@asheghanehaye_fatima
همهی روز،
دروازه باز میماند
ولی شب خودم میروم و میبندمش.
چشم به راهِ هیج مهمان شبانهای نیستم
اگر نیست آن طراری که از دیوار رویاها بالا میرود.
چنان خاموش است شب
که میلاد چشمهها را در کوهستانها میشنوم.
تخت سفیدم
چون راه شیری
در شب تاریک
به چشمام تنگ میآید.
یکتنه
تمام فضای عالم را اشغال میکنم....
دمِ غروب، چه عبث خیال میکردم که تنها خواهم خفت
مصون، به سیمهای خارداری که خاکهای مرا حصار میبندند
و به سگهایی که با چشمهای باز رویا میبینند.
شبهنگام
یک نسیم ساده، دیوارهای آدمی را ویران میکند.
هرچند سپیدهدمان دروازهام بسته خواهد بود
یقین دارم که در سکوت شب
کسی آن را گشوده است
و در دل ظلمات
شریکِ رویای بی قرارم بودهاست.
#لدو_ایوو
#شاعر_برزیل
ترجمه:
#محسن_عمادی
همهی روز،
دروازه باز میماند
ولی شب خودم میروم و میبندمش.
چشم به راهِ هیج مهمان شبانهای نیستم
اگر نیست آن طراری که از دیوار رویاها بالا میرود.
چنان خاموش است شب
که میلاد چشمهها را در کوهستانها میشنوم.
تخت سفیدم
چون راه شیری
در شب تاریک
به چشمام تنگ میآید.
یکتنه
تمام فضای عالم را اشغال میکنم....
دمِ غروب، چه عبث خیال میکردم که تنها خواهم خفت
مصون، به سیمهای خارداری که خاکهای مرا حصار میبندند
و به سگهایی که با چشمهای باز رویا میبینند.
شبهنگام
یک نسیم ساده، دیوارهای آدمی را ویران میکند.
هرچند سپیدهدمان دروازهام بسته خواهد بود
یقین دارم که در سکوت شب
کسی آن را گشوده است
و در دل ظلمات
شریکِ رویای بی قرارم بودهاست.
#لدو_ایوو
#شاعر_برزیل
ترجمه:
#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
هرگز به من نگفتی کجا میتوانم خدا را پیدا کنم .
در پیش رویم ؟ کنارم ؟
پشتِ سرم ، وقتی از چراغ قرمز رد میشوم ؟
درونام ، در گردش خونم ،
یا در رویاهایی که از کودکی تعقیبام میکنند؟
شاید خانهاش میان ستارگان است !
در فضا ،
دور از دسترس ،
عین پرندگان و بادبادکها ...
در پرواز یک پشه ،
یا در حرکت نامحسوس کهکشانها ؟
در جزر و مد؟
در باد گرم تابستانی ..؟
هر روز اینها را از تو میپرسم و جوابم نمیدهی ...
شاید خدا
در سکوتِ توست ..
#لدو_ایوو
🍀🍀
هرگز به من نگفتی کجا میتوانم خدا را پیدا کنم .
در پیش رویم ؟ کنارم ؟
پشتِ سرم ، وقتی از چراغ قرمز رد میشوم ؟
درونام ، در گردش خونم ،
یا در رویاهایی که از کودکی تعقیبام میکنند؟
شاید خانهاش میان ستارگان است !
در فضا ،
دور از دسترس ،
عین پرندگان و بادبادکها ...
در پرواز یک پشه ،
یا در حرکت نامحسوس کهکشانها ؟
در جزر و مد؟
در باد گرم تابستانی ..؟
هر روز اینها را از تو میپرسم و جوابم نمیدهی ...
شاید خدا
در سکوتِ توست ..
#لدو_ایوو
🍀🍀
@asheghanehaye_fatima
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
■ #لدو_ایوو
■ترجمه: #محسن_عمادی
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
■ #لدو_ایوو
■ترجمه: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
#لدو_ایوو
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
#لدو_ایوو
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنات
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانام
سَبُک چون ماه.
●□●شاعر: #لدو_ایوو | Ledo Ivo | برزیل، ۲۰۱۲-۱۹۲۴ |
●□●برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنات
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانام
سَبُک چون ماه.
●□●شاعر: #لدو_ایوو | Ledo Ivo | برزیل، ۲۰۱۲-۱۹۲۴ |
●□●برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنات
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانام
سَبُک چون ماه.
■●شاعر: #لدو_ایوو | Ledo Ivo | برزیل ● ۲۰۱۲-۱۹۲۴ |
■●برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنات
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانام
سَبُک چون ماه.
■●شاعر: #لدو_ایوو | Ledo Ivo | برزیل ● ۲۰۱۲-۱۹۲۴ |
■●برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
چون دستهای از پرندگان
خود را در تو فرو میریزم.
و همه عشق است و
همه جادوست،
همه قبالاست.
تنات زیباست
چنان چون فروغ خاک،
که روز را
و شب را، به اعتدال
اندازه میکند.
وصال آسمانهای میان دو سرپناه،
ارتفاع همه چیزی و چمان میخزی
بر خاک شگرف نامزدی.
شب، روز میشود
چون تو هستی
زنانه و کامل
میان بازوانم
انگار دو عالم همزاد
در یک اختر.
#لدو_ایوو
چون دستهای از پرندگان
خود را در تو فرو میریزم.
و همه عشق است و
همه جادوست،
همه قبالاست.
تنات زیباست
چنان چون فروغ خاک،
که روز را
و شب را، به اعتدال
اندازه میکند.
وصال آسمانهای میان دو سرپناه،
ارتفاع همه چیزی و چمان میخزی
بر خاک شگرف نامزدی.
شب، روز میشود
چون تو هستی
زنانه و کامل
میان بازوانم
انگار دو عالم همزاد
در یک اختر.
#لدو_ایوو
نگه خواهم داشت،
هرآنچه که بایدش نگاه داشت:
فریادی را از سر عشق
در شب تاریک،
همهمهی بیل را که خاک میپراکند
در گورستان،
آواز جغد و وزوزهی توربین،
سیبی که در جعبههای بازار میپوسد،
حبابی ناگهان بر آب سد
وقتی یک ماهی از آن میگذرد.
یک عصر را نگه خواهم داشت
در ماسیو،
وقتی انوار عالم برمیافروزد
تا در همان دم
بشناسم من
شب را و وضوح را،
عشق و ویرانی را.
و نیز نگه خواهم داشت
تکهابری را
که چنان سایهی افلیجی
در آسمان نصاری سرگردان است،
شکوه سفید باران را
که میبارد بر درختان و بامهای مصدوم
در صبحی که به گلهای کاملیا تکیه میکند.
نگه میدارم پاروی قایق را
پس از کشتیشکستگی
سنگِ غبارگشته را در ریزش کوه.
تمامشان را نگاه خواهم داشت:
سنگ و آب و باد و آتش را
که به پیش میرود
در جنگل.
همه باید نجات یابند از انزوا
از تباهی.
حتی خاکستر را باید نگه داشت:
چرا که عشق
در آن استتار میکند.
اثری از: #لدو_ایوو
#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
هرآنچه که بایدش نگاه داشت:
فریادی را از سر عشق
در شب تاریک،
همهمهی بیل را که خاک میپراکند
در گورستان،
آواز جغد و وزوزهی توربین،
سیبی که در جعبههای بازار میپوسد،
حبابی ناگهان بر آب سد
وقتی یک ماهی از آن میگذرد.
یک عصر را نگه خواهم داشت
در ماسیو،
وقتی انوار عالم برمیافروزد
تا در همان دم
بشناسم من
شب را و وضوح را،
عشق و ویرانی را.
و نیز نگه خواهم داشت
تکهابری را
که چنان سایهی افلیجی
در آسمان نصاری سرگردان است،
شکوه سفید باران را
که میبارد بر درختان و بامهای مصدوم
در صبحی که به گلهای کاملیا تکیه میکند.
نگه میدارم پاروی قایق را
پس از کشتیشکستگی
سنگِ غبارگشته را در ریزش کوه.
تمامشان را نگاه خواهم داشت:
سنگ و آب و باد و آتش را
که به پیش میرود
در جنگل.
همه باید نجات یابند از انزوا
از تباهی.
حتی خاکستر را باید نگه داشت:
چرا که عشق
در آن استتار میکند.
اثری از: #لدو_ایوو
#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
#لدو_ایوو
ترجمه:محسن عمادی
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
#لدو_ایوو
ترجمه:محسن عمادی
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
#لدو_ایوو
ترجمه:محسن عمادی
@asheghanehaye_fatima
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
#لدو_ایوو
ترجمه:محسن عمادی
@asheghanehaye_fatima
چون دستهای از پرندگان
خود را در تو فرو میریزم.
و همه عشق است و
همه جادوست،
تنات زیباست
چنان فروغ خاک،
که روز را
و شب را، به اعتدال
اندازه میکند.
شب، روز میشود
چون تو هستی
زنانه و کامل
میان بازوانم
انگار دو عالم همزاد
در یک اختر
#لدو_ایوو
@asheghanehaye_fatima
خود را در تو فرو میریزم.
و همه عشق است و
همه جادوست،
تنات زیباست
چنان فروغ خاک،
که روز را
و شب را، به اعتدال
اندازه میکند.
شب، روز میشود
چون تو هستی
زنانه و کامل
میان بازوانم
انگار دو عالم همزاد
در یک اختر
#لدو_ایوو
@asheghanehaye_fatima
برمیخیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
ناب
چنان روزی که آغاز میشود.
شرمِ آبی در توست
که میان سنگها میدود.
تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتشبازیها.
روز چنان دروازهای
به خود میگشاید
تا تو از آن بگذری.
سایهات
از اتاقهای دربسته
از عصرهای تهی
رد میشود.
چهرهات
چنانکه پرندهای
در تمام آینهها لانه میکند.
دستهایت تا میزنند
ملافههای کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.
خندهات
در خاطرهی فوارهها
در طراوت میوهها
ناز میکند.
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
هرگز به من نگفتی کجا میتوانم خدا را پیدا کنم .
در پیش رویم ؟ کنارم ؟
پشتِ سرم ، وقتی از چراغ قرمز رد میشوم ؟
درونام ، در گردش خونم ،
یا در رویاهایی که از کودکی تعقیبام میکنند؟
شاید خانهاش میان ستارگان است !
در فضا ،
دور از دسترس ،
عین پرندگان و بادبادکها ...
در پرواز یک پشه ،
یا در حرکت نامحسوس کهکشانها ؟
در جزر و مد؟
در باد گرم تابستانی ..؟
هر روز اینها را از تو میپرسم و جوابم نمیدهی ...
شاید خدا
در سکوتِ توست ..
#لدو_ایوو
@asheghanehaye_fatima
در پیش رویم ؟ کنارم ؟
پشتِ سرم ، وقتی از چراغ قرمز رد میشوم ؟
درونام ، در گردش خونم ،
یا در رویاهایی که از کودکی تعقیبام میکنند؟
شاید خانهاش میان ستارگان است !
در فضا ،
دور از دسترس ،
عین پرندگان و بادبادکها ...
در پرواز یک پشه ،
یا در حرکت نامحسوس کهکشانها ؟
در جزر و مد؟
در باد گرم تابستانی ..؟
هر روز اینها را از تو میپرسم و جوابم نمیدهی ...
شاید خدا
در سکوتِ توست ..
#لدو_ایوو
@asheghanehaye_fatima
هرگز به من نگفتی کجا میتوانم خدا را پیدا کنم.
در پیشرویام؟ کنارم؟
پشتِ سرم، وقتی از چراغِ قرمز رد میشوم؟
درونام، در گردشِ خونام،
یا در رؤیاهایی که از کودکی تعقیبام میکنند؟
شاید خانهاش میانِ ستارگان است،
در فضا،
دور از دسترس، عینِ پرندگان و
بادبادکها.
در پروازِ یک پشه
یا در حرکتِ نامحسوسِ کهکشانها؟
در جزر و مد؟ در بادِ گرمِ تابستانی؟ در غیظِ تابستان؟
هر روز اینها را از تو میپرسم و جوابام نمیدهی.
شاید خدا
در سکوتِ توست:
شاید هست و
نیست.
#لدو_ایوو
@asheghanehaye_fatima
در پیشرویام؟ کنارم؟
پشتِ سرم، وقتی از چراغِ قرمز رد میشوم؟
درونام، در گردشِ خونام،
یا در رؤیاهایی که از کودکی تعقیبام میکنند؟
شاید خانهاش میانِ ستارگان است،
در فضا،
دور از دسترس، عینِ پرندگان و
بادبادکها.
در پروازِ یک پشه
یا در حرکتِ نامحسوسِ کهکشانها؟
در جزر و مد؟ در بادِ گرمِ تابستانی؟ در غیظِ تابستان؟
هر روز اینها را از تو میپرسم و جوابام نمیدهی.
شاید خدا
در سکوتِ توست:
شاید هست و
نیست.
#لدو_ایوو
@asheghanehaye_fatima
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
#لدو_ایوو/ برزیل
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
#لدو_ایوو/ برزیل
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima