#نشریه_شماره_188
#بیعت
❄️ سرعت اشتياقش و كندىِ كُشندهام
✍️ به قلم: مریم رحمانیان
نورِ آفتاب از شیشۀ پنجره و پرده عبور کرد، وارد اتاقم شد و رویِ پلکهایم نشست. چشمهایم شروع به حرکت کردند. نورِ خورشید به سیاهی آن جان بخشیده بود. حالا میتوانستم از خواب بیدار شوم، پیش از آنکه زنگ ساعت با صدای گوشخراشش بیدارم کند. هادی سحرخیز بود. روی صندلیِ کنار میزِ گردِ چوبی آشپزخانه نشسته بود و طبق عادت هر صبحش، روی برگِ دفتر آبیرنگش یادداشتهایی را مینوشت. و آخرش نوشت: «عمل کنم، عمل کنم، عمل کنم تا قطع شدن نفس در سینهام.» بعد آهی کشید. دفترش را بست و خودکارش را روی آن گذاشت. داشتم کتری را از آب پر میکردم که صدای هادی را شنیدم که محمدامین را صدا میکرد:
«امین، پسرِ بابا بیدار شو، بلند شو. داستان دیشب را یادت هست؟»
محمدامین چشمهایش را نیمهباز کرد و بعد محکم پلکهایش را بههم فشرد. هادی بوسهای بر پیشانیاش زد و محمدامین آهسته و خوابآلود گفت:
⚡️ «یادم هست، قصۀ اینکه چرا به حضرت محمد(ص) میگفتند محمدِ امین.»
هادی دستی به سرِ پسرِ موفرفریاش کشید و محمدامین را از تخت بلند کرد. کمی بعدتر هر دو با هم از خانه بیرون رفتند. بعد از رفتنشان، درِ اتاقی را که سوگل در آنجا خوابیده بود نیمهباز گذاشتم تا زمانی که بیدار میشود متوجه شوم. از قوری چای صبحانه یک فنجان چای برای خودم ریختم. اول به اینستاگرام که به آن بازار شام میگویم سر زدم. چند استوری را تماشا کردم، استوریها یا عاشقانه بود یا خبرهای ناگهانی از جدا شدنِ زوجها یا تبلیغاتی بود و روزمره. دوام زندگیها به سستی خانۀ عنکبوت مانند شده و آدم میماند که چه بگوید.
🔹 چند تا از چیزهایی را که دوست داشتم بخرم ذخيره کردم. و شاید اگر موبایلم زنگ نمیخورد به وقتگذرانی در اینستاگرام ادامه میدادم. درآمد همسرم معلوم و معمولی بود و نمیدانم چه وقت میتوانستم از بین چیزهایی که ذخيره کرده بودم، بعضیهایشان را بخرم. از فکر تجملات دنیا که سرگرمم کرده بود بیرون آمدم. در یخچال را باز کردم تا ببینم برای شام چه میتوانم آماده کنم. یکی دو تا چیز احتیاج داشتم که باید برای هادی در پیامک مینوشتم تا بخرد. تمنای آن چند چیز که در اینستاگرام دیده بودم در ذهنم طنازی میکرد؛ مثلاً اگر فلان چیز را خریدم، روی این میز میگذارمش و برای هرکدام جایی را انتخاب کردم. به نظرم چقدر قشنگ شده بودند. روی میز و طاقچه و حتی آن روسری ابریشمی که به نظرم خیلی بهم میآمد.
🔺 در حالوهوای خودم بودم که چشمم به صفحۀ موبایلم افتاد. از گروه تلگرامی «#فراخوان_مهدوی» شخصی برای ورود به گفتوگوی صوتی دعوتم کرده بود، وارد شدم. ادمینِ پاسخگوی صوت درحال صحبت حولِ اثبات حقانیت دعوت یمانی (سید احمدالحسن) بود. بهیکباره ذهنم از آن بازار شام خارج شد و یاد شامی دیگر افتاد؛ اسرای دشت کربلا!
پاسخگو در ادامۀ صحبتهایش اشاره کرد به اینکه انسانهاىِ بزرگی در زمانهایِ گذشته آرزو داشتند در زمان ظهور قائم آلمحمد(ص)، این امامِ آرزوشده حضور داشته باشند.
«...امام ناشناخته و مجهول که دارایِ شرافت و بزرگواری است و قیام میکند... .»[١]
🟡 بیدرنگ در دلم گفتم من، من هم آرزو داشتم که باشم! بعد مكثى كردم و به خودم گفتم: «آرزویم که چند سال است به اجابت رسیده، نه!» بااینکه خودم بارها این روایت را خوانده و برای دیگران هم بازگو کرده بودم، اما این بار اثر این روایت دلم را شوق و روشناییِ بیبدیلی بخشیده بود. اما چگونه میتوانستم نسبت به آن تعلقِخاطرِ مستمر و پايداری پیدا کنم؟ تا زندگیام را برایش سپری کنم و عمرم را سپرِ بلایش! در دلم غوغایی بر پا شده بود؛ غوغایی شیرین که دلم را به شور انداخته بود؛ شورِ اينكه نکند سهلانگاری کنم… نكند کمکاری و کوتاهی كنم… و از دست دادنِ این فرصتِ استثنایی! مغزم که متوجۀ انرژیای که باید در این زمینه مصرف کند شده بود، میکوشید تا از درک این مسئله فرار کند و میگفت «از تو که کارِ خاصی بر نمیآید، میآید؟ تو جوانی و باید به فکر زندگیات باشی و با زیرکیِ زنانه از همسرت بخواهی به آنچه تو دوست میداری توجه ویژهای داشته باشد.»
💬 همینطور که داشتم به غرغرهای مغزم گوش میدادم، سعی کردم توجهم را معطوفِ ندایِ درونیام کنم که از قضا خوشایند نَفسم نبود. نَفسِ راحتطلبی که میخواست بین سیاهی درونِ خودش و نقطۀ نورانی این روایت فاصله و جدایی بیندازد تا مبادا با آن عجین شود و پیوند بخورد! و به همین خاطر یکسره درحال دلیلتراشی بود و حیلهگرانه از من میخواست تسلیم خواستهاش بشوم. لحظاتی بود که بین این دو تعارض گرفتار شده بودم؛ یکی سرسختیِ خودخواهانهام که مرا به شکستن عهد و زیر پا گذاشتن وفا با خدا و یاری نکردن دین و حجت الهی زمانم سوق میداد و دیگری!
📖صفحه ۱
👇 ادامه مقاله
👏 @Zaman_Zohour
#بیعت
نورِ آفتاب از شیشۀ پنجره و پرده عبور کرد، وارد اتاقم شد و رویِ پلکهایم نشست. چشمهایم شروع به حرکت کردند. نورِ خورشید به سیاهی آن جان بخشیده بود. حالا میتوانستم از خواب بیدار شوم، پیش از آنکه زنگ ساعت با صدای گوشخراشش بیدارم کند. هادی سحرخیز بود. روی صندلیِ کنار میزِ گردِ چوبی آشپزخانه نشسته بود و طبق عادت هر صبحش، روی برگِ دفتر آبیرنگش یادداشتهایی را مینوشت. و آخرش نوشت: «عمل کنم، عمل کنم، عمل کنم تا قطع شدن نفس در سینهام.» بعد آهی کشید. دفترش را بست و خودکارش را روی آن گذاشت. داشتم کتری را از آب پر میکردم که صدای هادی را شنیدم که محمدامین را صدا میکرد:
«امین، پسرِ بابا بیدار شو، بلند شو. داستان دیشب را یادت هست؟»
محمدامین چشمهایش را نیمهباز کرد و بعد محکم پلکهایش را بههم فشرد. هادی بوسهای بر پیشانیاش زد و محمدامین آهسته و خوابآلود گفت:
هادی دستی به سرِ پسرِ موفرفریاش کشید و محمدامین را از تخت بلند کرد. کمی بعدتر هر دو با هم از خانه بیرون رفتند. بعد از رفتنشان، درِ اتاقی را که سوگل در آنجا خوابیده بود نیمهباز گذاشتم تا زمانی که بیدار میشود متوجه شوم. از قوری چای صبحانه یک فنجان چای برای خودم ریختم. اول به اینستاگرام که به آن بازار شام میگویم سر زدم. چند استوری را تماشا کردم، استوریها یا عاشقانه بود یا خبرهای ناگهانی از جدا شدنِ زوجها یا تبلیغاتی بود و روزمره. دوام زندگیها به سستی خانۀ عنکبوت مانند شده و آدم میماند که چه بگوید.
پاسخگو در ادامۀ صحبتهایش اشاره کرد به اینکه انسانهاىِ بزرگی در زمانهایِ گذشته آرزو داشتند در زمان ظهور قائم آلمحمد(ص)، این امامِ آرزوشده حضور داشته باشند.
«...امام ناشناخته و مجهول که دارایِ شرافت و بزرگواری است و قیام میکند... .»[١]
📖صفحه ۱
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤19👍5