@asheghanehaye_fatima
زیر چتر یک زن
واژه ی او روی سطر آفتاب من هزار پله پائینتر از این متن
_حادثه یا معجزه؟؟
_نمی دانم اما سرانجام
واژه ی ناگهان باد او را به حرکت در آورد تا پله پله....
و اکنون من به دنبالش...
ابرها یکباره همدیگر را آنچنان در آغوش که
قطره
قطره
واژه
واژه
شروع یک داستان
◻️◻️
خیابان خیس وحشیانه می دود، من... نه!اما نمی دانم او از کجا دانسته که چترش را...
_وای سطر تگرگ دارد تمام مرا سرخ می نویسد.
_آهای نترس! اینجا قانونها خط خورده اند، کسی نیست
بگذار چند سطری زیر چتر تو لبهایم را بسوزانم، تنهای تنها فقط تا پایان این داستان...
چشمهایش یک آن تمام خیابان را
ورق
ورق
و باز خودش را به دستهای باد می سپارد
_آه ممنون چه چتر گرمی!... راستی چرا حرف نمی زنی؟!
_از چه؟ تو که یک غریبه ای
_غریبه!؟ نمی دانم اما فقط حرف بزن
_آخر تا کی می خواهی این هذیانها را بنویسی!؟
_فعلا که دارد تگرگ می بارد!
_باد ما را روی صفحه ی بعد می اندازد _
آفتاب زمین را به سونا برده بود
اما ما همچنان گرم درد دل
راستی! او هم شاعر است آنقدر که اگر حرفهایش را بنویسم این متن را با شعرهای فروغ اشتباه خواهید گرفت
_زمان؟ هیچ ربطی به این متن ندارد ولی ما آهسته اما مثل باد داریم زیر چتر را قدم می زنیم به سوی...
حالا نمی دانم کی تگرگ تمام شده و زمین غیبش زده
_مکان؟؟
راستی داریم روی چه راه می رویم روی این سطر، روی ابرها، یا ...
فرقی نمی کند به هر حال می دانم که...
یکدفعه ساعتش را نگاه کرد
_آه دیرم شده، راستی تو زیر چتر من چه کار می کنی؟!
_مگر خودت راهم ندادی؟!
_چرا اما فقط روی خط تگرگ
_ولی تو قول دادی تا پایان زیر چترت باشم
_اما...
و این بگو مگو هی ادامه پیدا کرد آنچنان که نفهمیدیم چگونه از این صفحه بیرون زده ایم و حالا روی سطر سوزان ساحل داریم دعوا می کنیم
_چرا واژه هایت را سیاه می نویسی؟ سطر دریا را نگاه کن، ببین چقدر خوش خط است
_وای!... اینجا چکار می کنیم، ما که...
_متن بدی که نیست فکرش را نکن!
_اما...اما اینکه قرارمان نبود!
_حالا که دیگر نوشته شده ای، اصلا از همان سطری که به دنبالت افتادم داشتم اینجاها را می نوشتم
_پس تگرگ؟
_فقط بهانه بود
_این داستان؟؟
_نه پایان ندارد
_پس...!
_پس چه؟!
_هیچ، فقط مواظب باش لباسهامان را باد نبرد!
@asheghanehaye_fatima
یک اثر آزاد در ژانر فراشعر از:
#آرش_آذرپیک
#مکتب_اصالت_کلمه
زیر چتر یک زن
واژه ی او روی سطر آفتاب من هزار پله پائینتر از این متن
_حادثه یا معجزه؟؟
_نمی دانم اما سرانجام
واژه ی ناگهان باد او را به حرکت در آورد تا پله پله....
و اکنون من به دنبالش...
ابرها یکباره همدیگر را آنچنان در آغوش که
قطره
قطره
واژه
واژه
شروع یک داستان
◻️◻️
خیابان خیس وحشیانه می دود، من... نه!اما نمی دانم او از کجا دانسته که چترش را...
_وای سطر تگرگ دارد تمام مرا سرخ می نویسد.
_آهای نترس! اینجا قانونها خط خورده اند، کسی نیست
بگذار چند سطری زیر چتر تو لبهایم را بسوزانم، تنهای تنها فقط تا پایان این داستان...
چشمهایش یک آن تمام خیابان را
ورق
ورق
و باز خودش را به دستهای باد می سپارد
_آه ممنون چه چتر گرمی!... راستی چرا حرف نمی زنی؟!
_از چه؟ تو که یک غریبه ای
_غریبه!؟ نمی دانم اما فقط حرف بزن
_آخر تا کی می خواهی این هذیانها را بنویسی!؟
_فعلا که دارد تگرگ می بارد!
_باد ما را روی صفحه ی بعد می اندازد _
آفتاب زمین را به سونا برده بود
اما ما همچنان گرم درد دل
راستی! او هم شاعر است آنقدر که اگر حرفهایش را بنویسم این متن را با شعرهای فروغ اشتباه خواهید گرفت
_زمان؟ هیچ ربطی به این متن ندارد ولی ما آهسته اما مثل باد داریم زیر چتر را قدم می زنیم به سوی...
حالا نمی دانم کی تگرگ تمام شده و زمین غیبش زده
_مکان؟؟
راستی داریم روی چه راه می رویم روی این سطر، روی ابرها، یا ...
فرقی نمی کند به هر حال می دانم که...
یکدفعه ساعتش را نگاه کرد
_آه دیرم شده، راستی تو زیر چتر من چه کار می کنی؟!
_مگر خودت راهم ندادی؟!
_چرا اما فقط روی خط تگرگ
_ولی تو قول دادی تا پایان زیر چترت باشم
_اما...
و این بگو مگو هی ادامه پیدا کرد آنچنان که نفهمیدیم چگونه از این صفحه بیرون زده ایم و حالا روی سطر سوزان ساحل داریم دعوا می کنیم
_چرا واژه هایت را سیاه می نویسی؟ سطر دریا را نگاه کن، ببین چقدر خوش خط است
_وای!... اینجا چکار می کنیم، ما که...
_متن بدی که نیست فکرش را نکن!
_اما...اما اینکه قرارمان نبود!
_حالا که دیگر نوشته شده ای، اصلا از همان سطری که به دنبالت افتادم داشتم اینجاها را می نوشتم
_پس تگرگ؟
_فقط بهانه بود
_این داستان؟؟
_نه پایان ندارد
_پس...!
_پس چه؟!
_هیچ، فقط مواظب باش لباسهامان را باد نبرد!
@asheghanehaye_fatima
یک اثر آزاد در ژانر فراشعر از:
#آرش_آذرپیک
#مکتب_اصالت_کلمه