01- سه روز و یک زندگی، اثر پییر لومتر - @isfahanbooks
1- Three Days and a Life,Pierre Lemaitre-[@isfahanbooks]
🔺mp3 →1️⃣← قسمت
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:37:43
🗜 حجم: 17.4 mb
@isfahanbooks
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:37:43
🗜 حجم: 17.4 mb
@isfahanbooks
02- سه روز و یک زندگی، اثر پییر لومتر - @isfahanbooks
2- Three Days and a Life,Pierre Lemaitre-[@isfahanbooks]
🔺mp3 →2️⃣← قسمت
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:41:00
🗜 حجم: 18.9 mb
@isfahanbooks
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:41:00
🗜 حجم: 18.9 mb
@isfahanbooks
03- سه روز و یک زندگی، اثر پییر لومتر - @isfahanbooks
3- Three Days and a Life,Pierre Lemaitre-[@isfahanbooks]
🔺mp3 →3️⃣← قسمت
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:38:58
🗜 حجم: 18 mb
@isfahanbooks
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:38:58
🗜 حجم: 18 mb
@isfahanbooks
04- سه روز و یک زندگی، اثر پییر لومتر - @isfahanbooks
4- Three Days and a Life,Pierre Lemaitre-[@isfahanbooks]
🔺mp3 →4️⃣← قسمت
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:35:31
🗜 حجم: 16.4 mb
@isfahanbooks
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:35:31
🗜 حجم: 16.4 mb
@isfahanbooks
05- سه روز و یک زندگی، اثر پییر لومتر - @isfahanbooks
5- Three Days and a Life,Pierre Lemaitre-[@isfahanbooks]
🔺mp3 →5️⃣← قسمت
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:23:25
🗜 حجم: 10.8 mb
@isfahanbooks
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:23:25
🗜 حجم: 10.8 mb
@isfahanbooks
06- سه روز و یک زندگی، اثر پییر لومتر - @isfahanbooks
6- Three Days and a Life,Pierre Lemaitre-[@isfahanbooks]
🔺mp3 →6️⃣← قسمت
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:20:20
🗜 حجم: 9.4 mb
@isfahanbooks
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:20:20
🗜 حجم: 9.4 mb
@isfahanbooks
07- سه روز و یک زندگی، اثر پییر لومتر - @isfahanbooks
7- Three Days and a Life,Pierre Lemaitre-[@isfahanbooks]
🔺mp3 →7️⃣← قسمت
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:16:39
🗜 حجم: 7.7 mb
@isfahanbooks
#رمان_هفته 📖 #داستان_بلند 🎧 #برداشت_آزاد 🗣 #کتاب_گویا 👹#خشونت_آمیز #ترسناک
+18
📓 داستان: #سه_روز_و_یک_زندگی
✍️ نویسنده: #پییر_لومتر
🎙 بهراویت: #علی_همت_مومیوند| #شیما_جانقربان
⏳ زمان: 00:16:39
🗜 حجم: 7.7 mb
@isfahanbooks
هاليوودى كه من مى شناختم، هاليوود بدشانسى و بد بختى بود.
تقريبا هر كس را كه مى شناختم يا سوء تغذيه داشت يا به فكر خود كشى بود.
برندگان ملكه ى زيبايى، دخترانِ دانشگاهى زرق و برق دار و دختران پرى سيمايى كه خانه دار بودند ، از همه جا در اين شهر گرد هم آمده بودند.
دور و برمان پُر از گرگ بود. نه از آن گرگهاى بزرگ كه داخل استوديوها نشسته اند، گرگ هايى كوچك مثل آژانس هاى استعداد يابى بدون دفتر و مركز ، دفترهاى تبليغاتى بدون مشترى ، قهوه خانه ها و كافه هاى ارزان ، پُر از مديرانى بود كه آماده ى بستن قرار داد بودند، فقط كافى بود ثبت نام كنى و شرطِ ثبت نامِ آنها معمولا در يك جاى خاص با آنها تنها بودن بود.
#داستان_من
#مریلین_مونرو
@asheghanehaye_fatima
تقريبا هر كس را كه مى شناختم يا سوء تغذيه داشت يا به فكر خود كشى بود.
برندگان ملكه ى زيبايى، دخترانِ دانشگاهى زرق و برق دار و دختران پرى سيمايى كه خانه دار بودند ، از همه جا در اين شهر گرد هم آمده بودند.
دور و برمان پُر از گرگ بود. نه از آن گرگهاى بزرگ كه داخل استوديوها نشسته اند، گرگ هايى كوچك مثل آژانس هاى استعداد يابى بدون دفتر و مركز ، دفترهاى تبليغاتى بدون مشترى ، قهوه خانه ها و كافه هاى ارزان ، پُر از مديرانى بود كه آماده ى بستن قرار داد بودند، فقط كافى بود ثبت نام كنى و شرطِ ثبت نامِ آنها معمولا در يك جاى خاص با آنها تنها بودن بود.
#داستان_من
#مریلین_مونرو
@asheghanehaye_fatima
#داستان_کوتاه
(در گذر زمان)
محقق فریاد زد: «بالاخره موفق شدم!»
در دستش ظرف شیشهای کوچکی را گرفته بود که حاصل شصت سال تحقیق او را در خود داشت: «اکسیر خاطرات».
او کمی از مایع را نوشید و خاطرات گذشته ذهنش را پر کردند ... یک عمر تنهایی در آزمایشگاه ... تنهایی، يأس ... شکست، پشت شکست.
محقق در حالی که هقهق میکرد، برای ساختن پادزهر آماده شد ...
#کرت_وارآ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
@asheghanehaye_fatima
(در گذر زمان)
محقق فریاد زد: «بالاخره موفق شدم!»
در دستش ظرف شیشهای کوچکی را گرفته بود که حاصل شصت سال تحقیق او را در خود داشت: «اکسیر خاطرات».
او کمی از مایع را نوشید و خاطرات گذشته ذهنش را پر کردند ... یک عمر تنهایی در آزمایشگاه ... تنهایی، يأس ... شکست، پشت شکست.
محقق در حالی که هقهق میکرد، برای ساختن پادزهر آماده شد ...
#کرت_وارآ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
@asheghanehaye_fatima
زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید. موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی. و او ظهرها میآمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیبقاپها، کاسبها و دیگرانِ گرسنهی سر بهراه و سر بههوا؛ میگفت«یه فلافل.»
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم» گفتم «این تنرو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.»
فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجهی تازه. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و انگشتهای من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها. عاشقانههایی با کلمههای ریز...
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد. نگهش میداشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیسفروش. و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند. فال قناری میگرفتند. کوپن میفروختند. به صاحبخانهها میدادند و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشمهای خواستنیاش. به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله. بازگشت همه به سوی اوست. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات...
#مرتضی_برزگر
#داستان_کوتاه
@asheghanehaye_fatima
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم» گفتم «این تنرو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.»
فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجهی تازه. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و انگشتهای من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها. عاشقانههایی با کلمههای ریز...
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد. نگهش میداشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیسفروش. و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند. فال قناری میگرفتند. کوپن میفروختند. به صاحبخانهها میدادند و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشمهای خواستنیاش. به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله. بازگشت همه به سوی اوست. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات...
#مرتضی_برزگر
#داستان_کوتاه
@asheghanehaye_fatima