عوضش مدالِ بدردنخورِ « فلانی؟ وای! هیچوقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاست! » را تحویل بگیرد.
یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالیِ طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، به موقعش داد بزند: « آهای! نمیخواهم بروی.»
آدم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت؛ به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالیِ طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، به موقعش داد بزند: « آهای! نمیخواهم بروی.»
آدم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت؛ به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند.
#حسین_وحدانی
@asheghanehaye_fatima
مرا به بوی خوشَت جان ببخش و زنده بدار
کـه از تـوُ چیزی از ایـن بیشتر نمی خواهم
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
کـه از تـوُ چیزی از ایـن بیشتر نمی خواهم
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسرودهست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسههایش
گستردگی سینه ات آفاق فلقهاست
مرغی است لبم، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدرآی از خود و بر من بگشایش
هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من، اندیشه مکن، عشق نمرده است
در شعر من، این سان که بلند است صدایش
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
شعری نسرودهست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل از این لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار
پرهیز مرا میشکند وسوسههایش
گستردگی سینه ات آفاق فلقهاست
مرغی است لبم، پر زده اکنون به هوایش
آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است
یک شب بدرآی از خود و بر من بگشایش
هر دیده که بینم به تو میسنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
وصل تو، خود جان و همه جان جوان است
غم نیست اگر جان بستانی به بهایش
بانوی من، اندیشه مکن، عشق نمرده است
در شعر من، این سان که بلند است صدایش
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
عشق من! روز خواستگاری كه
سينی از دست دخترم افتاد
ياد آن روز تلخ افتادم
كه هوای تو از سرم افتاد
مادرم رخت شسته بود آن روز
كفتری روی بام خانه نشست
از لب بام ديدمت، ناگاه
پشت بام از كبوترم افتاد
كوچه باريك بود… -قهر نكن
من فقط اندكی جوان هستم
–باز تا ديدمت دلم لرزيد
باز هم چادر از سرم افتاد
من همانم كه مرده بود، فقط
اندكی سالخورده تر شده ام
اندكی هرچه داشتم اما
روزی از چشم همسرم افتاد
خانه در بی كسی فرو می رفت
عشق من! تا به يادت افتادم
آنچنان گريه ام گرفت كه باز
پدرم ياد مادرم افتاد
كفتر از پشت بام خانه پريد
مادر از پای حوض پر زده بود
پدر آتش گرفت و خواهرم از
شانه های برادرم افتاد
ساعت چند و نيم ديشب را
چند پيمانه از خودم رفتم
تا بيايم به خواستگاری تو
باز چشمم به دخترم افتاد
#حسین_صفا
@asheghanehaye_fatima
سينی از دست دخترم افتاد
ياد آن روز تلخ افتادم
كه هوای تو از سرم افتاد
مادرم رخت شسته بود آن روز
كفتری روی بام خانه نشست
از لب بام ديدمت، ناگاه
پشت بام از كبوترم افتاد
كوچه باريك بود… -قهر نكن
من فقط اندكی جوان هستم
–باز تا ديدمت دلم لرزيد
باز هم چادر از سرم افتاد
من همانم كه مرده بود، فقط
اندكی سالخورده تر شده ام
اندكی هرچه داشتم اما
روزی از چشم همسرم افتاد
خانه در بی كسی فرو می رفت
عشق من! تا به يادت افتادم
آنچنان گريه ام گرفت كه باز
پدرم ياد مادرم افتاد
كفتر از پشت بام خانه پريد
مادر از پای حوض پر زده بود
پدر آتش گرفت و خواهرم از
شانه های برادرم افتاد
ساعت چند و نيم ديشب را
چند پيمانه از خودم رفتم
تا بيايم به خواستگاری تو
باز چشمم به دخترم افتاد
#حسین_صفا
@asheghanehaye_fatima
خيلی ببار ابر! كه دائم
از تربتم درخت برويد
اين آرزوی اول من بود
از آرزو به بعد چه بودم؟!
كبريتِ نيمسوخـتهای كه
در حسرتِ درخت شدن بود
#حسین_صفا
@asheghanehaye_fatima
از تربتم درخت برويد
اين آرزوی اول من بود
از آرزو به بعد چه بودم؟!
كبريتِ نيمسوخـتهای كه
در حسرتِ درخت شدن بود
#حسین_صفا
@asheghanehaye_fatima