روزی که
برای اوّلین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو
در جادهای بیبازگشت
قدم میگذاری
که شباهتی به خیابانهای شهر ندارد
با تردید
بیتردید
کم می آوری
افشین_یداللهی
برای اوّلین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کارِ ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکرِ برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سَرَت بیرون کن
تو
در جادهای بیبازگشت
قدم میگذاری
که شباهتی به خیابانهای شهر ندارد
با تردید
بیتردید
کم می آوری
افشین_یداللهی
C🌙
تــــــــــــــو
آرزوی بلنــــــــــــــــدی و
دســـــــــت من کــــــوتاه...
@takbeyte_nab c🌙
#فریدون_مشیری
تــــــــــــــو
آرزوی بلنــــــــــــــــدی و
دســـــــــت من کــــــوتاه...
@takbeyte_nab c🌙
#فریدون_مشیری
تک بیت ناب 🌙c
C🌙 گردبادی را که میبینی در این دامان دشت روح مجنون است میآید به استقبال ما @takbeyte_nab #صائب_تبریزی
.
آن قدر حور خفته در خاک است
کز تحیر دل زمین چاک است
گردبادی که در هوا بینی
گذر آرزو بر افلاک است...
#دکتر_اسد_کلانتری #ساعی
@takbeyte_nab c🌙
آن قدر حور خفته در خاک است
کز تحیر دل زمین چاک است
گردبادی که در هوا بینی
گذر آرزو بر افلاک است...
#دکتر_اسد_کلانتری #ساعی
@takbeyte_nab c🌙
.
تا تو را هست بخت بیداری،
نیست بهتر ز عاشقی، کاری...
ای خوشا ، در کمال سرمستی
دل سپردن ، به دست دلداری...
دل گروگان نرگس مستی
خرقه ای ، رهن کوی خمّاری
گوش جان گر به عشق بسپاری
بشنوی ، نغمه های بسیاری
چون دلت پر کشد ز بیتابی
مغتنم داری اش ، به دیداری
آنچنان محو روی یار شوی
که نه سر مانَدَت ، نه دستاری
ساعیا ، نقد زندگی عشق است
مابقی را ، مخر به دیناری...
#دکتر_اسد_کلانتری
#ساعی
@takbeyte_nab
تا تو را هست بخت بیداری،
نیست بهتر ز عاشقی، کاری...
ای خوشا ، در کمال سرمستی
دل سپردن ، به دست دلداری...
دل گروگان نرگس مستی
خرقه ای ، رهن کوی خمّاری
گوش جان گر به عشق بسپاری
بشنوی ، نغمه های بسیاری
چون دلت پر کشد ز بیتابی
مغتنم داری اش ، به دیداری
آنچنان محو روی یار شوی
که نه سر مانَدَت ، نه دستاری
ساعیا ، نقد زندگی عشق است
مابقی را ، مخر به دیناری...
#دکتر_اسد_کلانتری
#ساعی
@takbeyte_nab
C🌙
دستانت
ذات شعرند در شکل و معنا;
بی دستانت
نه شعر بود، نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات میگویند...!
@takbeyte_nab c🌙
#نزار_قبانی
دستانت
ذات شعرند در شکل و معنا;
بی دستانت
نه شعر بود، نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات میگویند...!
@takbeyte_nab c🌙
#نزار_قبانی
🌴یک روز، یک جایی، ناگهان، این اتفاق برایِ ما میافتد
کتابمان را میبندیم، عینکمان را از چشم بر میداریم
شمارهای را که گرفتهایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم، ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم، اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنیم، همانطور که در خیابان راه میرویم، همانطور که خرید میکنیم، همانطور که دوش میگیریم، ناگهان میایستیم، میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد و بعد همانطور که دوباره راه میرویم و خرید میکنیم و رانندگی میکنیم و کتاب میخوانیم،
از خودمان سوال میکنیم :
واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم، هیچ کسی، هیچ حرفی، هیچ نگاهی ، زندگی را از ما پس بگیرد.
@takbeyte_nab c🌙
📕 به همین سادگی
کتابمان را میبندیم، عینکمان را از چشم بر میداریم
شمارهای را که گرفتهایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم، ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم، اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنیم، همانطور که در خیابان راه میرویم، همانطور که خرید میکنیم، همانطور که دوش میگیریم، ناگهان میایستیم، میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد و بعد همانطور که دوباره راه میرویم و خرید میکنیم و رانندگی میکنیم و کتاب میخوانیم،
از خودمان سوال میکنیم :
واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم، هیچ کسی، هیچ حرفی، هیچ نگاهی ، زندگی را از ما پس بگیرد.
@takbeyte_nab c🌙
📕 به همین سادگی
بوسهی زنی که صادق است شَهد بهشت دارد، شهدی که انگار به هر بوسه جان میبخشد و گرمای عاطفه را به دل مینشاند.
بوسه و نوازشی که از این شَهدِ نوشین عاریست، سرد و بدطعم است.
@takbeyte_nab c🌙
#انوره_دو_بالزاک
زن سیساله، ترجمهی کوروش نوروزی
بوسه و نوازشی که از این شَهدِ نوشین عاریست، سرد و بدطعم است.
@takbeyte_nab c🌙
#انوره_دو_بالزاک
زن سیساله، ترجمهی کوروش نوروزی
.
.
اتحاد عاشق و معشوق
را نازم ڪه شمع
سوخت از یڪ شعله
هم خود را و هم پروانه را
@takbeyte_nab c🌙
#آتش_اصفهانی
.
اتحاد عاشق و معشوق
را نازم ڪه شمع
سوخت از یڪ شعله
هم خود را و هم پروانه را
@takbeyte_nab c🌙
#آتش_اصفهانی
.
.
میچکد از همهی پنجرهها تاریکی
این شبِ تلخ از این کوچه گذر خواهد کرد؟
@takbeyte_nab c🌙
#علیرضا_بهجتی
.
میچکد از همهی پنجرهها تاریکی
این شبِ تلخ از این کوچه گذر خواهد کرد؟
@takbeyte_nab c🌙
#علیرضا_بهجتی
C🌙
.
چهاردهساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم. او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی آب شد و روی زمین ریخت! انگار انسان نبود؛ فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده یا نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که بهزور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی فرستادن! تمام خرجی هفتگیام، برای نامههای سفارشی میرفت. که او بیاید، زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و بعد برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که میشد، میدانستم الان زنگ میزند! پلهها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند، میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند. حس میکردم پسرک کمکم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم میلرزید که خندهاش میگرفت.
هیچوقت جز سلام و خداحافظ، حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت: «چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!» و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم، لبخند میزدم و به نظرم عاشقانهترین جمله دنیا بود. «چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!» عاشقانهتر از این جمله هم بود؟
تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد فضول همسایه از آنجا رد شد. ما را که دید، زیر لب گفت: «دخترهٔ بیحیا! ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!» متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنهام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شدهاند! مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون میآمد و میلرزید. موهای طلاییاش هم کمی خونی بود.
یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر، موتور پلیس ایستاده بود. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!
روز بعد، پستچی پیری آمد. به او گفتم: «آن آقای قبلی چه شد؟» گفت: «بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا!» دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم!
از آن به بعد، هر وقت صبحها صدای زنگ در را میشنوم، به دخترم میگویم: «من باز میکنم!» اما سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچیها گم شدهاند.
یک روز دخترم گفت: «یک جملهٔ عاشقانه بگو.» گفتم: «چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!» دخترم فکر کرد دیوانهام!
@takbeyte_nab c🌙
#چیستا_یثربی
.
چهاردهساله که بودم، عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم. او پشتش به من بود. وقتی برگشت، قلبم مثل یک بستنی آب شد و روی زمین ریخت! انگار انسان نبود؛ فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده یا نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که بهزور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی فرستادن! تمام خرجی هفتگیام، برای نامههای سفارشی میرفت. که او بیاید، زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و بعد برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که میشد، میدانستم الان زنگ میزند! پلهها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند، میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند. حس میکردم پسرک کمکم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم میلرزید که خندهاش میگرفت.
هیچوقت جز سلام و خداحافظ، حرفی نمیزد. فقط یک بار گفت: «چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!» و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم، لبخند میزدم و به نظرم عاشقانهترین جمله دنیا بود. «چقدر نامه دارید! خوش به حالتان!» عاشقانهتر از این جمله هم بود؟
تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد فضول همسایه از آنجا رد شد. ما را که دید، زیر لب گفت: «دخترهٔ بیحیا! ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!» متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنهام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شدهاند! مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون میآمد و میلرزید. موهای طلاییاش هم کمی خونی بود.
یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر، موتور پلیس ایستاده بود. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!
روز بعد، پستچی پیری آمد. به او گفتم: «آن آقای قبلی چه شد؟» گفت: «بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. به خاطر یک دعوا!» دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم!
از آن به بعد، هر وقت صبحها صدای زنگ در را میشنوم، به دخترم میگویم: «من باز میکنم!» اما سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچیها گم شدهاند.
یک روز دخترم گفت: «یک جملهٔ عاشقانه بگو.» گفتم: «چقدر نامه دارید. خوش به حالتان!» دخترم فکر کرد دیوانهام!
@takbeyte_nab c🌙
#چیستا_یثربی