@asheghanehaye_fatima
سکوت، دسته گلی بود
میان حنجرهی من
ترانهی ساحل،
نسیم بوسهی من بود و پلک باز تو بود.
بر آبها پرندهی باد،
میان لانهی صدها صدا پریشان بود.
بر آبها،
پرنده، بیطاقت بود.
صدای تندر خیس،
و نور، نورتر آذرخش،
در آب، آینهای ساخت
که قاب روشنی از شعلههای دریا داشت.
نسیم بوسه و
پلک تو و
پرندهی باد،
شدند آتش و دود
میان حنجرهی من،
سکوت، دسته گلی بود.
#یداله_رویایی
سکوت، دسته گلی بود
میان حنجرهی من
ترانهی ساحل،
نسیم بوسهی من بود و پلک باز تو بود.
بر آبها پرندهی باد،
میان لانهی صدها صدا پریشان بود.
بر آبها،
پرنده، بیطاقت بود.
صدای تندر خیس،
و نور، نورتر آذرخش،
در آب، آینهای ساخت
که قاب روشنی از شعلههای دریا داشت.
نسیم بوسه و
پلک تو و
پرندهی باد،
شدند آتش و دود
میان حنجرهی من،
سکوت، دسته گلی بود.
#یداله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
Sher o Tarjome:
La solitude est une signature libre , et la signature est seule.
تنهایی ، امضایی آزاد است
و امضا تنهاست .
#یداله_رویایی
ترجمه: کریستف بالائی
Sher o Tarjome:
La solitude est une signature libre , et la signature est seule.
تنهایی ، امضایی آزاد است
و امضا تنهاست .
#یداله_رویایی
ترجمه: کریستف بالائی
@asheghanehaye_fatima
:
آنگه که مرگ، رویای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیر این سقفهای شوم،
بال آرامبخشش را در من گسترانیده است.
ای تالار آبنوسی پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانت
در مرگشان پیچ و تاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابر جشمان این خلوتنشینی که شیفتهی ایمان خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخشش عظیمی معمای شگفت اندیشهها را
در طول قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
بر میافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملال اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
#استفان_مالارمه
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#یداله_رویایی 🌱
:
آنگه که مرگ، رویای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیر این سقفهای شوم،
بال آرامبخشش را در من گسترانیده است.
ای تالار آبنوسی پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانت
در مرگشان پیچ و تاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابر جشمان این خلوتنشینی که شیفتهی ایمان خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخشش عظیمی معمای شگفت اندیشهها را
در طول قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
بر میافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملال اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
#استفان_مالارمه
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#یداله_رویایی 🌱
@asheghanehaye_fatima
.
.
در نشستن تو عبورِ من جان میگیرد
جانِ عبور میشوم، آماجِ جانِ تو،
وقتی که مینشینی
وقتِ نشستنِ تو عبورِ وقت
میشوم
و وقت میشوم
تا بگذرانیام جایی که مینشینی
#یداله_رویایی
لبریختهها
.
.
در نشستن تو عبورِ من جان میگیرد
جانِ عبور میشوم، آماجِ جانِ تو،
وقتی که مینشینی
وقتِ نشستنِ تو عبورِ وقت
میشوم
و وقت میشوم
تا بگذرانیام جایی که مینشینی
#یداله_رویایی
لبریختهها
@asheghanehaye_fatima
.
.
خدای نشانههای من!
در این نشانهای که منم
تو از آنهایی هستی
که فکرِ به تو، دیدنِ توست
و دیدنِ تو فکرِ تو
صدای من از کجای هوا میافتد
وقتی نگاه تو
فکرِ نگاهِ من باشد.
#یداله_رویایی
لبریختهها
.
.
خدای نشانههای من!
در این نشانهای که منم
تو از آنهایی هستی
که فکرِ به تو، دیدنِ توست
و دیدنِ تو فکرِ تو
صدای من از کجای هوا میافتد
وقتی نگاه تو
فکرِ نگاهِ من باشد.
#یداله_رویایی
لبریختهها
@asheghanehaye_fatima
از ترس بودم
از شرم بودم
از سايه ی كنار تو بودم
دست من از سكوت پهلوهايت بود
وان مايع طپنده ی محبوس
از پلههای مردانه بالا میرفت
وقتي كه در فضای عظيم ترس
در لثه ی كبود تو دندانهای ديوانهام را كشف كردم
چون برج كاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حيوانی داشت
ماه برهنه حاشيه ی شن گريست
و مايعِ حيات، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حيف، از نفس بودم
وقتی كه پَر
در ناف نور گذر ميكرد
گفتی تمام منظرههايت را
پرت كن!
اما من،
باغي در آستان زمستان بودم.
#یداله_رویایی
از ترس بودم
از شرم بودم
از سايه ی كنار تو بودم
دست من از سكوت پهلوهايت بود
وان مايع طپنده ی محبوس
از پلههای مردانه بالا میرفت
وقتي كه در فضای عظيم ترس
در لثه ی كبود تو دندانهای ديوانهام را كشف كردم
چون برج كاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حيوانی داشت
ماه برهنه حاشيه ی شن گريست
و مايعِ حيات، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حيف، از نفس بودم
وقتی كه پَر
در ناف نور گذر ميكرد
گفتی تمام منظرههايت را
پرت كن!
اما من،
باغي در آستان زمستان بودم.
#یداله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
.
از ترس بودم
از شرم بودم
از سايه ی كنار تو بودم
دست من از سكوت پهلوهايت بود
وان مايع طپنده ی محبوس
از پلههای مردانه بالا میرفت
وقتي كه در فضای عظيم ترس
در لثه ی كبود تو دندانهای ديوانهام را كشف كردم
چون برج كاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حيوانی داشت
ماه برهنه حاشيه ی شن گريست
و مايعِ حيات، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حيف، از نفس بودم
وقتی كه پَر
در ناف نور گذر ميكرد
گفتی تمام منظرههايت را
پرت كن!
اما من،
باغي در آستان زمستان بودم.
#یداله_رویایی
.
از ترس بودم
از شرم بودم
از سايه ی كنار تو بودم
دست من از سكوت پهلوهايت بود
وان مايع طپنده ی محبوس
از پلههای مردانه بالا میرفت
وقتي كه در فضای عظيم ترس
در لثه ی كبود تو دندانهای ديوانهام را كشف كردم
چون برج كاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حيوانی داشت
ماه برهنه حاشيه ی شن گريست
و مايعِ حيات، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حيف، از نفس بودم
وقتی كه پَر
در ناف نور گذر ميكرد
گفتی تمام منظرههايت را
پرت كن!
اما من،
باغي در آستان زمستان بودم.
#یداله_رویایی
@asheghanehaye_fatima
تا غوطهور شوم
در لذتی بزرگ و نیالوده،
ای خوابگرد دختر اندیشهساز من
دست مرا به دروغی شیرین
در دست خود همیشه نگهدار!
گویی طراوت سپیدهدمان
با هر تکان دست میآید به سوی تو
و ز روی دست تو، ضربهی زندانی
رم میدهد به نرمی افق را
سرگیجه است! اینکه جهان بزرگ را
لرزانده است، چون بوسهای بزرگ
چون بوسهای که بر لب تو،
دیوانهی تولد خویش است
با کس نمیشکوفد و اما
ماندهست بیقرار شکفتن.
آنسان که خندهای مدفون
عریان شود به گوشهی باز دهان تو،
بر روی این شکنج هم آهنگ،
تو آن بهشت وحشی را
احساس میکنی،
در پنجههای خویشتن احساس میکنی
چوگان پادشاهی
فرمانروایی سواحل گلرنگ را
که در غروبهای طلایی، ساکن نشستهاند.
وین مشرق دمیده را
و این پرواز سفید بسته را
که در کنار آتش بازوبند رخشانات مینهی.
■●شاعر: #استفان_مالارمه | Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸--۱۸۴۲ |
■●برگردان: #یداله_رویایی
تا غوطهور شوم
در لذتی بزرگ و نیالوده،
ای خوابگرد دختر اندیشهساز من
دست مرا به دروغی شیرین
در دست خود همیشه نگهدار!
گویی طراوت سپیدهدمان
با هر تکان دست میآید به سوی تو
و ز روی دست تو، ضربهی زندانی
رم میدهد به نرمی افق را
سرگیجه است! اینکه جهان بزرگ را
لرزانده است، چون بوسهای بزرگ
چون بوسهای که بر لب تو،
دیوانهی تولد خویش است
با کس نمیشکوفد و اما
ماندهست بیقرار شکفتن.
آنسان که خندهای مدفون
عریان شود به گوشهی باز دهان تو،
بر روی این شکنج هم آهنگ،
تو آن بهشت وحشی را
احساس میکنی،
در پنجههای خویشتن احساس میکنی
چوگان پادشاهی
فرمانروایی سواحل گلرنگ را
که در غروبهای طلایی، ساکن نشستهاند.
وین مشرق دمیده را
و این پرواز سفید بسته را
که در کنار آتش بازوبند رخشانات مینهی.
■●شاعر: #استفان_مالارمه | Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸--۱۸۴۲ |
■●برگردان: #یداله_رویایی