#رویای_بــی_عـــشق
اغلب ما شهروندان تهرانی که در تهران به دنیا آمده ایم به ندرت اصالتا تهرانی هستیم.
اصالت من به #شهری_به_نام_تسوج برمیگرده.
یه شهر کوچیک که جزیی از آذربایجان شرقیه و مابین زیباییهای هر دو استان آذربایجان شرقی و غربی قرار داره.
بچه که بودم تسوج بهشت رویاهام بود.
دنیام تو این شهر خلاصه میشد.
هرچند زرق و برق تهرانو نداشت و خبری از سینما و استخر و لوناپارک و رستورانها و مغازه های رنگارنگ نبود ولی سرسبز و آروم بود با مردمی باصفا و صمیمی که اکثرا همه همدیگرو میشناسن، فقط یکشنبه ها که روز برگزاری بازار هفتگی بود میتونستیم بریم بیرونو هرچی دلمون میخواست بخریم هر چند مغازه های دیگه ای در طول هفته کسب روزی میکردن ولی خب، بازار هفتگی و اون همه خریدارو فروشنده یه شلوغی خاصی به شهر میبخشید.
خبری از ماشینهای مدل بالا نبود
عاشق خرمنکوب بودم، که جز تسوج تابحال جایی ندیدم، خرمنکوب جز وسایط نقلیه برای حمل بار از قبیل مصالح ساختمانی و یا محصولات کشاوری به حساب میاد.
تا صدای خرمنکوب به گوش میرسید همه پشت سرش میدویدیم تا بتونیم سوارش بشیم نهایت سرعت خرمنکوب شاید حدود کمتر از ۵ کیلومتر در ساعت باشه ، ولی همیشه رانندش مانع سوار شدن بچه ها میشد و گاها چوب بلندی تو دست میگرفت تا نزاره کسی نزدیک خرمنکوبش بشه،
هم خطرناک بود و هم اینکه ماها خیلی شیطونتر از این روزیا تشریف داشتیم.
بعضی خونه ها مرغ و خروس داشتن بعضیها هم گاو و گوسفند، عاشق مرغ و خروسها بودم و بیزار از گوساله ها. وقتی از راه دور میدیدم محکم به دیوار تکیه میدادم و چشمامو میبستم.
برعکس تهران کسی در خونشو قفل نمیکرد ودر خونه ها همیشه باز بود، همه خونه ها حیاط بزرگی پراز گلهای شمعدونی و عطر ریحون و...
خونه پدری بابام، خیلی بزرگ بود، ته یه بن بست تو درتو که بعد از وارد شدن از دریه دالون بزرگو رد میکردی و وارد حیاط میشدی.
خونه ما هم مثل همه خونه های تسوج وسطش یه حوضی داشت که مادر بزرگم پُر میکرد برای زمانهایی که آبها قطع میشد.
همون حوض چند روز مونده به عید ،میشد محل بازی منو ماهی های قرمز و فریاد های مامان بزرگ که پاشو از سر حوض اینقد اون آبو حدر نده...
اخه شیر آبو باز میکردمو با شیلنگ میگرفتم رو ماهیا.
بابا بزرگم دم ظهر بانون تازه که تو تنور سنتی پخت میشد میومد و عصرها با هندونه و طالبی که محصولات خود تسوج یا روستاهای دورو اطرافش بودن.
تابستون عصرها توی ایوون دور هم جمع میشدیمو از میوه های حیاط میخوردیم
آلبالو ، گیلاس، گوجه سبز و ...
خلاصه ما بودیمو لحظه های سرشار از عشق.
تابستونای قدیم رفتن به آب تنی توی دریاچه ارومیه بین خانواده ها و اقوام و همسایه ها
جزو اصلی ترین تفریحات تابستونی همه ما محسوب میشد، هیچ وقت به فکر هیچ کسی نمیرسید،که شاید روزی همین دریا بشه غم دل ما، ناهار و درست میکردیم و راه میفتادیم به سمت سواحل قره تپه ، شیخ ولی و یا بندرشرفخانه
تا عصر همون جا سپری میکردیم.
نمک دریا و آفتاب شدید باعث میشد پوستمون بسوزه و مثل سیبزمینی سرخ شده با رنگی متفاوت برمیگشتیم خونه اون حس ساحل و پلاژ نمکی رو توی هیچ جای دنیاو توی ساحل هیچ دریا و اقیانوسی تجربه نکردم.
سه ماهه های تابستون دوران طلایی زندگیم بود. عصرها که چراغها روشن میشد و صدای اذان از مسجد قدیمی محله قره داغلو با صدای مَش سلیمون (خدا بیامرز) به گوش میرسید و هر کس هر جایی که بود به سمت خونش برمیگشت.
خانما با چادر گلدار و آقایون نون به دست گاهی هم سوار دوچرخه که تردد محلات بیشتر میشد و شلوغتر.آسمون تسوج صاف و پرستاره بود و شبش مملو از آرامش.شبا که گرم بود تو حیاطی که باغچه ی ریحون و نعنا و سبزی های معطری داشت میخوابیدیم و به آسمون زل میزدیم.
مامان بزرگم سواد چندانی نداشت و نمیتونست فارسی حرف بزنه ، مام زیاد ترکی بلد نبودیم.
با ایما و اشاره به ما عشق میداد و سعی میکرد به ما خوش بگذره، زیاد سخت نمیگرفت که احساس غربت نکنیم
با اینکه من ماکارونی دوست داشتم، مامان بزرگم بلد نبود درست کنه که مدام سفترش میکرد تا عمه جون هوای مارم داشته باشه.
تا ما مهمون خونه ی مامان بزرگ بودیم
توهر وعده ی غذایی چند مدل غذا برامون چیده میشد، یکی دست پخت عمه بزرگ ، یکی دست پخت عمه کوچیک و یکیم دست پخت خود،مامان بزرگ که اغلب شیله، شوربا، آبگوشت، قابلی، کله جوش و غذاهای سنتی محلی بود.
مامان بزرگ مهارت خاصی برا پختن کله جوش داشت که با سیرو گردو و ماست چکیده سرو میشد. مام عاشق اون غذا بودیم.
همیشه کنارش خاگینه درست میکرد که یار جدا نشدنی کله جوش بود. طعم خاصی داشت که هنوز دلتنگ همون روزا و همون مزه هام.
هر چی از تسوج و صفاش بگم کم گفتم.
#ادامه... 👇
اغلب ما شهروندان تهرانی که در تهران به دنیا آمده ایم به ندرت اصالتا تهرانی هستیم.
اصالت من به #شهری_به_نام_تسوج برمیگرده.
یه شهر کوچیک که جزیی از آذربایجان شرقیه و مابین زیباییهای هر دو استان آذربایجان شرقی و غربی قرار داره.
بچه که بودم تسوج بهشت رویاهام بود.
دنیام تو این شهر خلاصه میشد.
هرچند زرق و برق تهرانو نداشت و خبری از سینما و استخر و لوناپارک و رستورانها و مغازه های رنگارنگ نبود ولی سرسبز و آروم بود با مردمی باصفا و صمیمی که اکثرا همه همدیگرو میشناسن، فقط یکشنبه ها که روز برگزاری بازار هفتگی بود میتونستیم بریم بیرونو هرچی دلمون میخواست بخریم هر چند مغازه های دیگه ای در طول هفته کسب روزی میکردن ولی خب، بازار هفتگی و اون همه خریدارو فروشنده یه شلوغی خاصی به شهر میبخشید.
خبری از ماشینهای مدل بالا نبود
عاشق خرمنکوب بودم، که جز تسوج تابحال جایی ندیدم، خرمنکوب جز وسایط نقلیه برای حمل بار از قبیل مصالح ساختمانی و یا محصولات کشاوری به حساب میاد.
تا صدای خرمنکوب به گوش میرسید همه پشت سرش میدویدیم تا بتونیم سوارش بشیم نهایت سرعت خرمنکوب شاید حدود کمتر از ۵ کیلومتر در ساعت باشه ، ولی همیشه رانندش مانع سوار شدن بچه ها میشد و گاها چوب بلندی تو دست میگرفت تا نزاره کسی نزدیک خرمنکوبش بشه،
هم خطرناک بود و هم اینکه ماها خیلی شیطونتر از این روزیا تشریف داشتیم.
بعضی خونه ها مرغ و خروس داشتن بعضیها هم گاو و گوسفند، عاشق مرغ و خروسها بودم و بیزار از گوساله ها. وقتی از راه دور میدیدم محکم به دیوار تکیه میدادم و چشمامو میبستم.
برعکس تهران کسی در خونشو قفل نمیکرد ودر خونه ها همیشه باز بود، همه خونه ها حیاط بزرگی پراز گلهای شمعدونی و عطر ریحون و...
خونه پدری بابام، خیلی بزرگ بود، ته یه بن بست تو درتو که بعد از وارد شدن از دریه دالون بزرگو رد میکردی و وارد حیاط میشدی.
خونه ما هم مثل همه خونه های تسوج وسطش یه حوضی داشت که مادر بزرگم پُر میکرد برای زمانهایی که آبها قطع میشد.
همون حوض چند روز مونده به عید ،میشد محل بازی منو ماهی های قرمز و فریاد های مامان بزرگ که پاشو از سر حوض اینقد اون آبو حدر نده...
اخه شیر آبو باز میکردمو با شیلنگ میگرفتم رو ماهیا.
بابا بزرگم دم ظهر بانون تازه که تو تنور سنتی پخت میشد میومد و عصرها با هندونه و طالبی که محصولات خود تسوج یا روستاهای دورو اطرافش بودن.
تابستون عصرها توی ایوون دور هم جمع میشدیمو از میوه های حیاط میخوردیم
آلبالو ، گیلاس، گوجه سبز و ...
خلاصه ما بودیمو لحظه های سرشار از عشق.
تابستونای قدیم رفتن به آب تنی توی دریاچه ارومیه بین خانواده ها و اقوام و همسایه ها
جزو اصلی ترین تفریحات تابستونی همه ما محسوب میشد، هیچ وقت به فکر هیچ کسی نمیرسید،که شاید روزی همین دریا بشه غم دل ما، ناهار و درست میکردیم و راه میفتادیم به سمت سواحل قره تپه ، شیخ ولی و یا بندرشرفخانه
تا عصر همون جا سپری میکردیم.
نمک دریا و آفتاب شدید باعث میشد پوستمون بسوزه و مثل سیبزمینی سرخ شده با رنگی متفاوت برمیگشتیم خونه اون حس ساحل و پلاژ نمکی رو توی هیچ جای دنیاو توی ساحل هیچ دریا و اقیانوسی تجربه نکردم.
سه ماهه های تابستون دوران طلایی زندگیم بود. عصرها که چراغها روشن میشد و صدای اذان از مسجد قدیمی محله قره داغلو با صدای مَش سلیمون (خدا بیامرز) به گوش میرسید و هر کس هر جایی که بود به سمت خونش برمیگشت.
خانما با چادر گلدار و آقایون نون به دست گاهی هم سوار دوچرخه که تردد محلات بیشتر میشد و شلوغتر.آسمون تسوج صاف و پرستاره بود و شبش مملو از آرامش.شبا که گرم بود تو حیاطی که باغچه ی ریحون و نعنا و سبزی های معطری داشت میخوابیدیم و به آسمون زل میزدیم.
مامان بزرگم سواد چندانی نداشت و نمیتونست فارسی حرف بزنه ، مام زیاد ترکی بلد نبودیم.
با ایما و اشاره به ما عشق میداد و سعی میکرد به ما خوش بگذره، زیاد سخت نمیگرفت که احساس غربت نکنیم
با اینکه من ماکارونی دوست داشتم، مامان بزرگم بلد نبود درست کنه که مدام سفترش میکرد تا عمه جون هوای مارم داشته باشه.
تا ما مهمون خونه ی مامان بزرگ بودیم
توهر وعده ی غذایی چند مدل غذا برامون چیده میشد، یکی دست پخت عمه بزرگ ، یکی دست پخت عمه کوچیک و یکیم دست پخت خود،مامان بزرگ که اغلب شیله، شوربا، آبگوشت، قابلی، کله جوش و غذاهای سنتی محلی بود.
مامان بزرگ مهارت خاصی برا پختن کله جوش داشت که با سیرو گردو و ماست چکیده سرو میشد. مام عاشق اون غذا بودیم.
همیشه کنارش خاگینه درست میکرد که یار جدا نشدنی کله جوش بود. طعم خاصی داشت که هنوز دلتنگ همون روزا و همون مزه هام.
هر چی از تسوج و صفاش بگم کم گفتم.
#ادامه... 👇
کانال بخش تسوج
شهریور که میشد با گریه تسوج رو ترک میکردیم و برای تابستون بعد لحظه شماری میکردیم. سالهاو روزها سپری شدو روزگار بر خلاف آنچه تصور میکردیم گذشت. روزگار خواب دیگه ای برامون دیده بود و تا به خودمون اومدیم هم مادر بزرگ هم پدر بزرگ از این دنیا رخت بسته و راهی…
#رویای_بــی_عـــشق
اغلب ما شهروندان تهرانی که در تهران به دنیا آمده ایم به ندرت اصالتا تهرانی هستیم.
اصالت من به #شهری_به_نام_تسوج برمیگرده.
یه شهر کوچیک که جزیی از آذربایجان شرقیه و مابین زیباییهای هر دو استان آذربایجان شرقی و غربی قرار داره.
بچه که بودم تسوج بهشت رویاهام بود.
دنیام تو این شهر خلاصه میشد.
هرچند زرق و برق تهرانو نداشت و خبری از سینما و استخر و لوناپارک و رستورانها و مغازه های رنگارنگ نبود ولی سرسبز و آروم بود با مردمی باصفا و صمیمی که اکثرا همه همدیگرو میشناسن، فقط یکشنبه ها که روز برگزاری بازار هفتگی بود میتونستیم بریم بیرونو هرچی دلمون میخواست بخریم هر چند مغازه های دیگه ای در طول هفته کسب روزی میکردن ولی خب، بازار هفتگی و اون همه خریدارو فروشنده یه شلوغی خاصی به شهر میبخشید.
خبری از ماشینهای مدل بالا نبود
عاشق خرمنکوب بودم، که جز تسوج تابحال جایی ندیدم، خرمنکوب جز وسایط نقلیه برای حمل بار از قبیل مصالح ساختمانی و یا محصولات کشاوری به حساب میاد.
تا صدای خرمنکوب به گوش میرسید همه پشت سرش میدویدیم تا بتونیم سوارش بشیم نهایت سرعت خرمنکوب شاید حدود کمتر از ۵ کیلومتر در ساعت باشه ، ولی همیشه رانندش مانع سوار شدن بچه ها میشد و گاها چوب بلندی تو دست میگرفت تا نزاره کسی نزدیک خرمنکوبش بشه،
هم خطرناک بود و هم اینکه ماها خیلی شیطونتر از این روزیا تشریف داشتیم.
بعضی خونه ها مرغ و خروس داشتن بعضیها هم گاو و گوسفند، عاشق مرغ و خروسها بودم و بیزار از گوساله ها. وقتی از راه دور میدیدم محکم به دیوار تکیه میدادم و چشمامو میبستم.
برعکس تهران کسی در خونشو قفل نمیکرد ودر خونه ها همیشه باز بود، همه خونه ها حیاط بزرگی پراز گلهای شمعدونی و عطر ریحون و...
خونه پدری بابام، خیلی بزرگ بود، ته یه بن بست تو درتو که بعد از وارد شدن از دریه دالون بزرگو رد میکردی و وارد حیاط میشدی.
خونه ما هم مثل همه خونه های تسوج وسطش یه حوضی داشت که مادر بزرگم پُر میکرد برای زمانهایی که آبها قطع میشد.
همون حوض چند روز مونده به عید ،میشد محل بازی منو ماهی های قرمز و فریاد های مامان بزرگ که پاشو از سر حوض اینقد اون آبو حدر نده...
اخه شیر آبو باز میکردمو با شیلنگ میگرفتم رو ماهیا.
بابا بزرگم دم ظهر بانون تازه که تو تنور سنتی پخت میشد میومد و عصرها با هندونه و طالبی که محصولات خود تسوج یا روستاهای دورو اطرافش بودن.
تابستون عصرها توی ایوون دور هم جمع میشدیمو از میوه های حیاط میخوردیم
آلبالو ، گیلاس، گوجه سبز و ...
خلاصه ما بودیمو لحظه های سرشار از عشق.
تابستونای قدیم رفتن به آب تنی توی دریاچه ارومیه بین خانواده ها و اقوام و همسایه ها
جزو اصلی ترین تفریحات تابستونی همه ما محسوب میشد، هیچ وقت به فکر هیچ کسی نمیرسید،که شاید روزی همین دریا بشه غم دل ما، ناهار و درست میکردیم و راه میفتادیم به سمت سواحل قره تپه ، شیخ ولی و یا بندرشرفخانه
تا عصر همون جا سپری میکردیم.
نمک دریا و آفتاب شدید باعث میشد پوستمون بسوزه و مثل سیبزمینی سرخ شده با رنگی متفاوت برمیگشتیم خونه اون حس ساحل و پلاژ نمکی رو توی هیچ جای دنیاو توی ساحل هیچ دریا و اقیانوسی تجربه نکردم.
سه ماهه های تابستون دوران طلایی زندگیم بود. عصرها که چراغها روشن میشد و صدای اذان از مسجد قدیمی محله قره داغلو با صدای مَش سلیمون (خدا بیامرز) به گوش میرسید و هر کس هر جایی که بود به سمت خونش برمیگشت.
خانما با چادر گلدار و آقایون نون به دست گاهی هم سوار دوچرخه که تردد محلات بیشتر میشد و شلوغتر.آسمون تسوج صاف و پرستاره بود و شبش مملو از آرامش.شبا که گرم بود تو حیاطی که باغچه ی ریحون و نعنا و سبزی های معطری داشت میخوابیدیم و به آسمون زل میزدیم.
مامان بزرگم سواد چندانی نداشت و نمیتونست فارسی حرف بزنه ، مام زیاد ترکی بلد نبودیم.
با ایما و اشاره به ما عشق میداد و سعی میکرد به ما خوش بگذره، زیاد سخت نمیگرفت که احساس غربت نکنیم
با اینکه من ماکارونی دوست داشتم، مامان بزرگم بلد نبود درست کنه که مدام سفترش میکرد تا عمه جون هوای مارم داشته باشه.
تا ما مهمون خونه ی مامان بزرگ بودیم
توهر وعده ی غذایی چند مدل غذا برامون چیده میشد، یکی دست پخت عمه بزرگ ، یکی دست پخت عمه کوچیک و یکیم دست پخت خود،مامان بزرگ که اغلب شیله، شوربا، آبگوشت، قابلی، کله جوش و غذاهای سنتی محلی بود.
مامان بزرگ مهارت خاصی برا پختن کله جوش داشت که با سیرو گردو و ماست چکیده سرو میشد. مام عاشق اون غذا بودیم.
همیشه کنارش خاگینه درست میکرد که یار جدا نشدنی کله جوش بود. طعم خاصی داشت که هنوز دلتنگ همون روزا و همون مزه هام.
هر چی از تسوج و صفاش بگم کم گفتم.
#ادامه... 👇
اغلب ما شهروندان تهرانی که در تهران به دنیا آمده ایم به ندرت اصالتا تهرانی هستیم.
اصالت من به #شهری_به_نام_تسوج برمیگرده.
یه شهر کوچیک که جزیی از آذربایجان شرقیه و مابین زیباییهای هر دو استان آذربایجان شرقی و غربی قرار داره.
بچه که بودم تسوج بهشت رویاهام بود.
دنیام تو این شهر خلاصه میشد.
هرچند زرق و برق تهرانو نداشت و خبری از سینما و استخر و لوناپارک و رستورانها و مغازه های رنگارنگ نبود ولی سرسبز و آروم بود با مردمی باصفا و صمیمی که اکثرا همه همدیگرو میشناسن، فقط یکشنبه ها که روز برگزاری بازار هفتگی بود میتونستیم بریم بیرونو هرچی دلمون میخواست بخریم هر چند مغازه های دیگه ای در طول هفته کسب روزی میکردن ولی خب، بازار هفتگی و اون همه خریدارو فروشنده یه شلوغی خاصی به شهر میبخشید.
خبری از ماشینهای مدل بالا نبود
عاشق خرمنکوب بودم، که جز تسوج تابحال جایی ندیدم، خرمنکوب جز وسایط نقلیه برای حمل بار از قبیل مصالح ساختمانی و یا محصولات کشاوری به حساب میاد.
تا صدای خرمنکوب به گوش میرسید همه پشت سرش میدویدیم تا بتونیم سوارش بشیم نهایت سرعت خرمنکوب شاید حدود کمتر از ۵ کیلومتر در ساعت باشه ، ولی همیشه رانندش مانع سوار شدن بچه ها میشد و گاها چوب بلندی تو دست میگرفت تا نزاره کسی نزدیک خرمنکوبش بشه،
هم خطرناک بود و هم اینکه ماها خیلی شیطونتر از این روزیا تشریف داشتیم.
بعضی خونه ها مرغ و خروس داشتن بعضیها هم گاو و گوسفند، عاشق مرغ و خروسها بودم و بیزار از گوساله ها. وقتی از راه دور میدیدم محکم به دیوار تکیه میدادم و چشمامو میبستم.
برعکس تهران کسی در خونشو قفل نمیکرد ودر خونه ها همیشه باز بود، همه خونه ها حیاط بزرگی پراز گلهای شمعدونی و عطر ریحون و...
خونه پدری بابام، خیلی بزرگ بود، ته یه بن بست تو درتو که بعد از وارد شدن از دریه دالون بزرگو رد میکردی و وارد حیاط میشدی.
خونه ما هم مثل همه خونه های تسوج وسطش یه حوضی داشت که مادر بزرگم پُر میکرد برای زمانهایی که آبها قطع میشد.
همون حوض چند روز مونده به عید ،میشد محل بازی منو ماهی های قرمز و فریاد های مامان بزرگ که پاشو از سر حوض اینقد اون آبو حدر نده...
اخه شیر آبو باز میکردمو با شیلنگ میگرفتم رو ماهیا.
بابا بزرگم دم ظهر بانون تازه که تو تنور سنتی پخت میشد میومد و عصرها با هندونه و طالبی که محصولات خود تسوج یا روستاهای دورو اطرافش بودن.
تابستون عصرها توی ایوون دور هم جمع میشدیمو از میوه های حیاط میخوردیم
آلبالو ، گیلاس، گوجه سبز و ...
خلاصه ما بودیمو لحظه های سرشار از عشق.
تابستونای قدیم رفتن به آب تنی توی دریاچه ارومیه بین خانواده ها و اقوام و همسایه ها
جزو اصلی ترین تفریحات تابستونی همه ما محسوب میشد، هیچ وقت به فکر هیچ کسی نمیرسید،که شاید روزی همین دریا بشه غم دل ما، ناهار و درست میکردیم و راه میفتادیم به سمت سواحل قره تپه ، شیخ ولی و یا بندرشرفخانه
تا عصر همون جا سپری میکردیم.
نمک دریا و آفتاب شدید باعث میشد پوستمون بسوزه و مثل سیبزمینی سرخ شده با رنگی متفاوت برمیگشتیم خونه اون حس ساحل و پلاژ نمکی رو توی هیچ جای دنیاو توی ساحل هیچ دریا و اقیانوسی تجربه نکردم.
سه ماهه های تابستون دوران طلایی زندگیم بود. عصرها که چراغها روشن میشد و صدای اذان از مسجد قدیمی محله قره داغلو با صدای مَش سلیمون (خدا بیامرز) به گوش میرسید و هر کس هر جایی که بود به سمت خونش برمیگشت.
خانما با چادر گلدار و آقایون نون به دست گاهی هم سوار دوچرخه که تردد محلات بیشتر میشد و شلوغتر.آسمون تسوج صاف و پرستاره بود و شبش مملو از آرامش.شبا که گرم بود تو حیاطی که باغچه ی ریحون و نعنا و سبزی های معطری داشت میخوابیدیم و به آسمون زل میزدیم.
مامان بزرگم سواد چندانی نداشت و نمیتونست فارسی حرف بزنه ، مام زیاد ترکی بلد نبودیم.
با ایما و اشاره به ما عشق میداد و سعی میکرد به ما خوش بگذره، زیاد سخت نمیگرفت که احساس غربت نکنیم
با اینکه من ماکارونی دوست داشتم، مامان بزرگم بلد نبود درست کنه که مدام سفترش میکرد تا عمه جون هوای مارم داشته باشه.
تا ما مهمون خونه ی مامان بزرگ بودیم
توهر وعده ی غذایی چند مدل غذا برامون چیده میشد، یکی دست پخت عمه بزرگ ، یکی دست پخت عمه کوچیک و یکیم دست پخت خود،مامان بزرگ که اغلب شیله، شوربا، آبگوشت، قابلی، کله جوش و غذاهای سنتی محلی بود.
مامان بزرگ مهارت خاصی برا پختن کله جوش داشت که با سیرو گردو و ماست چکیده سرو میشد. مام عاشق اون غذا بودیم.
همیشه کنارش خاگینه درست میکرد که یار جدا نشدنی کله جوش بود. طعم خاصی داشت که هنوز دلتنگ همون روزا و همون مزه هام.
هر چی از تسوج و صفاش بگم کم گفتم.
#ادامه... 👇