کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
943 subscribers
885 photos
81 videos
95 files
213 links
«تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد»

ارتباط با ما :
@Adabi_AUT0
Download Telegram
‏خون می‌چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
ای میهن! در اینجا سینه‌ی من چون تو زخمی است
در اینجا دمادم دارکوبی بر درخت پیر می‌کوبد دمادم، دمادم

سایه

#یادمان
@adabi_aut
🔸طبق اطلاعیه منتشر شده، کلیه کلاس‌های آموزشی دانشگاه صنعتی امیرکبیر تا پایان تعطیلات نوروز تعطیل شد.

📌با توجه به اطلاعیه دیروز اداره امور خوابگاه، احتمالا خوابگاه‌ها ظرف چند روز آینده بطور کامل بسته خواهند شد.

📌 اطلاعات تکمیلی در مورد کلاس‌های الکترونیکی، کلاس‌های جبرانی در سال جدید و تطویل ترم اطلاع‌رسانی خواهد شد.

@adabi_aut
«آخرین انار دنیا» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.ir/book/2259

پ.ن۱:اگه به سبک رئالیسم جادویی (مثل سبک کتاب «صد سال تنهایی») علاقه دارید یا می خواید که با این سبک آشنا بشید، شدیدا توصیه میشه!

پ.ن۲:امروز می تونید رایگان دریافت کنید🙄😎

پ.ن۳: این روزا فرصت خوبیه که کتاب بخونیم! :)

@adabi_aut
چه جرمی بزرگتر از آن است که انسان کسی را از صمیم قلب بخواهد و او دوستش نداشته باشد. ها.... چه جرمی بزرگتر از آن است که دست در خون خودت کنی و آن که دوستش داری همچنان سرد و صبور نگاه کند و خودش را بگیرد و بگوید، من تو را دوست ندارم، من می گویم این از کشتن انسان با گلوله وحشتناک تر است. از کشتن انسان و سربریدنش با چاقو بدتر است.

آخرین انار دنیا
بختیار علی
#پاراگراف
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه‌ی بی‌طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه‌ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سمومِ نفس‌کش که در جوانه گرفت

دل گرفته‌ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه‌ی شبانه گرفت

هوشنگ ابتهاج (سایه)
#شعر_معاصر

@adabi_aut
مبانی زبان‌شناسی.pdf
3.4 MB
کتاب مبانی زبان‌شناسی
نویسنده: جین اچیسون
ترجمه: محمد فائض
انتشارات نگاه ۱۳۷۱
@adabi_aut
«ما اعتراف می‌کنیم که از ما
بازیگران بهتری هستند؛

بازیگرانی که صحنه‌شان خیابان است
و مخاطبشان جمعِ اجتماع

بازیگرانی که می‌گویند و می‌گویند و می‌گویند؛

از باطل و حق، و از واقع و مجاز
و این میانه اگر خوب بنگری
فقط اجساد واقعی است.

ما چطور بازی کنیم
با دستِ این‌همه خالی
با دهانِ این‌همه در بند
سرابی این چنین فریب
راست‌هایی این‌همه دروغ؟

ما چطور روی این صحنه‌ٔ عاریه‌ٔ کوچک
با تفنگ‌های چوبی اندک
کشتاری بزرگ راه بیندازیم
که در آن خون از آبِ جاری روانتر است
و از خاکی که بر آن ریخته بی‌ارج‌تر؟

ما کارگران نمایشیم
نشسته در ردیف اول تهمت؛
از تیره‌ی آن مرغ دانه‌بر
که در عروسی و عزاش هر دو سر می‌بُرند.

ما تصویر کوچک این دنیاییم
اگر حقیر، اگر شکسته
ما تصویر زمانه‌ی خود هستیم

ما اعتراف می‌کنیم که از ما
بازیگران بهتری هستند؛
با چشم‌بندی و شعبده
با اشک و آه و سوز
با مژده و فریب
با تفنگ‌های واقعی بسیار
آنان به نام شما
- به نام نامی مردم-
آراء شما را غربال می‌کنند؛

شما تحسینشان می‌کنید
و مرعوبشان هستید.
سنگ آسیای آنان
از خون شما می‌گردد
و نمایشنامه‌شان را بارها خوانده‌اید؛
با نام جعلی تاریخ!»

بهرام بیضایی
خاطرات هنرپیشه نقش دوم
#پاراگراف

@adabi_aut
«اجاق سرد»

مانده از شب های دورادور،
بر مسیر خامُش جنگل،
سنگچینی، از اجاقی خُرد،
اندرو خاکسترِ سَردی.
همچنان کاندر غبار اندودۀ اندیشه‌های من ملال‌انگیز،
طرح تصویری، در آن هر چیز،
داستانی حاصلش دردی.
روز شیرینم که با من آتشی داشت،
نقش نا همرنگ گردیده،
سرد گشته، سنگ گردیده،
با دم پاییز عمر من، کنایت از بهار رویُ زردی.
همچنان که مانده از شب‌های دورادور،
برمسیر خامُش جنگل،
سنگچینی از اجاقی خُرد،
اندرو خاکستر سردی.

نیما یوشیج
یوش، آبان ماه سال ۱۳۲۷
#شعر_معاصر

@adabi_aut
۱۰ اسفند، زادروز مهدی اخوان ثالث (م.امید)
#یادمان
@adabi_aut
#یادمان

«آن‌گاه پس از تندر»

اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من

این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
افسانه های نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک می نالد

وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک می مالد
آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
از روبرو می آید و رگباری از سیلی
من می گریزم سوی درهایی که می بینم
بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست
از کیست
تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
قهقاه می خندد
وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
سبابه اش جنبان به ترساندن
گوید

بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم می پرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود

اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش

یا روشنایی روز ، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانه ی همسایه می دیدم
شاید چراغان بود ، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانه مان، روی گلیم تر وتاری
با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
اندیشه ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود

اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حمله های گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می لرزید
گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش می لرزید
در لحظه های آخر بازی
ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
گویا مراهم پاره ای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می دیدم
او گفت : این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه ؟

من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهی کرد، می دانم
پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خنده ی اینان
آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت
با لهجه ی بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، می دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست

پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه می بینم
ترکید تندر، ترق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار

در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهره های شکرین ،‌ شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقی بود روشن ‌ مرد

اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار ؟
آن گسترش ها وان صف آرایی
آن پیل ها و اسب ها و برج و باروها

افسوس
باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود
و سقف هایی که فرو می ریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان می شد صلیب ما

افسوس
انگار در من گریه می کرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
انگار بر من گریه می کرد ابر

مهدی اخوان ثالث
از مجموعه «از این اوستا»
#شعر_معاصر

@adabi_aut
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#یادمان «آن‌گاه پس از تندر» اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردم بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من در خلوت خواب گوارایی و آن گاهگه شبها که خوابم برد هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل از روشنا گلگشت رؤیایی در خوابهای من این آبهای اهلی وحشت تا…
«یکی از مهمترین ویژگی‌های کار مهدی اخوان ثالث، سوای کیفیات زبانی و بیانی آن‌ که خود جای بحث بسیار دارد، «سندیت» اشعار اوست: شعرهایی چون «مرد و مرکب» و همین شعر «آنگاه پس از تندر» حدیثی است شاعرانه از آن سال‌ها، شعری است با تشکلی بر محور وجود شاعر، بازگویی عوامل سازندۀ ذهنیات و جهان‌بینی بسیاری از روشنفکران مجرب و ناظر به معنای اعم.

این شعر مثل اکثر شعرهای اخوان روایتگونه است_بی‌آنکه بخواهیم بگوییم که روایت شعر نیست_ و با تشکلی داستانی و با تصویری مؤثر و نافذ. ذهنیتی به عینیت درآمده و محسوس. بی‌آنکه شعر کاملاً روشن باشد (یعنی نثرگونه گردد) و از ابهام شعری به دور افتد.

اما نمی‌دانی چه شب‌هایی سحر کردم

این آغاز شعر است و در سطور بعدی منطقی این است که فی‌الفور کیفیت به سحر رسیدن این شب‌ها روشن شود و بدین‌گونه روشن می‌شود: شب‌هایی که حتی یکدم پلک‌های شاعر با هم مهربان نبوده‌اند (به خواب نرفته‌اند) و اگر هم گهگاه به خواب رفته‌اند هرگز با رؤیای خوش و شیرین همراه نبوده‌اند. خواب‌هایی خوش در هیئت هاله‌ای یا نیمتاجی گل.

شاعر بر آن است تا از شب‌های بی‌خوابی و یا از خواب‌های وحشتناک خود سخن بگوید. از خواب‌های اهلی. و اگر صفت «اهلی» را به کار می‌برد در حقیقت به اعتبار تدوام این خواب‌هاست. خواب‌های اهلی شدۀ دیرین، خواب‌هایی که تا چشم می‌بیند همراه با کاروان هول و هذیان است.

اما این خواب چیست؟ خواب گرگ محتضری است که با زخمی بر گردن، در حالی که دم به دم نفس‌هایش خفیف می‌شود، در جسم میرندۀ خود می‌نالد. و این ناله از وحشت نوبت مرگ اوست. ناله‌ای در قالب تن میرندۀ شاعر، و این همان «عینیت» خاص اخوان است. همان تجسم.

در قسمت دوم شعر ما به علت این راز پی می‌بریم، علت اینکه چرا شاعر به دیدن چنین خواب‌های وحشتناکی محکوم شده است. برای این منظور او ما را به سال‌های پیش باز می‌گرداند. به شبی یا روزی که روشنایی‌های فراوانی در خانۀ همسایه دیده است (به خانۀ همسایه توجه کنید تا به زمانی که این واقعه اتفاق افتاده پی ببریم). و توجه کنید به واژۀ «شاید» که چندین بار تکرار می‌شود، رسانندۀ شکی که طبعاً می‌بایست باشد و هست. شبی که شاعر بر پشت بام خانه‌اش بر روی گلیم تیره و تار با پیردختری زردگیسو که شبیه زن اوست غرق عرصۀ شطرنج شده، غرق جنگی جانانه، در زمانی که اندیشه‌اش کاملاً کار می‌کند و گویی بخت آورده است، زیرا در همان لحظه‌های آغاز بازی چندین سوار حریف را از پا درآورده است. اما اندک اندک از هولی مجهول دلش می‌لرزد، چندان که فکر می‌کند که یکی از چشم‌ها یا دست‌هایش به او خیانت می‌کنند. هولی نه بیجا، زیرا در آخر بازی (بازی بی‌پایان) ناگهان حریف زیر قهقاهی می‌زند که پشت او را می‌لرزاند. قهقاهی که او را نیز به خنده می‌اندازد. خاصه وقتی که می‌بیند حتی شاهی در بساط زن نیست. اما اکنون که شاه نیست در این عرصۀ تحیر و تعجب چه باید کرد؟ چه باید گفت؟ و زن می‌گوید: «این برج‌ها را مات کن» و می‌خندد. سطری با تمسخری، و نه تنها تمسخر که تحمیلی و تعجبی نیز، و همین تعجب است که مرد را وامی‌دارد تا بگوید: «یعنی چه؟» و زن خندخند ادامه می‌دهد: «ماتم نخواهی کرد می‌دانم.» و آن‌گاه معلوم می‌شود که بازی جز مسخره بازی نبوده است. فرزینان (وزیران) می‌خندند، خنده‌ای همراه با سیل‌های اشک و خون، مرد همچنان حیرت زده و مبهوت نشسته است. و زن ناگهان افشاأ راز می‌کند: اشاره‌ای به سوی طوطی زردی (طوطی زرد، همسایۀ دورترین و دوست همسایۀ نزدیک) که با لهجۀ بیگانه حرف زن را تقلید می‌کند: «ماتم نخواهی کرد می‌دانم.» و دیگر مسخره بازی تمام شده است. زن می‌نالد و اسب مرده‌ای را از میان کشتگان برمی‌دارد و در آن سوی آسمان اشاره می‌کند به لکۀ ابری، مرد می‌پرسد که آنجا چیست. و زن با نفرت می‌گوید: «خواهی دید» و مرد گویی می‌بیند که: «ترکید، تندر، ترق…» و آغاز بارش باران.

منطق موجود در این شعر از آنجا که در ذهن شاعر شکل گرفته و نه بر روی کاغذ، هربار که شعر را بخوانی، گویی باز هم باید خواند، همچون شعر «ایمان بیاوریم…» (و نیز تا حدودی آنگاه پس از تندر) که بیش یا کم که هیچگاه به آخر نمی‌رسد و تمام نمی‌شود. و در حقیقت مصداق این اشارۀ «الیوت» است: «می‌دانم پاره‌ای از اشعار که اینک بیش از هر شعر دیگر مرا دلبستۀ خود ساخته‌اند آن‌هایی هستند که در نخستین قرائت، به مفهوم آن‌ها راه نبردم.»

محمد حقوقی
شعر زمان ما | انتشارات نگاه
#شعر_معاصر
@adabi_aut
۱۰ اسفند، زادروز نصرت رحمانی
#یادمان

@adabi_aut
مهتاب می‌چکید ز دندان ابرها
ره چون طناب، بسته تن دشت خفته را
هذیان باد نشئه طنین بست در فضا
گویی سرود قصه دردی نهفته را

من خسته‌پای، مانده در آغوش راه‌ها
بازوی زیر سر زده، مست از شراب‌ خواب
در پشت پلک بسته‌ام افتاده نقش‌ها
نقشی ز صد جهنم و نقشی ز صد شراب

خواب آه خواب شیره‌ی مرفین دردهایت
افسوس خواب من همه بیداری من است
در خواب مرگ پنجه کشد بر روانم: آه،
بیداری‌ام فسانه‌ی بیماری تن است.

باری سخن دراز شد
-آن شب درون خواب
فریاد می‌کشید ز دشت تهی کسی
برخاستم از خواب شنیدم که باز گفت :
-«نصرت» شتاب کن که به فریاد من رسی.

دندانم از هراس گرانی کلید شد
وحشت کشید پنجه‌ی لرزان به پیکرم
ای داد، باز نعره‌ی او روی دشت ریخت
-«نصرت» شتاب کن که رسی زود بر سرم

افتان، نفس شکسته، در آن ظلمت غلیظ
همراه باد و خاک و گون‌ها روان شدم
در لابلای ریگ روان بی‌چراغ ماه
بر لب سکوت بستم و در شب نهان شدم

خاموش و خسته‌گام در اندیشه‌ای غریب
تا تپه‌های گمشده آن شب شتافتم
دیدم که دست لاشه‌ای از زیر خاک‌ها
پیداست، سخت نعره کشیدم که
-یافتم

سودم به ریگ پنجه و دستان مرده را
بیرون کشیدم از تن تبدار گرم خاک
دیدم دریغ و درد که آن لاشه‌ی من است
لب‌هایش، از غریو کمک، گشته چاک‌چاک

«نفرین شده» از مجموعه ترمه
نصرت رحمانی

#شعر_معاصر

@adabi_aut
مرغ اندوه است بوتیمار
مانده در افسانه‌های کهنه نامش
قصه‌اش ورد خموشان است
همدم امواج دریای خروشان است
بوتیمار

در کنار صخره‌های مات
در کنار موج‌های مست
مانده در اندیشه‌ای پابست
اشک می‌ریزد

سر به روی سینه خم کرده‌ست
چشم‌ها را دوخته بر کامجویی‌های دریا از تن ساحل
با گنه‌کاری آن‌ها خو گرفته
با صواب خویشتن نا آشنا مانده‌ست

قصه‌ها از رنج و از شادی
همچون دانۀ تسبیح بر نخ کرده بر انگشت‌های دل‌گرفته
دردها دیده
داستان‌ها در دل خود گور کرده
سخت چشم گفتگو را کور کرده
دیده دریا را که بلعیده به کام تشنهٔ خود ناخداها را

لیک او چشمان جوشان را
پاسدار پیکر دریای خواب‌آلود کرده
اشک می‌ریزد
از لب ساحل نمی‌خیزد
اشک می‌ریزد مبادا آب دریا خشک گردد
روزگار خویش را چون اشک‌هایش ریخته بر دامن این کار، بوتیمار

قعر گور چشم‌هایش چال کرده
لاشه‌ی بود و نبودش را
قعر تابوت لبانش چال کرده
قصه‌ی گفت‌و شنودش را
با همه بیگانه، با بیگانگان خاموش مانده

عنصر هستی درون آب دیده
طرح باد و خاک و آتش را
در درون چاه تاریک سیاهی‌ها کشیده
از سپیدی‌ها رمیده
خنده را از لب بُریده
طعنه‌ها از مردُم ساحل شنیده
قطره‌ها از آب زهر برکه‌ی تلخ تباهی‌ها چشیده

لیک از ساحل نمی‌خیزد
اشک می‌ریزد
گشته در اندیشه‌ای زنجیر
بسته بر خود راه هر تدبیر و هر تقدیر
اشک می‌ریزد مبادا آب دریا خشک گردد
روز خود را کرده چون شام غریبان تار
مرغ اندوه است بوتیمار

راستی ای مرغ
ای همگام با غم‌های جاویدان
هیچ می‌دانی
همرهی داری در این اندوه بی‌فرجام
هم دلی گمنام
داستانش چون تو جانفرساست
عاشق دریاست
پیشه اش زاری‌ست

آری
سکه‌ی خوشبختی خود را به روی تخته‌نرد زندگانی باخته
اسب حسرت بر تن امیدواری تاخته
در شناسایی‌فکنده‌ نام را در دفتر مرداب
لیک حتی خویش را چون دیگران نشناخته
عاشق دریاست

بی‌کران دریای او شعر است
اشک می‌ریزد برای شعرهایش
اشک می‌ریزد مبادا خشک گردد آب دریایش

اشک می‌ریزم
بر لب دریای شعرم
لحظه‌ای از صخره‌ی ساحل نمی‌خیزم
بر نگاه خسته می‌بندم
نقش ناکسان را

در میان اشک می‌خندم
بر مرغان ماهی‌خوار
کز کف دریای من هر لحظه می‌گیرند
ماهی خُردی
آنگه با دو صد فریاد
می‌رقصند و می‌گویند
طعمه خود را ز کوه و دشت پیدا کرده‌ایم این بار.
لیک من خاموش خاموشم
لب به تلخ‌آب سکوت آلوده‌ام
از عشق مدهوشم
همچو بوتیمار

رنگ‌هادیدم
ننگ‌ها دیدم
دیده‌ام ناپاک مردم را به پاکی شُهره‌‌ی آفاق
پنجه افکندم به دامان غریقان تا رها گردند از گرداب
سینه بگشودم که از ره‌ماندگان لختی بیاسایند
خون شدم تا خونخواران دامن بیالایند

هر چه دیدم از تو دیدم از تو ای دریای من ای شعر
ای دریغا دوستت دارم
باز هم می‌خواهمت دریا
سخت می‌گریم به دامانت مبادا خشک گردی
همچو بوتیمار
او هم هستی خود را نهاده بر سر این کار

شاعر غم‌های جاوید است «نصرت»
مرغ اندوه است بوتیمار

نصرت رحمانی
#شعر_معاصر
@adabi_aut
«با من مبار که خونم»

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می‌کند
[بیهده مردن]
تابوت خالی یاران را
در پهنه‌ی نبرد به خاک سپردن.


گیرم بهار نیاید
همدرد
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم


آنجا
در معبر سیاه، کسی نعره می‌کشید:
_ خیانت
بر ما دریغ، روزن هر گوش بسته بود
در انزوای چشم شهیدان
شب لِرد بسته بود
اما بهار نیامد
و پهنه‌ی نبرد
در انتظار قطره‌ی خونی هلاک شد


گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می‌کند
[بیهده ماندن]
در سوگواری یاران نیمه‌راه
مرثیه خواندن


اما..‌‌.، اگر بهار نیاید؟
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم!


ای درد...، اگر بهار نیاید؟
همدرد، اگر که ابر نبارد؟
از گور ما چگونه توان‌رویید
مردانگی و عشق؟
همدرد، اگر که ابر نبارد
بر سنگ گور ما، چگونه توان‌سود آسمان
انگشت‌های نازک خود را به افتخار؟
با این‌که یأس در رکاب من و کینه یار توست‌.
همدرد
من را خموش کن
من را فریب ده


با من بگوی که در این فراخناک
یک مرد زمزمه خواهدکرد
در انزوای خویش که آن‌ها
در قحط‌سال شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر بر خاک ریختند


ای وای اگر بهار نیاید
ای وای اگر که ابر نبارد!
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پاک، ای شریف
همدرد، هم‌سرشت

نصرت رحمانی
از دفتر «میعاد در لجن»

#شعر_معاصر
#یادمان
@adabi_aut
«تا بی‌نهایت»

در سایهٔ مرطوب چرکین سیاه من
در این شب بی‌مرز
مردی‌ست زندانی
نوری‌ست سرگردان.


در مرگ من آن سایه در خود رنگ می‌بازد
هر سایه موجودی‌ست
کز نور در خود نطفه می‌سازد
آن‌گاه می‌میرد.


من دیده‌ام مردی که روزی سایه‌اش در پیش پایش مرد
نور پلیدی سایه‌اش را خورد.


در روح من تصویر کم‌رنگی
پیدا و پنهان می‌شود هردم
چون سایه‌ای بیمار
در آب‌های تار.


تصویر می‌خواند:
-من مردگان را دوست می‌دارم
آن‌ها نمی‌میرند هرگز، چون
از همدگر بیگانه می‌باشند
سرگشتگان
بی‌سایه می‌باشند.


در این شب بی‌مرز
در این شب لبریز از اندوه
باران نرمی شیشه را می‌شوید آرام
تک سایه‌ای حیران و سرگردان
پاشیده بر دیوار.


دیوار می‌ریزد فرو آوار،
آوار
احساس من، احساس بیمار.

نصرت رحمانی
از دفتر «میعاد در لجن»

#شعر_معاصر
#یادمان
@adabi_aut
mardi_ke_dar_ghobar_gom_shod@sarayeketab.pdf
3.3 MB
رمان/اتوبیوگرافی «مردی که در غبار گم شد»
نوشته‌ی نصرت رحمانی

#یادمان
@adabi_aut
ما فرزندان نسلی نفرین‌شده‌ایم. نسلی جذامی، گناهکار.
گل‌زخم جذام بر روی پیشانیهایمان روئیده و هر لحظه بیشتر خط سرنوشتمان را می‌جود و پیش می‌رود
همه گناهکاریم.
چون سربازان از جنگ گریختهًای بوده ایم، همه باید اعدام شویم، به ما ترحم کرده اند، ای خاک بر سر ما که از این ترحم غرورمان جریحه‌دار نشد. از آن پس چون ما را مردمی زبون یافتند غل و زنجیری به دست و پایمان نبستند.
و ما پیش از آنکه بیندیشیم با دستهای باز چه درهایی را می‌توان گشود پنداشتیم دستهای باز را باید به سوی آسمان دراز کرد تا در زمین معجزه‌ای به وقوع بپیوندد، چنین کردیم
و هر روز یکی از برومندترین فرزندانمان را برای قربانی در محراب ندانم‌کاریهای خود هدیه فرستادیم
دیروز مرا فرستادند
فردا نوبت تو است!
نوبت تو که به من نوشته‌ای:
«تو که شهامت و تحمل شکست را نداشتی چرا رفتی تا به هر زهری برای تسکین پناه بری؟»
- چرا رفتم؟
برای اینکه می‌رفتند
می‌رفتند تا افق زرد را سرخ کنند
می‌رفتند تا خورشید را چون کبوتری در دستهای خود بگیرند و نوازش کنند
تشنه بودند به دنبال رودها، چشمه
ها و کاریزها می گشتند
رفتن با آن قوم حماقت بود و نرفتن خیانت
و من ترجیح دادم که احمق باشم نه خائن
رفتند..... رفتیم
تا هفت قدم در خاک جهنم پیش رفتیم
آنها که در پیش می‌تاختند سوختند
سوختند... شرافتمندانه و ابلهانه
شرافتمندانه چون عاشقانه سوختند و ابلهانه چون ناآگاهانه خاکستر شدند.
اینک من از خود می پرسم: آیا من احمق بی شرفی بوده ام؟
خود را می سوزانم... می سوزانم تا شرافتم حماقتم را بپوشاند...


بخشی از کتاب «مردی که در غبار گم شد»
از نصرت رحمانی

#یادمان
@adabi_aut
‏پا بر سر کدام زمین بگذارم
کز التیام و سامانی
نشانه‌ای باشد؟

ای بادهای مسموم
دیوانه‌تر وزیدن گیرید
و ابرها را از باد زهرتان آبستن کنید
تا بر زمین من
یکباره از گزنده و افعی باریدن گیرد.

باران کژدمی مگر این خواب را برآشوبد.

محمد مختاری
#شعر_معاصر
@adabi_aut