صبحت بخیر آفتابم...!
دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند
تا صبح باریدی انگار...!
گفتم که حالِ بدم را
فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی
یعنی که فهمیدی انگار...
گفتی: رها کن خودت را
پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم!؟
با بغض خندیدی انگار...
صبح است و تب دارم از تو
این گونه ها داغ و خیسند
در خواب، پیشانی ام را
با گریه بوسیدی انگار...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند
تا صبح باریدی انگار...!
گفتم که حالِ بدم را
فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی
یعنی که فهمیدی انگار...
گفتی: رها کن خودت را
پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم!؟
با بغض خندیدی انگار...
صبح است و تب دارم از تو
این گونه ها داغ و خیسند
در خواب، پیشانی ام را
با گریه بوسیدی انگار...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
حس می کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشم های تو باشم رهاترم
تنهایی ام کم از غمِ دلتنگی تو نیست
من هرچه بی قرارترم ، بی صداترم
گاهی مقابل تو که می ایستم ، نرنج
پیش تو از هر آینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه ی من می زند تویی
من با غمِ تو از خود تو آشناترم !
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله ها بی هواترم
حالم بد است ، با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلا ترم ... !
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
درگیر چشم های تو باشم رهاترم
تنهایی ام کم از غمِ دلتنگی تو نیست
من هرچه بی قرارترم ، بی صداترم
گاهی مقابل تو که می ایستم ، نرنج
پیش تو از هر آینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه ی من می زند تویی
من با غمِ تو از خود تو آشناترم !
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگ ها و زلزله ها بی هواترم
حالم بد است ، با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلا ترم ... !
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
از عمق شعرهای پریشانم آمدی
شوقت درون سینهی من بود سالها
آغوش باز کردی و در جانم آمدی
بغضم گرفته بود و خیابان ادامه داشت
در بی قراری شب بارانم آمدی
پاییز، پشت پنجرهام قد کشیده بود
مثل بهار، تا لبِ ایوانم آمدی
این عطر شمعدانی من نیست، بوی توست
انگار تا حوالی گلدانم آمدی
نزدیکِ صبح، بالش من، خیس اشک بود
شاید کنار بستر عریانم آمدی
انگار سالهاست کنارم نشستهای
هرچند سالهاست که میدانم آمدی!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
از عمق شعرهای پریشانم آمدی
شوقت درون سینهی من بود سالها
آغوش باز کردی و در جانم آمدی
بغضم گرفته بود و خیابان ادامه داشت
در بی قراری شب بارانم آمدی
پاییز، پشت پنجرهام قد کشیده بود
مثل بهار، تا لبِ ایوانم آمدی
این عطر شمعدانی من نیست، بوی توست
انگار تا حوالی گلدانم آمدی
نزدیکِ صبح، بالش من، خیس اشک بود
شاید کنار بستر عریانم آمدی
انگار سالهاست کنارم نشستهای
هرچند سالهاست که میدانم آمدی!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
از خوابِ چشمهای تو تا صبح می پَرَم
این روزها هوای تو افتاده در سرم
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم...تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم
گاهی صدای روشنت از دور می وَزَد
گاهــی شبیه ماه نشستی برابرم
یا رو به روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم
گاهی میان چادرِ گلدارِ کودکی ت
باران گرفته ای سرِ گلدانِ پرپرم
مثل "پری" در آینه ها حــرف می زنی
جز آه...هرچه گفته ای از یاد می برم
نزدیکِ صبح، کُنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم...!
#اصغر_معاذی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
این روزها هوای تو افتاده در سرم
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم...تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم
گاهی صدای روشنت از دور می وَزَد
گاهــی شبیه ماه نشستی برابرم
یا رو به روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم
گاهی میان چادرِ گلدارِ کودکی ت
باران گرفته ای سرِ گلدانِ پرپرم
مثل "پری" در آینه ها حــرف می زنی
جز آه...هرچه گفته ای از یاد می برم
نزدیکِ صبح، کُنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم...!
#اصغر_معاذی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را
نسیمی نیست، ابری نیست، یعنی:نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را
مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شبِ این عصرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مرا با دکمهی پیراهنت وا کن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت سرخ میخندد
بگیر از من بگیر این دستهای لاابالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانهام بگذار
بکش بر سینه این دیوانهی حالی به حالی را
نسیمی هست، ابری هست، اما نیستی در شهر
دلم بیهوده میگردد خیابانهای خالی را...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را
نسیمی نیست، ابری نیست، یعنی:نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را
مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شبِ این عصرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مرا با دکمهی پیراهنت وا کن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت سرخ میخندد
بگیر از من بگیر این دستهای لاابالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانهام بگذار
بکش بر سینه این دیوانهی حالی به حالی را
نسیمی هست، ابری هست، اما نیستی در شهر
دلم بیهوده میگردد خیابانهای خالی را...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد
خــواب،در بستـــر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد
تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد
سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد
بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست
طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب
دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
خــواب،در بستـــر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد
تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد
سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد
بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست
طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب
دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
برای پرسه زدن تا صبح، شب خیال تو کافی بود
دلم هوای نمردن داشت،که حس و حال تو کافی بود
سکوت بود و هوای تو -فرشته ای که نجاتم داد-
برای بردنم از این شب،صدای بال تو کافی بود
میان بغض و شکست ها،دلم برای تو می لرزید
که شانه های تو را کم داشت، که دستمال تو کافی بود...
به جز حرارت دستانت،کسی نپرسید از حالم
اگرچه خوبی حالم را، فقط سؤال تو کافی بود
چقدر باد که می کوبید،چراغ خلوتمان روشن
چقدر برف که می آمد...چقدر شال تو کافی بود
تمام شب که پر از ابرم،تمام شب که نمی بارم
دلم به صورت ماهت قرص، که احتمال تو کافی بود
تو خود هوای غزل بودی، لب تو بست دهانم را
برای نقطه ی پایانم، همیشه خال تو کافی بود
#اصغر_معاذی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دلم هوای نمردن داشت،که حس و حال تو کافی بود
سکوت بود و هوای تو -فرشته ای که نجاتم داد-
برای بردنم از این شب،صدای بال تو کافی بود
میان بغض و شکست ها،دلم برای تو می لرزید
که شانه های تو را کم داشت، که دستمال تو کافی بود...
به جز حرارت دستانت،کسی نپرسید از حالم
اگرچه خوبی حالم را، فقط سؤال تو کافی بود
چقدر باد که می کوبید،چراغ خلوتمان روشن
چقدر برف که می آمد...چقدر شال تو کافی بود
تمام شب که پر از ابرم،تمام شب که نمی بارم
دلم به صورت ماهت قرص، که احتمال تو کافی بود
تو خود هوای غزل بودی، لب تو بست دهانم را
برای نقطه ی پایانم، همیشه خال تو کافی بود
#اصغر_معاذی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
برای پرسه زدن تا صبح، شب خیال تو کافی بود
دلم هوای نمردن داشت،که حس و حال تو کافی بود
سکوت بود و هوای تو -فرشته ای که نجاتم داد-
برای بردنم از این شب،صدای بال تو کافی بود
میان بغض و شکست ها،دلم برای تو می لرزید
که شانه های تو را کم داشت، که دستمال تو کافی بود...
به جز حرارت دستانت،کسی نپرسید از حالم
اگرچه خوبی حالم را، فقط سؤال تو کافی بود
چقدر باد که می کوبید،چراغ خلوتمان روشن
چقدر برف که می آمد...چقدر شال تو کافی بود
تمام شب که پر از ابرم،تمام شب که نمی بارم
دلم به صورت ماهت قرص، که احتمال تو کافی بود
تو خود هوای غزل بودی، لب تو بست دهانم را
برای نقطه ی پایانم، همیشه خال تو کافی بود
#اصغر_معاذی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دلم هوای نمردن داشت،که حس و حال تو کافی بود
سکوت بود و هوای تو -فرشته ای که نجاتم داد-
برای بردنم از این شب،صدای بال تو کافی بود
میان بغض و شکست ها،دلم برای تو می لرزید
که شانه های تو را کم داشت، که دستمال تو کافی بود...
به جز حرارت دستانت،کسی نپرسید از حالم
اگرچه خوبی حالم را، فقط سؤال تو کافی بود
چقدر باد که می کوبید،چراغ خلوتمان روشن
چقدر برف که می آمد...چقدر شال تو کافی بود
تمام شب که پر از ابرم،تمام شب که نمی بارم
دلم به صورت ماهت قرص، که احتمال تو کافی بود
تو خود هوای غزل بودی، لب تو بست دهانم را
برای نقطه ی پایانم، همیشه خال تو کافی بود
#اصغر_معاذی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
سینه ام سرفه سرفه می سوزد
در خودم مدتی ست شعله ورم
حسرت زندگی ست روی دلم
داغ عشقی نشسته بر جگرم
عاشقی کردم و نفهمیدم
هرچه بر من گذشت بخشیدم
هر بدی دیدم از خودم دیدم
از خودم...از خودم نمی گذرم
سر من درد می کند بی تو
سر تو درد می کند با من
درد دل کردی و خلاص شدی
درد دل های من زده به سرم
بی تو شب ها که می زنم بیرون
گاه حس می کنم دلم خالی ست
به هوای قدم زدن با تو
فکر یک شعر عاشقانه ترم
شهر،تاریک و خانه ها در مه...
تا کجا می رسم نمی دانم
گرم دست مرا بگیر و بگو
در سفر یا هنوز در به درم!؟
با تو شب های من تماشایی ست
ماه غمگین من دلت روشن
شب به شب سر به سینه ام بگذار
صبح بردار و با خودت ببرم...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
در خودم مدتی ست شعله ورم
حسرت زندگی ست روی دلم
داغ عشقی نشسته بر جگرم
عاشقی کردم و نفهمیدم
هرچه بر من گذشت بخشیدم
هر بدی دیدم از خودم دیدم
از خودم...از خودم نمی گذرم
سر من درد می کند بی تو
سر تو درد می کند با من
درد دل کردی و خلاص شدی
درد دل های من زده به سرم
بی تو شب ها که می زنم بیرون
گاه حس می کنم دلم خالی ست
به هوای قدم زدن با تو
فکر یک شعر عاشقانه ترم
شهر،تاریک و خانه ها در مه...
تا کجا می رسم نمی دانم
گرم دست مرا بگیر و بگو
در سفر یا هنوز در به درم!؟
با تو شب های من تماشایی ست
ماه غمگین من دلت روشن
شب به شب سر به سینه ام بگذار
صبح بردار و با خودت ببرم...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima