مىروم آن را که دوست مىدارم آزاد کنم
اگر هنوز فرصتى به جاى مانده باشد.
آن را که به بند کشیدهام
از سر مهر، ستمگرانه
در نهانىترین هوسام
در شنیعترین شکنجهام
در دروغهاى آینده
در بلاهت پیمانها.
مىخواهم رهاییاش بخشم
مىخواهم آزاد باشد
و حتّا از یادم ببرد
و حتّا برود
و حتّا بازگردد و
دیگر بار دوستم بدارد
یا دیگرى را دوست بدارد
اگر دیگرى را خوش داشت.
#ژاک_پرهور [ Jacques Prévert / فرانسه، ۱۹۷۷–۱۹۰۰ ]
■برگردان: #احمد_شاملو | √●بخشی از یک شعر
@asheghanehaye_fatima
اگر هنوز فرصتى به جاى مانده باشد.
آن را که به بند کشیدهام
از سر مهر، ستمگرانه
در نهانىترین هوسام
در شنیعترین شکنجهام
در دروغهاى آینده
در بلاهت پیمانها.
مىخواهم رهاییاش بخشم
مىخواهم آزاد باشد
و حتّا از یادم ببرد
و حتّا برود
و حتّا بازگردد و
دیگر بار دوستم بدارد
یا دیگرى را دوست بدارد
اگر دیگرى را خوش داشت.
#ژاک_پرهور [ Jacques Prévert / فرانسه، ۱۹۷۷–۱۹۰۰ ]
■برگردان: #احمد_شاملو | √●بخشی از یک شعر
@asheghanehaye_fatima
ما هر دو میتوانیم برویم و بازگردیم
میتوانیم فراموش کنیم و سپس دوباره بخوابیم
دوباره بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر شویم
همچنان بخوابیم
و در مرگ رؤیا ببینیم
باز بیدار شویم و بخندیم و قهقهه سر دهیم و دوباره جوان شویم
عشق ما همانجا میماند
خیره چون یک دیوانه
زنده همچون هوس
ستمگر چون خاطره
مضحک چون افسوس
نرم چون یاد
سرد چون مرمر
زیبا چون روز
شکننده چونان کودکی
در آنِ خندیدن در ما نظر میکند
و با ما سخن میگوید بیهیچ کلامی
و من به او گوش میسپارم هم آن که میلرزم
و سپس فریاد بر میآورم
فریاد بر میآورم برای تو
فریاد بر میآورم برای خود
تمنایت میکنم
برای خاطرِ تو، برای خاطرِ من و برای خاطرِ تمامی آنانی که دوست داشته میشوند
و آنها که دوست داشته شدند
آری فریاد میزنم
خاطرِ تو، خاطرِ خود و برای خاطرِ تمامِ کسانی
که نمیشناسم...
#ژاک_پرهور [ Jacques Prévert / فرانسه، ۱۹۷۷–۱۹۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima
میتوانیم فراموش کنیم و سپس دوباره بخوابیم
دوباره بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر شویم
همچنان بخوابیم
و در مرگ رؤیا ببینیم
باز بیدار شویم و بخندیم و قهقهه سر دهیم و دوباره جوان شویم
عشق ما همانجا میماند
خیره چون یک دیوانه
زنده همچون هوس
ستمگر چون خاطره
مضحک چون افسوس
نرم چون یاد
سرد چون مرمر
زیبا چون روز
شکننده چونان کودکی
در آنِ خندیدن در ما نظر میکند
و با ما سخن میگوید بیهیچ کلامی
و من به او گوش میسپارم هم آن که میلرزم
و سپس فریاد بر میآورم
فریاد بر میآورم برای تو
فریاد بر میآورم برای خود
تمنایت میکنم
برای خاطرِ تو، برای خاطرِ من و برای خاطرِ تمامی آنانی که دوست داشته میشوند
و آنها که دوست داشته شدند
آری فریاد میزنم
خاطرِ تو، خاطرِ خود و برای خاطرِ تمامِ کسانی
که نمیشناسم...
#ژاک_پرهور [ Jacques Prévert / فرانسه، ۱۹۷۷–۱۹۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima
کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند:
آن لحظهی گریختهی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشام آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشات آمدم
در باغِ شهرِ ما
در نورِ بامدادِ زمستانِ شهرِ ما
- شهری که زادگاهِ من و زادگاهِ توست -
شهری به روی خاک
خاکی که در میانِ کواکب ستارهییست.
■شاعر: #ژاک_پرهور [ Jacques Prévert / فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ ]
■برگردان: #نادر_نادرپور [ ۱۶ خرداد ۱۳۰۸ – ۲۹بهمن ۱۳۷۸ ]
@asheghanehaye_fatima
تا بازگو کند:
آن لحظهی گریختهی جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشام آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشات آمدم
در باغِ شهرِ ما
در نورِ بامدادِ زمستانِ شهرِ ما
- شهری که زادگاهِ من و زادگاهِ توست -
شهری به روی خاک
خاکی که در میانِ کواکب ستارهییست.
■شاعر: #ژاک_پرهور [ Jacques Prévert / فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ ]
■برگردان: #نادر_نادرپور [ ۱۶ خرداد ۱۳۰۸ – ۲۹بهمن ۱۳۷۸ ]
@asheghanehaye_fatima
و گفتی که پرندهها را دوست داری
اما آنها را داخل قفس نگه داشتی
تو گفتی که ماهیها را دوست داری
اما تو آنها را سرخ کردی
تو گفتی که گلها را دوست داری
و تو آنها را چیدی
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن
#ژاک_پرهور
برگردان: #مهدی_رجبی
@asheghanehaye_fatima
اما آنها را داخل قفس نگه داشتی
تو گفتی که ماهیها را دوست داری
اما تو آنها را سرخ کردی
تو گفتی که گلها را دوست داری
و تو آنها را چیدی
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن
#ژاک_پرهور
برگردان: #مهدی_رجبی
@asheghanehaye_fatima
—
آن روز را به یاد آر
مردی زیر هشتی پناه گرفته بود
و تو را بهنام خواند
و تو بهسویش دویدی
زیر باران
خیس و شکوفا و شادمان
و در آغوش او جای گرفتی.
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
آن روز را به یاد آر
مردی زیر هشتی پناه گرفته بود
و تو را بهنام خواند
و تو بهسویش دویدی
زیر باران
خیس و شکوفا و شادمان
و در آغوش او جای گرفتی.
#ژاک_پرهور
@asheghanehaye_fatima
هزار و هزاران سال
کافی نیست
برای گفتن از
آن لحظه از ابدیت که
مرا بوسیدی
که تو را بوسیدم
در روشناییِ یک صبحِ زمستانی
در پارکِ مونسوری پاریس
در پاریس
روی زمین
زمینی که یک ستاره است.
#ژاک_پرهور [ Jacques Prévert / فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima
کافی نیست
برای گفتن از
آن لحظه از ابدیت که
مرا بوسیدی
که تو را بوسیدم
در روشناییِ یک صبحِ زمستانی
در پارکِ مونسوری پاریس
در پاریس
روی زمین
زمینی که یک ستاره است.
#ژاک_پرهور [ Jacques Prévert / فرانسه، ۱۹۷۷-۱۹۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima