غم از بین نمیره بلکه بمروز زمان و بالا رفتن سن به میزان غمها افزوده میشه و من فکر میکنم توی یه سنی اگه مرگ سراغ آدم نیاد ،آلزایمر به سراغش میاد. آدمهایی که آلزایمر میگیرن بر میگردن به کودکی به سالها قبل شاید به روزهایی که انقدر بار هستی روی شونه هاشون سنگینی نمیکرد…دنبال پدر مادرشونن دنبال پناهشونن، بهش میگن زوال عقل ولی من میگم راحتی…میگن مغز بطور اتوماتیک چیزهایی رو که فکر میکنه بدردش نمیخوره میریزه دور، مغز من جدیدا چیز های بدرد بخور رو هم دور میریزه ولی اون چیزایی رو که لازمه پاک کنه، پاک نمیکنه…بقول محسن نامجو آفت حافظه غمیست عمیق… و هر چی میکشیم از حافظه ست… گاهی احساس غم شدیدی میکنم، فکر میکنم باید با کسی حرف زد… ولی باید کناره گیری کرد، غمهای آدم برای دیگران پیش پا افتاده و تو خالی بنظر میرسند و آدمها انقدر وقت ندارند که پای درد دل تو بنشینند… همین غمی رو به غمهای آدم اضافه میکنه، گاهی می شود به خواب با قرصهای بسیار پناه برد، گاه هم نه لازم است که زندگی کنی، کار کنی و ادامه بدی قبل از اینکه آلزایمر به سراغت بیاد…
بهمن ۰۳
شراره
@artutopia
بهمن ۰۳
شراره
@artutopia
Forwarded from باید چیزی می نوشتم
اقیانوس تنها
یک راه میانبر کشف کردهام نیلا. ستارهی قطبی را دنبال کردم و یک راست رسیدهام اینجا.
اقیانوس از نزدیک خیلی بزرگتر از چیزیاست که تویکتابهای اطلس دیدهام.
چمدانم را جا گذاشتم و همهی لباسهای گرمم و آقا فریبرز، خرس کوچک قهوهایام را.
میخواستم برایت نامه بنویسم اما آدرسخانه را به خاطر نمیآورم. توی یک قایق، جایی وسطِ اقیانوس منجمدشمالی دراز کشیدهام. اینجا ششماه سال روشن و آفتابیست و ششماه از سال تاریکاست. خورشید در تابستان هرگز غروب نمیکند و زمستانها به سختی طلوع میکند.
نهنگهایِاورکا همهی فوکها را خوردهاند و یک روز صبح خودشان را به خشکی رساندند و دیگر به دریا بازنگشتند. از یک روباه قطبی شنیدهام همهی پنگوئنها به استوا مهاجرت کردهاند. آنجا غریب بودند و طاقت گرما را نداشتند. شیرهای دریایی دیگر زاد و ولد نکردهاند و حالا چند ماهی میشود که نسلشان منقرض شدهاست.
من اینجا سردم است نیلا. دکتر قرصهایم را عوض کردهاست. وقتی قرصها را قورت میدهم، شبیه یک خرسِقطبی پیر میشوم. آخرین خرسقطب شمال که دیگر از همهچیز دست برداشتهاست. نهنگهای اورکا، پنگوئنها و شیرهای دریایی هم دست برداشتهبودند.
اگر یک روز برگردم خانه، کتابی دربارهی آخرین بازماندهی اقیانوس اطلس شمالی مینویسم. اسمش را میگذارم اقیانوس تنها. آنوقت اگر احساس تنهایی داشتم آقافَریبرز را بغل میکنم و میخوابم.
دربارهی آدمی فکر کن که آخرین بازماندهی قطب شمال را از نزدیک دیده باشد و کسی حرفش را باور نکند.
باور کن من دیوانه نیستم نیلا. فقط تاریکی کمی کلافهام میکند. توی تاریکی سردم میشود و احساس تنهایی میکنم. اینجا شش ماه سال روشن و آفتابیست و حالا هفت ماهی میشود که تاریک تاریک است. ستارهی قطبی سقوط کرده است. دب اصغر، دب اکبر و صورت فلکی اژدها دور سرم میچرخند. راه خانه را گم کردهام نیلا.
برای تولدم یک قطبنما میخواهم.
لطفاً هر وقت آمدی ملاقاتم، آقا فریبرز را با خودت بیاور و چمدان آبیام و لباس های گرمم را فراموش نکن.
@shukoofeh_allami
#شکوفه_علامی
#نامههایی_به_نیلا
یک راه میانبر کشف کردهام نیلا. ستارهی قطبی را دنبال کردم و یک راست رسیدهام اینجا.
اقیانوس از نزدیک خیلی بزرگتر از چیزیاست که تویکتابهای اطلس دیدهام.
چمدانم را جا گذاشتم و همهی لباسهای گرمم و آقا فریبرز، خرس کوچک قهوهایام را.
میخواستم برایت نامه بنویسم اما آدرسخانه را به خاطر نمیآورم. توی یک قایق، جایی وسطِ اقیانوس منجمدشمالی دراز کشیدهام. اینجا ششماه سال روشن و آفتابیست و ششماه از سال تاریکاست. خورشید در تابستان هرگز غروب نمیکند و زمستانها به سختی طلوع میکند.
نهنگهایِاورکا همهی فوکها را خوردهاند و یک روز صبح خودشان را به خشکی رساندند و دیگر به دریا بازنگشتند. از یک روباه قطبی شنیدهام همهی پنگوئنها به استوا مهاجرت کردهاند. آنجا غریب بودند و طاقت گرما را نداشتند. شیرهای دریایی دیگر زاد و ولد نکردهاند و حالا چند ماهی میشود که نسلشان منقرض شدهاست.
من اینجا سردم است نیلا. دکتر قرصهایم را عوض کردهاست. وقتی قرصها را قورت میدهم، شبیه یک خرسِقطبی پیر میشوم. آخرین خرسقطب شمال که دیگر از همهچیز دست برداشتهاست. نهنگهای اورکا، پنگوئنها و شیرهای دریایی هم دست برداشتهبودند.
اگر یک روز برگردم خانه، کتابی دربارهی آخرین بازماندهی اقیانوس اطلس شمالی مینویسم. اسمش را میگذارم اقیانوس تنها. آنوقت اگر احساس تنهایی داشتم آقافَریبرز را بغل میکنم و میخوابم.
دربارهی آدمی فکر کن که آخرین بازماندهی قطب شمال را از نزدیک دیده باشد و کسی حرفش را باور نکند.
باور کن من دیوانه نیستم نیلا. فقط تاریکی کمی کلافهام میکند. توی تاریکی سردم میشود و احساس تنهایی میکنم. اینجا شش ماه سال روشن و آفتابیست و حالا هفت ماهی میشود که تاریک تاریک است. ستارهی قطبی سقوط کرده است. دب اصغر، دب اکبر و صورت فلکی اژدها دور سرم میچرخند. راه خانه را گم کردهام نیلا.
برای تولدم یک قطبنما میخواهم.
لطفاً هر وقت آمدی ملاقاتم، آقا فریبرز را با خودت بیاور و چمدان آبیام و لباس های گرمم را فراموش نکن.
@shukoofeh_allami
#شکوفه_علامی
#نامههایی_به_نیلا
Forwarded from Hαмιd ѕαlιмι (Hαмιd ѕαlιмι)
چند روایت نامعتبر دربارهی عشق.
یک/ دوباتن معتقد است ما چیزهای مختلفی را با عشق اشتباه میگیریم، مثلا هیجان اولیه. او معتقد است تنها چیزی که عیار راستین علاقه را نشان میدهد، داور بیرحمی به نام زمان است. اما آیا آقای دوباتن هم در جامعهی کوتاهمدتی مثل ما زندگی میکرده؟ در یک دوران پسافاجعهی همیشگی، بدون زمانی برای ترمیم روان؟ شک دارم.
دو/ همنسلهای من به طرز ناشیانهای عمرشان را صرف جستجوی عشقی شبیه رمانهای نوجوانی خود کردهاند. بر ما و آنها ببخشایید که عشق را مقدس و کامل میخواهند. حالا در آستانهی میانسالی بدون تجربهی رابطهای عاشقانه این را فهمیدهام عشق جایی رخ میدهد که نیازهایت انکار نمیشود، و میتوانی نسخهی ضعیف خودت را نشان بدهی و خیالت راحت باشد آسیب نمیبینی. فهمیدهام عشق فقط در اهمیتداشتن و اهمیتدادن رخ میدهد. بقیهاش خیالات شاعران خیالباف است.
سه/ طبیعتا به کنسلکنهای اینستا و پرنسسصداکنهای توییتر و مغزهای خالی و حماقت مفرط بلاگرهای ابله کاری ندارم. همینطور به روایتهای هنری عشق فارسی که هنوز به شکلی عجیب در تلاشند عشق و تن را منفک کنند. اینجا فقط میخواهم یادآوری کنم مهم است در خانواده عشق را یاد بگیریم، حواسمان باشد بچهها تماشایمان میکنند. مهم است در جامعه، دنبال برندهشدن در جنگ بیهودهی سهم علاقه نباشیم. و مهم است برای نیازهای طبیعی، پای عشق بدبخت را وسط نکشیم.
چهار/ زیاد شد و چه حرفهای بیهودهای... عزیزانم به هر مناسبتی که شد ببوسید و بوسیده شوید. برای برندهنشدن مرگپرستان لازم است زندگی کنید و سیاهی روزمرهی این کشور غارتشده را انکار کنید. و به حرفهای من و بقیه هم توجه نکنید، زیرا همانطور که مولانا گفت: درس عشق در دفتر نباشد. از معشوق ناامید باش اما از عشق نه. عشق عاقبت ما را نجات خواهدداد. شاید هم بدبختمان کند، نمیدانم. به هر حال که بدبختیم، بهتر نیست به پای کسی باشد که بوسیدنش پروانهها را در رگها میرقصاند؟
پنج/ عشق؟ فکر کنم مثل خوابی است که یک لال میبیند. هر تلاشی برای توصیفش بیهوده است. اما امیدوارم در این زمانهی جنون و بلا قلبت گرم و سرخ بتپد.
همین.
#حمیدسلیمی
@hamid59salimi
یک/ دوباتن معتقد است ما چیزهای مختلفی را با عشق اشتباه میگیریم، مثلا هیجان اولیه. او معتقد است تنها چیزی که عیار راستین علاقه را نشان میدهد، داور بیرحمی به نام زمان است. اما آیا آقای دوباتن هم در جامعهی کوتاهمدتی مثل ما زندگی میکرده؟ در یک دوران پسافاجعهی همیشگی، بدون زمانی برای ترمیم روان؟ شک دارم.
دو/ همنسلهای من به طرز ناشیانهای عمرشان را صرف جستجوی عشقی شبیه رمانهای نوجوانی خود کردهاند. بر ما و آنها ببخشایید که عشق را مقدس و کامل میخواهند. حالا در آستانهی میانسالی بدون تجربهی رابطهای عاشقانه این را فهمیدهام عشق جایی رخ میدهد که نیازهایت انکار نمیشود، و میتوانی نسخهی ضعیف خودت را نشان بدهی و خیالت راحت باشد آسیب نمیبینی. فهمیدهام عشق فقط در اهمیتداشتن و اهمیتدادن رخ میدهد. بقیهاش خیالات شاعران خیالباف است.
سه/ طبیعتا به کنسلکنهای اینستا و پرنسسصداکنهای توییتر و مغزهای خالی و حماقت مفرط بلاگرهای ابله کاری ندارم. همینطور به روایتهای هنری عشق فارسی که هنوز به شکلی عجیب در تلاشند عشق و تن را منفک کنند. اینجا فقط میخواهم یادآوری کنم مهم است در خانواده عشق را یاد بگیریم، حواسمان باشد بچهها تماشایمان میکنند. مهم است در جامعه، دنبال برندهشدن در جنگ بیهودهی سهم علاقه نباشیم. و مهم است برای نیازهای طبیعی، پای عشق بدبخت را وسط نکشیم.
چهار/ زیاد شد و چه حرفهای بیهودهای... عزیزانم به هر مناسبتی که شد ببوسید و بوسیده شوید. برای برندهنشدن مرگپرستان لازم است زندگی کنید و سیاهی روزمرهی این کشور غارتشده را انکار کنید. و به حرفهای من و بقیه هم توجه نکنید، زیرا همانطور که مولانا گفت: درس عشق در دفتر نباشد. از معشوق ناامید باش اما از عشق نه. عشق عاقبت ما را نجات خواهدداد. شاید هم بدبختمان کند، نمیدانم. به هر حال که بدبختیم، بهتر نیست به پای کسی باشد که بوسیدنش پروانهها را در رگها میرقصاند؟
پنج/ عشق؟ فکر کنم مثل خوابی است که یک لال میبیند. هر تلاشی برای توصیفش بیهوده است. اما امیدوارم در این زمانهی جنون و بلا قلبت گرم و سرخ بتپد.
همین.
#حمیدسلیمی
@hamid59salimi
در خواب برف کمی می بارد، گوشی را در میاورم که از پشت شیشه های کثیف ماشین اسنپ از برف فیلم بگیرم، که پرچمهای برافراشته ایران را میبینم که کنارش یک پرچم فلسطین برافراشته شده است، خوشم نمی آید فیلم را قطع میکنم تصویر خوبی از آب در نیامده… خودآگاهم کاری با مسائل سیاسی ندارد ولی ناخوداگاهم گویا دل خوشی ندارد.
به یک کافه میروم بستنی سفارش میدهم کنارم غریبه ای دردش را تعریف میکند، همدرد من است، من هم خلاصه برایش شرحی یک جمله ای میدهم… سعی میکنم حرفهای بقیه را به خوردش بدهم بستگی به خودت داره، احساساتت تحت کنترلته ولی برای من نیست،
من به مثابه ی تابلوی کندن رخت عزا که ریچارد ردگریو سال ۱۸۴۵ کشیده می مانم، برایش شرح نمیدهم چون هرچه بیشتر بگویم زخمهایم بیشتر سر باز میکنند… میگویم میگذرد ، فقط این رو بدون که من می فهمم… حقیقتش به خودت هم بستگی نداره، تو تلاش میکنی برای فراموشی برای التیام زخمها، ولی رنجها کوله باری هستند که تا ابد به همراهمان هستند…
بجای بستنی برایم آب سیب می آورند که دوست ندارم از کافه خارج می شوم بیرون هنوز برف میبارد.
@artutopia
شراره اواخر بهمن ۰۳
به یک کافه میروم بستنی سفارش میدهم کنارم غریبه ای دردش را تعریف میکند، همدرد من است، من هم خلاصه برایش شرحی یک جمله ای میدهم… سعی میکنم حرفهای بقیه را به خوردش بدهم بستگی به خودت داره، احساساتت تحت کنترلته ولی برای من نیست،
من به مثابه ی تابلوی کندن رخت عزا که ریچارد ردگریو سال ۱۸۴۵ کشیده می مانم، برایش شرح نمیدهم چون هرچه بیشتر بگویم زخمهایم بیشتر سر باز میکنند… میگویم میگذرد ، فقط این رو بدون که من می فهمم… حقیقتش به خودت هم بستگی نداره، تو تلاش میکنی برای فراموشی برای التیام زخمها، ولی رنجها کوله باری هستند که تا ابد به همراهمان هستند…
بجای بستنی برایم آب سیب می آورند که دوست ندارم از کافه خارج می شوم بیرون هنوز برف میبارد.
@artutopia
شراره اواخر بهمن ۰۳
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نوروز ۰۴ مبارک🪻
گفتم ای خواب
ای سر انگشتِ کلیدِ باغهای سبز
چشم هایت برکه ی تاریکِ
ماهی های آرامش..!
کوله بارت را به روی
کودکِ گریانِ من بگشا
و ببر با خود مرا
به سرزمینِ صورتی رنگِ
پریهای فراموشی!!
#فروغ_فرخزاد
@artutopia
ای سر انگشتِ کلیدِ باغهای سبز
چشم هایت برکه ی تاریکِ
ماهی های آرامش..!
کوله بارت را به روی
کودکِ گریانِ من بگشا
و ببر با خود مرا
به سرزمینِ صورتی رنگِ
پریهای فراموشی!!
#فروغ_فرخزاد
@artutopia
آدمیزاد به امید زنده نیست، به امید عذاب میکشه، بهترین فراغت ناامیدیه، ناامیدی از روزهایی که قراره بیاد… چیزهایی که نتونستیم کنترلشون کنیم و نمی تونیم… دیگر شاید مثل دختر بچه های هشت ساله لاکهایم را هرروز عوض نمیکنم، دیگر خیلی کمتر به آینه نگاه میکنم، اسمش را میگذارم یاس… که بهترین گذرگاه آدمیزاد از رنج است…
شاید این بهتر باشد، بهار ما گذشته… اینطوری راحت تر دل خوش میکنی که خودت رو از همه ی تعلقات و نیازها و آدمها رها کنی… چو تخته پاره بر سنگ رها رها رها من…
دیگر رویا نمی بافی چون نامش رویاست، دیگر نمیخواهم مثل سینمای بالیوود کسی نام قشنگم را صدا بزند و من جانم بگویم، همان، هی، تو، خانوم… برایم کافیست… در روزهای طلایی عمرم کسی نامم را صدا نزد مگر به شقاوت… مگر برای زدن ضربه ی آخر…
از همه ی روزها میگذرم… آدمها و خاطرات اهمیتشان را از دست می دهند. همینکه باهوش و توانمند و از نظر خودم زیبا باشم کافیست…
من همیشه می دانستم که کافی بودم و هستم…
همین برایم کافیست
شراره
اردیبهشت ۰۴
حالا می توانم دوباره بوی گلها را حس کنم❤️
@artutopia
شاید این بهتر باشد، بهار ما گذشته… اینطوری راحت تر دل خوش میکنی که خودت رو از همه ی تعلقات و نیازها و آدمها رها کنی… چو تخته پاره بر سنگ رها رها رها من…
دیگر رویا نمی بافی چون نامش رویاست، دیگر نمیخواهم مثل سینمای بالیوود کسی نام قشنگم را صدا بزند و من جانم بگویم، همان، هی، تو، خانوم… برایم کافیست… در روزهای طلایی عمرم کسی نامم را صدا نزد مگر به شقاوت… مگر برای زدن ضربه ی آخر…
از همه ی روزها میگذرم… آدمها و خاطرات اهمیتشان را از دست می دهند. همینکه باهوش و توانمند و از نظر خودم زیبا باشم کافیست…
من همیشه می دانستم که کافی بودم و هستم…
همین برایم کافیست
شراره
اردیبهشت ۰۴
حالا می توانم دوباره بوی گلها را حس کنم❤️
@artutopia
👍2❤🔥1
Forwarded from باید چیزی می نوشتم
به موهات رنگِشراب میزدم
به چشات سرمهی ناب میزدم
گیساتو رهاشده رو شونههات
مثل آبشارِطلا میکشیدم
اگه میشد یهروزی
شکلِ تورو میکشیدم
.
پ.ن ۱
عکس از موهای شری( خواهرم) با کانزاشی موگهایاش🤍🍊
@shukoofeh_allami
.پ.ن۲
شعر «به موهات رنگ شراب میزدم...» به حسین منزوی، شاعر برجسته معاصر ایران، نسبت داده شدهاست. در یکی از اجراهای صوتی این شعر توسط هاله سیفیزاده، نام حسین منزوی بهعنوان شاعر ذکر شده.
با این حال، در برخی منابع اینترنتی، این شعر به احمد شاملو نسبت داده شده، اما در آثار رسمی منتشرشده از شاملو، این شعر یافت نمیشود، و این نسبتدهی ممکن است به دلیل شباهت سبک و زبان شعر به آثار شاملو باشد.
به چشات سرمهی ناب میزدم
گیساتو رهاشده رو شونههات
مثل آبشارِطلا میکشیدم
اگه میشد یهروزی
شکلِ تورو میکشیدم
.
پ.ن ۱
عکس از موهای شری( خواهرم) با کانزاشی موگهایاش🤍🍊
@shukoofeh_allami
.پ.ن۲
شعر «به موهات رنگ شراب میزدم...» به حسین منزوی، شاعر برجسته معاصر ایران، نسبت داده شدهاست. در یکی از اجراهای صوتی این شعر توسط هاله سیفیزاده، نام حسین منزوی بهعنوان شاعر ذکر شده.
با این حال، در برخی منابع اینترنتی، این شعر به احمد شاملو نسبت داده شده، اما در آثار رسمی منتشرشده از شاملو، این شعر یافت نمیشود، و این نسبتدهی ممکن است به دلیل شباهت سبک و زبان شعر به آثار شاملو باشد.
Walking in Tehran
Eleni Karaindrou
«همه این چشماندازها، این گلها، زمینهای کشاورزی و کهنترین نقاط این سرزمین، هر بهار نشان میدهند چیزی وجود دارد که نمیتوان در خون خفه کرد... من هرگز بدون این خاک نمیتوانم بمانم.»
•آلبر کامو؛ به دوست آلمانیاش در هنگامه جنگ جهانی دوم.
@artutopia
•آلبر کامو؛ به دوست آلمانیاش در هنگامه جنگ جهانی دوم.
@artutopia
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود…
روز نهم جنگ…دوره ی بسیار غریبی از زندگی من شروع شده، دوره ای به مراتب سخت تر و عجیب تر از دوره ی قبلی، مثل بازیها که بعد از گذروندن مراحل بازی به مرحله ی سخت تری میرسی…همه چیز مثل فیلم های آخرالزمانی بود، دودهای مناطقی که منفجر شده بودند، حتی ترافیک جاده ها و آدم ها…
حتی رفتار متفاوت آدمها و عکس العملشان نسبت به هم…
فهمیدم که نمی شود حتی برای فردا برنامه ریزی کرد، زندگی همین اکنون است و من نباید بترسم ولی میترسم… ترس برادر مرگ است و به اعتقاد من برادر بزرگ و قدر مرگ است…همان اولین روزهایی که روی سرمان موشک می انداختند دوستانی می نوشتند جنگ را برعکس کنی گنج میشود از این جمله های کلیشه ای نخ نما… بازی با کلمات و به رخ کشیدن بی اطلاعی و نادانی…
نه عزیز من جنگ، گنج نیست… نمایش قدرت ها گنج نیست… همانطوریکه بی وطن بودن گنج نیست… ما شنیدیم و دیدیم و لرزیدیم و هزاران بار مردیم…در حالیکه همه خواب بودیم…
هزار بار مردیم و زنده شدیم تا بفهمیم کجا رو زدن…خواب بر ما حرام شد ، در زیر سایه ی رعب آور جنگ، رفاقت ها چقدر رقت انگیزند… می ترسم میترسم از همه چیز بیشتر از همه آدمها، آدمهایی که نمیشناسم و فهمیدم هرچقدر فاصله ام را از آدمها حفظ کنم برده ام…هرچه کمتر بشناسم کمتر آسیب می بینم…
آخر خرداد ۰۴
جنگ بود…
روز نهم جنگ…دوره ی بسیار غریبی از زندگی من شروع شده، دوره ای به مراتب سخت تر و عجیب تر از دوره ی قبلی، مثل بازیها که بعد از گذروندن مراحل بازی به مرحله ی سخت تری میرسی…همه چیز مثل فیلم های آخرالزمانی بود، دودهای مناطقی که منفجر شده بودند، حتی ترافیک جاده ها و آدم ها…
حتی رفتار متفاوت آدمها و عکس العملشان نسبت به هم…
فهمیدم که نمی شود حتی برای فردا برنامه ریزی کرد، زندگی همین اکنون است و من نباید بترسم ولی میترسم… ترس برادر مرگ است و به اعتقاد من برادر بزرگ و قدر مرگ است…همان اولین روزهایی که روی سرمان موشک می انداختند دوستانی می نوشتند جنگ را برعکس کنی گنج میشود از این جمله های کلیشه ای نخ نما… بازی با کلمات و به رخ کشیدن بی اطلاعی و نادانی…
نه عزیز من جنگ، گنج نیست… نمایش قدرت ها گنج نیست… همانطوریکه بی وطن بودن گنج نیست… ما شنیدیم و دیدیم و لرزیدیم و هزاران بار مردیم…در حالیکه همه خواب بودیم…
هزار بار مردیم و زنده شدیم تا بفهمیم کجا رو زدن…خواب بر ما حرام شد ، در زیر سایه ی رعب آور جنگ، رفاقت ها چقدر رقت انگیزند… می ترسم میترسم از همه چیز بیشتر از همه آدمها، آدمهایی که نمیشناسم و فهمیدم هرچقدر فاصله ام را از آدمها حفظ کنم برده ام…هرچه کمتر بشناسم کمتر آسیب می بینم…
آخر خرداد ۰۴
جنگ بود…
😢6
با خودت کنار می آیی و سعی میکنی که روز رو برای خودت دلپذیر کنی، امروز بجای فکر به اینکه برای تهیه غذای فردا سیب زمینی و پیاز نداریم، تصمیم میگیرم برای خودم گل سفارش بدم… میخواهم به خودم ثابت کنم که زندگی هنوز ارزش زندگی کردن رو داره، حتی اگر دیگه نتونی بخندی…
گلها رو توی گلدون میچینم و وانمود میکنم که من چقدر پر انرژی و شادم… بوی خوش گلها میپیچه توی خونه و یک لحظه احساس خوشبختی میکنم و بلند میگم خدا رو شکر، خودم میدونم برای چی میگم، برای داشتن یک سقف، یه خونه خنک، برای عطر گل برای سلامتی خانواده ، بخاطر اینکه کلی توانایی دارم و قابلیت که بخاطرشون بیدار باشم و بالاخره برای اینکه هنوز روی سرمان باران موشک نباریده … دوش میگیرم و سعی میکنم دوباره از بستر بیحوصلگی بلند شوم و بگویم زندگی هنوز ارزش زندگی کردن رو داره حتی اگر امیدی نباشه… اما از اونجا که همیشه وقتی برمیخیزم یه چیزی باید منو از ریشه بزنه، دوباره خشک میشم و می افتم، بقول حافظ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم، یادم میفته که باید غمگین باشم و فکر میکنم که چی بود که غصه دارم کرده؟ میگم آهان فهمیدم.نه زندگی اونقدرها ارزش زندگی کردن رو نداره، من رو حتما بخاطر خوردن میوه ای ممنوعه که بدون شک سیب نبوده به زمین تبعید کردند و گفتند زندگی کردن ممنوع…یادم باشه فردا پرده ها رو کنار نزنم، توی آینه نگاه نکنم و مشامم رو به روی عطر و بوها باز نکنم…
جمعه بود مرداد ۰۴
@artutopia
گلها رو توی گلدون میچینم و وانمود میکنم که من چقدر پر انرژی و شادم… بوی خوش گلها میپیچه توی خونه و یک لحظه احساس خوشبختی میکنم و بلند میگم خدا رو شکر، خودم میدونم برای چی میگم، برای داشتن یک سقف، یه خونه خنک، برای عطر گل برای سلامتی خانواده ، بخاطر اینکه کلی توانایی دارم و قابلیت که بخاطرشون بیدار باشم و بالاخره برای اینکه هنوز روی سرمان باران موشک نباریده … دوش میگیرم و سعی میکنم دوباره از بستر بیحوصلگی بلند شوم و بگویم زندگی هنوز ارزش زندگی کردن رو داره حتی اگر امیدی نباشه… اما از اونجا که همیشه وقتی برمیخیزم یه چیزی باید منو از ریشه بزنه، دوباره خشک میشم و می افتم، بقول حافظ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم، یادم میفته که باید غمگین باشم و فکر میکنم که چی بود که غصه دارم کرده؟ میگم آهان فهمیدم.نه زندگی اونقدرها ارزش زندگی کردن رو نداره، من رو حتما بخاطر خوردن میوه ای ممنوعه که بدون شک سیب نبوده به زمین تبعید کردند و گفتند زندگی کردن ممنوع…یادم باشه فردا پرده ها رو کنار نزنم، توی آینه نگاه نکنم و مشامم رو به روی عطر و بوها باز نکنم…
جمعه بود مرداد ۰۴
@artutopia
به مناسبت روز جهانی گربه...
لوئیس وین؛ بزرگترین نقاش گربهها
لوئیس وین (Louis Wain) هنرمند انگلیسی متولد 1860، به دلیل نقاشی از گربهها مشهور است. او 26 سال داشت که همسرش بر اثر بیماری سرطان از دنیا رفت و وین پس از این اتفاق، و تحت تاثیر علاقهی همسرش به گربهها، شروع به نقاشی از این حیوانات دوستداشتنی کرد.
اولین نقاشیهای لوئیس وین از گربهها کاملا واقعگرایانه بود اما او خیلی زود به گربههای خود ویژگیهای انسانی همچون لبخند زدن، سیگار کشیدن، بر دو پا راه رفتن، لباس پوشیدن و... بخشید و نقاشیهایش از سبک رئالیسم فاصله گرفتند.
وین به عنوان تصویرگر با مجلات و نشریات مختلف در انگلستان کار میکرد و از طریق چاپ طرحهایش از گربهها، به شهرت رسید. اما او در گذر زمان به آشفتگیهای روانی (احتمالا اسکیزوفرنی) دچار و از سال 1924 در تیمارستان بستری شد. وین به نقاشی از گربهها ادامه داد و تصاویرش از گربهها در آخرین سالهای عمرش کاملا انتزاعی شده بود. او در سال 1939 از دنیا رفت.
@artutopia
لوئیس وین؛ بزرگترین نقاش گربهها
لوئیس وین (Louis Wain) هنرمند انگلیسی متولد 1860، به دلیل نقاشی از گربهها مشهور است. او 26 سال داشت که همسرش بر اثر بیماری سرطان از دنیا رفت و وین پس از این اتفاق، و تحت تاثیر علاقهی همسرش به گربهها، شروع به نقاشی از این حیوانات دوستداشتنی کرد.
اولین نقاشیهای لوئیس وین از گربهها کاملا واقعگرایانه بود اما او خیلی زود به گربههای خود ویژگیهای انسانی همچون لبخند زدن، سیگار کشیدن، بر دو پا راه رفتن، لباس پوشیدن و... بخشید و نقاشیهایش از سبک رئالیسم فاصله گرفتند.
وین به عنوان تصویرگر با مجلات و نشریات مختلف در انگلستان کار میکرد و از طریق چاپ طرحهایش از گربهها، به شهرت رسید. اما او در گذر زمان به آشفتگیهای روانی (احتمالا اسکیزوفرنی) دچار و از سال 1924 در تیمارستان بستری شد. وین به نقاشی از گربهها ادامه داد و تصاویرش از گربهها در آخرین سالهای عمرش کاملا انتزاعی شده بود. او در سال 1939 از دنیا رفت.
@artutopia
خوب خداحافظی کنید،
این روزها مرگ با ریتمی شتابزدهتر از همیشه میرقصد؛ روی بام خانهها، در کوچهها، و در دلِ خبرهایی که هر روز از کنارمان میگذرند.
در میان این شتاب، من خودم را بیشتر شبیه مسافری از سیارهای دیگر میبینم؛ جایی که قوانینش با این جهان فرق دارد. شاید همین تفاوت است که باعث میشود بعضیها مرا «زیادی حساس» بخوانند. حتی نزدیکترین آدمها، حقیقت درونم را نمیبینند. حق هم دارند… شاعر گفته بود: «هر کسی از ظن خود شد یار من».
و این همان چیزیست که مرا به فکر فرو میبرد: مرگ نه فقط بهمعنای خاموششدن جسم، که بهمعنای خاموششدنِ آدم بودن.
دنیایی که زیر پرچم دهکدهی جهانی هر روز پرهیاهوتر و به ظاهر مدرنتر میشود، اما درونش خالیتر است.
آدمها سرگرم تصاویر و صداهاییاند که به جایشان فکر میکنند. روز به روز بیاندیشهتر، سطحیتر، و بیاعتناتر به معنایی که زمانی نامش «انسانیت» بود.
شراره، مرداد ۰۴
@artutopia
این روزها مرگ با ریتمی شتابزدهتر از همیشه میرقصد؛ روی بام خانهها، در کوچهها، و در دلِ خبرهایی که هر روز از کنارمان میگذرند.
در میان این شتاب، من خودم را بیشتر شبیه مسافری از سیارهای دیگر میبینم؛ جایی که قوانینش با این جهان فرق دارد. شاید همین تفاوت است که باعث میشود بعضیها مرا «زیادی حساس» بخوانند. حتی نزدیکترین آدمها، حقیقت درونم را نمیبینند. حق هم دارند… شاعر گفته بود: «هر کسی از ظن خود شد یار من».
و این همان چیزیست که مرا به فکر فرو میبرد: مرگ نه فقط بهمعنای خاموششدن جسم، که بهمعنای خاموششدنِ آدم بودن.
دنیایی که زیر پرچم دهکدهی جهانی هر روز پرهیاهوتر و به ظاهر مدرنتر میشود، اما درونش خالیتر است.
آدمها سرگرم تصاویر و صداهاییاند که به جایشان فکر میکنند. روز به روز بیاندیشهتر، سطحیتر، و بیاعتناتر به معنایی که زمانی نامش «انسانیت» بود.
شراره، مرداد ۰۴
@artutopia