راشد انصاری
800 subscribers
271 photos
24 videos
98 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
شعر اعتراضی!
سروده ی: راشد انصاری(خالوراشد)

باحرفات مغز مو قاطی نمی شه
دَم مسجد که الواطی نمی شــه

برو فکری به حال جیب خود کــــن
اینا تنبــون برا فاطی نمی شــــه!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
انواع سلام ها
نوشته ی : راشدانصاری

سلام دادن و سلام کردن(فرقی نمی کند) ، در مملکت ما انواعی دارد....بعضی ها هنگام سلام کردن بوق می زنند و برخی سوت . اولی مربوط به سواره هاست(راننده های موتورسیکلت و ماشین) که از قدیم گفته اند خبر از پیاده ندارند و دومی مخصوص سواره و پیاده هر دو.
یک نوع سلام علیک کردن هم داریم که از راه نزدیک صورت می گیرد. درست مثل تلویزیون های قدیم که کنترل نداشتند و باید از نزدیک کانالش را عوض می کردیم. مثلا طرف هنگام دست دادن به شما خیلی یواش و شُل و ول به زور نوک انگشتانش را به نوک انگشتانت می رساند ، و بلافاصله دستش را پس می کشد! چون فکر می کند قصد به سرقت بردن انگشتر یا حلقه ی نامزدی اش را دارید! اگر هم انگشتری و حلقه ای نداشته باشد فکر می کند قصد دزدیدن ِ خود ِ انگشتش را دارید!
اما اخیرا نوع دیگری از سلام ها اختراع شده است که از راه دور انجام می شود ، درست مثل تلویزیون های امروزی یعنی کنترل از راه دور....
این دومی که تقریبا شبیه همان بوق و سوت قبلی است، مثلا دوستی وسط خیابان و یا چهارراهی شلوغ؛ از فاصله ای دور چنان به شما گیر می دهد و با داد و فریاد همراه با اشاره دست و پا و ....(شبیه تارزان در جنگل!) طوری دستپاچه ات می کند، که شیرجه می روی زیر کامیون.و این که می گویند از قدیم گفته اند سلام ، سلامتی می آورد دروغی بیش نیست! چرا؟ چون علاوه بر مورد قبلی که عرض کردم،خودم یک بار در خیابانی به خانم جوانی سلام کردم ، جواب نداد. بار دوم سلام کردم باز هم جواب نداد! اما بار سوم محکم با کیفش زد توی صورتم که تا مدت ها زیر چشمم باد کرده بود.
دسته ای هم جلوی رییس و روسا به گونه دیگری سلام می کنند. این گروه در هنگام سلام کردن، چنان خم می شوند که بعضی مواقع با سر می خورند زمین!
عده ای نیز از ته حلق می گویند: "سلامُ علیکم". این گروه آن چنان ع علیکم را از ته حلق تلفظ می کنند که تا دقایقی به دلیل سوزش گلو ، سرفه ها ی خشکی می کنند. این عده شاید به تلفظ واژه های عربی حساسیت و آلرژی دارند ولی خودشان خبر ندارند!
گروه دیگری نیز هنگام سلام صدای حیوانات را از خودشان در می آورند. برخی هم همراه باسلام ، برخورد فیزیکی می کنند. یعنی از پشت یا رو به رو یا سمت چپ و راست آدم که می رسند ، قبل از گفتن سلام یا همزمان مشت یا لگدشان به جاهای بد آدم اصابت می کند!
بعضی ها نیزهنگام سلام کردن طوری دستت را با عصبانیت فشار و تکان می دهند که فکر می کنی می خواهند بچه ی مُغ (نخل)را از ریشه دربیاورندوپنیرکش را بخورند!
عده ی دیگری هم با اشاره ی چشم و ابرو با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند. این نوع سلام و علیک کردن ها مربوط به قبیله ی عشاق است که گاهی نیتشان خیر است و گاهی شر....!
و اگر به این نتیجه برسیم که سلام ِ عاشق به معشوق یا بر عکس از شیرین ترین و خاطره انگیزترین انواع سلام هاست، در عوض سلام کردن طلبکار به بدهکار نیز از تلخ ترین ِ سلام هاست. این نوع سلام کردن ها معانی مختلفی را در دل خود جای داده است، به جز آن معنای اصلی اش. این نوع سلام یعنی این که: " اولا سلام طلبکار بی طمع نیست! ، و همچنین : " پس بدهی ات چی شد؟" ، " چرا این همه طول کشید" ، " لامصب چرا پولمو نمی دی؟" ، " امروز هر طوری شده خودم پولت می کنم" ،" بی معرفت خجالت هم خوب چیزی است"
بعضی ها که دیگر شورش را درآورده اند و کاری به لام (ل) سلام ندارند. یعنی وقتی به دوست، آشنا یا بستگان می رسند، فقط می گویند:" سام علیک". عده ی دیگری درست برعکس این گروه، کاری به سین سلام ندارند و می گویند:"لام علیک". که در اصل فکر می کنند دارند نواقصات گروه قبلی را جبران می کنند ، در حالی که خودشان هم کم و کسری دارند.
گروه با حال ِ دیگری هم هستند که از همان اول خیال ِ ما و شما و خودشان را راحت کرده اند. این گروه که روز به روز تعدادشان بیشتر و بیشتر می شود ، اصولا اهل سلام کردن و این جنگولک بازی ها نیستند!
همه ی این ها یک طرف ، دوستم آقا جعفر هم یک طرف. این آقا جعفر در موقع سلام کردن می گوید:" اصل حالتون چطوره؟" . که لابد این "حال" ، کپی هم داشته و ما تا به امروز نمی دانستیم. یکی نیست به این دوستم بگوید، مرد حسابی حال، حال است دیگر به اصل و فرع اش چه کار داری!
به هر حال بنده می توانم حدود پنج صفحه ی A4 آن هم با فونت ریز در باره ی سلام علیک کردن های رایج بنویسم اما مگر بی کارم. فکر کردید بابت این ستون فسقلی چقدر از روزنامه پول می گیرم؟! باور کنید زور بزنم برای هر شماره سر جمع پول یک کیلو خیار سبز نمی شود!
نمی دانید چه می کشم وقتی کسی می پرسد شغل شما چیست و درآمدتان چقدر است؟ از خجالت آب می شوم و هی از جواب دادن طفره می روم. خودم را به نشنیدن می زنم. و یا در پاسخ به چنین پرسشی مثلا گاهی اوقات که می بینم طرف خیلی سمج است، می گویم آه...چقدر امروز هوا گرم است یا اگر خنک باشد می گویم امروز هوا عالی است.
حرف مرد یکی است!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

روزی در دفتر روزنامه نشسته بودم، ارباب رجوعی آمد و در حالی که خیلی عجله داشت گفت:" می خوام آگاهی بزنم، باید چه کار کنم؟!". عرض کردم ما شنیده بودیم طرف می رود بانک می زند، ولی آگاهی زدن واقعا چه سودی دارد!؟
خندید و گفت:" منظورم همین چیز بود بابا، یعنی همین....آهان مفقودی بود". گفتم" خب، پس شما قصد داری در روزنامه ی ما آگهی... بزنی!؟". گفت :" بله همین که شما گفتی آگاهی....!". گفتم:" خب، چه آگهی ی می خوای چاپ کنی؟" گفت:" نمی دونم، کارت موتورسیکلتم گم شده بود که رفتم اداره ی آگهی، گفتند باید آگاهی بزنم توی روزنامه!" .
مشخص شد که این ارباب رجوع عزیز به اداره ی آگاهی می گوید، آگهی و به آگهی هم می گوید آگاهی!
البته این موضوع شامل حال تعداد اندکی از همشهریان عزیز بندری می شود.
اما مورد جالب بعدی که باید خدمت تان عرض کنم ، این است که بیش از ۹۰ درصد همشهریان ما هنوز که هنوز است فکر می کنند برای تبلیغات تنها یک پیک در استان منتشر می شود و آن هم پیک "راما" است! یعنی از نظر این عزیزان، پیک ندای هرمزگان نیز همان راماست! پیک صبح ساحل هم راما است. پیک .....هم راما است.
یعنی شما ساعت ها و روزها و شب ها به اتفاق هیات تحریریه می نشینید و فکر می کنید و عنوانی را برای پیک تان انتخاب می کنید، مثلا در نهایت از بین ده ها عنوان، " پیک دریا" تصویب می شود. ولی همین که صفحه آرایی تمام شد و منتشر شد و روی پیشخوان قرار گرفت ؛ می گویند : " آقا پیک راما چن؟!".
حتی اگر همشهریان ما تشریف ببرند تهران و از کیوسکی مطبوعاتی، پیکی(منظور آن پیک نیست، این پیک است!) بخواهند، می گویند:"آقا لطفا یک پیک راما...!".
همچنین پس از سال ها انتشار هفته نامه و دوهفته نامه و روزنامه های مختلف در هرمزگان، هنوز که هنوز است بیش از ۹۰ درصد شهروندان فکر می کنند استان ما فقط "صبح ساحل" دارد!
می گویید نه، امتحان کنید.
شخصا چند باری کنار دکه ی مطبوعاتی بازار روز ایستاده ام و شاهد بوده ام هر کسی مراجعه می کند می گوید صبح ساحل دارید؟ ( شاید فکر کنید ماپول گرفتیم و داریم برای صبح ساحل تبلیغ می کنیم)، نه به خدا. حتی من دیده ام طرف روزنامه ی ندای هرمزگان برداشته و به صاحب کیوسک و یا همان فروشنده ی روزنامه گفته :" صبح ساحل چن؟!".
این ضرب المثل که: "حرف مرد یکی است"، دقیقا برای همشهری های ما گفته اند.
مثلا امکان ندارد یک بندری به گاوبندی بگوید پارسیان. دل شان خوش است که اسم شهرستانی را تغییر داده اند! مسوولان در جریان نیستند که تا همیشه نام این شهرستان از نظر مردم این جا همان گاوبندی یا گابندی است. درست مثل همین خیابان بهادر خودمان. ۳۰سال است که اسمش را عوض کرده اند ، اما سی سال که هیچ ، صدسال دیگر هم کسی نمی گوید ۱۷ شهریورجنوبی. از نظر همشهریان ما بهادر ، تا قیامت بهادر است ولاغیر!
چرا؟ چون همشهریان ما عادت دارند هر چیزی که برای بار اول در ذهن شان حک شد، دیگر محال است از ذهن شان خارج کنند!
یک مثال ساده ی دیگری می زنم:بیشتر پدرها و مادرهای ما هنوز که هنوز است، هنگامی که به یک ساندویچ فروشی مراجعه می کنند ، می گویند:" یتا ساندویچ مَوا!" (یک ساندویچ می خوام). یعنی کسی حاضر نیست بگوید یک همبر یا کالباس، یا سوسیس یا مرغ و....می خوام! چون از همان روز اول پیدایش ساندویچ در شهرما، فقط به همین نام "ساندویچ" ، خریدن و نوش جان کردن! فقط گاهی اوقات که به اتفاق بی بی می رفتیم ساندویچی، خدابیامرز به من می گفت:" نون درازو تَوا یا نون گردو!؟".(نان بلند یا نان گرد می خواهی؟). و اغلب اوقات نان گردها را سفارش می دادیم که بعدها متوجه شدم، همبرگر است!
و یا این که شما خودت را بکُشی کسی در بندر به راننده ی تاکسی نمی گوید: "آقا، دربست خیابان شهید نظری!" بلکه نام این خیابان هنوز همان" برق" است.
همچنین آیا تا حالا شنیده اید کسی بگوید میدان ابوذر؟ بلکه پس از سی چهل سال از نظر مردم به ویژه هم سن و سال های بنده و بزرگ ترها، از همان اول اتوتاج بوده و هست و خواهد بود.
و یا چهارراه هایی که در بندرعباس هنوز به سه راه معروف هستند. سه راه برق، مدت هاست که چهارراه شده، اما به ما چه ربطی دارد! از نظر ما هنوز سه راه است. سه راه سازمان مدت هاست چهارراه است. خب منظور؟ فلکه ی قدس مدت هاست چهارراه است! ولی برای ما تاقیامت فلکه است! همان گونه که عرض شد حرف مرد یکی است.
مثال فراوان است و ستون ما کوتاه.(ستون روزنامه را عرض کردیم).همین طور فلکه ی یادبود. راستی اگر گفتید اسم این فلکه (یا میدان!)که بیش از سی سال است تغییر کرده در حال حاضر چیست؟!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
راشدانصاری از روزنامه ندای هرمزگان در ششمین جشنواره مطبوعات و نخستین جشنواره ی ملی مطبوعات خلیج فارس، در بخش ملی ، که با حضور ده استان برگزار شد، در محور طنزمکتوب به مقام اول رسید.مراسم اختتامیه این جشنواره با حضور استان های تهران، اصفهان.خراسان رضوی.قم.گلستان.
آذربایجان شرقی.فارس.کهگیلویه وبویراحمد.خوزستان و هرمزگان
صبح امروز در بندرعباس برگزار شد.
«ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!»
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

ﺗﺎ ﺷﺪ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺧﯿﺎلی، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﯾـﺪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾـﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ
ﺳﻮﻏﺎﺕ ِ ﻓﻘﺮ ِ ﻣﺎﻟﯽ؟! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻧﯽ…، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ
ﻣﺮﺩﺍﻥِ ﻻ‌ﺍﺑﺎﻟﯽ…! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﻫﻢ ﻗﺤﻂ ِ ﻧﺎﻥ ﻭ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ،ﻫﻢ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺣﺎﻟﯽ ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﺎ ﺯ ﺑﺎﻻ‌ ، ﯾﮑﺴﺮ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ
ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ(۱)

ﮔﻔـﺘﻢ ﺩﻫﺎﺕ ِ ﺑـﺎﻻ‌، ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﻗﺎ
ﺑﺎ ﻗﻮﻝ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻋﻤﻪ ﺕ، ﺑﯽ ﺩﻧﮓ ﻭ ﻓﻨﮓ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ
ﻭﺍﻡ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺘﻐﺎﻟﯽ! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺍﯼ ﺷﺎﺥ ِ ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﺗﻮ، ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﯽ ﺧﻄﺮ ﺗﻮ !
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﺮ ﻣﻼ‌ﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻧﺸﺴﺘﯽ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺑﺴﺘﯽ
ﺑﺎ ﻓﻮﺕ ِ ﺑﺮ ﺫﻏﺎﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻓﻮﻝ ِ ﻓﻮﻟﯽ، ﮐﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻓﻀﻮﻟﯽ
ﺩﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺳﺌﻮﺍﻟﯽ؟…ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺩﺍﺭﯼ ﺧﺒﺮ از این که ﻣُﺮﺩﻩ ﺯﻧﯽ ﺳﺮِ ﺯﺍ
ﺍﺯﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﻫﺎﻟﯽ؟! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!

ﺍﯾـﺎﻡ ﺍﻧﺘـﺨﺎﺑﺎﺕ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﺕ
ﮔﻔﺘﻢ ﺟﻨﺎﺏ ِ ﻋﺎﻟﯽ؟ ﮔﻔﺘﯽ : “ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻤﻢ “(۲)

ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱-ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺯ ﺳﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻻ‌ﯾﻞ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ….
۲- ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺶ “ﺧﺪﺍﮐﺮﯾﻢ” ﻫﻤﻮﻻ‌ﯾﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺮﮐﺰ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ﺍﻣﺎ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻭ ﺭﺩﯾﻒ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شعر سیاسی و اعتراضی ممنوع!


نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مدتی قبل یکی از دانشگاه های کشور از بنده دعوت کرده بود برای شعر خوانی. شخصی که تماس گرفت، گفت: « ان شاءالله تشریف که آوردین تنها خواهشی که از شما دارم اینه که لطفاً شعر سیاسی نخونین» گفتم: «چشم»
روزی که در سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم، مجدداً همان شخص یاد شده تماس گرفت و بعد از احوال پرسی، گفت:« لطفاً به محضی که رسیدید تماس بگیرید تا ماشین بفرستم خدمتتون» . گفتم:« حتماً»
قبل از خداحافظی گفت:« راستی استاد اگه ممکنه فقط شعر اجتماعی عاشقانه بخونین! نه اعتراضی...» گفتم:«چشم».
به مقصد که رسیدم، عصر همان روز وارد سالن محل شعر خوانی شدم. در بَدو ورود، معاون فرهنگی دانشگاه آمد و کنارم نشست. از حرکات و رفتارش مشخص بود که چیزی را می خواهد بگوید. پس از کمی خوش و بش و این پا آن پا کردن گفت:« استاد، در صورت امکان درباره جنبش ... عذر می خوام(فتنه ی...)شعر نخونین که مشکل ایجاد می کنه!»
گفتم: « استغفرالله! بنده و جنبش»
دقایقی گذشت و جوانی که خود را مسوول روابط عمومی معرفی می کرد، تشریف آورد سمت دیگرم روی صندلی نشست. خیلی مهربان به نظر می رسید و لا به لای صحبت هایش بارها از فضای بسته و خشک حاکم بر دانشگاه و شهر مورد نظر گفت. درست چند دقیقه مانده به شعرخوانی ِ بنده یواشکی گفت: « جناب انصاری، لطفاً درباره ی انتخابات شعر نخونین!» گفتم: «چشم»ولی با پوزخندی ادامه دادم: « اگه می دونین شعر خوانی من براتون ایجاد دردسر می کنه تا شعر نخونم؟!» می خواست چیزی بگوید که رییس حراست از صندلی پشت حرف بنده را روی هوا قاپید و گفت:«قربون آدم چیز فهم! اگه ممکنه شعر نخونین! فقط چند دقیقه ای درباره ادبیات صحبت بفرمایین!..»
در پاسخ طرف گفتم: « اگه من رفتم بالا، دانشجوها انتظار دارن شعر بخونم نه صحبت کنم و شما هم بنده رو به عنوان شاعر دعوت کردین!» و این را هم گفتم:« نمی شود از بلندگوی سالن اعلام بفرمایید مثلاً، از آن جایی که هواپیمای حامل بنده توپولوف بوده! سقوط کرده و در این حادثه دلخراش انصاری هم فوت شده؟!» (البته اگه دلخراش باشه!) مسوول حراست، کمی فکر کرد و گفت: «فکرِ خوبیه ! ولی الآن دیگه واسه اعلام این خبر دیر شده، فقط ..» توضیح نگارنده: (یعنی حتی به مرگ بنده هم راضی بودند!)
زحمتتان ندهم نوبت بنده شد و رفتم پشت تریبون. قبل از شعرخوانی عرض کردم: « حضار گرامی، دانشجویان عزیز به بنده امر کرده اند شعر سیاسی رو قرائت نکنم!» به محض اعلام این موضوع، ضمن اعتراض تمامی حاضران در سالن! متوجه شدم معاون فرهنگی، رییس روابط عمومی و تاحدودی مسوول حراست با اشاره دست و چشم و ابرو ... سعی می کنند این جانب را از صحبت کردن در این زمینه منصرف کنند. بدون توجه به عکس العمل آقایان ادامه دادم:« با توجه به در پیش بودن انتخابات، قصد داشتم شعر طنزی رو در همین رابطه قرائت کنم که متاسفانه دستور دادن در این خصوص هم شعری نخونم!» در این لحظه متوجه شدم طفلکی مسوول روابط عمومی با رنگ و رویی پریده در جای خودش مشغول بال بال زدن است که بلافاصله از جای خود بلند شد و قصد خروج از سالن را داشت! بنده هم تعمداً با اشاره دست نامبرده را به حضار نشان دادم و گفتم: « همین آقای بزرگوار به بنده امر کردن درباره انتخابات چیزی نگم!» سالن به حالت انفجار درآمد!
دانشجویان شروع کردند به شعار دادن علیه مسوولین دانشگاه به ویژه رییس روابط عمومی. دامنه ی شعارها به سمت مشکلات خوابگاه، شهریه و سلف سرویس رفت و کم کم رنگ و بوی سیاست را به خود گرفت. در حالی که یک عده در دفاع از جناح راست و گروهی دیگر به طرفداری اصلاح طلبان شعار می دادند، متوجه شدم پس از مسوول روابط عمومی! معاون فرهنگی و سپس رییس حراست هم از سالن خارج شدند. در حین خروج این دو نفر ، با اشاره ی دست گفتم:"در خصوص وقایع اخیر می خواستم شعری بخونم همین دو بزرگوار اجازه ندادند....." با گفتن این جمله برای بار دوم سالن ترکید!
حالا من مانده بودم و یک حاج آقای بسیار محترم و خیل عظیم دانشجویان تشنه ی شعر. به سمت حاج آقا که ردیف اول نشسته بود، نگاه کردم و گفتم: « حاج آقا حضرتعالی تا کی تشریف دارین؟!» و بلافاصله نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم: « وقت نماز مغربه! اذون هم که...» هنوز حرفم تمام نشده بود که حاج آقا هم با گفتن یک یاالله غلیظ از سالن خارج شد.
جای شما خالی، یک شعر بلند طنز درباره ی انتخابات، تعدادی رباعی سیاسی و یک قصیده بوداری خواندم که بسیار مورد توجه حاضران قرار گرفت...وخدا را شکر بنده هم کماکان مشغول نفس کشیدن هستم! (البته تا این لحظه).
به نظر شما آیا با کسانی که به مرگ شاعر راضی هستند تا مبادا مقام و منصب شان به خطر بیفتد! نباید این گونه برخورد کرد؟!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from مجتبى احمدی
#روزنامه‌خوانی

> غیر قابل اعتماد | ۷۷

> صفحۀ طنز روزنامۀ اعتماد (پنج‌شنبه ۲۴ مردادماه ۹۸) را اینجا بخوانید.

#شعر_طنز #داستان_طنز و...
#غیر_قابل_اعتماد #طنزخوانی


@NaaKhaaNaa
چاپ شعر خبرنگار در روزنامه سراسری اعتماد☝️
لبه ی ترس یک بازی ایرانی در استانداردهای جهانی

بازی "لبه ی ترس" در کافه بازار منتشر شد. برای دانلود یا در کافه بازار لبه ی ترس را جستجو کنید یا به لینک زیر بروید:
https://cafebazaar.ir/app/?id=com.AAGames.Edge_of_Fear&ref=share

با دانلود لبه ی ترس می توانید از این بازی تولید شده توسط پسرم افشین حمایت کنید.
اولین ماشین و اولین راننده
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

قبل از هر چیز عرض کنم که بنده با این دو فقره چشم های ضعیف خود ندیده ام، اما از همولایتی ها و نزدیکان آن خدابیامرز شنیده ام که «مشهدی غلام حسن» جزو اولین کسانی بوده که در روستای ما ماشین داشته است.
می دانید که در زمان قدیم کسی که ماشین دار بوده برای خودش جلال و جبروتی داشته و مثل حالا نبوده که تعداد ماشین های روستا از جمعیت مورچه های دِه بیشتر شدن.
البته پرواضح است کسی که پای یا بهتر است بگوییم( لاستیکِ ) اولین خودرو را به روستا باز کرده ، احتمالا خودش نیز می تواند اولین راننده ی روستا باشد و به این مقام ارزشمند افتخار کند.
می گویند اولین بار که آن جیپ خدابیامرز _ چون سال هاست که خودرو یاد شده نیز همچون صاحب مرحومش در قید حیات نیست _ وارد روستا شد، والده ی «مشهدی غلام حسن» اول ظرفی از آب و مقداری علوفه را جلوی ماشین گذاشته و کلی هم تعارف کرده که بفرمایید میل کنید! و آخر شب هم کاسه ای بر می دارد و می رود دست می کند زیر ماشین که شیر بدوشد اما در کمال تعجب می بیند از پستان و شیر خبری نیست.
آن مرحوم( مشهدی غلام حسن) اگر چه ادعا داشت مادرزاد راننده است و به قول خودش از داخل «کُت» سوزن رد می شود! ولی آن اوایل که قصد داشته رانندگی یاد بگیرد ، روزی در محوطه ی مقابل خانه اش با تفاخر تمام می نشیند پشت فرمان. پس از حرکت بلافاصله اقدام به بوق زدن می کند. به گفته ی شاهدان عینی این بوق زدن ها ادامه داشته تا این که تعدادی از اهالی سر می رسند و متوجه می شوند بوق زدن برای انسان یاحیوان نیست، بلکه برای درخت «گز» ی است که از بد شانسی ِ مشهدی غلام سال ها در آن جا بوده و بی اعتنا به صدای بوق، به هیچ عنوان قصد کنار رفتن از سرِ راه خودرو را نداشته است.
چند سالی از این ماجرا گذشت، روستا پیشرفت کرد، انقلاب شد و دیگران هم ماشین و موتورسیکلت خریدند، اما غلام حسن رانندگی یاد نگرفت که نگرفت!
خدابیامرز در طول دوران رانندگی اش آن قدر ماشین بی زبان را به در و دیوار کوباند که به محض خروج از منزل تیرهای چراغ برق و درخت های داخل روستا، همزمان شروع می کردند به لرزیدن. نه چراغی برایش مانده بود و نه سپری و نه آینه ی بغل. رنگ و روی جیپ هم که درست شبیه جیپ های ارتشی از عملیات برگشته بود.
می گویند، یک بار که مشهدی غلام حسن ماشین جدید خریده بود و به اتفاق فرزندش در روستا مشغول رانندگی بوده، به پسرش می گوید:« می خوام دور بزنم، نگاه کن ببین ماشین نمی آد؟» پسرش که حکم شاگرد شوفر را داشته می گوید:« نه بابا، دور بزن.»
دور زدن همان و گرووووپ! تصادف کردن با یک موتورسیکلت همان! و در حالی که موتور سوار بی چاره در هوا داشته برای خودش پرواز می کرده، به پسرش می گوید:« مگه نگفتم نگاه کن...؟» و پسر در جواب می گوید:« آخه بابا جان، شما گفتی نگاه کن ببین ماشین نمی آد! نگفتی موتور که...»
یک بار هم صبح زود دم درِ خانه، ماشین را روشن می کند که برود شهر. پس از کلی بوق زدن و گفتن این که کسی جلوی ماشین نباشد و خلاصه همه ی اعضای خانواده و راننده(خودش) ، حواس شان به جلوی ماشین بوده که یک مرتبه با سرعت تمام می رود عقب و می کوبد به درِ حیاط که بی خیال بِر و بِر داشته ماشین را نگاه می کرده!
بعدها خودش اعتراف کرده بود که جلو و عقب را اشتباه گرفته بودم! یعنی به جای این که بزند دنده ی یک، زده بود دنده عقب.
مرحوم پدرم می گفت:« یک شب در مسجد روستا، شیخی روی منبر داشت از مرگ و آخرت و...صحبت می کرد تا به این جا رسید که، انسان باید همیشه برای مرگ آمادگی داشته باشد...» پدرم می گفت از بین جمعیت بلند شدم وگفتم:« حاج آقا من از الان آماده ی مردنم!» . گفت:« چرا؟» گفتم:« چون قراره فردا با ماشین مشهدی غلام حسن بریم لار...!»

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
گلایه خودمانی!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

یارب چرا با بنده ات، این گونه بَد تا می کنی؟
چوب فلک را بی صدا، در پاچه ام جا می کنی!

گفتند با ما عده ای، تو رازدار و مَحرمی
در روز محشر پس چرا، مشت مرا وا می کنی؟

گفتی به قرآن حوریان، مُفتند در باغ جنان
ما را تو با پیرِ زنان ، امروز رسوا می کنی؟!

با وعده ی حور و پری، عمری عبادت کرده ام
اما نمی دانم چرا، این پا و آن پا می کنی؟

تا می رود وضع وطن سامان بگیرد، از ختن
با حمله ی قوم مغول، ایجاد بلوا می کنی!

باران ناز و نعمتت، نازل شود بر کافران
کافر دلش می سوزد از کاری که با ما می کنی

گفتی اجابت می کنم، از هر کسی دیدم دعا
نوبت به ما چون می رسد، امروز و فردا می کنی

در اختلاسِ ناکسان، باز است دست بخشش ات
با دیگران این کار را ، از بیخ حاشا می کنی!

ما در هچل افتاده ایم و بی هدف جان می کَنیم
تو با خیال راحت از بالا تماشا می کنی!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
دردسرهای یک طنزپرداز امروزی در روزنامه....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

منتقدی می گوید، چرا فلان بیتت آبکی است، دوست شاعری می گوید، شعر هفته ی قبل ات به ویژه اواخر شعر را بیش از حد کِش داده بودی! آن یکی می گوید، شعر امروزت مثل شعر دیروزت قوی نبود و...و...در خصوص داستانک ها و نثر ها و داستان ها هم وضع به همین صورت اسفناک است!
عزیزان دلم، استادان گرانقدر ، رفقای خوب من، شما طوری حرف می زنید که انگاری تا حالا اسم روزنامه به گوش تان نخورده است! کسی که نمی داند فکر می کند تا به امروز شاید یک صفحه روزنامه را مطالعه نفرموده اید! بابا جان این جا روزنامه است نه برگ چغندر. شما می گویید چرا شعرت را بیش از حد کشش داده ای؟ خب، وقتی سردبیر محترم دستور می دهد و می گوید:" شعر امروزت باید ۲۷سانت باشد...!"، شما جای من باشید چه کار می کنید!؟ (بله درست متوجه شدید ، شعر سانتی!). تازه یک بار هم که متری دم دست همکارم نبود، گفت:" این شماره یه داستان بنویس که یک وجب و چهار انگشت باشه!".
و یا هنگامی که دوبیتی شما در سه مصراع منتشر می شود، بعد از همکار صفحه آرا دلیلش را می پرسی، می گوید چون جا نداشتیم مصراع چهارم را حذف کردیم! دیگر چه انتظاری از من ِ شاعر و نویسنده و طنزپرداز دارید؟!
صفحه آرا که نمی داند در دوبیتی و رباعی ، همان مصراع چهارم مهم است که ضربه ی نهایی می زند! این جا بود که یک دوبیتی بداهه برای همکارم گفتم:" دوبیتی در سه مصرع دیده بودی؟/ که آن را توی صفحه چیده بودی!/ خدا خیرت دهد همکار ِ خوبم/ به جای صفحه بندی ر.....بودی!"
وقتی مدیر مسوول محترم می گوید، مرغ در استان نایاب است و فردا حتما شعر طنزی در خصوص کمبود مرغ روی میز من باشد ، شما چه خاکی به سرتان می ریزید؟! حالا به این مصیبت اضافه کنید این که به محضی رسیدید منزل، همسرت می گوید:" موتور یخچال سوخته!" یا :" کولر الان سوخت!" یا:" قسط این ماه تعاونی مسکن مطبوعات هم ندادیم!" و:" اجاره ی خونه هم دو ماهه عقب افتاده!" و یا:" من دارم می رم خونه ی مامانم دیگه نمی تونم با یه نویسنده ی بی خیال زندگی کنم!" . به نظر شما شعر یادشده در چه حالی سروده خواهد شد؟ آیا این جا قضیه ی جوششی بودن شعر صدق می کند یا شعر مزبور فوق کوششی و زورشی!(تلفیقی از زور و کوشش!)خواهد بود!
در روز صفحه بندی روزنامه و درست در دقیقه ی نود هنگامی که پشت میزت مشغول چرت زدن هستی، یک مرتبه خانم صفحه آرا مثل زلزله روی سرت خراب می شود و می گوید، حدود پنج سانت دیگر به داستان امروزت اضافه کن که فضای خالی داریم، شما ای منتقد عزیز در آن لحظه کجایی که حال و روزم را بدانی؟!
وقتی شعری در ۹ بیت گفته ای و در ثانیه های آخر که روزنامه در حال آماده شدن برای چاپ است، می گویند سه بیتش را حذف کن که الساعه یک آگهی رسید، شما چه حالی بهتان دست می دهد!؟
وقتی شما شعری گفته ای، اما لحظه ی آخر مدیر مسوول عزیز مثل دسته ی گل می آید و می گوید این دوبیتش که از شهرداری انتقاد شده است را بردار که آگهی مان قطع می کنند و به جای آن دوبیت در باره ی فلان اداره بگو که مدتی است به ما آگهی نمی دهند، شما باشید آیا روانی و راهی بیمارستان نمی شوید!؟
به خدا شعر که خبر و گزارش و نثر نیست که هر لحظه بشود چند بیتی را نوشت و....
هنگامی که مطلب شما در روزنامه چاپ می شود ولی به دلیل تغییرات فراوان، اول فکر می کنی مطلب شخص دیگری است اما بعد که به دقت نگاه می کنی متوجه می شوی مطلب شماست که مثل جگر زلیخا تکه پاره شده است و کاری هم از دستت بر نمی آید چون روغنی که روی زمین ریخته شد دیگر نمی شود جمع کرد! آیا در این جا انتقاد منتقدان وارد خواهد بود!؟
منتقد عزیز آیا خود ِ شما تا به امروز شعر طنز ۷ بیتی ی به عنوان مثال گفته ای که بگویند یک بیتش چون توهین به جناح چپ است، حذف کن و یک بیتش هم چون به جناح راست برمی خورد را حذف کن! یک بیتش به دلیل انتقاد از رییس جمهور باید حذف کنی!
همچنین اگر نشستی و زور زدی(زور زدن برای نوشتن، و سرودن کار زشتی نیست!) و از وضعیت بد ِ فرهنگی استان چیزی نوشتی ولی به شما گفتند فکر سهمیه ی کاغذمان از ارشاد و.... باش و شما به ناچار بلافاصله با ۱۸۰ درجه چرخش ، نشستی و از وضعیت خوب ِ فرهنگی استان و کشور نوشتی آن وقت چه؟ حرفی برای گفتن می ماند؟!
البته از آن جایی که صاحب این قلم طی این سال ها با نشریات فراوانی همکاری داشته است، لذا مواردی که عرض شد مربوط به یک نشریه خاص و دوره ای خاص نمی شود، بلکه شامل حال بیشتر ِ روزنامه ها، هفته نامه ها و ماهنامه هامی شود!(این چند سطر توضیح آخری به دستور سردبیر عزیزمان داده شد!)

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
‏منتشر شده در نشریه ادبی چامه
الساعه پیامکی از بانک دریافت کردم و متوجه شدم تولدم بوده😔
تولدم مبارک😊🌷❤️
عزا و شادی
نوشته ی: راشدانصاری

سال گذشته به یک شب شعر آیینی دعوت شدم.وارد سالن که شدم ، تعدادی از دوستان شاعر با تعجب پرسیدند:" مگه شب شعر طنزه که شما رو دعوت کردن؟" گفتم:" از برگزار کننده ها بپرسین"
یکی از همین دوستان گفت:" نکنه امشب می خوای ما رو بخندونی؟!" دوست دیگری گفت:" صد در صد خالو برای همچو مواقعی یکی دو تا شعر مناسبتی داره"
خلاصه فضا فضای بسیار حزن آلودی بود. گروهی آمدند و قبل از شعرخوانی شاعران، نوحه خواندند. در ادامه ، مراسم سنج و دمام زنی نیز به زیبایی اجرا شد.
نوبت بنده که رسید، با بغضی در گلو گفتم:"شرمنده ام به خدا، امیدوارم امشب مجلس عزای شما رو به شادی تبدیل نکنم...!"

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
تاثیرگذاری ِ ندای هرمزگان بر فرهنگ و هنر و ادب استان
نوشته ی : راشد انصاری(خالوراشد)

به مناسبت بیست و هشتمین سال انتشار روزنامه ندای هرمزگان

ندای هرمزگان ، در طول حیات خود هرگز نان به نرخ روز نخورده است و همواره در برابر ناملایمات ، فشار ها ، دست اندازها ، مشکلات اقتصادی و ... همچون کوهی استوار مقاومت کرده و خم به ابرو نیاورده است . به دلیل ملاحظات سیاسی و جناحی ، هر چهار سال یک بار و یا هر هشت سال یک بار رنگ عوض نکرده است.
به گواه تاریخ ، این نشریه در بحرانی ترین شرایط و طوفانی ترین دقایق ، هیچ گاه بیدی نبوده که با هر بادی بلرزد و به قول امروزی ها به سمتی غش کرده باشد !
این نشریه علاوه بر رسالت اصلی و تعریف شده ی خود ، در کشف و پرورش استعدادهای ناب ِ شعری این سامان از همان بدو تاسیس همت گماشته و منشاء خیر و برکات فراوانی بوده و کماکان نیز با وجود تمامی مصایب در این راه گام بر می دارد . درست بر خلاف بیشتر نشریات امروزی که بزرگ ترین افتخارشان فقط و فقط چاپ رپرتاژ و آگهی و خبر دست چندم است .
روزنامه ی ندای هرمزگان در عمر 28 ساله ی خود، بنا به گفته ی اکثر نویسندگان و شاعران و منتقدان یکی از تاثیر گذارترین نشریات استان در حوزه ی فرهنگ و هنر و ادب بوده است .
صفحه ی « تنفس در هوای شعر» ندای هرمزگان را می توان یکی از بهترین و در عین حال تاثیر گذارترین صفحات ادبی در بین تمامیِ نشریات محلی کشور دانست که زیر نظر استاد محمد علی بهمنی از چهره های به نام ادبی ایران و هرمزگان اداره می شد .
بهتر است بگوییم از دلِ این باغ پر بار که نهال آن را استاد بهمنی در زمین کاشت، سروهای تناوری سر برآوردند و امروزه هر کدام در جامعه ی ادبی ایران صاحب اعتبار و جایگاهی هستند .
چه در دوران مدیریت محمد علی بهمنی و چه بعد ها که آقایان ابراهیم پشت کوهی ، راشد انصاری ، عبدالحسین انصاری و ... مسوولیت صفحه ی یاد شده را به عهده داشتند ، چهره های موفقی در شعر و داستان کشف و مطرح شدند .
علاوه بر صفحه ی « تنفس در هوای شعر » ، این روزنامه در حوزه ی طنز مکتوب نیز به ضرس قاطع و به گواهِ مقام های برتری که در جشنواره های مطبوعات و طنز منطقه ای و کشوری کسب کرده است، جزو معدود نشریات استانی در کشور است که قریب به دو دهه صفحه ی ثابت طنز و همچنین ستو ن های پراکنده ی طنز داشته است .
صفحه ی طنز « بادم جان » که زیر نظر راشد انصاری (صاحب این قلم ) ، افتتاح و اداره می شد ؛ بیش از 17 سال بدون وقفه منتشر شد . در این صفحه که از همان آغاز مزین به نام شاعر و طنز پرداز چیره دست معاصر، زنده یاد عمران صلاحی است؛ در ادامه نیز بزرگانی همچون مرحوم منوچهر احترامی ، اکبر اکسیر، محمد علی علومی ، رضا رفیع ، و ... با آن همکاری داشته و یا به واسطه ی ارتباطی که این بزرگان با مسوول صفحه داشتند ، شاهد انتشار آثارشان در صفحه یاد شده بودیم .
ندای هرمزگان، شاید تنها روزنامه ای در بین نشریات محلی ایران عزیز باشد که علاوه بر صفحات ثابت شعر، داستان و طنز ، از ادبیات جهان نیز غافل نمانده است . کمتر صاحب امتیاز و مدیر مسوولی را می شناسیم که این همه دغدغه ی فرهنگی داشته باشد .
چند صباحی است در ندای هرمزگان ستون ثابتی منتشر می شود تحت عنوان « طنز جهان » .
این ستون به همراه ستون های ثابت طنزی که این سه چهار ساله ی اخیر دایر شده اند ، ( علاوه بر ستون های قدیمی ) مانند: « طنز روز» ، « خالو بندی» ، « افاضات فیل عینکی » و ... ( که همگی از نوشته های راشد انصاری است ) ، یکی از پر طرفدارترین ستون ها ی روزنامه است .
در ستون طنز جهان، هر هفته شاهد انتشار بهترین و قوی ترین طنزها از طنز پردازان جهان هستیم . آثار طنز پردازان نسل گذشته همچون : دنی دیدروی فرانسوی و مارک تواین آمریکایی تا آنتوان چخوف و گوگول روسی، جورج اورول ، جیووانی گوارسکی، یاروسلاو هاشک اهل جمهوری چک تا طنز پردازان امروزی تری همچون: دیوید سداریس ، آرت بوخوالد و جان کندی تول آمریکایی تا مظفرایزگوی ترک و استیو تولتز استرالیایی و ....
این ستون ، هدف اصلی اش معرفی بزرگان طنز جهان و آشنایی بیشتر خوانندگان به ویژه نسل جوان با اثار درخشان طنز به اصطلاح خارجی است . داستان طنز ، داستانک طنز، نثر طنز ، نمایش نامه طنز و شعر طنز از سراسر جهان در این ستون منتشر می شود .
مجموعه آثار منتشر شده در ستون مزبور حاصل سال ها مطالعه ی ده ها و صد ها مجله تخصصی طنز، سالنامه ها و ماهنامه های طنز و همچنین کتاب های چاپ شده ی طنز است که راقم این سطور گرد آورده است و هر هفته تقدیم خوانندگان عزیز می شود .
در ندای هرمزگان ، همچنین سال ها ستونِ معرفی و نقد کتاب های منتشر شده در سطح کشور و استان منتشر می شد . بیشتر این کتاب ها در حوزه ی فرهنگ و هنر و ادب بود . آقای محسن اقتدار شهیدی در هر شماره ضمن معرفی کتاب با قلم شیوای خود ، نقد مختصری نیز بر کتاب های معرفی