کسی که شبیه هیچکس نیست...
251 subscribers
716 photos
299 videos
32 files
26 links
Download Telegram
میگوید: این احمق یه خبر بد داد سردردم تشدید شد… میگویم چی: میگوید فلانی مرد انگار دو روزه مرده…
فلانی مرد برای من نمی تونست انقدر عادی بشه بدون اینکه قطره ای اشک بریزم و عمیقا ناراحت نشوم. فقط توی دلم میگویم چقدر بچه بودم ادعا داشت که من رو دوست داره ما رو دوست داره چقدر قربون صدقمون میرفت قد بلندی داشت یکی از پاهاش لنگ میزد، یک عصب بینیش که قابلیت انتقال بوها رو داشت رو از دست داده بود در زمان خودش خوب و خوش سر و زبون و پولدار هم بود…ولی مثل همه ی آدمهای غیبی زندگی اون هم با اینکه از یک خون و ریشه بود رفت، نخواست… ما نخواستن رو همونموقع فهمیدیم اینکه کسی آدم را نخواهد چه شکلیه؟ حتی بی هیچ جرمی…
الان سه روزه که توی خاک سرده… فکر نکنم تا آخرین لحظات هم دلتنگ آدمهایی شده باشه که نخواستتشون… می فهمم چقدر آدمها دوست نداشتن را یادم میدهند، اشک نریختن را یادم میدهند. من که همیشه گریه او نبودم از یک روزهایی گریه او شدم و حالا میبینم میتوانم برای مرگ کسی که ندیده ام سالها غصه بخورم و به یادش باشم و با همان کمی اعتقادات مانده ی تق و لقم که بدرد عمه م میخورد برایش حمد و سوره ای بخوانم و برای کسی که بخشی از خاطرات صندوقچه ی مطرود کودکیهایم را اشغال کرده ، ذره ای اشک نریزم…من آدمها رو زود می بخشم خطاهاشون رو فراموش میکنم ، اون بخش از خاطرات رو مرور میکنم و برای خودمون اشک می ریزم. همین. بعضی آدمها همون موقع که بی دلیل میروند برای ما مرده اند… پس رحم الله من یقرا… که گویا این را هم خودش نخواسته است، پس هیچ چیزی نمیخوانم.
و مرگ این معمای لاینحل زندگی و فرشته ی مرگ که همه رو به نوبت می بلعد.
@artutopia
ناصح زبان گشاد که تسکین دهد مرا
نام تو برد و موجب صد اضطراب شد

#هلالی_جغتایی
@artutopia
جمال ثریا :

آدمى‌ست ديگر؛
حتّی در اقيانوس هم زنده مى‌ماند
اما گاهى در يک جرعه دلتنگى غرق می‌شود!

@artutopia
اسمش بزرگسالی است… وقتی میگویی خدا بیامرز، وقتی آدمهای زیادی خدا بیامرز می شوند…آدمهایی که باور نمیکردیم روزی نباشند همه آن لحظه را تجربه کردند… نمیدانم تجربه ای یک لحظه ای است و یا آنجا هم دست از سرمان بر نمی دارند… گفته باشم اگر تناسخی هم وجود داشته باشد نهایت دلم میخواهد یک پشه باشم…اگر نه بگذارند من بخوابم…
از دوره ی چهار ساله ی اول تحصیلات عالیه که برگشتم اسم هرکدام از پیرزنهای و پیرمردهای محل رو میگفتم، میگفتن اوووه اون خیلی وقته خدا بیامرز شده… وقتی هم خبر نمی دهند خود میت بدون اینکه در زمان حیات با هم حشر و نشری داشته باشیم به خوابم میاید و نشانه های این را می دهد که من مردم… من هم برای تست خوابهای کثافت خودم به کسی زنگ میزنم و می فهمم اع اون مرده… چون اموات پیش از مرگ و پس از مرگ علاقه ی بسیار زیادی به آمد و شد در خواب من را دارند…انگار که جوری من را با مرگ پیوند داده اند… اوایل از همه چیز نمیترسیدم الا مرگ اما الان فکر کنم از مرگ خودم هم میترسم، مخصوصا به شیوه ی مرسوم مسلمانی… اینکه با پارچه ی سفید خوفناکی شکلات پیچ میکنند و … دوست داشتم با لباس قشنگتری به اونور مراجعت میکردم…بلاد کفر را هم دیگر دوست ندارم اسمش می آید واقعا بالا میاورم اونموقع حتما باید همینجا من را شکلات پیچ کنند…بگذریم هر که را دیدیم و شنیدیم طبق وصیتش عمل نکردند و از آنجا هم که میت رو زمین نمی مونه پس غمی نیست…میگفتم این اسمش بزرگسالی است ، دیدن مرگ آدمها، دیدن پیری آدمها ، چروک گردنشون و این واقعیت که خودت هم بهرحال داری پیر میشی و خبر نداری…
مادام بازمانده ای خیلی قدیمی از دوستان مادر بزرگم است ، از آن آدمها که تا پولی دستش آمده در کازینوهای قبرس به فنا داده و موهایش را رنگ کرده و شاد و سرحال برگشته… پاسپورتش را که باز میکنی تا سال ۹۳ حسابی ورود و خروج داشته. حالا ۹۳ ساله است گوشهایش کم میشود و گوشتش زیر دندان پرستار، پرستاری که مامان برایش سناریوهای تناردیه ای میچیند …
گوشهایش نمیشنوند اما صدای خنده های ما را میشنود من با اینکه بی حوصله ام و خنده ام هم خیلی وقت است بند آمده، بلند بلند میخندم که صدای خنده بپیچد و او خوشحال شود. مسعود توله اش است توله ای هفتاد و خرده ای ساله که ترجیحش ماندن در بلاد کفر بوده…ما بجای همه ی بچه های داشته و نداشته اش به دیدنش می رویم. دیدنش دیدن فروریختن آدمی است اما می رویم چون او دوست دارد ما را ببیند و آدم فکر میکند آدمیزاد در برابر همه چیز چقدر عاجز و ناتوان است. در مقابل زندگی و در مقابل مرگ…
@artutopia
زیبایی ببینیم
چطور میشه تو رو نخورد آخه🥹😻
@artutopia
روانشناسیِ زرد امروز:
«نجات‌دهنده در آیینه است.»

داستایوفسکی قرن نوزدهم:
«در آغوشم بگیر و نجاتم بده، قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه در آیینه‌ها می‌بینمش.»
یه پیشی داشته باشم اسمشو میذارم داستایوفسکی
تو خونه هم فئودور صداش میکنم
@artutopia
می گوید: اگر میگفتن همین الان می تونین یه چیزی رو بخرید که خیلی خوشحالتون میکنه اون چیه؟
بلافاصله میگویم: عشق( من تکلیفم با خودم روشن است)
میگوید فلسفی نباشد. دهخدا تعریف میکند.
فلسفه: فلسفه. [ ف َ س َ ف َ / ف ِ ] ( معرب ، اِ ) اصل کلمه یونانی و مرکب از دو جزء است : فیلوسس به معنی دوست و دوستدار و سوفیا به معنی حکمت. دوست دار دانش بودن.
عشق: مترادف عشق: تعشق، خلت، دوستی، شیفتگی، علاقه، محبت، مودت، مهر، وداد

برابر پارسی: دلدادگی، دل باختگی، دل بردگی، دل دادگی، شیدایی، شیفتگی
میگویم عشق کی تبدیل به فلسفه شد، آدمها یک قلب دارند برای پمپاژ کردن خون بلحاظ بیولوژیکی و گاهی برای ریتم تند ضربان و سریع تر پمپاژ کردن وقتی نام کسی را میشنوی یا وقتی شخصی را میبینی این عشق است که کار قلب است. معادله شرودینگر نیست، فلسفه هم نیست، عشق یعنی دوست بداری و دوستت بدارند و بنظر ساده ترین کار دنیاست… پس کی عشق فلسفی شد؟ دست نیافتنی و پیش پا افتاده شد؟ فقط موضوع این است که خریدنی نیست که این روزها هم خریدنی شده.
آخر می گویم چه چیزی تو را خوشحال میکند یک مکالمه ی تلفنی انجام میدهد و میگوید علی، علی شوهرش است و در دسترس اما می گویم قرار نیست فلسفیش کنی🤣اما این دیگه نوبر آرزوهای جهان بود.
دوست دیگرم یک خانه با حیاط بزرگ میخواهد که در حیاطش کشت و کار انجام بدهد اما من هیچ چیز نمیخواهم همه ی چیزهای مادی جهان تاریخ اعتبارشان به یک روز می رسد… من با دلم معامله میکنم. میگوید اولین بار عاشق کی شدی؟ فکر میکنم، نه من عاشق کسی نشدم، هنوز نمی دانم اطلاعی ندارم، همیشه غریبه هایی بوده اند که مرا به سمت خود جذب کرده و من شاید فکر کردم دوستشان داشته ام بعد هم خودشان بی خیال من شده اند، غریبه هایی که خیلی آشنا میشوند و ناگهان غریبه ترین فرد جهان و چقدر ناراحت کننده و من مدتهای طولانی چه بسا خیلی طولانی غصه خوردم و غصه میخورم، اما لزوما اسمش عشق است؟ نمیدانم…شاید هورمون ها ، هوا و هوس و یا توهمی بیش نباشند. شاید هیچوقت عشق به سراغ من نیامده و نیاید.
@artutopia
در سنین جوانی و جاهلیت یادم می آید که یکی از دوست پسرهایم برایم یک عروسک pooh خریده بود غیر از اون یک جعبه موزیکال پر از نقره و یک پلاک طلا… یک روز تصمیم گرفتم که این هدایا رو تبدیل به احسنت کنم پوه را به یکی از همخونه ای هام فروختم، پلاک را طلافروشی و نقره ها را نقره فروشی، جعبه ی موزیکال را به شقایق دختر صاحبخانه اینگونه بود که از شر هدایای مرحوم راحت شدم. حالا این خرس سرراهی خرسی که دوستم دوست ندارد جلوی چشمش ظاهر شود چون نکبت خانی برایش خریده و یادش رفته این را مثل بقیه ی هدایایش پس بگیرد را به سرپرستی گرفته ام، حالا خرس مرغوبی نخریده خرس باید قهوه ای، گرم و نرم و بغلی باشد ولی برای یک خرس بی خانمان که کسی چشم دیدنش را ندارد جا دارم… اسمش راآقای علیزاده گدا نسب گذاشته ام همینقدر نچسب و ندوست، اما چون خیلی وقت است خرسی را هدیه نگرفته ام و آقای علیزاده ی گدا نسب را هیچکس دوستش ندارد گفتم او هم بیاید، اما او امروز از دیروز شادتر بنظر می رسد، اما کوکی شریک بالشتم انگار که جایش تنگ شده باشد غمگین و معذب است.
پ ن: عکس آقای علیزاده می تواند آینه ی دق خانم شین باشد اما رهاش کن بره🤣
@artutopia
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سید علی صالحی :

تو یادت نیست
ولی من خوب به یاد دارم
برایِ داشتنت دِلی را به دریا زدم
که از آب می‌ترسید .

@artutopia
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
انیمیشن "خاطرات یک حلزون" 2024
کیفیت 1080
بدون زیرنویس
بدون سانسور
مثبت شانزده سال
@artutopia
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
انیمیشن "خاطرات یک حلزون" 2024
کیفیت 720
زیرنویس هاردساب
بدون سانسور
مثبت شانزده سال
@artutopia