Forwarded from اتچ بات
#كليد_گمشده_زندگي_شما
#روانشناس_باليني_سعيده .ع
#دانش_آموخته_چين _هند
💫💡🌟شما درپس چشمان خودتان قرار داريد
#داستان_زندگي_من
#تلنگر
روي تخت جراحي بودم. جراحي كوچكي داشتم.
با هوشياري كامل و احساس ميديدم دكتر در حال كاركردن روي يك ماشين است.
فقط تصادفا من داخل آن ماشين بودم .
آنچه او انجام ميداد، براي من روي نميداد بلكه بر روي آنچه متعلق به من بود صورت مي گرفت .
#توجه_كنيد
💫⚜شما يك بدن داريد
💫⚜اما بدنتان نيستيد
💫⚜شما يك ذهن داريد
💫⚜اماشماذهنتان نيستيد
💫⚜شما احساسات داريد
💫⚜اما شما احساساتتان نيستيد
🌞⚜💫🌟يك موجود در پس همه اينها
كه قادر است هر آنچه را ميخواهد خود قبول كند
#كليد_گمشده_شما
🕉چاكراها و تندرستي🕉
@zanemovafagh2
#روانشناس_باليني_سعيده .ع
#دانش_آموخته_چين _هند
💫💡🌟شما درپس چشمان خودتان قرار داريد
#داستان_زندگي_من
#تلنگر
روي تخت جراحي بودم. جراحي كوچكي داشتم.
با هوشياري كامل و احساس ميديدم دكتر در حال كاركردن روي يك ماشين است.
فقط تصادفا من داخل آن ماشين بودم .
آنچه او انجام ميداد، براي من روي نميداد بلكه بر روي آنچه متعلق به من بود صورت مي گرفت .
#توجه_كنيد
💫⚜شما يك بدن داريد
💫⚜اما بدنتان نيستيد
💫⚜شما يك ذهن داريد
💫⚜اماشماذهنتان نيستيد
💫⚜شما احساسات داريد
💫⚜اما شما احساساتتان نيستيد
🌞⚜💫🌟يك موجود در پس همه اينها
كه قادر است هر آنچه را ميخواهد خود قبول كند
#كليد_گمشده_شما
🕉چاكراها و تندرستي🕉
@zanemovafagh2
Telegram
attach 📎
❤️ #داستان #جذب_عشق #برگشت_عشق
هرگز عشقورزی را رها نکنید و به کائنات ایمان داشته باشید!
این سومین باری است که من داستانم را در این وبسایت ثبت میکنم و امیدوارم که این یکی هم پست شود! شاید به خاطر این است که من قبلاً همه چیزهایی که فکر میکردم درباره راز یاد گرفتم را واقعا نیاموخته بودم. داستان من از جایی شروع میشود که من با قانون جذب در کائنات آشنا شدم. ابتدا من خوشحال بودم که این قانون را شناختم اما نمیتوانستم آن را اجرا کنم.اگر چه بعدها باخودم میگفتم کاش زودتر با این قانون آشنا میشدم چرا که الان یکی از باورمندان قوی به قانون جذب هستم و آن را در تمامی ابعاد زندگیم وارد کرده ام.
من همیشه نشانههایی از سوی کائنات در عباراتی مثل«عشق هرگز شکست نمیخورد» یا «بردباری بخش اصلی ایمان است» دریافت میکردم .
من بعد از اینکه با عشقم بهم زدم، سعی کردم قانون جذب را در زندگیام اعمال کنم! من عشقم را در دانشگاه دیده بودم و ما در یک نگاه به هم علاقه مند شدیم. عشق من خیلی جذاب، باهوش و کوشا بود و هرچیزی که من در رویاهایم میدیدم را داشت. من در زندگیام با مردان زیادی معاشرت نداشتم و فکر نمیکردم کسی را پیدا کنم که بتوانم واقعا با او یکی شوم.
کمکم مسائلی در رابطه ما پیش آمد که مرا به سوی افکار منفی زیادی کشاند. من و عشقم از نژاد یکسانی بودیم اما در دو ساختار فرهنگی متفاوت بزرگ شده بودیم. خانواده او بسیار در باره من محافظه کار بودند و عشقم به من میگفت که آنها تو را نمیپذیرند. من میدانستم که باید حالا حالاها عواطفم را قربانی کنم و در انتظار وقت مناسب بمانم تا او بتواند راجع به من با خانوادهاش صحبت کند. من افسرده شده بودم و احساس میکردم به اندازه کافی خوب نیستم. من اجازه دادم تا افکار منفی درونم نفوذ کند و عشقم را هم ناراحت میکردم و این اشتباه او نبود.
و اتفاق افتاد!! او با من بهم زد و من بسیار مایوس و دلشکسته شدم. من افسرده بودم و نمیتوانستم لحظهای گریه کردن را متوقف کنم. نمیدانستم باید چکار کنم. دوست پسرم به من گفته بود که میتوانیم مثل دو دوست باهم در ارتباط باشیم اما من نمیتوانستم او را به عنوان دوست ببینم. برایم سخت بود تا با عشقم مثل یک آدم عادی صحبت کنم ، برای همین ما به ندرت باهم حرف میزدیم.
یک روز من در اینترنت مشغول سرچ کردن بودم تا به این سایت رسیدم و داستانهای اینجا را خواندم و دیگر به عقب برنگشتم !
من یک تابلوی تجسم درست کردم و شروع به نوشتن لیست شکرگزاری روزانه کردم. من از طریق فیلمها و داستانهای اینجا یاد گرفتم که چگونه شکرگزاری را انجام دهم.
هر هفته و ماهی که میگذشت من شاد و شادتر میشدم!
و سرانجام جذب کردم. البته نه به آن صورتی که انتظار داشتم.
او به من ایمیل داد و من بسیار شوکه شدم. او از من پرسیده بود که حالم چگونه است و میخواست مرا ببیند و با من حرف بزند.
من میخواهم داستانم را کوتاه کنم و یکراست پنج ماه بعد را برایتان تعریف کنم.
بعد از ایمیلی که به من داد، ما چندین بار یکدیگر را دیدیم و خیلی زود از گذشته نیز بیشتر به هم نزدیک تر شدیم.
عشقم به من گفت که میخواهد همیشه کنار من باشد و بدون من خوشحال نیست. او به من گفت که چیزی برای نگرانی وجود ندارد چرا که من انتخاب او هستم و نباید استرس خانوادهاش را داشته باشم.
من میدانستم که اگر به تمرینهایم ادامه دهم به زودی خانوادهاش را خواهم دید و به طرز حیرت آوری همه چیز بهتر از افکاری که انها را تجسم و باور میکردم و در رویاهایم میدیدم اتفاق افتاد.
من هر روز از خدا به خاطر وجود عشقم در زندگی تشکر میکنم و افکار مثبت را به رابطهمان میبخشم!
من از قانون برای رتبه بالا در دبیرستان و همینطور رفتن به مدرسه حقوق هم استفاده کرده بودم و ایمان داشتم و میدانستم که جذبشان میکنم!
چند نکته از تجربهام از اعمال قانون جذب: بارها و بارها با باور زیاد کتاب قدرت و راز را بخوانید. این راهی است که هر زمان احساستان بد شد با آن میتوانید خودتان را بالا بکشید.
از داستانهای جذب دیگران در این سایت استفاده کنید، این داستانها بیش از اندازه به من کمک کردند.
یادداشتهای مارک دولِی را بخوانید. این یادداشتها حاوی پیامهای روزانه مهمی هستند که سطح انرژی مثبت شما را بالا نگه میدارند.
و البته هر روز به اطرافتان نگاه کنید و به خاطر همه چیزهایی که دارید از خدا سپاسگزار باشید. شکرگزاری را ادامه دهید و رویاها و اهدافتان را تجسم کنید!
منبع: thesecret.tv
@zanemovafagh2
هرگز عشقورزی را رها نکنید و به کائنات ایمان داشته باشید!
این سومین باری است که من داستانم را در این وبسایت ثبت میکنم و امیدوارم که این یکی هم پست شود! شاید به خاطر این است که من قبلاً همه چیزهایی که فکر میکردم درباره راز یاد گرفتم را واقعا نیاموخته بودم. داستان من از جایی شروع میشود که من با قانون جذب در کائنات آشنا شدم. ابتدا من خوشحال بودم که این قانون را شناختم اما نمیتوانستم آن را اجرا کنم.اگر چه بعدها باخودم میگفتم کاش زودتر با این قانون آشنا میشدم چرا که الان یکی از باورمندان قوی به قانون جذب هستم و آن را در تمامی ابعاد زندگیم وارد کرده ام.
من همیشه نشانههایی از سوی کائنات در عباراتی مثل«عشق هرگز شکست نمیخورد» یا «بردباری بخش اصلی ایمان است» دریافت میکردم .
من بعد از اینکه با عشقم بهم زدم، سعی کردم قانون جذب را در زندگیام اعمال کنم! من عشقم را در دانشگاه دیده بودم و ما در یک نگاه به هم علاقه مند شدیم. عشق من خیلی جذاب، باهوش و کوشا بود و هرچیزی که من در رویاهایم میدیدم را داشت. من در زندگیام با مردان زیادی معاشرت نداشتم و فکر نمیکردم کسی را پیدا کنم که بتوانم واقعا با او یکی شوم.
کمکم مسائلی در رابطه ما پیش آمد که مرا به سوی افکار منفی زیادی کشاند. من و عشقم از نژاد یکسانی بودیم اما در دو ساختار فرهنگی متفاوت بزرگ شده بودیم. خانواده او بسیار در باره من محافظه کار بودند و عشقم به من میگفت که آنها تو را نمیپذیرند. من میدانستم که باید حالا حالاها عواطفم را قربانی کنم و در انتظار وقت مناسب بمانم تا او بتواند راجع به من با خانوادهاش صحبت کند. من افسرده شده بودم و احساس میکردم به اندازه کافی خوب نیستم. من اجازه دادم تا افکار منفی درونم نفوذ کند و عشقم را هم ناراحت میکردم و این اشتباه او نبود.
و اتفاق افتاد!! او با من بهم زد و من بسیار مایوس و دلشکسته شدم. من افسرده بودم و نمیتوانستم لحظهای گریه کردن را متوقف کنم. نمیدانستم باید چکار کنم. دوست پسرم به من گفته بود که میتوانیم مثل دو دوست باهم در ارتباط باشیم اما من نمیتوانستم او را به عنوان دوست ببینم. برایم سخت بود تا با عشقم مثل یک آدم عادی صحبت کنم ، برای همین ما به ندرت باهم حرف میزدیم.
یک روز من در اینترنت مشغول سرچ کردن بودم تا به این سایت رسیدم و داستانهای اینجا را خواندم و دیگر به عقب برنگشتم !
من یک تابلوی تجسم درست کردم و شروع به نوشتن لیست شکرگزاری روزانه کردم. من از طریق فیلمها و داستانهای اینجا یاد گرفتم که چگونه شکرگزاری را انجام دهم.
هر هفته و ماهی که میگذشت من شاد و شادتر میشدم!
و سرانجام جذب کردم. البته نه به آن صورتی که انتظار داشتم.
او به من ایمیل داد و من بسیار شوکه شدم. او از من پرسیده بود که حالم چگونه است و میخواست مرا ببیند و با من حرف بزند.
من میخواهم داستانم را کوتاه کنم و یکراست پنج ماه بعد را برایتان تعریف کنم.
بعد از ایمیلی که به من داد، ما چندین بار یکدیگر را دیدیم و خیلی زود از گذشته نیز بیشتر به هم نزدیک تر شدیم.
عشقم به من گفت که میخواهد همیشه کنار من باشد و بدون من خوشحال نیست. او به من گفت که چیزی برای نگرانی وجود ندارد چرا که من انتخاب او هستم و نباید استرس خانوادهاش را داشته باشم.
من میدانستم که اگر به تمرینهایم ادامه دهم به زودی خانوادهاش را خواهم دید و به طرز حیرت آوری همه چیز بهتر از افکاری که انها را تجسم و باور میکردم و در رویاهایم میدیدم اتفاق افتاد.
من هر روز از خدا به خاطر وجود عشقم در زندگی تشکر میکنم و افکار مثبت را به رابطهمان میبخشم!
من از قانون برای رتبه بالا در دبیرستان و همینطور رفتن به مدرسه حقوق هم استفاده کرده بودم و ایمان داشتم و میدانستم که جذبشان میکنم!
چند نکته از تجربهام از اعمال قانون جذب: بارها و بارها با باور زیاد کتاب قدرت و راز را بخوانید. این راهی است که هر زمان احساستان بد شد با آن میتوانید خودتان را بالا بکشید.
از داستانهای جذب دیگران در این سایت استفاده کنید، این داستانها بیش از اندازه به من کمک کردند.
یادداشتهای مارک دولِی را بخوانید. این یادداشتها حاوی پیامهای روزانه مهمی هستند که سطح انرژی مثبت شما را بالا نگه میدارند.
و البته هر روز به اطرافتان نگاه کنید و به خاطر همه چیزهایی که دارید از خدا سپاسگزار باشید. شکرگزاری را ادامه دهید و رویاها و اهدافتان را تجسم کنید!
منبع: thesecret.tv
@zanemovafagh2
🌸 یک #داستان زیبا #بخوانیم 📖
🌸 ﻣـﺮﺩی ﺷﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧــﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ گذراند. ﻧﯿﻤــﻪﺷـــﺐ ﺍﺣﺴــﺎﺱ ﺧﻔﮕﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺳـﻮﯼ ﭘﻨﺠـــــﺮﻩ ﺭﻓـﺖ ﺍﻣﺎ نتـوانست ﺁﻥ ﺭﺍ باﺯ کند
🌸 بــنابـراین ﺑﺎ ﻣﺸـــﺖ ﺑﻪ ﺷﯿـﺸﻪی ﭘﻨــﺠﺮﻩ ﮐﻮﺑﯿﺪ و ﻫﺠـﻮﻡ ﻫـﻮﺍﯼ تاﺯﻩ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳــــﺮﺍﺳﺮ ﺷـــﺐ ﺭﺍ ﺭﺍﺣﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ
🌸 ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿــﺪ ﮐﻪ شیشه ی ﮐﻤـﺪ ﮐﺘـــﺎﺑﺨـﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘــــﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫــﻤﻪ ﺷــﺐ، ﭘﻨﺠـﺮﻩ ﺑﺴﺘـﻪ ﺑﻮﺩﻩ!!!
🌸 اﻭ ﺗﻨﻬـﺎ با فکر ﺍﮐﺴﯿـﮋﻥ، ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧـــﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ بود
🌸 قـانون زندگی
قانون باورهـاست 🌸
🌸 @zanemovafagh2
🌸 ﻣـﺮﺩی ﺷﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧــﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ گذراند. ﻧﯿﻤــﻪﺷـــﺐ ﺍﺣﺴــﺎﺱ ﺧﻔﮕﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺳـﻮﯼ ﭘﻨﺠـــــﺮﻩ ﺭﻓـﺖ ﺍﻣﺎ نتـوانست ﺁﻥ ﺭﺍ باﺯ کند
🌸 بــنابـراین ﺑﺎ ﻣﺸـــﺖ ﺑﻪ ﺷﯿـﺸﻪی ﭘﻨــﺠﺮﻩ ﮐﻮﺑﯿﺪ و ﻫﺠـﻮﻡ ﻫـﻮﺍﯼ تاﺯﻩ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳــــﺮﺍﺳﺮ ﺷـــﺐ ﺭﺍ ﺭﺍﺣﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ
🌸 ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿــﺪ ﮐﻪ شیشه ی ﮐﻤـﺪ ﮐﺘـــﺎﺑﺨـﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘــــﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫــﻤﻪ ﺷــﺐ، ﭘﻨﺠـﺮﻩ ﺑﺴﺘـﻪ ﺑﻮﺩﻩ!!!
🌸 اﻭ ﺗﻨﻬـﺎ با فکر ﺍﮐﺴﯿـﮋﻥ، ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧـــﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ بود
🌸 قـانون زندگی
قانون باورهـاست 🌸
🌸 @zanemovafagh2
#زمان_مطالعه
#داستان_کوتاه
🧿از بخشهای کوچک زندگیتان لذت ببرید🧿
پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود...
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ، تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ، فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ، اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید .
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ، با نامزدش به خرید رفته بودند ، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ، به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد !
بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،شبیه به خودش بود ، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:
کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت : امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...
دوستان عزیز، همین امروز کفش هاى نارنجى زندگیتان را بخرید، تاهفتاد سالگى صبر نکنید،
این زندگى مال شماست!
@zanemovafagh2
#داستان_کوتاه
🧿از بخشهای کوچک زندگیتان لذت ببرید🧿
پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود...
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ، تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ، فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ، اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید .
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ، با نامزدش به خرید رفته بودند ، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ، به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد !
بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،شبیه به خودش بود ، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:
کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت : امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...
دوستان عزیز، همین امروز کفش هاى نارنجى زندگیتان را بخرید، تاهفتاد سالگى صبر نکنید،
این زندگى مال شماست!
@zanemovafagh2