*«تفنگت رو به آهوها هم میدهی!!؟»*
زنده یاد بهمنبیگی میگفت: در ۲۴ سالگی ام موقعی که تازه فارغالتحصیل شده بودم، کتاب بوف کور صادق هدایت را خواندم.
همیشه دلم میخواست صادق هدایت را ببینم. شنیده بودم که روزهای جمعه با عدهای از دوستانش مثل بزرگ علوی، نیمایوشیج و چند نفر دیگر در کافه نادری شمیران جمع میشوند و چای میخورند و حرف میزنند.
روز جمعهای سوار درشکه شدم و به کافه نادری شمیران رفتم. در گوشه کافه، میزی گذاشته بود و عدهای هم دورش نشسته بودند.
سلامی کردم وپرسیدم: صادق هدایت کدام یک از آنهاست؟
گفتند: این آقای عینکی. رفتم سلامی کردم و گفتم آمدهام شما را ببینم. کتاب بوف کور شمارا خواندهام . چند جمله آن را هم ازحفظ برایش خواندم. خیلی خوشش آمد.
کمی با هم حرف زدیم.
گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم: قشقایی هستم و تازه لیسانس حقوق گرفتهام.
گفت: چنین جوانی با این قدرت سخنوری و با این قیافه و هیکل برازنده، باید هم قشقایی باشد.
از من پرسید: خوب حالا که قشقایی هستی، تفنگ هم داری؟
گفتم: بله تفنگ هم دارم.
گفت: آهو هم میزنی؟
گفتم: بله آهو هم میزنم.
گفت: تفنگ دست آهو هم میدهی؟
فهمیدم که چه میگوید. چون هدایت گیاهخوار بود و مخالف شکار و کشتن حیوانات.
گفتم: فهمیدم چه گفتی.
خیلی مهربانی کرد و احترام.. خداحافظی کردم. بعد از مدتی که از تهران به ایل بازگشتم، دو تا تفنگ داشتم که گفتم آنها را آوردند. هردو تا را به پارک بمو بخشیدم (پارک بمو منطقه حفاظت شده در نزدیکی شیراز بالای دروازهقرآن).
پدرم که خبرشدخیلی ناراحت گردید. گفتم: من دیگر از این به بعد تفنگ در دست نخواهم گرفت.
بعد از تعطیلات به تهران برگشتم. باز به کافه نادری رفتم و کتاب عرف و عادت در عشایر فارس را هم که در آن اشاره کرده بودم که چاره درد عشایر فشنگ، تفنگ، جنگ و خونریزی نیست. قلم است و کاغذ و سواد و علم و کتاب، به او تقدیم کردم و گفتم من تفنگهایم را بخشیدم و دیگر شکاری نخواهم کرد. بعد از این ملاقات، با هم دوست شدیم و مطلبی هم در باره کتابم نوشت که در مجلهی سخن چاپ شد.
#محمد_بهمن_بیگی
@takbeyte_nab c🌙
زنده یاد بهمنبیگی میگفت: در ۲۴ سالگی ام موقعی که تازه فارغالتحصیل شده بودم، کتاب بوف کور صادق هدایت را خواندم.
همیشه دلم میخواست صادق هدایت را ببینم. شنیده بودم که روزهای جمعه با عدهای از دوستانش مثل بزرگ علوی، نیمایوشیج و چند نفر دیگر در کافه نادری شمیران جمع میشوند و چای میخورند و حرف میزنند.
روز جمعهای سوار درشکه شدم و به کافه نادری شمیران رفتم. در گوشه کافه، میزی گذاشته بود و عدهای هم دورش نشسته بودند.
سلامی کردم وپرسیدم: صادق هدایت کدام یک از آنهاست؟
گفتند: این آقای عینکی. رفتم سلامی کردم و گفتم آمدهام شما را ببینم. کتاب بوف کور شمارا خواندهام . چند جمله آن را هم ازحفظ برایش خواندم. خیلی خوشش آمد.
کمی با هم حرف زدیم.
گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم: قشقایی هستم و تازه لیسانس حقوق گرفتهام.
گفت: چنین جوانی با این قدرت سخنوری و با این قیافه و هیکل برازنده، باید هم قشقایی باشد.
از من پرسید: خوب حالا که قشقایی هستی، تفنگ هم داری؟
گفتم: بله تفنگ هم دارم.
گفت: آهو هم میزنی؟
گفتم: بله آهو هم میزنم.
گفت: تفنگ دست آهو هم میدهی؟
فهمیدم که چه میگوید. چون هدایت گیاهخوار بود و مخالف شکار و کشتن حیوانات.
گفتم: فهمیدم چه گفتی.
خیلی مهربانی کرد و احترام.. خداحافظی کردم. بعد از مدتی که از تهران به ایل بازگشتم، دو تا تفنگ داشتم که گفتم آنها را آوردند. هردو تا را به پارک بمو بخشیدم (پارک بمو منطقه حفاظت شده در نزدیکی شیراز بالای دروازهقرآن).
پدرم که خبرشدخیلی ناراحت گردید. گفتم: من دیگر از این به بعد تفنگ در دست نخواهم گرفت.
بعد از تعطیلات به تهران برگشتم. باز به کافه نادری رفتم و کتاب عرف و عادت در عشایر فارس را هم که در آن اشاره کرده بودم که چاره درد عشایر فشنگ، تفنگ، جنگ و خونریزی نیست. قلم است و کاغذ و سواد و علم و کتاب، به او تقدیم کردم و گفتم من تفنگهایم را بخشیدم و دیگر شکاری نخواهم کرد. بعد از این ملاقات، با هم دوست شدیم و مطلبی هم در باره کتابم نوشت که در مجلهی سخن چاپ شد.
#محمد_بهمن_بیگی
@takbeyte_nab c🌙
Forwarded from کتابخانه 🌙c
.
📚📚📚 #اگر_قره_قاج_نبود
#محمد_بهمن_بیگی
#انتشارات_نوید_شیراز
گوشه ای از خاطرات
@takbeyte_nab c🌙
@ketabkhaneyesima c🌙
.
📚📚📚 #اگر_قره_قاج_نبود
#محمد_بهمن_بیگی
#انتشارات_نوید_شیراز
گوشه ای از خاطرات
@takbeyte_nab c🌙
@ketabkhaneyesima c🌙
.
Forwarded from کتابخانه 🌙c
Agar_Ghareghaj_Nabood.pdf
2.7 MB
⬆️💢من در يك چادر سياه به دنيا آمدم. روز تولدم مادياني را دور از كره شيري نگاه داشتند تا شيهه بكشد. در آن ايام، اَجنّه و شياطين از شيهة اسب وحشت داشتند! هنگامي كه به دنيا آمدم و معلوم شد كه بحمدالله پسرم و دختر نيستم پدرم تير تفنگ به هوا انداخت. من زندگاني را در چادر با تير تفنگ و شيهة اسب آغاز كردم.در چهارسالگي پشت قاش زين نشستم. چيزي نگذشت كه تفنگ خفيف به دستم دادند. تا دهسالگي حتي يك شب هم در شهر و خانه شهري به سر نبردم.
بخشی از کتاب "بخارای من ایل من" نوشته:" #محمد_بهمن_بیگی "
این کتاب، حقیقتن کتاب خواندنی و لذتبخشی است و شرح زندگی معلمی وارسته و عاشق که بنیانگذار آموزش ایلات و عشایر بود و زندگی اش را برای مبارزه با جهل و خرافات در محروم ترین نقاط ایران گذاشته است. اگر دلتان لک زده برای خواندن روایتی صمیمی و قلمی روان و صادقانه این کتاب را بخوانید.
۱۱اردیبهشت سالروز درگذشت محمد بهمن بیگی پدر آموزش عشایری ایران بود.
بخشی از کتاب "بخارای من ایل من" نوشته:" #محمد_بهمن_بیگی "
این کتاب، حقیقتن کتاب خواندنی و لذتبخشی است و شرح زندگی معلمی وارسته و عاشق که بنیانگذار آموزش ایلات و عشایر بود و زندگی اش را برای مبارزه با جهل و خرافات در محروم ترین نقاط ایران گذاشته است. اگر دلتان لک زده برای خواندن روایتی صمیمی و قلمی روان و صادقانه این کتاب را بخوانید.
۱۱اردیبهشت سالروز درگذشت محمد بهمن بیگی پدر آموزش عشایری ایران بود.
دختران ایل، فقط به دام جوانانی می افتادند که غزال را در بیابان و شاهین را در آسمان، به تیر می دوختند.
زنان ایل، تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود.
کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام برنو، به عشق و عاشقی کشیده شده بود. تفنگ خوش دست و موشکاف و دور بردی بود، ساخت یکی از شهرهای فرنگ بنام برنو. لرها، این تفنگ را به نام آن شهر برنو می خواندند، برایش شعر می سرودند، دختر زیبا را برنو می گفتند، یار بلند بالا را برنو می خواندند ... معلوم نبود که از میان زن و برنو، کدام یک را بیشتر دوست داشتند ... هر مردی در آرزوی دو برنو بود: برنویی بر دوش و برنویی در آغوش!
"بخارای من، ایل من"
#محمد_بهمن_بیگی
@takbeyte_nab
زنان ایل، تنها به مردانی دل می بستند که دستشان با تفنگ و پایشان با رکاب آشنا بود.
کار مردان ایل با تفنگ، به ویژه تفنگ پنج تیری بنام برنو، به عشق و عاشقی کشیده شده بود. تفنگ خوش دست و موشکاف و دور بردی بود، ساخت یکی از شهرهای فرنگ بنام برنو. لرها، این تفنگ را به نام آن شهر برنو می خواندند، برایش شعر می سرودند، دختر زیبا را برنو می گفتند، یار بلند بالا را برنو می خواندند ... معلوم نبود که از میان زن و برنو، کدام یک را بیشتر دوست داشتند ... هر مردی در آرزوی دو برنو بود: برنویی بر دوش و برنویی در آغوش!
"بخارای من، ایل من"
#محمد_بهمن_بیگی
@takbeyte_nab