راشد انصاری
800 subscribers
270 photos
22 videos
89 files
282 links
خالو راشد
Download Telegram
مراسم رو نمایی از کتاب استاد راشد انصاری(خالو راشد)
در شهرستان گراش ۲۱/۱/۱۴۰۴

سروده ی: استاداحمد حبیبی ـ بستک

حکایت گویم از شعر و ز شاعر
که در دُرّ دری، استاد و ماهر

بیانش خوب و شیرین و شرر خیز
که گویی از صفاهان است و تبریز

کلامش جِدّ و هم طنّاز باشد
پر از تمثیل و اهل راز باشد

به شعر طنز دارای مقام است
پسند خاطر هم خاصّ و عام است

کتاب و گفته‌اش چون قند و پند است
دُرَر بار و نکاتش پر ز قند است

ز بندر تا به لارستانِ دیرین
ندیدم همچو طنزی نغز و شیرین

به شیرینی چو خرمای خنیزی
که باب خوردن و دفعِ مریضی

که هر طنزی بود چون طنز خالو،
بود آب حیات و نوش‌دارو

سخن‌هایش چه جِدّ و هَزل باشد
چو حاتم؛ اهل بخش و بذل باشد

که راشد؛ شیخ ما، شوریده باشد
به شعر و شاعری، ورزیده باشد

به شعر و شوخی و شور ترانه
رقیبش نیست در خاورمیانه

خودش سنگین و رنگین و وزین است!
به اخلاق حَسَن، نیکوترین است

ز شهر دیده‌بان، صحرای باغ است
جوارِ باقرِ اهلِ فداغ است

دوبیتی‌های او، چون شعر باقر
که هر دو خوش سخن باشند و ماهر

ترانه با دوبیتی‌ها و شَروا
ز راشد، هم ز باقر، هم ز محیا

بود ورد زبان مردم ما
به ایّام خوشی و ناخوشی‌ها

تمام مردم ما، اهل شعرند
به شاعر، حرمت بسیار دارند

به هر شهر و دیاری، رو بیاری
بیابی شعر، چون ابر بهاری

ز لارستان و شروای جنوبی
ز دیگر شهرها، نامی به خوبی

ز لامرد و ز مُهر و اشکنان را
ز هر صاحب‌دلی، کِهْ هم مِهان را

گراش و بستک و خنج و اوز را
که در علم و هنر باشند کوشا

ز جویم تا بنارو، ملک پِشوَر
همه خواهان شعر این هنرور

تمام این بلاد از اهل فضل‌‌اند
به شعر خالو از جان، دل ببندند

که جمله فاضل و اهل صفایند
که در مردانگی، خود باوفایند

خداوندا! بِده بر راشد ما
بیانی همچو سعدی یا که نیما
در مراسم رونمایی از کتاب های جناب راشدانصاری در گراش:

به‌نام خداوندگار سخن
خداوند هر بزم و هر انجمن
که آوازه‌ی خالو راشد از اوست
بزرگی که مانند گل خنده‌روست
*

سال هزار و سیصد و پنجاه، دیده‌بان
روشن نمود دیده‌ی دل با ندیده‌یی
پوشید رخت شادی و نو کرد روزگار
در راستای آمدن نورسیده‌یی

گل از گلش شکفت و به‌لبخندکودکش
گلخنده‌های دم‌به‌دم ریزریز کرد
پیرانه‌سر جوان شد وجانش جوانه زد
با پای کودکانه‌ی او جست‌وخیز کرد

نامیده گشت راشد انصاری آن پسر
لبریز از نبید هنر گشت جام او
تا بشکفد به باغ هنر، غنچه‌‌ی لبش
ده سال رفت از پی هم بام و شام او

گردید سوی بندرِ عباس، رهسپار
آمد"ادیب بندری"آن‌جا به جست‌وجو
نام‌آوری به‌نام "دل‌آقا" ی روزگار
با شرجیِ دمادم بندر گرفت خو

"فرزند دیده‌بان" و "نهنگ خلیج فارس"
ده‌نامه شد سخنور نام‌آشنای طنز
"شکاک" و "فیل عینکی" و "کوسه‌ی جنوب"
افزود زیور سخنش بر بهای طنز

امروز، "خالوراشد" نام‌آور بزرگ
نزدیک سی رسیده میانگین کار او
با هر سروده باز شود آشکار تر
در سرزمین ما هنر آشکار او

لبخند، همنشین همیشه‌ست با لبش
با چاشنیِ خنده شکوفا کند سخن
هرکس شد آشنای سخن، دوستدار اوست
مهمان ویژه اوست به‌هر بزم و انجمن

یادآوری‌ست تا که بدانیم می‌رود
از یادها زبان گرانبار پارسی
تا از تو دوستان گلت پیروی کنند
رو کن دگر به‌گفتن گفتار پارسی

ای رفته برچکاد سرود و سخن به‌اوج
دنبال داستان نیاکان خویش باش
پندی برادرانه بیا بشنو از رفیع
با هر چکامه کاوه‌ی ایران خویش باش

رفیع طاهری ۱۴۰۴/۰۱/۲۱ دشت لاله - گله دار

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
زن و مادر زن ذلیل!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

السلام ای زن ذلیلان جدید
ظرفشویانِ نرِ غرقِ امید!

گَرد گیرانِ اتاقِ خواب و هال
قاطیِ مرغان شده آغاز سال

هر خروسی در کنار مرغِ خویش
می کند قوقولی قو با صد قمیش

چون شما داغید، فعلا غافلید
لاجرم بر زن ذلیلی مایلید !

من کی ام؟ یک زن ذلیل کهنه کار
کهنه شوری طبق دستورات یار

می روم بازار با فرمان زن
می خرم با شوق اجناس خفن

هر چه را تعیین کند تاج سرم
با کمال میل فوری می خرم

فصل تابستان لبو خواهد ز من
نیمه شب ها گفتگو خواهد ز من

می خورد گاهی تُرب را با خیار
می کند گاهی ویار خاویار

باز هم در اختفا و آشکار
می کند صدها رقم لیچار بار

صبح تا شب خرده فرمایش کند
صد قلم هر روز آرایش کند

می رود با خواهرش پاساژها
می دهد با خودروام ویراژها

چشم و هم چشمی کند با جاری اش
خسته ام از ضربه های کاری اش

گر چه با او عشق و حالم جور نیست
بی وجودش زندگی مقدور نیست

پول وقتی نیست کافی در بساط
می شود ناقص اساس انبساط!

دیر اگر رفتم به خانه، ناگهان
می شود مانند یک آتش فشان

با صدای زهرمار و زَقنبود
می شود پایین چشمانم کبود

گاه با تکیه کلام "لعنتی"
می پرد مابین حرفم پاپتی!

"آن چه شیران را کند روبَه مزاج"
مطمئنم ازدواج است ازدواج!

گر چه پخت و پز شگرد همسر است
دستپخت من از او بهترتر است!

نه! اگر گفتم به دستورات زن
مادرش را می فرستد سوی من

تا به دست او ببینم دسته بیل
می شوم یک مردِ مادر زن ذلیل!

با لگد پای مرا شَل کرده است
بنده را جادو و جنبل کرده است

می زند با مُشت زیر چانه ام
کج شود با ضرب مُشتش شانه ام

آخر او استاد بوکس چینی است
دشمن چشم و دهان و بینی است

زین جهان از دست او پَر می کشم
ریق رحمت را شبی سر می کشم!
****
ای جوانانِ پر از شور و امید
روشنی بخشان فردای سپید

شوخ طبعی بود شرح این مقال
روز و ماه و سال تان فرخنده فال

زن در این دنیا گل نیلوفر است
زندگانی بین گل ها محشر است!

پس اگر داری توان کار زار
پای همت را درین میدان گذار

مردها را داده قانون اختيار
انتخاب همسر از يك تا چهار

چار زن مخصوص عقد دائم است
هر كه ‎بيش از اين عدد زن لازم است،

فاز دوم را برايش ساختند
صيغه را بر جان او انداختند

صيغه از يك تا چهل دارد محل
بيش از اين ها هم نمى آرد خلل

جان من از زندگى لذت ببر
" هر كه بامش بيش برفش بيشتر "

البته ما را همان یک زن بس است
چون هوای جیب ما خیلی پس است!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
شاعر: راشدانصاری

به خط زیبای: سعید راستی
"بندر عباس"

اثر: امین منتظری
بداهه ای برای همشهریان و هموطنان داغدیده ام در حادثه ی تلخ بندر شهید رجایی


در بندر شهید رجایی بهین دیار
پروانه ها در آتش بیداد روزگار،

یکباره سوختند تو گویی خزان رسید
برگلشنی که بود در آن جلوه ی بهار

ایران سیاه جامه به بر کرد و خون گریست
تنها نه بندر است از این داغ ، سوگوار

بسیار مادر و پدران اند ضَجّه زن
فرزندها به سوگ نشستند بی‌شمار

بادافره کدام گناه نکرده است
این شعله های خشم که درگوشه و کنار

سر بر کشیده است ستون بر ستون ز دود
خاموش از آب هم نشود شعله و شرار

یارب ! چه حکمتی است که این قوم نازنین
باشد اسیر زلزله یا سیل یا غبار!؟

خون از نگاهِ ساحل تفتیده می چکد
ای زخم خورده ابرِ جنوبی،فرو ببار

ازشروه های داغ جگر سوز پرشدیم
جاری بُود به دامن دل،اشکِ بیقرار

بفرست نعمت از پی نعمت کنار صبر
زین بعد ای مُهَیمن و ای ذات کردگار

ایرانی شریف و توانمند را که خلق
کرده ست در همیشه ی تاریخ افتخار

امیدوارم این که تو خشنود تا ابد
باشی ز ملت و شود او نیز رستگار

راشدانصاری(خالوراشد)

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
4_5805641412946959406 (1).pdf
1 MB
ویژه ی حادثه ی غم انگیز بندرشهید رجایی
Forwarded from خالوراشد
از شیر مادر حلال تر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

همین که شال و کلاه کردم و آماده ی رفتن شدم، مادرم گفت:" مادر! برای منم دعا کن!" و در حالی که اشک می ریخت؛ با صدای بلند گفت:"التماس دعا..."
گفتم:" شنیدم مادر، محتاجیم به دعا". گفت:"حتماً برای سردردم دعا کن که این میگرن لعنتی اعصابمو داغون کرده".
گفتم:" چشم مادرم".
می خواستم حرکت کنم که زن داداشم گفت:" من که نمی تونم بیام. حالا که این سعادت نصیب شما شده برام دعا کن شاید بچه دار شدم و از دل تنگی در اومدم."
گفتم:" به روی چشم".
در حین خداحافظی مجدد مادرم دستم را در دستش نگه داشت و گفت: "جان مادر! یه دعایی هم بکن شاید برادرت مشکل چک و طلبکارش حل شد و خدا خواست آزاد شد".
عرض کردم:" چشم. دیگه امری نیست؟"
از داخل حیاط که آمدم بیرون، پدرم داد زد:" پسرم، برای منم دعا کن!". اما مشکلش را نگفت.
داشتم سوار می شدم که همشیره ام نفس نفس زنان خودش را رساند کنار ماشینم و گفت:" داداش برای منم دعا کن."
او هم نگفت بابت چه چیزی باید برایش دعا کنم و درستش هم همین بود.
مشکلی برایم پیش آمده بود که باید هر چه زودتر می رفتم و نمی توانستم بگویم دقیقاً چه مشکلی. گاهی وقت ها آدم به بن بست هایی می رسد در زندگی که به راستی حل آن به دست بشر ممکن نیست و در چنین شرایطی باید یکی را واسطه کرد و انداخت جلو و خدا را شرمنده کرد..برای همین بود که قصد زیارتِ... کرده بودم.
پشت فرمان ماشین نشستم و بالاخره حرکت کردم. تا زیارتگاه حدود شش ساعت راه بود و هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ زدن.
- سلام خاله جان شنیدم به سلامتی داری می ری زیارت؟
- بله، اگه خدا قبول کنه.
- خاله جان برام دعا کن یه عروس خوشگل و خوب نصیبم بشه. آخه این پسر دومیه اصلاً قصد ازدواج نداره.
- چشم خاله. الان پشت فرمونم...
- باشه. خداحافظ. مراقب خودت باش.
چند کیلومتری رفتم که باز صدای تلفنم بلند شد.
- الهی عّمه به قربونت بره! سلام. می دونم که پشت فرمونی اما حتماً دعا کن شوهر بداخلاقم کمی خوش اخلاق تر بشه. بین خودمون باشه خیر سرم کانون خونواده مون این روزا سردِ سرد شده!
- چشم عّمه، چشم.
یکی دو بار دیگر هم تلفنم زنگ خورد، ولی از ترس جریمه شدن و...گوشی را برنداشتم.
بین راه، کنار رستورانی برای صرف ناهار، نماز و کمی استراحت زدم کنار.
پشت میز که نشستم درخواست های مادر و پدر و خواهر و خاله و عمه و....را در ذهنم مرور کردم. چون تعداد سفارشات زیاد بود و احتمال فراموشی می دادم، تا جایی که یادم مانده بود، یادداشت کردم.
یک درمان سردرد داشتیم..
یک آزادی زندانی...
دوتا نامعلوم...
یک درخواست عروس خوب.
یک شوهر خوش اخلاق و...
عصر رسیدم زیارتگاه. خیلی شلوغ بود و با هزار گرفتاری و تحمل فشار، سوار‌ موج جمعیت شدم و بالاخره خودم را رساندم به ضریح. قبل از طرح مشکل خودم، ناخودآگاه دست به جیب پشتی شلوار بردم تا سفارشات(همان التماس دعاها)ی اعضای خانواده و فامیل را در بیاورم و اول از آن ها شروع کنم! اما در کمال ناباوری متوجه شدم جیبم را زده اند و کاغذ یادداشت را به همراه کیف پولم برده اند.
بی حال و ناراحت دست به ضریح شدم و به دزدی که در این مکان مقدس از شلوغی سوءاستفاده کرده و دزدی می کند فکر کردم. عصبانی بودم نه برای مبلغ اندکی که برده بود، بلکه بیشتر به خاطر آن یادداشتی که دعاهای ملت را داخلش نوشته بودم و از بدشانسی در آن لحظه هر مقدار به مغز کوچکم فشار می آوردم، دقیق یادم نمی آمد کدام سفارش مربوط به کدام یک از اعضای خانواده بود. ناچار به دلیل ازدحام و فشار بیش از حد، به سختی دست ها را بالا برده و هر چیزی را که به ذهنم رسید تند تند گفتم و این را هم اضافه کردم: "یا سید سادات؛ از سر تقصیرات این دزد نگون بخت هم بگذر و به راه راست هدایتش کن..."
سپس کمی اشک ریخته و برای حل مشکل خودم دعا کردم.
سه ماه گذشت و خوشبختانه مشکلم کامل حل شد و رفت پی کارش! پدرم ازدواج مجدد کرد و عمه زهرا هم به سلامتی از شوهرش جدا شد! زن داداشم که گویا قبلاً سر درد هم داشته، خوب شد، ولی دکترش گفته بود این احتمال وجود دارد که برای همیشه صاحب فرزند نشود! اما مادرم هم ظاهراً پس از سال ها بچه دار شده و اگر چه این موضوع را از همه مخفی کرده اما به من گفت علایمی دیده که باردار است!
همشیره ام به سلامتی صاحب خواستگار خوش تیپی شده اما پسر دومی ِ خاله ام کماکان مجرد است، اگر چه شنیده می شود که پسر بزرگ خاله جانم زیر سرش بلند شده و می خواهد زنش را طلاق بدهد و با دختر همسایه شان ازدواج کند.
*
اما نمی دانم چه اتفاقی رخ داد که یک ماهی از این اتفاقات عجیب نگذشته بود که همه چیز به روال عادی و ایده آل برگشت. دقیقاً شبیه فیلمی شد که تصویر را بر می گردانند تا از اولش ببینند. با این تفاوت که این فیلم از فیلم قبلی جذاب تر و هیجان انگیزتر بود.
البته همشیره ام رفت خانه ی بخت و آن جا را سفت و محکم چسبید و پدرم نیز
Forwarded from خالوراشد
هیچ رقمه قصد برگشت نداشت! یعنی فیلم های این دو نفر replay نشد و سر جای فعلی اش‌ ماند!
اما خوشبختانه اخوی از زندان آزاد شد، یعنی آن چیزی که انتظارش را داشتیم. مادرم درد از سرش خارج شد، یعنی سردردش کاملاً خوب شد و بچه اش نیز خود به خود سِقط شد. زن داداشم پس از سال ها باردار شد. پسر دومی ِ خاله ام دختر خوش تیپی را به تور زد ( یا بر عکس!).
به هر حال از تعجب شاخ در آورده بودم که یک شب مرد سفید پوشی سوار بر اسب آمد به خوابم و گفت:" فرزندم! کسی که جیبت را زده بود به راه راست هدایت شد و از روی یادداشت شما حسابی دعا کرد و اشک ریخت و توبه کرد و... اگر چه پول تان را خرج کرده بود! حلالش می کنی؟
تشکر کردم و گفتم:" از شیر مادر حلال تر. خدا را شکر همه چیز به روال عادی و حتی بهتر از قبل برگشته به جز عّمه ام زهرا که هنوز بر نگشته سر ِ خونه و زندگی اش!".
- " اونم یه مشکل کوچولو در بخش تقاضاش پیش اومده که به زودی حل می شه..." این را گفت و رفت ...
بستن دهان نویسنده!
نوشته ی: راشدانصاری

به اتفاق خانواده رفته بودیم منزل دوستی. خواستم اتفاقی که شب گذشته برای من و یسنا دخترم افتاده بود را تعریف کنم.
در حین حرف زدن ، به محضی که یسنا کوچولو متوجه شد قصد تعریف کردن دسته گلی که به آب داده بود دارم، بلافاصله یک دستش را جلوی دهانم گرفت. دستش را کنار زدم و خواستم به ادامه ی ماجرا بپردازم ، این بار محکم تر و با هر دو دستش مانع حرف زدنم شد....
دوستم با مشاهده ی این صحنه گفت: « خالو! بالاخره یکی پیدا شد که دهن شما طنزنویس ها رو ببنده!"
https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
کلیپ شعر خلیج فارس👆
هشدار ِ هجوآمیز!
سروده: راشدانصاری

ترامپ ای آن که اخلاق تو گند است
تمام نطق و دستورت چرند است

جهان باید بترسد از تو امروز
که هم گاوی و هم شاخت بلند است!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
نشانی کانال راشدانصاری(خالو راشد) در واتس اپ
کتاب برادرانه های راشد انصاری در نمایشگاه بین‌المللی کتاب👆
خبرهای جدی و شوخی!
نوشته ی: راشدانصاری

برخی خبرها واقعاً طنز هستند و آن هم از نوع تلخ اش. البته بیشترِ خبرها خنده دار و فکاهه هستند، از نوع شیرین اش.
و دیگر نیازی نیست طنزنویس دخالتی در متن داشته باشد. خدا خیرشان بدهد، مسئوالان خنده داری داریم(منظور طناز است!) طی سال های اخیر این مسئوالان عزیز با زحمات شبانه روزی خود، کاری کرده اند که بار سنگین طنزنویسی را از روی دوش ما برداشته اند.
ببینید دبیر سندیکای صنعت برق به خبرگزاری ایلنا چه گفته است:
اکنون باید بپذیریم این فاجعه به زودی قابل ترمیم نیست، زخم سطحی نیست که با یک چسب ترمیم  شود به جراحی عمیق نیاز داریم و آثار جراحی هم بزودی از بین نمی‌رود، باید قبول کنیم امسال تابستان سختی داریم و مردم باید خود را برای این شرایط آماده و تمهیدات لازم را بیندیشند من توصیه می‌کنم برای این شرایط، بادبزن و آفتابه تهیه کنند.

توضیح:
حالا بادبزن درست، اما آفتابه را کجای دل مان بگذاریم؟! نمی دانیم چه ارتباطی به برق دارد؟! شاید منظورشان این باشد که علاوه بر برق آب هم به سرنوشت برق دچار خواهد شد! که البته در جنوب مدت هاست که شده است!

*

و این یکی:
امام جمعه یکی از شهرها هم فرموده است:«کمبود آب و برق کار دشمنان است...»
وی افزوده است:«دشمنان به دنبال آن هستند تا با کمبود برق و آب مردم را مقابل دولت قرار دهند...»

- خداوند این عزیزان را حفظ کند که مدام در پی شادی ملت و ایجاد شور و نشاط در جامعه هستند!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
سمندِ سفید مشکوک!
نوشته ی: راشدانصاری

طبق معمول داشتم از تقاطعی با موتورسیکلت فکسنی ام دور می زدم که در یک لحظه متوجه شدم ماشین سمندِ سفیدی مثل تیر آمد طرفم. بلاتشبیه عینهو پهباد!
پس همان وسط خیابان ترمز زدم تا اگر خیلی عجله دارد، رد شود و برود. اما در کمال تعجب  دیدم که خودروی سمند هم بلافاصله زد روی ترمز.
با کمی دلهره، زیر چشمی از گوشه چشم راستم نگاهی به پشت سرم انداختم  و در همان حال، یواش یواش حرکت کردم. اما باز هم احساس کردم که سمند مورد نظر هم همراه با من به حرکت درآمد. کمی گاز دادم و تندتر رفتم ، سمندِ سفید هم گاز داد و....

به ناچار زدم کنار ببینم راننده سمند چه کسی است و چه کارم دارد که اینجوری مثل سایه تعقیبم می کند. اما شما خیال می کنید چی دیدم؟...
هیچی!... در کمال ناباوری متوجه شدم که نه از ماشین سمند خبری هست و نه کسی در حال تعقیب من هست. متوجه شدم که همه چی زیر سر موهای سرِ خودم هست. این گیسوان شاعرانه بلند و سرگردان در هوا بوده که به دلیل فشار زیاد باد، از سمت چپِ پشت سرم با چرخشی یهویی به دلیل پیچیدن سریع فرمان سر تقاطع، ریخته سمت راست گردنم و بنده ی از همه جا بی خبر هم فکر می کردم ماشین سمند سفیدرنگی در تعقیب من است. حالا چرا سمند؟.... عرض می کنم. دلیل خاصی ندارد البته؛ چون ماشین خودم سمند است و خیلی دوستش دارم، به همین دلیل همه ی خودرو‌ها را سمند می بینم
وگرنه می‌توانست یک ماشین شاسی بلند آنچنانی باشد که یک عمر است آن را هم دارم. البته آرزویش را!
هرچند که باز هم خدا را شکر؛ چون خیلی ها ممکن است همین آرزویش را هم نداشته باشند. حتی در آرزوی موتورسیکلت من باشند. ندزدندش خوبه!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b
تجلیل و رونمایی از کتاب و بی وفایی صندلی!
نوشته ی: راشدانصاری

یکی از مدیران کل استان هرمزگان، نام نمی برم اما مرتبط با فرهنگ و هنر و کتاب و قلم، تماس گرفت و گفت:«چراباید در فلان استان و فلان شهرستان از شما تجلیل و از کتاب های شما رونمایی بشه؟ مگه ما اینجا و توی استان خودمون مُردیم که ....»
عرض کردم:« دور از جان شما. خدا نکنه. سایه تون همواره بر سر اهالی فرهنگ و کتاب و...مستدام باشه». بعد هم به شوخی بعرض مبارکشون رسوندم که:« متأسفانه در ایران وقتی گروه های سیاسی مشغول دشنام دادن به یکدیگر بودن و جناح های چپ و راست و محافظه کار و اصلاح طلب سرگرم بحث های سطحی سیاسی بودن، یونسکو اومد و مولانای ما رو سندش به نام ترکیه زد و نظامی رو به نام قفقاز و...و... خب، شما هم وقتی حواستون به دور‌ و بر خودتون نیست و ما رو تحویل نمی گیرین، قطعاً استان های همجوار و شهرستان ها دست به کار می شن و از چون منی تجلیل می کنن و...»
آقای مدیرکل ضمن تأیید عرایض بنده گفت:«حتما وقتی برگشتی بیا سری به ما بزن چون برای شما برنامه ها داریم و چنین و چنان خواهیم کرد...»
از شهرستان....که برگشتم، با عجله به سمت اداره کل.... رفتم تا جناب مدیرکل را زیارت کنم. جلوی اداره کل که رسیدم، به نگهبان عرض کردم:« آقای رییس تشریف دارن؟» گفت:« کدوم شون؟ مدیرکل قبلی دیروز فینیش..»!

https://whatsapp.com/channel/0029Vb5rEKm4dTnPb9pePD1b