یک شب
که از خروش هزاران رعد
گویی که سنگپاره فرو میریخت
از لابلای تودهٔ تاریکی
دستی درون لانهٔ من لغزید
وز لرزهای که در تن من افتاد
بنیاد آشیانهٔ من لرزید
یک دم، فشار گرم سرانگشتش
چون شعله، بالهای مرا سوزاند
تا پنجهاش به روی تنم لغزید
قلب من از تلاش تپیدن ماند
غافل که در سپیده دم این دست
خورشید بود و گرمی آتش بود
با سرمهای دو چشم مرا وا کرد
این دست را خیال نوازش بود
زان پس شبان تیرهٔ بی مهتاب
منقار غم به خاک نمالیدم
چون نور آرزو به دلم تابید
در آرزوی صبح ، ننالیدم
این دست گرم ، دست تو بود ای عشق
دست تو بود و آتش جاویدت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمهٔ خورشیدت...
#نادر_نادرپور
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
که از خروش هزاران رعد
گویی که سنگپاره فرو میریخت
از لابلای تودهٔ تاریکی
دستی درون لانهٔ من لغزید
وز لرزهای که در تن من افتاد
بنیاد آشیانهٔ من لرزید
یک دم، فشار گرم سرانگشتش
چون شعله، بالهای مرا سوزاند
تا پنجهاش به روی تنم لغزید
قلب من از تلاش تپیدن ماند
غافل که در سپیده دم این دست
خورشید بود و گرمی آتش بود
با سرمهای دو چشم مرا وا کرد
این دست را خیال نوازش بود
زان پس شبان تیرهٔ بی مهتاب
منقار غم به خاک نمالیدم
چون نور آرزو به دلم تابید
در آرزوی صبح ، ننالیدم
این دست گرم ، دست تو بود ای عشق
دست تو بود و آتش جاویدت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمهٔ خورشیدت...
#نادر_نادرپور
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima