عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
♥️ @asheghanehaye_fatima




ما عینکی نبودیم خدا می داند. چشم هامان سو داشت. آب نمی آورد به این راحتی ها. تا تو آمدی. تو که آمدی، دورتر ها را هم دیدیم. دست توی دست، شانه به شانه و لب روی لب. خدا در میان، عروسی مان را هم دیدیم. لباس سفید و کت سیاه و میهمان ها که کف می زدند و نُقل می پاشیدند و کِل می کشیدند. یاد گرفتیم که دیدن چشم نمی خواهد. دل می خواهد. از آن روز، با دل دیدیم. با چشم های بسته. با پلک های روی هم. چشم به چه کارمان می آمد؟ الا گریستن. الا ریختن خودمان روی گونه ها؟ الا چشیدن طعم شور نداشتنت؟ عینک به ما نمی آمد. نه آن دسته سیاه ها. نه آن دسته نقره ای ها. روی دماغ و گونه و زیر چشم هامان خط می انداخت. باریک و قرمز. چشم که باز کردیم، تو رفته بودی. رفته بودی؟ ما که جز تاری چیزی نمی دیدیم. جز تو که همه آدم ها بودی. همه آدم ها با صداهایی که تو نبود. عینک ته استکانی گذاشتند رو صورتمان. سوی چشممان برگشت؟ به خیالشان! فقط عددها را درشت تر می بینیم. حتی آن حرف انگلیسی چپکی را. که لبه اش بالاست یا پایین! اما هنوز هم صورت همه آدم ها تویی. بی وفا!

متن: #مرتضی_برزگر


پ.ن:

کار خوبه، خدا درست کنه 🧡
دایی مش اكبر راست می‌گفت، عشق درمان است. درد را می‌كُشد و سر غصه را می‌بُرد.
جوری که اشک‌های عاشق شور نيست، شيرين است. روی زخم كه می‌ريزد گز نمی‌زند. مور مور نمی‌كند. اصلا همين كه يكی انتظارت را می‌كشد مزه‌ی خونِ تویِ گلو را شبيه سكنجبين می‌كند؛ جای برگ‌های كوچك كاهو خالی!

✍🏽 #مرتضی_برزگر
📕 قلب نارنجی فرشته


@asheghanehaye_fatima
حتا عاشقانه ترین رابطه ها هم یک روز به جایی می رسند، که نباید؛ به آستانه فروپاشی و نابودی.
آن وقت است که دیگر کسی طعم ساعت ها کنار هم نشستن توی ماشینِ دم کرده، دلهره بوسه های یواشکیِ خیابان های خلوت، مزه شیرین آب طالبی پُر یخ توی گرمای ظهر یا جگرهایی که از سیخ در آورده بودند و خشک بود و نمک نداشت را یادش نمی آید.
دیگر کسی به رژ لب مالیده شده به چانه، به پا درد خریدهای طولانی و به فردایی که می تواند مثل دیروز و پیش تر باشد، فکر نمی کند. یک عالمه حرف های ناگفته برای این زده می شود که ردی از گذشته نماند و امیدی به آینده.

من یقین دارم که آدمیزاد، بارها زاییده می شود.
هر بار به گونه ای، با بهانه ای، از بطنی. اما آدمی که در آستانه فروپاشی زاده می شود، به هیچ کدام از آدم های پیش از این شبیه نیست.
نه چشم های غمگینش، نه باور دست خورده اش و نه اندوه پایان ناپذیرش. سهم فردای این موجود تازه متولد، وصال دوباره ای باشد یا هجران، چه فرقی می کند؟ که دیگر آن آغوش برایش گرم نخواهد بود و آن بوسه ها شیرین؛ و تا همیشه دنیا، رگباری از کلمات دردناک و طولانی خیالش را آشفته خواهد ساخت.

بعدها،
برای فرزندم خواهم نوشت که هنر اصلی، نه آن هفتگانه مهم، که هنر عبور از برزخ ها است.
یادش خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان.
به او خواهم گفت که تعداد مرگ ها و تولدهای یک انسان، فقط روی خودش اثر می‌گذارد. روی اندوه پیوسته اش.
اما دیگران، او را با واژه هایی به یاد می آورند که در آستانه فروپاشی زاییده می شود...

#مرتضی_برزگر

@asheghanehaye_fatima
یک جایی از رابطه هست که آدم صبورتر، مهربان‌تر، رفیق‌تر تصمیم می‌گیرد
دیگر آن آدم یک ساعت پیش نباشد.
حالا هر چقدر برایش گل بخری، شعر بگویی، کادو بفرستی،
خاطره دربند و اولین گره خوردن نگاه‌ها و چرخ و فلک کنار دریا را تعریف کنی؛ بی فایده است.
آن آدم، هیچ‌وقت آدم یک ساعت پیش و یک روز پیش و یک ماه پیش نمی شود.نه که نخواهد.
سروته آدم‌های مهربان را بزنی، می‌میرند برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن.
زاییده شده اند برای اینکه محبوب کسی باشند.
که صبح ها چشم باز نکرده، با صدای گرفته بگویند
 سلام و شب‌ها، بی شب بخیر و بوسیده شدن – از میان استیکرهای تلگرام یا با گرمی لب های دلدار - خوابشان نرود.
از کارخانه اینطور بیرون آمده اند. با مُهر مهربانی روی پیشانی شان، با تپیدن تند و تند قلبی که همیشه درد می کند و گرمی دست‌هایشان وقت دیدار و عطری که یک شبانه روز، روی دست‌هایت می ماند.
اینکه چه می شود این آدم ها دیگر نمی خواهند آدم پیش از این باشد را باید توی خودمان بجوییم.
توی حرف‌هایمان، نگاه‌هایمان، رفتارهایمان و حتا کیفیت فشردن لب‌ها روی هم وقت بوسه سلام و بوسه به امید دیدار.
گمان می‌کنم تنهایی، اینجا به دنیا می‌آید.
لحظه ای که باور نمی‌کنیم آدم مهربان زندگی‌مان، دیگر آن آدم سابق نمی شود.
پانویس: غم انگیز تر از فقدان و طولانی تر از لحظات جدایی، خود زندگی است.
آن وقتی که می‌روی به کتابفروشی، به رستوران، به کافی شاپ، به پارک، به میدان ولیعصر، به خیابان تجریش، به هر کجا.
می‌روی و می‌بینی اینجا ها هم دیگر آن جاهای یک ساعت پیش نیست. نه دیگر کتابی دارند که حالت را خوب کنند، نه غذایی، نه قهوه ای کم شکر با طعم همیشگی.
نگاه می‌کنی به درخت ها و با خودت فکر میکنی ، پیش از این برای چه انقدر ذوق دیدنشان را داشتی.
که این خیابان بلند را چطور پیاده می رفتی؟ بدون هن هن، بدون گذشت زمان.
مواظب آدم های مهربان زندگی تان باشید.
تنهایی از آنچه در آینه می بینید، به شما نزدیکتر است.
#مرتضی_برزگر

@asheghanehaye_fatima
Forwarded from ArtaMusic_channel
🔘 #آدمهای_خوب_زندگی
✍️ نوشته #مرتضی_برزگر
🎤 صدا خوانی #فاطیما
📀 تنظیم #آرتا_رحیمی
🕊 ارائه شده در کانال های #عاشقانه_های_فاطیما و #شعرنوش
🌺@asheghanehaye_fatima
🍀@shernosh
دایی مش اكبر راست می‌گفت، عشق درمان است. درد را می‌كُشد و سر غصه را می‌بُرد.
جوری که اشک‌های عاشق شور نيست، شيرين است. روی زخم كه می‌ريزد گز نمی‌زند. مور مور نمی‌كند. اصلا همين كه يكی انتظارت را می‌كشد مزه‌ی خونِ تویِ گلو را شبيه سكنجبين می‌كند؛ جای برگ‌های كوچك كاهو خالی!


#مرتضی_برزگر
📒 #قلب_نارنجی_فرشته

@asheghanehaye_fatima
زیر چادر، تی‌شرت آستین‌کوتاه و شلوار سیاه می‌پوشید. موهاش، بلند و شانه‌خورده تا گودی کمرش بود و از مژه‌هاش انگار واکس مشکی می‌چکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی. و او ظهرها می‌آمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیب‌قاپ‌ها، کاسب‌ها و دیگرانِ گرسنه‌ی سر به‌راه و سر به‌هوا؛ می‌گفت«یه فلافل.»

و من چه می‌دانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی ‌هزاری‌ها، واست می‌نویسه دوستت دارم» گفتم «این تن‌رو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرت‌رو می‌خواد دایی.»

فرداش گوشواره‌ی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را شش‌تایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجه‌ی تازه‌. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و‌ انگشت‌های من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»

دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناس‌ها. عاشقانه‌هایی با کلمه‌های ریز...

هفته‌های اول، نمی‌گذاشتم دایی نامه‌های‌مان را به کسی بدهد. نگهش می‌داشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پول‌ها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیس‌فروش. و نامه‌‌های ما دست به دست می‌چرخید جای اسکناس‌های رایج مملکت.

باهاش مواد می‌خریدند. فال قناری می‌گرفتند. کوپن می‌فروختند. به صاحبخانه‌ها می‌دادند و به خیاط‌ها، کله‌پزها، فال‌گیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.

و حالا که قرن‌ها از آن روزهای مه گرفته‌ی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنه‌ای را از راننده‌‌ گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشت‌ِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشم‌های خواستنی‌اش. به جمله‌ی «بازگشت همه‌ به سوی اوست» تمام اعلامیه‌های سریش‌مالی شده به دیوارهای کاه‌گلی و طبله کرده‌ی آن کوچه‌های تنگ.

بله. بازگشت همه به سوی اوست. همان‌طور که بازگشت تمام آن اسکناس‌ها، دوستت‌دارم‌ها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات...


#مرتضی_برزگر


@asheghanehaye_fatima
داشتم برگه های دانشجوهامو تصحیح میکردم
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود...!
فقط زیر سوال آخر نوشته بود:
«نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا.
تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده.
دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش.
بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها.
بزن و برقص.
شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم.
بعد گفت: بریم دربند؟
پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید.
مخصوصاً باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون.
بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم.
دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب.
راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم.
یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم
وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش.
خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد.
یهویی هم خوابم برد.
بیهوش شدم انگار.
حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت.
یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش.
فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده.
یه وقت ناراحت نشی.»
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.
گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»
خندید و دست انداخت دور گردنم.
گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟»
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد.
خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم.
دلم میخواست براش بگویم که:
یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود،
دورهمی نبود،
نایب نبود،
دربند نبود،
امامزاده صالح هم نبود،
فقط سرد بود...

#مرتضی_برزگر

@asheghanehaye_fatima
زیر چادر، تی‌شرت آستین‌کوتاه و شلوار سیاه می‌پوشید. موهاش، بلند و شانه‌خورده تا گودی کمرش بود و از مژه‌هاش انگار واکس مشکی می‌چکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی. و او ظهرها می‌آمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیب‌قاپ‌ها، کاسب‌ها و دیگرانِ گرسنه‌ی سر به‌راه و سر به‌هوا؛ می‌گفت«یه فلافل.»

و من چه می‌دانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی ‌هزاری‌ها، واست می‌نویسه دوستت دارم» گفتم «این تن‌رو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرت‌رو می‌خواد دایی.»

فرداش گوشواره‌ی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را شش‌تایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجه‌ی تازه‌. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و‌ انگشت‌های من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»

دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناس‌ها. عاشقانه‌هایی با کلمه‌های ریز...

هفته‌های اول، نمی‌گذاشتم دایی نامه‌های‌مان را به کسی بدهد. نگهش می‌داشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پول‌ها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیس‌فروش. و نامه‌‌های ما دست به دست می‌چرخید جای اسکناس‌های رایج مملکت.

باهاش مواد می‌خریدند. فال قناری می‌گرفتند. کوپن می‌فروختند. به صاحبخانه‌ها می‌دادند و به خیاط‌ها، کله‌پزها، فال‌گیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.

و حالا که قرن‌ها از آن روزهای مه گرفته‌ی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنه‌ای را از راننده‌‌ گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشت‌ِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشم‌های خواستنی‌اش. به جمله‌ی «بازگشت همه‌ به سوی اوست» تمام اعلامیه‌های سریش‌مالی شده به دیوارهای کاه‌گلی و طبله کرده‌ی آن کوچه‌های تنگ.

بله. بازگشت همه به سوی اوست. همان‌طور که بازگشت تمام آن اسکناس‌ها، دوستت‌دارم‌ها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات...


#مرتضی_برزگر

#داستان_کوتاه
@asheghanehaye_fatima