عبدالمهدی نوری
334 subscribers
111 photos
41 videos
28 files
24 links
من آنقدری که تو معشوقه ای شاعر نخواهم شد...

شعرها و قصه‌ها و عقاید عبدالمهدی نوری
+
شعرهای دوست داشتنی
ارتباط:
@Amnoori
Download Telegram
عبدالمهدی نوری
#بنیاد_شهید_و_امور_ایثارگران اگر منظور از شهید و جانباز کسی است که تمام یا قسمتی از سلامتی و یا تمامیت جسمانی‌‌اش را قربانی #ایدوئولوژی نظام کرده باشد، لطفا نام من و هشتاد و چند میلیون نفر از هموطنانم را در فهرست خودت وارد کن! ما هشتاد و چند میلیون نفر،…
ما آشغال‌ترین رسانه‌های اجتماعی را به زور فیلترینگ نصب می‌کنیم و در آشغال‌ترین فضای آموزشی پرپر می‌شویم و با هر بهانه‌ و حتی بی‌بهانه کودکانمان را در زمین و آسمان از دست می‌دهیم.

سگ‌جان ترین هایمان نیز، به این #زمستان_سخت - که قرار بود اروپا تجربه‌اش کند - می‌خوریم تا در تناژ بالا دوده و آشغالهای #سرطان_زا بخوریم و به کمک پارازیت و روغن پالم و هزار آشغال دیگر، نهایتا در آشغال‌ترین #تحریم_داروهای_سرطان بمیریم!!!

به خدا که هیچ کس مثل من و هشتاد و چند میلیون خس و خاشاک ایرانی دیگر در راه ایدئولوژی، از جسم و جان و روان خودش نگذشته است!

لطفا اسم مرا هم وارد کنید و به پسرم سهمیه بدبختی و فلاکت پدرش را بدهید!
شهید جانباز #عبدالمهدی_نوری
من از شبی که از افسون یار دل کندم
به بی‌تفاوتی از روزگار دل کندم

#رقیب گفت: اگر دلخورید، دل بکنید!
و من که دلخورم از این قمار دل کندم

زنی که هیچ به خاطر ندارم از عشقش
دراین زمانه بخواهم چه کار؟ دل کندم

گریستم که کمی تارتر شود چشمم ...
سپس از آن همه نقش و نگار دل کندم

اگرچه خاک تنش لاله زار بود اما...
چنان خزان زدگان از بهار دل کندم

نشستم و دو-سه شب مست کردم و چون مرد
نه بی اراده... که با اقتدار دل کندم!

به چشم تک تکِ یاران جانیِ دیروز
نگاه کردم و از روی دار دل کندم

وطن! عزیزترین زن! به رغم گفته‌ی من
گمان مبر که من از این دیار دل بکنم

#عبدالمهدی_نوری

به برادرم #امیر_شمس که جان می‌کند و دل نه!
به دیدارم بیا خاتون!
به دیدارم بیا و غبار
از این آینه‌ی درهم شکسته بردار

به دیدارم بیا خاتون!
بی آنکه بخواهی برخیزم
و گیسوان پریشانت را
به عاشقانه‌ترین شعرها
بنوازم
و بی‌آنکه بخواهم در آغوشت بلند بلند بلند...

که من پایم قلم شده است
و انگشتانم شکسته است
و کمرم شکسته است
و حرمتم شکسته است
و سرم به اجسام سخت زیادی شکسته است
اما تو می‌دانی
در سینه‌ام بلوری است
که تنها تو می‌توانی
ناشکسته‌اش نگاه داری

به دیدارم بیا خاتون!
و عطر عشق را
از این استخوان‌های درهم شکسته
به آن شهر خاموش برگردان!

#عبدالمهدی_نوری
@Amnouri
نخستین کلمه‌ام بود
که بی‌آنکه حرفی بینمان باشد
-مثل دشنه‌‌های رفیق-
همیشه پشتم درآمده بود

این بازی ما نبود
که روزها دستش را تفنگ می‌کرد
می‌گذاشت روی شقیقه و شتک خون را
روی پرده‌ای که نبود می‌خندید.
زندگی ما بود
که شبها
مثل یک مین ضد نفر
کنار من در خودش فرو می‌رفت.

او روی دیگر عشق است
که نه پا
روی او می‌توان گذاشت،
نه دست
از او می‌‌توان کشید.

روی دیگر عشق است
که این روزها مدام
هر آینه‌ برایم دست تکان می‌دهد
و من هر بار از اینکه اینقدر شبیه هم شده‌ایم
چیزی را به سختی قورت می‌دهم...

هر بار که صورتم را تیغ می‌کشم...
یا بر پلی بلند
از بزرگراهی شلوغ می‌گذرم...
با هر قطاری که شیهه کشان به ایستگاه می‌رسد...
با هر دره‌ای که زیر پایم خمیازه می‌کشد...
با هر پنجره‌ای که به تماشای بلندایش می‌خواندم...
بی آنکه حرفی بینمان باشد،
بهم لبخند می‌زنیم

همزادی
که از روز تولد
نخستین کلمه‌ام بود
حالا تنها مخاطب من است...

وای که چقدر می‌خواهم
به همزاد نامرئی‌ام -مرگ-
غزلی تقدیم کنم!
پیش از آنکه باهم به خانه برنگردیم.
.
.
.
#عبدالمهدی_نوری
@Amnouri
نه شور در غزلی و نه روح در بدنی
نه شوق ساختنی و نه تاب سوختنی
دگر چگونه بیابیم در چنین وطنی

(دو یار زیرک و از باده کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه‌ی چمنی؟)

اگرچه هیچ ندیدم در این وطن جز غم
رفیق‌وار نشستم به پای خاک! قسم
به جام‌های رفاقت که می خورند به‌هم

(من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگرچه در پی‌ام افتند هر دم انجمنی)

بسوز ای دل در بند این خراب آباد
غمی که هر دمت آید به جان مبارک باد
که قانعی به همین خاک شعله‌ور در باد

(هرآنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی)

به شیخ و شاه بگو آن سری که خم نشود
رود به دار و به تزویر متهم نشود
و نیست ارگ امیری که زیر و بم نشود

(بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچوتویی یا به فسق همچو منی)

چه بود سهم من از مهر خاوران دیدن
به جز مقاتل خونین آسمان دیدن
و داغ، داغ زن و کودک و جوان دیدن

(ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی)

خوشا کسی که به تزویر اقتدا نکند
به نام دین خدا، مدح کدخدا نکند
که کدخدا هوس خلعت خدا نکند

(به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی)

کجاست مقصد این داستان کجا حافظ؟
من و توایم و همین زخم آشنا حافظ
و قرنهاست همین است ماجرا حافظ...

(مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی)


#مخمس #تضمین
#عبدالمهدی_نوری
@Amnouri
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پکی عمیق زد و گفت : بچه جان! خود را
-که غرق آبی- با تشنگان قیاس مکن!

به وقت قدرت پاییز و قتل عام بهار
عوام باش و هواداری خواص مکن

مپوش خرقه‌ی مذهب... اگر که پوشیدی
به جز محبت و نیکی در آن لباس مکن

"مبوس جز لب ساقی" و هیچ جرمی را
به غیر بوسه‌ی معشوقگان قصاص مکن!

به راه عشق وطن خود بمیر ... اما هیچ
فدای امر امیران ناسپاس مکن!

به غیر مرگ چه در چنته دارد این دنیا؟!
خودت بمیر و به نامرد التماس مکن!

[ ]
کنایه‌ای به جوانان میهنش زد و رفت
پکی عمیق به #سیگار_بهمن‌ش زد و رفت

#عبدالمهدی_نوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به نام خداوند رنگین‌کمان‌ها
فروزنده‌ی خشم آتش‌فشان‌ها

خداوند بخشنده‌ی تاج قدرت
به چنگال خون‌ریز چنگیزخان‌ها

سراینده‌ی شعر صبر و عدالت
بهشت پس از مرگ بی‌خانمان‌ها

یقینی که از کودکی در سر ماست
به الطاف پنهانی خطبه‌خوان‌ها

خداوند قادر! خداوند ناظر!
تماشاچی ساکت آسمان‌ها!

ولیّ ِ دم ِ کشتگان حقیقت!
خدا! این تو این خون پاک کیان‌ها!

#عبدالمهدی_نوری
#کیان_پیرفلک
گدا اگر همه عالم به او دهند گداست!

این مصرع به تنهایی قطعا از مصادیق بارز ادبیات تعلیمی است و آنقدر زنده وصمیمی است که می‌تواند ضرب المثل باشد یا حتی می‌تواند در یک اظهارنامه رسمی، علیه فردی تنگ نظر به کار برود... انگار نه انگار که نزدیک به هزار سال قبل نوشته شده!

واقعا کدام یک از ما مدعیان شعر معاصر، در تخیلاتمان هم به این فکر می‌کنیم که مصرعی از ما ۱۰۰۰ سال بعد اصلا وجود داشته باشد؟!

اما #سعدی (علیه الاف الحسره و السلام ) به فتح قله‌های تخیل آمیز ما راضی نیست!
هرچه باشد سعدی است و به جادوی کلمات مسلط!
پس مصرع نخست را به گونه‌ای می‌نویسد که این مضمون تعلیمی در غایت عشق تفسیر و جانی دوباره بیابد. آنجا که می‌فرماید:

جمال در نظر و شوق همچنان باقی است
گدا اگر همه عالم به او دهند گداست!

دیگر گدا تنها گدا نیست که بهترین مصداق عاشقان سبک عراقی است و همه عالم نظری به معشوق است که در جهان سبک عراقی قطعا خود هر دو جهان است.

که عشق شاعر سبک عراقی است و کسی
در این زمانه به سبک و سیاق اسبق نیست!

#عبدالمهدی_نوری

یک بیت از #سعدی
نخستین کلمه‌ام بود
که بی‌آنکه حرفی بینمان باشد
-مثل دشنه‌‌های رفیق-
همیشه پشتم درآمده بود

این بازی ما نبود
که روزها دستش را تفنگ می‌کرد
می‌گذاشت روی شقیقه و شتک خون را
روی پرده‌ای که نبود می‌خندید.
زندگی ما بود
که شبها
مثل یک مین ضد نفر
کنار من در خودش فرو می‌رفت.

او روی دیگر عشق است
که نه پا
روی او می‌توان گذاشت،
نه دست
از او می‌‌توان کشید.

روی دیگر عشق است
که این روزها مدام
هر آینه‌ برایم دست تکان می‌دهد
و من هر بار از اینکه اینقدر شبیه هم شده‌ایم
چیزی را به سختی قورت می‌دهم...

هر بار که صورتم را تیغ می‌کشم...
یا بر پلی بلند
از بزرگراهی شلوغ می‌گذرم...
با هر قطاری که شیهه کشان به ایستگاه می‌رسد...
با هر دره‌ای که زیر پایم خمیازه می‌کشد...
با هر پنجره‌ای که به تماشای بلندایش می‌خواندم...
بی آنکه حرفی بینمان باشد،
بهم لبخند می‌زنیم

همزادی
که از روز تولد
نخستین کلمه‌ام بود
حالا تنها مخاطب من است...

وای که چقدر می‌خواهم
به همزاد نامرئی‌ام -مرگ-
غزلی تقدیم کنم!
پیش از آنکه باهم به خانه برنگردیم.
.
.
.
#عبدالمهدی_نوری
@Amnouri
دیواری‌ام که هیچ به خود استوار نیست
از من حذر کنید... مرا اعتبار نیست!

از من حذر کنید که من بّحر مَیتّم
مرداب شومی‌ام که به جز شوره‌زار نیست!

آفت منم به مزرعه‌ی دوستان خویش
حرف بخیل بودن ابر ِ بهار نیست

چون دشنه‌ای که پشت رفیقان درآمده
جز زخمهای کهنه ز من یادگار نیست

با صد هزار توطئه درگیرم و کسی
ممنون صلح و امنیت و اقتدار نیست!

از هر نبرد زخم شکستی است بر تنم
مجموعه‌ای که مایه‌ی هیچ افتخار نیست

بر سنگ قبر کاوه نوشتم به خط خوش؛
(ضحاک زنده‌ است و کسی پای کار نیست)

مرگم که خون آدمیان گردن من است
مردی که مرگ را بکشاند به دار کیست؟!

#غزل
#عبدالمهدی_نوری
@Amnouri
عبدالمهدی نوری
در قرن هفتم و در یکی از درگیری‌های کوچک اطراف #نیشابور، تیری سرگردان، از کمانداری نامعلوم، جان داماد #چنگیزخان را می‌گیرد. بر خلاف تصورتان، این خبر برای مردم نیشابور به مراتب هولناک‌تر از سپاه مغول است. ادامه 👇
در فاصله کوتاهی دختر چنگیز وارد اردوگاه شده و دستور می‌دهد، به خون بهای همسر سفاکش، نیشابور -بزرگترین شهر خراسان- را با خاک یکسان کنند و در آنجا جو بکارند!

شهر محاصره و صبح شنبه، حمله از ۷۰ نقطه شروع می‌شود و تا شامگاه چهارشنبه با شمارش اجساد مردان و نه پیران و زنان و کودکان و نوزادان و سگها و گربه‌ها پایان می‌پذیرد.

به گواهی تاریخ، جسد یک میلیون و هفتصد و چهل هزار مرد شمارش می‌شود...

اگر در طول ۵۰ سال از عمرتان، هر روز ۱۰۰ نفر غیرتکراری را ملاقات کنید و بعد همه را یک جا جمع کنید، می‌توانید عدد اجساد مردان را درک کنید!

مغولان به معنی واقعی کلمه شهر را با خاک یکسان کردند و بر آن آب بستند و جو کاشتند...

واقعا نمی‌دانم بر آن چند میلیون مرد و زن و کودک و نوزاد در آن چند روز چه گذشته و این جزای کدام عمل کدام حرام‌زاده‌ای بوده، اما هنوز با گذشتن هشتصد سال، میلیون‌ها فریاد و نجوای #ای_خدا از آن ویرانه به گوش می‌رسد.

اگر هنوز براین باوریم که عدالتی در این جهان حاکم است یا بلاهایی که برسرمان می‌آید انعکاس اعمال و افکار ماست، یا قرار است سواری به دادمان برسد، یا اوضاع از این بدتر نمی‌شود، بیایید کمی #تاریخ_بخوانیم و بر تمام تاملات شهودی ابلهانه‌ی خود خط بطلان بکشیم.

ما احساساتی‌های #خاورمیانه، قرنهاست بازنده تمام معادلات منطقی این قسمت از جهان بوده‌ایم.

#عبدالمهدی_نوری
مثل لنجی که برنخواهد گشت،  قسمتم کندن و جدا شدن است
این که دریا چقدر بی رحم است اولین درس ناخدا شدن است

دستهایت شبیه لنگرگاه، خسته و بی قرار و مضطربند
دست من مثل لنگری لرزان، غرق در وحشت رها شدن است

گفتی از من به بعد... گفتم نه! بعد تو، هیچ کس نخواهد بود
سینه‌ام  قبر یک نفر باشد بهتر از کاروان سرا شدن است

ما دو آواز تلخ و ناخوانده، ما دو فریاد در گلو مانده
ما سکوتیم و مرگمان بی شک، در تب و تاب هم صدا شدن است

در جهانی که عشق کافی نیست، چاره ای جز خیال بافی نیست
بافه هایی که دوست می داریم، همه در حال نخ نما شدن است

لنج من بی مهار و بی لنگر، روی آب ایستاده بی حرکت
این رها بودن و جدا نشدن بدترین شکل مبتلا شدن است

#عبدالمهدی_نوری
https://tttttt.me/Amnouri
چه امیدی به اثر بخشی مشتی پند است
عشق تنها به قوانین خودش پابند است

گفت گمراهی محض است نظربازی و خاک
بر سری کز نظر شیخ سعادتمند است

از نظرگاه من او را بنگر... بعد بگو
که بهشتت به چه می ارزد و دوزخ چند است

تا خدا راه پریشان و سیاه است و بلند
ارتباط من و معبود به مویی بند است

که کشیده است از این دام دمی بیرون پای؟
که رسانیده به تزویر بر آن دامن دست؟

با چنین چشمی و ابرویی و مویی در هم
هرکه عاشق بشود گور خودش را کنده است!

دل به تو بستم و پیداست از این شعر که عشق
از به هم ریختن قاعده ها خرسند است

عشق قانون شکن و سرکش و بی قاعده نیست
بلکه تنها به قوانین خودش پابند است

#عبدالمهدی_نوری
https://tttttt.me/Amnouri
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مثل لنجی که برنخواهد گشت،  قسمتم کندن و جدا شدن است
این که دریا چقدر بی رحم است اولین درس ناخدا شدن است

دستهایت شبیه لنگرگاه، خسته و بی قرار و مضطربند
دست من مثل لنگری لرزان، غرق در وحشت رها شدن است

گفتی از من به بعد... گفتم نه! بعد تو، هیچ کس نخواهد بود
سینه‌ام  قبر یک نفر باشد بهتر از کاروان سرا شدن است

ما دو آواز تلخ و ناخوانده، ما دو فریاد در گلو مانده
ما سکوتیم و مرگمان بی شک، در تب و تاب هم صدا شدن است

در جهانی که عشق کافی نیست، چاره ای جز خیال بافی نیست
بافه هایی که دوست می داریم، همه در حال نخ نما شدن است

لنج من بی مهار و بی لنگر، روی آب ایستاده بی حرکت
این رها بودن و جدا نشدن بدترین شکل مبتلا شدن است

#عبدالمهدی_نوری
https://tttttt.me/Amnouri
به داد من برس ای شک! که دشنه‌ی ایمان
به زیر حنجر ِ فرزند ِ من نظر دارد!

#عبدالمهدی_نوری
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت

عمری از گندم نخورد و خوشه خوشه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

"یاری اندر کس نمی بینم..." غزل را گریه کرد
تا به خود آمد، دلش از دوست دارانش گرفت

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکرکرد؛
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

چند گامی دور شد..اما دلش جا مانده بود
برنگشت و مانده ی جان را به دندانش گرفت!

داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت که
"محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت"


#عبدالمهدی_نوری

https://tttttt.me/Amnouri
شنیدم آنکه سر دار زیر لب می‌گفت:
شرف نداشته هرکس هنوز سر دارد!

و خاک بر سر شعرت اگر تو را آخر
به دست بوسی دربار مفتخر دارد!

#عبدالمهدی_نوری

من دستگاه گوارش ضعیفی دارم و حالم از خیلی از چیزها بهم می‌خورد، اما در فهرست طولانی مشمئزکنندگان من، #شاعران_وابسته یکی از نخستین‌ها هستند!

به گواهی تاریخ #شعر_فارسی در اکثر ادوار، هنری درباری و دیوانی بوده و شاید پیشرفت چشم‌گیر شعر در ایران، بی‌ارتباط به جریان مالی قدرتهای حامی شاعران نبوده است.

حتی شاعران بزرگ ایران نیز دست کم در دوره‌ای خاص از زندگی با دربار یا دیگر مراکز قدرت ارتباط خوبی داشتند و از همین طریق دیوانشان به دست ما رسیده است.

البته قطعا ما در مقام قضاوت رفتار سیاسی بزرگان ادبیات نیستیم، چراکه در آن دوران تنها راه ماندگاری و حتی انتشار یک شعر، رونویسی از آن بوده که قطعا رونویسی از دیوان در تعداد بالا با درآمد عادی هیچ انسانی تناسب نداشته است.

اما این روزها داستان تغییر کرده است. من قبول دارم #فردوسی جز از راه تقدیم #شاهنامه به قدرت، راهی برای جاودانگی نداشته، اما عمیقا معتقدم قواره این استدلال، بر اندام مزخرف سرایان و حتی بهترین شاعران امروز طوری زار می‌زند که نیازی به تشریح و توجیه بیشتر نداشته باشد!

همینجا باید بگویم برای من در این مقوله، دربار شاه و خانقاه شیخ تفاوت چندانی ندارد، چراکه #شاعر_وابسته بعد از مدتی دیگر شاعر نیست، یک ربات کشف روابط زبانی در مسیر جریانات سیاسی است!

من اصلا از کشف هم قافیه بودن #مهسا و #آرمیتا به وجد نمی‌آیم. همانطور که با آوردن #تلاویو و #تهران در یک مصرع احساس شاخ غول شکستن نمی‌کنم.

من مترصد یک فاجعه نیستم تا سریعا دستگاه تولید شعرم را به برق بزنم و روضه یا حماسه‌ای سر هم کنم و تا از دهن نیفتاده توییت بزنم و لایک بگیرم!
باورش برای این کسبه سخت است، اما #شاعران_مستقل بیرون از این بازی‌ها و خیلی واقعی درد می‌کشند!

همین است که حالم از تمام این چاپلوسی‌های زبان محور دوستان شاعرم که به نوعی سنگ هر یک از مدعیان قدرت را به سینه می زنند، بهم می‌خورد!

همین است که دستگاه گوارشم جواب نمی‌دهد و دوست دارم روی تمام بیلبوردهای شاعرانه شهر بالابیاورم!  روی تمام توییت‌ها و پستهای مخاطب پسند بی‌مایه و مخالف و موافق نظام!

روی تمام آنها که خون جاری در کوچه ها را فرصت می‌بینند... روی تمامشان بالا بیاورم... آنقدر که دیگر عروض و قافیه و تاویل در متن و تخیلِ بر پرده زبان یادم برود!

آنوقت بنشینم یک گوشه و بی‌هیچ سواد و درکی از هنر به زشت‌ترین شکل ممکن گریه کنم! برای تک تک آرزوهایی که در این دنیا زیر آوار #فقر و #تبعیض و #موشک و #فساد و #تزویر آرام آرام خفه شدند و هیچ سگ زنده یابی برایشان پارس نکرد!

#عبدالمهدی_نوری
به خنده گفت: «از آن سالها که طرد شدی
شبیه تارزنی گنگ و دوره‌گرد شدی!

چقدر کال و گس و سبز بودی آن دوران
چه سرخ از دلم افتادی و چه زرد شدی

هنوز گرمی دستت به کوچه ها جاری است
سه سال از فورانت گذشته! سرد شدی؟

زنی شبیه مرا عشق تو به اوج رساند
خودت چگونه هم آغوش آه و درد شدی؟
‌ ‌ ‌ ‌ ‌
زنی شبیه من اکنون در اختیار دلت
غنیمتم که تو پیروز این نبرد شدی...»
‌‌‌‌‌‌‌‌
نگاه کردم و با نیشخند گفتم: «چشم!»
به خنده گفت: «نه عاقل شدی، نه مرد شدی»

به خنده گفت و دلم طعنه‌ای به شعرم زد
که باز شاعر آن خنده‌ای که کرد شدی!

#عبدالمهدی_نوری
https://tttttt.me/Amnouri