کافه هدایت
9.24K subscribers
1.53K photos
188 videos
204 files
557 links
● کافه هدایت ●

فیسبوک :
www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
Download Telegram
به پیشنهاد هدایت خان ، رفته بودم سراغ داش آکل . نشسته بودیم روی تخت قهوه خانه، من و داش آکل دوتایی ، داشتیم حرف می زدیم، از عشق. داشتیم مرور ایام می کردیم و حرف می زدیم و دود قلیان دور ما می چرخید و سرگیجه می گرفت از بس که نمی فهمید داریم غصه میخوریم یا می خندیم. بعد، حرف قدیم ها شد که عاشقی می کردیم. داش آکل عکس مرجان را نشانم داد و با یک حالی که مپرس، گفت "نگاش کن آخه". نگاهش کردم، در عکس آکل و مرجان هر دو می خندیدند. چشمهایشان می خندید. منزه بودند از اندوه، متبرک به اعجازعشق. روئین تن و زیبا. بی خبر از فردای فراق.
بعد، عکس را کنار گذاشت و قلیان را به من داد و در سکوت به پیرشدن ادامه داد. خواستم بگویم داش آکل جان، قربان غمت، این شهر کاکا رستم زیاد دارد. بی هوا دشنه را تا ته توی کتفت جا می دهند، طوری که مطمئن باشند کارت تمام است. بدیش این است که عشق تو را بوسیده، و دیگر هرگز نمی میری. آکل بی مرجان که می شود، آدم بی یار که می شود، عصاره جانش می شود چشم به راهی. نه برای برگشتن یار، که برای برگشتن خود. آن خود که دوست می داشت و دوست داشته می شد.
نگفتم. دلم نیامد. بعد با هم زدیم بیرون. خندیدیم. شهر را گشتیم و گذاشتیم تمام مرجان های رفته، پس ذهنمان بمانند تا ابد. بعد، وقت خداحافظی شد. آکل رفت، من ماندم و شب. میان آدمها گم شدم، و با خودم فکر کردم چقدر برای همه کارها دیر شده، و چقدر شب سربی است، و چقدر بد است که آدم وقتی به مرجان عمرش فکر میکند، عکسی از او نداشته باشد..

#عشق_و_غم
نوشته : #ع_س
#دلنوشته
https://tttttt.me/Sadegh_Hedayat/3295