🖋 درد داشتم؛ عصبانی شدم؛ شکست خوردم
🌱 تجربه هما همت را می خوانید؛ معلمی از هرات
«امروز بار دیگر در وظیفه معلمیام شکست خوردم، آنهم در برابر مهتاب.
یک ماهی میشود، وقتی صبحها سر صنف میاستم تا تدریس را شروع کنم، رگ گردنم تا به شانه راستم درد میگیرد، روزهای اول به روی خودم نمی آوردم و میگفتم: برای این است که پیوسته به سی و دو شاگرد سرمشق مینویسم و چون میز ندارم، اذیت میشوم.
تا اینکه امروز دردش آنقدر شدید شد، که درس را زودتر تمام کردم و طبق معمول مصروف سرمشق نوشتن به شاگردان شدم.
در این چند هفتهای که مهتاب را پیش خودم آوردم، هر ترفند و مهارت تربیتی که در این سالهای معلمی و مادری بلد بودم با او در پیش گرفتم، اما فایدهای نداشت.
نه علاقهای به خواندن و نوشتن دارد و نه تاب نشستن در صنف و علاوه کارش آزار دادن و حواس پرت کردن سی شاگرد دیگر است. طوری که آنها را هم بد ادا ساخته است و تا به آنها حرف میزنم، میگویند: چرا به مهتاب چیزی نمیگویید.
امروز برایش سرمشق دادم و خیلی جدی برایش گفتم: بنشیند و صفحهای بنویسد، ولی باز بدون اجازه بیرون شد.
وقتی دوباره برگشت، نگذاشتم داخل شود و با عصبانیت کیفش را پرت کردم داخل حیاط مکتب و کتابچهاش را هم جلوی نگاه حیرانش پاره کردم و گفتم: امروز دیگر نمیتوانی بیایی داخل این صنف بنشینی، برو خوب چکر( گردش) بزن.
گریه کرد و خواهرش را از صنف دیگر آورد ولی باز هم اجازه ندادم، و درد گردنم هم شدیدتر شد.
آخر رفتم طرف اداره و به سر معلم گفتم: تسلیم شدم، از عهده مهتاب بر نمیآیم، هر طور تو صلاح میدانی.
گفت: من همان روز میخواستم مادرش را راضی کنم تا او را امسال دیگر مکتب نیاورد تا سال بعد بزرگتر و هوشیارتر شود، اما تو جو گیر شدی، حالا فهمیدی کودکی استثنایی است و مشکل عصبی و روانی دارد.
گفتم: ماندنش به ضرر آن سی شاگرد دیگر هم است و بعد اشاره به گردنم و درد شدید آن کردم.
هیچوقت معلم همیشه مهربانی نبودم و بارها چنان در صنف با شاگردانم تند برخورد کردم که واقعا ترسیدهاند.
خانه که آمدم ساعتی که گذشت درد کمرنگ شد.
داخل گوگل که جستجو کردم، فهمیدم این درد از تاثیر فشار و استرس است، چون به محض رسیدن به خانه و کمی استراحت و سکوت آرام میشود.
امان از معلمی و رنجها و دردهایش.
اگر معلم هستید و چنین تجربههایی داشتید برایم بنویسید.»
#تجربه_نگاری #روش_تدریس
#هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
منبع:
@homahemmat
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
🌱 تجربه هما همت را می خوانید؛ معلمی از هرات
«امروز بار دیگر در وظیفه معلمیام شکست خوردم، آنهم در برابر مهتاب.
یک ماهی میشود، وقتی صبحها سر صنف میاستم تا تدریس را شروع کنم، رگ گردنم تا به شانه راستم درد میگیرد، روزهای اول به روی خودم نمی آوردم و میگفتم: برای این است که پیوسته به سی و دو شاگرد سرمشق مینویسم و چون میز ندارم، اذیت میشوم.
تا اینکه امروز دردش آنقدر شدید شد، که درس را زودتر تمام کردم و طبق معمول مصروف سرمشق نوشتن به شاگردان شدم.
در این چند هفتهای که مهتاب را پیش خودم آوردم، هر ترفند و مهارت تربیتی که در این سالهای معلمی و مادری بلد بودم با او در پیش گرفتم، اما فایدهای نداشت.
نه علاقهای به خواندن و نوشتن دارد و نه تاب نشستن در صنف و علاوه کارش آزار دادن و حواس پرت کردن سی شاگرد دیگر است. طوری که آنها را هم بد ادا ساخته است و تا به آنها حرف میزنم، میگویند: چرا به مهتاب چیزی نمیگویید.
امروز برایش سرمشق دادم و خیلی جدی برایش گفتم: بنشیند و صفحهای بنویسد، ولی باز بدون اجازه بیرون شد.
وقتی دوباره برگشت، نگذاشتم داخل شود و با عصبانیت کیفش را پرت کردم داخل حیاط مکتب و کتابچهاش را هم جلوی نگاه حیرانش پاره کردم و گفتم: امروز دیگر نمیتوانی بیایی داخل این صنف بنشینی، برو خوب چکر( گردش) بزن.
گریه کرد و خواهرش را از صنف دیگر آورد ولی باز هم اجازه ندادم، و درد گردنم هم شدیدتر شد.
آخر رفتم طرف اداره و به سر معلم گفتم: تسلیم شدم، از عهده مهتاب بر نمیآیم، هر طور تو صلاح میدانی.
گفت: من همان روز میخواستم مادرش را راضی کنم تا او را امسال دیگر مکتب نیاورد تا سال بعد بزرگتر و هوشیارتر شود، اما تو جو گیر شدی، حالا فهمیدی کودکی استثنایی است و مشکل عصبی و روانی دارد.
گفتم: ماندنش به ضرر آن سی شاگرد دیگر هم است و بعد اشاره به گردنم و درد شدید آن کردم.
هیچوقت معلم همیشه مهربانی نبودم و بارها چنان در صنف با شاگردانم تند برخورد کردم که واقعا ترسیدهاند.
خانه که آمدم ساعتی که گذشت درد کمرنگ شد.
داخل گوگل که جستجو کردم، فهمیدم این درد از تاثیر فشار و استرس است، چون به محض رسیدن به خانه و کمی استراحت و سکوت آرام میشود.
امان از معلمی و رنجها و دردهایش.
اگر معلم هستید و چنین تجربههایی داشتید برایم بنویسید.»
#تجربه_نگاری #روش_تدریس
#هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
منبع:
@homahemmat
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 کوه یخ مسائل معلمین
📌️️️️️️ کلان مسئلههای حوزهٔ سیاستگذاری معلم در ایران:
۱. کیفیت نامناسب نیروهای جذب شده
۲. آموزش ناکافی و نامناسب معلمان
۳. کمبود معلم و جذب نامتوازن
۴. بیبرنامگی در گمارش معلمان
۵. نابسندگی حقوق و مزایای معلمی
۶. نظام ارزیابی و انگیزه بخشی نامناسب
🔹️️️️️️ منابع:
سالنامه آماری وزارت آموزش و پرورش در سال تحصیلی۱۳۹۹-۱۴۰۰
الهیار ترکمن(۱۳۹۹)، رضایتمندی شغلی معلمان، معاونت پشتیبانی وزارت آموزش و پرورش
اظهارات رسمی حسین بر، مدیرکل سابق منابع انسانی وزارت آموزش و پرورش در دولت سیزدهم
https://www.eghtesadnews.com/fa/tiny/news-609758
برگرفته از: صفحه اینستاگرام sadbarg.edupolicy@
#مدیریت_آموزشی #سیاستگذاری_آموزشی
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی #تربیت_معلم
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
📌️️️️️️ کلان مسئلههای حوزهٔ سیاستگذاری معلم در ایران:
۱. کیفیت نامناسب نیروهای جذب شده
۲. آموزش ناکافی و نامناسب معلمان
۳. کمبود معلم و جذب نامتوازن
۴. بیبرنامگی در گمارش معلمان
۵. نابسندگی حقوق و مزایای معلمی
۶. نظام ارزیابی و انگیزه بخشی نامناسب
🔹️️️️️️ منابع:
سالنامه آماری وزارت آموزش و پرورش در سال تحصیلی۱۳۹۹-۱۴۰۰
الهیار ترکمن(۱۳۹۹)، رضایتمندی شغلی معلمان، معاونت پشتیبانی وزارت آموزش و پرورش
اظهارات رسمی حسین بر، مدیرکل سابق منابع انسانی وزارت آموزش و پرورش در دولت سیزدهم
https://www.eghtesadnews.com/fa/tiny/news-609758
برگرفته از: صفحه اینستاگرام sadbarg.edupolicy@
#مدیریت_آموزشی #سیاستگذاری_آموزشی
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی #تربیت_معلم
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
✍🏻 داستان دلتنگی برای خانم معلم و غریبگی با آقای معلم
🌱 آقای مسعود بازرگان از همراهان کانال این متن را ارسال فرموده اند:
«روزهای اول مهر یادتان هست؟
دلتنگی برای خانم طاهری،
و احساس غریبگی از آقا معلم جدید کلاس!
این آقا معلم نه ظرافت های آن خانم معلم را داشت و نه میتوانست فضای کلاس را مثل کلاس اول، فضای شاد و دخترانه ای بکند برایتان...
هفته ها گذشت تا بتوانید عادت بکنید،بپذیرید که آن خانم معلم دیگر در کلاس شما نیست.
آقا رفتارش جدی بود هر چند که شوخ طبعی اش گاهی از حد میگذشت و صدای کر کر خنده ی بچه ها کل فضای کلاس را پر میکرد...
به قول خودش او ریش و سبیل داشت و دیگر قرار نبود ناز شما را بکشد،نیاز بود سخت باشد و قرار بود شما هم کمی سفت و سخت بار بیایید.
دیگر کسی اجازه نداشت از زمین خوردن در زنگ ورزش و در بازی فوتبال گریه کند،دیگر از جشن های کلاس اول خبری نبود،از تزئین کلاس و بادبادک های رنگی.
باید قبول میکردیم که بزرگ شده ایم،کلمات و جملاتمان باید از «بابا آب داد» و «بابا نان داد» فراتر میرفت...
سوز پاییز گذشت،ما عادت کردیم به آقا معلم.
عادت کار خودش را میکند،او هم عادت کرد به شیطنت ها و احساسات کودکانه ما...
او دنیای کودکانه ما را پذیرفته بود اما ما هنوز با دنیایی که او قرار بود برایمان بسازد کمی بیگانه بودیم...
وقتی برف آمد و زمستان که شد احساس کردیم کمی بزرگ شده ایم این را از شاخه خشکیده تک درخت گوشه حیاط مدرسه یاد گرفته بودیم،این که برای شکوفه دادن باید سخت باشیم و این سختی است که باعث میشود ما به بهار برسیم و شکوفه بدهیم...
املا
ریاضی
قرآن
و همه و همه، قرار بود ما را بزرگ تر بکند،بیشتر بفهمیم و بتوانیم بیشتر از این، آدم خوبی باشیم.
کنار کرسی جشن یلدا دل هایمان به هم گره خورده بود،یادتان هست!
شب یلدا اومده بچه ها خبر خبر
ننه سرما اومده بچه ها خبر خبر
باز هم روزها گذشت و گذشت؛
دی،
بهمن،
اسفند،
نه از تاریکی شب یلدا خبری ماند
و نه از ننه سرما...
بهار رسیده بود و فصل شکوفه دادن بود،بچه ها باید شکوفه میدادند،و دادند،این را از کجا باید میفهمیدم؟
از رفتارشان
از کلماتشان
و شاید گاهی هم از نگاهشان...
نگاهی که نشان میداد دیگر با آفرین گفتن و وعده جایزه دادن قرار نیست خوب باشند،آنها یاد گرفته بودند خوب باشند برای اینکه بهای با خدا بودن، خوب بودن بود...
شاید روزی که دوباره شما را ببینم همه ی این خاطرات فراموش شود ،
اما خوبی و مهربانی خواهد ماند...
و مهربانی همیشه لبخند نیست،
گاهی صدای فریاد بلند معلم است،
گاهی نگاه أخم آلود اوست به بچه ی بازیگوش گوشه کلاس،
و گاهی راندن و دل بریدن از دانش آموز دل تنگی است که قرار است او بزرگتر بشود و بتواند روی پای خود برود آن راهی را که تمام معلمان برایش ترسیم کرده اند... .»
#زمزمه_محبتی #روش_تدریس #مدرسه
#تجربه_نگاری #هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
🌱 آقای مسعود بازرگان از همراهان کانال این متن را ارسال فرموده اند:
«روزهای اول مهر یادتان هست؟
دلتنگی برای خانم طاهری،
و احساس غریبگی از آقا معلم جدید کلاس!
این آقا معلم نه ظرافت های آن خانم معلم را داشت و نه میتوانست فضای کلاس را مثل کلاس اول، فضای شاد و دخترانه ای بکند برایتان...
هفته ها گذشت تا بتوانید عادت بکنید،بپذیرید که آن خانم معلم دیگر در کلاس شما نیست.
آقا رفتارش جدی بود هر چند که شوخ طبعی اش گاهی از حد میگذشت و صدای کر کر خنده ی بچه ها کل فضای کلاس را پر میکرد...
به قول خودش او ریش و سبیل داشت و دیگر قرار نبود ناز شما را بکشد،نیاز بود سخت باشد و قرار بود شما هم کمی سفت و سخت بار بیایید.
دیگر کسی اجازه نداشت از زمین خوردن در زنگ ورزش و در بازی فوتبال گریه کند،دیگر از جشن های کلاس اول خبری نبود،از تزئین کلاس و بادبادک های رنگی.
باید قبول میکردیم که بزرگ شده ایم،کلمات و جملاتمان باید از «بابا آب داد» و «بابا نان داد» فراتر میرفت...
سوز پاییز گذشت،ما عادت کردیم به آقا معلم.
عادت کار خودش را میکند،او هم عادت کرد به شیطنت ها و احساسات کودکانه ما...
او دنیای کودکانه ما را پذیرفته بود اما ما هنوز با دنیایی که او قرار بود برایمان بسازد کمی بیگانه بودیم...
وقتی برف آمد و زمستان که شد احساس کردیم کمی بزرگ شده ایم این را از شاخه خشکیده تک درخت گوشه حیاط مدرسه یاد گرفته بودیم،این که برای شکوفه دادن باید سخت باشیم و این سختی است که باعث میشود ما به بهار برسیم و شکوفه بدهیم...
املا
ریاضی
قرآن
و همه و همه، قرار بود ما را بزرگ تر بکند،بیشتر بفهمیم و بتوانیم بیشتر از این، آدم خوبی باشیم.
کنار کرسی جشن یلدا دل هایمان به هم گره خورده بود،یادتان هست!
شب یلدا اومده بچه ها خبر خبر
ننه سرما اومده بچه ها خبر خبر
باز هم روزها گذشت و گذشت؛
دی،
بهمن،
اسفند،
نه از تاریکی شب یلدا خبری ماند
و نه از ننه سرما...
بهار رسیده بود و فصل شکوفه دادن بود،بچه ها باید شکوفه میدادند،و دادند،این را از کجا باید میفهمیدم؟
از رفتارشان
از کلماتشان
و شاید گاهی هم از نگاهشان...
نگاهی که نشان میداد دیگر با آفرین گفتن و وعده جایزه دادن قرار نیست خوب باشند،آنها یاد گرفته بودند خوب باشند برای اینکه بهای با خدا بودن، خوب بودن بود...
شاید روزی که دوباره شما را ببینم همه ی این خاطرات فراموش شود ،
اما خوبی و مهربانی خواهد ماند...
و مهربانی همیشه لبخند نیست،
گاهی صدای فریاد بلند معلم است،
گاهی نگاه أخم آلود اوست به بچه ی بازیگوش گوشه کلاس،
و گاهی راندن و دل بریدن از دانش آموز دل تنگی است که قرار است او بزرگتر بشود و بتواند روی پای خود برود آن راهی را که تمام معلمان برایش ترسیم کرده اند... .»
#زمزمه_محبتی #روش_تدریس #مدرسه
#تجربه_نگاری #هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
🖋 «هر چه بیشتر تدریس میکنم، بیشتر متوجه میشوم که هنوز آن را به درستی کشف و فهم نکردهام.
دوستان من،
این چیز بدی نیست.»
#گزین_گویه #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
دوستان من،
این چیز بدی نیست.»
#گزین_گویه #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
📖 پای درسِ شما - ۸۵
🌱 تجربههای زیستهتان را کممایه نینگارید؛ که سرمایه اصلی همانا حاصلِ نفسهایِ شماست.
🔰 زیباترین جملهای که دوست دارید از دانشآموزان یا مدیر یا والدین بشنوید چیست؟
👇🏼👇🏼در بخش نظرات از داشتهها و یافتههایتان در پاسخ به پرسش بالا بگویید.
🕊 اگر مانعی نیست، همکارانتان را نیز به این گفتوشنود فرابخوانید.
بیکران سپاس... .
#پای_درس_شما #دیالوگ
#گفتگو #مدیریت_آموزشی
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
🌱 تجربههای زیستهتان را کممایه نینگارید؛ که سرمایه اصلی همانا حاصلِ نفسهایِ شماست.
🔰 زیباترین جملهای که دوست دارید از دانشآموزان یا مدیر یا والدین بشنوید چیست؟
👇🏼👇🏼در بخش نظرات از داشتهها و یافتههایتان در پاسخ به پرسش بالا بگویید.
🕊 اگر مانعی نیست، همکارانتان را نیز به این گفتوشنود فرابخوانید.
بیکران سپاس... .
#پای_درس_شما #دیالوگ
#گفتگو #مدیریت_آموزشی
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
📖 پای درسِ شما - ۸۶
🌱 تجربههای زیستهتان را کممایه نینگارید؛ که سرمایه اصلی همانا حاصلِ نفسهایِ شماست.
🔰 هر بار که در معلمی کم میآورید چه میکنید؟ چه کسی یا چه کاری شما را به وضع بهتری باز میگرداند؟
👇🏼👇🏼در بخش نظرات از داشتهها و یافتههایتان در پاسخ به پرسش بالا بگویید.
🕊 اگر مانعی نیست، همکارانتان را نیز به این گفتوشنود فرابخوانید.
بیکران سپاس... .
#پای_درس_شما #دیالوگ
#گفتگو #روش_تدریس #مدرسه
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
🌱 تجربههای زیستهتان را کممایه نینگارید؛ که سرمایه اصلی همانا حاصلِ نفسهایِ شماست.
🔰 هر بار که در معلمی کم میآورید چه میکنید؟ چه کسی یا چه کاری شما را به وضع بهتری باز میگرداند؟
👇🏼👇🏼در بخش نظرات از داشتهها و یافتههایتان در پاسخ به پرسش بالا بگویید.
🕊 اگر مانعی نیست، همکارانتان را نیز به این گفتوشنود فرابخوانید.
بیکران سپاس... .
#پای_درس_شما #دیالوگ
#گفتگو #روش_تدریس #مدرسه
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
💡 درنگ
🕊 مدرسه این است...
عامر عبدالرزاق -باستانشناس عراقی- لوحی گلی با ۵ هزار سال قدمت را در دست گرفته است که سومریها روی آن نوشته بودند:
«...خانهای که اگر انسان با چشمان بسته وارد آن شود، با چشمان باز از آن خارج میشود.
این خانه چیست؟ پاسخ: مدرسه!»
📌 توضیح: این تصویر را یکی دو نفر از همراهان عزیز کانال ارسال کرده اند. نتوانستم درستی آن را بررسی کنم؛ هرچند اصل مطلب به گمانم دقیق و درست است.
#مدرسه #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
🕊 مدرسه این است...
عامر عبدالرزاق -باستانشناس عراقی- لوحی گلی با ۵ هزار سال قدمت را در دست گرفته است که سومریها روی آن نوشته بودند:
«...خانهای که اگر انسان با چشمان بسته وارد آن شود، با چشمان باز از آن خارج میشود.
این خانه چیست؟ پاسخ: مدرسه!»
📌 توضیح: این تصویر را یکی دو نفر از همراهان عزیز کانال ارسال کرده اند. نتوانستم درستی آن را بررسی کنم؛ هرچند اصل مطلب به گمانم دقیق و درست است.
#مدرسه #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
📖 پای درسِ شما - ۸۷
🌱 تجربههای زیستهتان را کممایه نینگارید؛ که سرمایه اصلی همانا حاصلِ نفسهایِ شماست.
🔰 کدام روش بوده که در تدریس از آن استفاده کردهاید و امتحانش را به خوبی پس داده است؟
👇🏼👇🏼در بخش نظرات از داشتهها و یافتههایتان در پاسخ به پرسش بالا بگویید.
🕊 اگر مانعی نیست، همکارانتان را نیز به این گفتوشنود فرابخوانید.
بیکران سپاس... .
#پای_درس_شما #دیالوگ
#گفتگو #روش_تدریس #مدرسه
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
🌱 تجربههای زیستهتان را کممایه نینگارید؛ که سرمایه اصلی همانا حاصلِ نفسهایِ شماست.
🔰 کدام روش بوده که در تدریس از آن استفاده کردهاید و امتحانش را به خوبی پس داده است؟
👇🏼👇🏼در بخش نظرات از داشتهها و یافتههایتان در پاسخ به پرسش بالا بگویید.
🕊 اگر مانعی نیست، همکارانتان را نیز به این گفتوشنود فرابخوانید.
بیکران سپاس... .
#پای_درس_شما #دیالوگ
#گفتگو #روش_تدریس #مدرسه
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
🕊 اوج غرور من بالندگی توست
✍🏻 همراه محترم کانال، خانم توکلیفر، این تصویر و نوشته زیر را برای شما ارسال کرده اند. 👇🏼👇🏼👇🏼
#زمزمه_محبتی #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
✍🏻 همراه محترم کانال، خانم توکلیفر، این تصویر و نوشته زیر را برای شما ارسال کرده اند. 👇🏼👇🏼👇🏼
#زمزمه_محبتی #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
معلم: یادگیرنده مادام العمر
🕊 اوج غرور من بالندگی توست ✍🏻 همراه محترم کانال، خانم توکلیفر، این تصویر و نوشته زیر را برای شما ارسال کرده اند. 👇🏼👇🏼👇🏼 #زمزمه_محبتی #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای 🔻🔻🔻 یادگیرنده مادامالعمر باشیم: @TeacherasLLL
🕊 اوج غرور من بالندگی توست
✍🏻 همراه محترم کانال، خانم توکلیفر، با ارسال تصویر بالا نوشتهاند:
من اصلا این کتاب را به یاد نداشتم، چه برسد به متنی که داخلش نوشته ام، حتی ذهنم از خاطره ی هدیه دادنش به دانش آموزانم هم خالی بود! اینها همه را فاطمه به یادم آورد.. می دانم این متن را می خواند اما اعتراف میکنم من فاطمه را هم نشناختم!! عکس پروفایلش آشنا بود، خیلی آشنا.. می دانستم یک جایی یک زمانی این چشمان روشن را دیده ام اما کجا؟! نمی دانستم، همینجا برایم درخواست فرستاده بود، از بیو پیجش دانستم پزشک یک کلینیک زیبایی است! اما حافظه ام از هر تصویر دیگری از او خالی بود! فقط آنقدر آشنا بود که بخواهم بیادش بیاورم... و نتیجه ی پیامهای ما در دایرکت یکی از خاص ترین و ناب ترین و لذت بخش ترین حس های عالم را نصیبم کرد! او تعریف کرد و کم کم تصویر مه آلود و تار ذهنم، روشن شد،سال هشتادوهشت دومین سال تدریس من در مدرسه بود، آنها سوم دبیرستان بودند، دخترکان معصوم هفده ساله، این کتاب را اوایل سال به همه شان هدیه داده بودم و نمی دانستم انتظاری که برایشان نوشته بودم روزی اینچنین جامه ی واقعیت می پوشد! حالا آنها سی و یکی دو ساله اند!! از آنها که خبر دارم، فاطمه و عسل پزشک شده اند، ناهید و آرزو دندانپزشک اند، آیدا پزشک داروساز است، نازنین و مهسا کارشناس ارشد زیست شناسی اند و هرکدام جایی اثرگذارند، فرناز مهندس عمران هنرمندی است که از هنر بیشتر لذت می برد،پانته آ روانشناسی خوانده و معلم آواز است، سارا حقوق بین المال خواند و برای خودش برو بیایی دارد... بهر کدام که فکر میکنم چهره های هفده ساله شان جلوی چشمم نقش می بندد و غرق ذوق و لذت میشم، آنها افتخار آفرین و بالنده شده اند، آنها اثرگذارند و من بی نظیر ترین حس دنیا را تجربه میکنم! اما... حالا بعد از اینهمه سال معلمی فکر میکنم شاید اگر حالا بخواهم هدیه ای به دانش آموزانم بدهم قطعا آن هدیه کتابی علمی نخواهد بود، حالا بعد از چشیدن سرد و گرم های بسیار..هنوز هم برای تک تک شان بالندگی آرزو میکنم اما آن را تنها در افتخار آفرینی علمی تعریف نمی کنم! حالا آرزومیکنم دخترکان بالنده ی من ، انسان های رشد یافته ای باشند که ابعاد وجود بی نهایتشان را شناخته باشند.. که اخلاق را آنگونه که شایسته ی عظمت نفسشان است گرامی بدارند، که خود را برای ابدیت پیش روی بسازند!! وکاش....کاش... من هم بتوانم یا توانسته باشم سهم کوچکی درین بالندگی داشته باشم! و این آن بخش از معلمی است که این شغل را برای من عزیز و جایگزین ناپذیر میکند!
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
#زمزمه_محبتی #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
✍🏻 همراه محترم کانال، خانم توکلیفر، با ارسال تصویر بالا نوشتهاند:
من اصلا این کتاب را به یاد نداشتم، چه برسد به متنی که داخلش نوشته ام، حتی ذهنم از خاطره ی هدیه دادنش به دانش آموزانم هم خالی بود! اینها همه را فاطمه به یادم آورد.. می دانم این متن را می خواند اما اعتراف میکنم من فاطمه را هم نشناختم!! عکس پروفایلش آشنا بود، خیلی آشنا.. می دانستم یک جایی یک زمانی این چشمان روشن را دیده ام اما کجا؟! نمی دانستم، همینجا برایم درخواست فرستاده بود، از بیو پیجش دانستم پزشک یک کلینیک زیبایی است! اما حافظه ام از هر تصویر دیگری از او خالی بود! فقط آنقدر آشنا بود که بخواهم بیادش بیاورم... و نتیجه ی پیامهای ما در دایرکت یکی از خاص ترین و ناب ترین و لذت بخش ترین حس های عالم را نصیبم کرد! او تعریف کرد و کم کم تصویر مه آلود و تار ذهنم، روشن شد،سال هشتادوهشت دومین سال تدریس من در مدرسه بود، آنها سوم دبیرستان بودند، دخترکان معصوم هفده ساله، این کتاب را اوایل سال به همه شان هدیه داده بودم و نمی دانستم انتظاری که برایشان نوشته بودم روزی اینچنین جامه ی واقعیت می پوشد! حالا آنها سی و یکی دو ساله اند!! از آنها که خبر دارم، فاطمه و عسل پزشک شده اند، ناهید و آرزو دندانپزشک اند، آیدا پزشک داروساز است، نازنین و مهسا کارشناس ارشد زیست شناسی اند و هرکدام جایی اثرگذارند، فرناز مهندس عمران هنرمندی است که از هنر بیشتر لذت می برد،پانته آ روانشناسی خوانده و معلم آواز است، سارا حقوق بین المال خواند و برای خودش برو بیایی دارد... بهر کدام که فکر میکنم چهره های هفده ساله شان جلوی چشمم نقش می بندد و غرق ذوق و لذت میشم، آنها افتخار آفرین و بالنده شده اند، آنها اثرگذارند و من بی نظیر ترین حس دنیا را تجربه میکنم! اما... حالا بعد از اینهمه سال معلمی فکر میکنم شاید اگر حالا بخواهم هدیه ای به دانش آموزانم بدهم قطعا آن هدیه کتابی علمی نخواهد بود، حالا بعد از چشیدن سرد و گرم های بسیار..هنوز هم برای تک تک شان بالندگی آرزو میکنم اما آن را تنها در افتخار آفرینی علمی تعریف نمی کنم! حالا آرزومیکنم دخترکان بالنده ی من ، انسان های رشد یافته ای باشند که ابعاد وجود بی نهایتشان را شناخته باشند.. که اخلاق را آنگونه که شایسته ی عظمت نفسشان است گرامی بدارند، که خود را برای ابدیت پیش روی بسازند!! وکاش....کاش... من هم بتوانم یا توانسته باشم سهم کوچکی درین بالندگی داشته باشم! و این آن بخش از معلمی است که این شغل را برای من عزیز و جایگزین ناپذیر میکند!
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
#زمزمه_محبتی #هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
🖋 «معلم کامل، برنامه درسی کامل و درس کامل وجود ندارد.
همه ما در حال پیشرفت هستیم.»
#گزین_گویه #روش_تدریس
#هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
همه ما در حال پیشرفت هستیم.»
#گزین_گویه #روش_تدریس
#هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادامالعمر باشیم:
@TeacherasLLL
📚 معلم ما رویا نداشت و قصه بلد نبود
🔆 سهراب سپهری در «معلم نقاشی ما» (اتاق آبی)، روایتی از سال اول دبستان و تصویری از کلاس درس و معلم آن به دست میدهد که نه تنها غمانگیز است، که درست نقطهی مقابل تعلیم و تربیت بهنجار و کاراست:
دانشآموزان حق نگاه کردن به پاپیز از ورای پنجرهی کلاس را ندارند: «شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای من تو کتاب بود. معلم درس پرسیده بود. و گفته بود: دوره کنید. نمیشد سربلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت؛ از نمرهی گرفته، دو نمره کم میشد.»
سپهری معلم را «آدمی بیرؤیا» توصیف میکند که «قصه بلد نیست» و در حضور او خیالات سهراب «چروک میخورد. وقتی وارد کلاس میشد، ما از اوج خیال میافتادیم. در تن خود حاضر میشدیم. پرهای ما ریخته بود… ترکهی روی میز ادامهی اخلاق او بود.»
سپهری از روزی یاد میکند که مثل همهی بچهها، بدون حاضر کردن درس، سرش در کتاب است. درس را از بَر است. با این وجود، «میان عبارات کتاب هیچ رابطهای نبود. کتاب آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود. شبیه مغز منتقد امروز. و چنین بود همهی کتابهای درسی ما.»
سهرابِ هفتساله شاگرد اول کلاس است، ولی به خاطر نقاشیکردن از معلم کتک میخورد و ملامت میشنود. او از ترسِ خود شاگرد اول است، مرتب است چون مرتب بار آمده و پریشانی او را میترساند: «من نظم را کف نمیدادم. خطا را هم منظم مرتکب میشدم.»
برای او نقاشی سرکوب تکرار بیهودهی درس است: «من اول درس را میخواندم. زیاد هم میخواندم. تا سرحد نفهمی و منگی.» نتیجه معلوم است: «من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود.»
مواد درسی فاقد محتوای مناسب و کارکرد بایستهی خودند: «هر مادهای هم که بود، بیمعنی بود. معنی کجا و فرهنگ نااهل. هرچه بود از بر میکردیم. شاگرد کیسهی زباله بود. درس در او خالی میشد… آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفالهی واقعیت بود… و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود.»
درست همین وضع و روح فرهنگکش و دانشستیز حاکم بر آن را، غالبا و هنوز، در تمام سطوح آموزشی دانشگاه و حوزه، میتوان سراغ گرفت. یعنی «آموزش» به شیوهای که جدا از «اندیشیدن» فهمیده میشود.
#کتاب #کتابخوانی #مطالعه
#پرورشی #فرهنگی #سهراب_سپهری
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
برگرفته از نوشتهای از مهدی خلجی با ارجاع به کتاب اطاق آبی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
🔆 سهراب سپهری در «معلم نقاشی ما» (اتاق آبی)، روایتی از سال اول دبستان و تصویری از کلاس درس و معلم آن به دست میدهد که نه تنها غمانگیز است، که درست نقطهی مقابل تعلیم و تربیت بهنجار و کاراست:
دانشآموزان حق نگاه کردن به پاپیز از ورای پنجرهی کلاس را ندارند: «شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای من تو کتاب بود. معلم درس پرسیده بود. و گفته بود: دوره کنید. نمیشد سربلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت؛ از نمرهی گرفته، دو نمره کم میشد.»
سپهری معلم را «آدمی بیرؤیا» توصیف میکند که «قصه بلد نیست» و در حضور او خیالات سهراب «چروک میخورد. وقتی وارد کلاس میشد، ما از اوج خیال میافتادیم. در تن خود حاضر میشدیم. پرهای ما ریخته بود… ترکهی روی میز ادامهی اخلاق او بود.»
سپهری از روزی یاد میکند که مثل همهی بچهها، بدون حاضر کردن درس، سرش در کتاب است. درس را از بَر است. با این وجود، «میان عبارات کتاب هیچ رابطهای نبود. کتاب آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود. شبیه مغز منتقد امروز. و چنین بود همهی کتابهای درسی ما.»
سهرابِ هفتساله شاگرد اول کلاس است، ولی به خاطر نقاشیکردن از معلم کتک میخورد و ملامت میشنود. او از ترسِ خود شاگرد اول است، مرتب است چون مرتب بار آمده و پریشانی او را میترساند: «من نظم را کف نمیدادم. خطا را هم منظم مرتکب میشدم.»
برای او نقاشی سرکوب تکرار بیهودهی درس است: «من اول درس را میخواندم. زیاد هم میخواندم. تا سرحد نفهمی و منگی.» نتیجه معلوم است: «من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود.»
مواد درسی فاقد محتوای مناسب و کارکرد بایستهی خودند: «هر مادهای هم که بود، بیمعنی بود. معنی کجا و فرهنگ نااهل. هرچه بود از بر میکردیم. شاگرد کیسهی زباله بود. درس در او خالی میشد… آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفالهی واقعیت بود… و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود.»
درست همین وضع و روح فرهنگکش و دانشستیز حاکم بر آن را، غالبا و هنوز، در تمام سطوح آموزشی دانشگاه و حوزه، میتوان سراغ گرفت. یعنی «آموزش» به شیوهای که جدا از «اندیشیدن» فهمیده میشود.
#کتاب #کتابخوانی #مطالعه
#پرورشی #فرهنگی #سهراب_سپهری
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
برگرفته از نوشتهای از مهدی خلجی با ارجاع به کتاب اطاق آبی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
معلم: یادگیرنده مادام العمر
📚 معلم ما رویا نداشت و قصه بلد نبود 🔆 سهراب سپهری در «معلم نقاشی ما» (اتاق آبی)، روایتی از سال اول دبستان و تصویری از کلاس درس و معلم آن به دست میدهد که نه تنها غمانگیز است، که درست نقطهی مقابل تعلیم و تربیت بهنجار و کاراست: دانشآموزان حق نگاه کردن به…
📚 معلم ما رویا نداشت و قصه بلد نبود
🔆️️ «شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای من تو کتاب بود. معلم درس پرسیده بود. و گفته بود: دوره کنید. نمیشد سربلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت؛ از نمرهی گرفته، دو نمره کم میشد.»
«من نظم را از کف نمیدادم. خطا را هم منظم مرتکب میشدم.»
«من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود.»
#کتاب #کتابخوانی #مطالعه
#پرورشی #فرهنگی #سهراب_سپهری
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
برگرفته از نوشتهای از مهدی خلجی با ارجاع به کتاب اطاق آبی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
🔆️️ «شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای من تو کتاب بود. معلم درس پرسیده بود. و گفته بود: دوره کنید. نمیشد سربلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیاط جریمه داشت؛ از نمرهی گرفته، دو نمره کم میشد.»
«من نظم را از کف نمیدادم. خطا را هم منظم مرتکب میشدم.»
«من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود.»
#کتاب #کتابخوانی #مطالعه
#پرورشی #فرهنگی #سهراب_سپهری
#هویت_حرفه_ای #هویت_معلمی
برگرفته از نوشتهای از مهدی خلجی با ارجاع به کتاب اطاق آبی
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
🖋 «بهترین آموزشگران دانشآموزان را نه برای آزمون یا دانشگاه یا شغل؛ که برای پشتکار و استمرار در یادگیری (یادگیری مادامالعمر) آماده میکنند.»
#گزین_گویه #روش_تدریس
#هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
#هدایت_تحصیلی #مشاوره #مدرسه
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL
#گزین_گویه #روش_تدریس
#هویت_معلمی #هویت_حرفه_ای
#هدایت_تحصیلی #مشاوره #مدرسه
🔻🔻🔻
یادگیرنده مادام العمر باشیم:
@TeacherasLLL