Forwarded from پیوند نگار
.
سینه بندِ #هرزگی ام را باز کرد...
و در بستری که گناه برایم بی تفاوت شده
بر پیکرم لغزید !!!
و تو نمی دانی
که لحظه لحظه ی #عصیان شهوتش را
تنها با یک تصور تاب آوردم .
جورابِ نجابتم را بالا کشیدم ،
سینه بندِ هرزگی ام را بستم...
که چه خوب است
غذای گرم میخورد امشب
کودکِ بیمارم ...
#فاحشه_را_خدا_فاحشه_نکرد
#ساغر_آریامنش
@asheghanehaye_fatima
سینه بندِ #هرزگی ام را باز کرد...
و در بستری که گناه برایم بی تفاوت شده
بر پیکرم لغزید !!!
و تو نمی دانی
که لحظه لحظه ی #عصیان شهوتش را
تنها با یک تصور تاب آوردم .
جورابِ نجابتم را بالا کشیدم ،
سینه بندِ هرزگی ام را بستم...
که چه خوب است
غذای گرم میخورد امشب
کودکِ بیمارم ...
#فاحشه_را_خدا_فاحشه_نکرد
#ساغر_آریامنش
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach📎
@asheghanehaye_fatima
«فاحشه»
باد میپیچد در شاخهٔ انجیر کهن
جغد میخندد از خانهٔ همسایهٔ دور
ماه میتابد بر چینهٔ دیوار بلند
جوی میگرید در زیر درخت انگور
•
دیرگاهیست که هر شب لب آن جوی خموش
تکیه داده است به جرز کج گاراژ خراب؛
بر سر کوچهٔ متروک، بزک کرده زنی،
ز انتظار عبثی گشته ز حسرت بیتاب!
•
چشمها دوخته بر راه، به امید کسی.
ایستادهاست، در آن کوچه، کنار دیوار
لیک جز حقحق یک مرغ ز کاجی کهنه
همزبانی دگرش نیست در این وادیِ تار.
•
با خود اندیشه کند، «گر گذرد رهگذری
چین به ابرو فکنم، خندهکنم، ناز کنم
یا بهپایش افتم، نالهکشان، گریهکنان،
تا سر گفتگوی خویش، بر او باز کنم!»
•
صبح میآید و یک کفتر چاهی چون دود،
میپرد از لب گلدستهٔ مسجد بهشتاب
عابری میگذرد، کولهبهدوش از سر کوی
روسپی رفته به زیر پل مخروبه به خواب!
•
چشمها دوختهام بر ره و لبهایم قفل
منم آن فاحشهٔ زشت که در پهنهٔ زیست
غازه بر صورت خود میکشم و خون در دل
آه آنکس که به یکلحظه مرا خواهد-نیست!
#فاحشه
#نصرت_رحمانی
از دفتر #کوچ_و_کویر
«فاحشه»
باد میپیچد در شاخهٔ انجیر کهن
جغد میخندد از خانهٔ همسایهٔ دور
ماه میتابد بر چینهٔ دیوار بلند
جوی میگرید در زیر درخت انگور
•
دیرگاهیست که هر شب لب آن جوی خموش
تکیه داده است به جرز کج گاراژ خراب؛
بر سر کوچهٔ متروک، بزک کرده زنی،
ز انتظار عبثی گشته ز حسرت بیتاب!
•
چشمها دوخته بر راه، به امید کسی.
ایستادهاست، در آن کوچه، کنار دیوار
لیک جز حقحق یک مرغ ز کاجی کهنه
همزبانی دگرش نیست در این وادیِ تار.
•
با خود اندیشه کند، «گر گذرد رهگذری
چین به ابرو فکنم، خندهکنم، ناز کنم
یا بهپایش افتم، نالهکشان، گریهکنان،
تا سر گفتگوی خویش، بر او باز کنم!»
•
صبح میآید و یک کفتر چاهی چون دود،
میپرد از لب گلدستهٔ مسجد بهشتاب
عابری میگذرد، کولهبهدوش از سر کوی
روسپی رفته به زیر پل مخروبه به خواب!
•
چشمها دوختهام بر ره و لبهایم قفل
منم آن فاحشهٔ زشت که در پهنهٔ زیست
غازه بر صورت خود میکشم و خون در دل
آه آنکس که به یکلحظه مرا خواهد-نیست!
#فاحشه
#نصرت_رحمانی
از دفتر #کوچ_و_کویر