راشد انصاری
821 subscribers
264 photos
21 videos
78 files
267 links
خالو راشد
Download Telegram
کلاس های طنز راشدانصاری در سطح مدارس استان هرمزگان
کلاس های طنز راشدانصاری در سطح مدارس استان هرمزگان
کلاس های طنز راشدانصاری در سطح مدارس استان هرمزگان
کلاس های طنز راشدانصاری در سطح مدارس استان هرمزگان
صندلی
من تو را با خود به مجلس می برم
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

ﺍﯼ ﻗﺮﺍﺭِ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻡ، ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ،ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ
 
ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﺑﺮﺩﯼ ﺳﻮﯼ ﻋﺮﺵ
ﻗﻠّﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــــﺪﻟﯽ
 
ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺗـــــــــﻮ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡ،ﺻﻨـﺪﻟﯽ
 
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﺳﻨﺠﺶ ﺑـــــﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ‌ ﻋﯿﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ
 
ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﺯﺭﻭﯼ ﺷﻮﻕ
ﭘﺎﯾﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺸﺎﺭﻡ، ﺻﻨـﺪﻟﯽ
 
ﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﭽﺴﺒﯽ! ﺗﺨﻢ ﻋﺸﻖ،
ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﻋﻤﺮﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
 
ﻋﻤﺮِ ﻣﻦ،ﺍﯾﻤﺎﻥِ ﻣﻦ، ﻧﺎﻣـــﻮﺱِ ﻣﻦ
ﻋﺰّﺗﻢ، ﺍﯼ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ!
 
ﻣﺪﻋﯽ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﯿـــــﺰ
ﺗﺎﺯﮔﯽ ﺯﯾﺮ ﻓﺸﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــﺪﻟﯽ
 
ﻣﻦ ﻣﮕﺮ ﺁﺳﺎﻥ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻫﻔﺖ ﺧﻂ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
 
ﻣﯿﺰ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻗــــــــﺪﺭﺗﯽ
ﺗﺎ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
 
ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ
ﭘﺲ ﻧﮕﻮ  ﻫﯽ ﺑﯽ ﺑﺨﺎﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ
 
ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﯽ ﺧـــﻮﺭﯼ
ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ ﺟﺎﻥ ﻧﺜﺎﺭﻡ، ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
 
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯾﺖ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺑﺪ ﺩﭼﺎﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ!
 
ﮔﻔﺘﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺸﮑﻠﺖ ﺣﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺑﺎ ﻋﻤﻞ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﺎﺭﻡ، ﺻــــــﻨﺪﻟﯽ!
 
ﻧﺸﺌﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﯾــــﺪﻧﺖ
ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺧﻤﺎﺭﻡ، ﺻﻨـــــﺪﻟﯽ
 
ﺷﺐ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮﻡ ﻟَﺨﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﺏ
ﻃﺎﻗﺖ ﺩﻭﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ!
 
ﺟُﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺯ ﺯﯾـــــﺮ ﻣﻦ
ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ﺁﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭﻡ، ﺻﻨﺪﻟﯽ!
 
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻟﻨﮕﻮ ﻣﯽ ﺩﻫـــــﺪ
ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﻡ ﺻﻨﺪﻟﯽ
 
ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺸﺐ، ﻻ‌ﺟﺮﻡ
ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻼ‌ً ﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻡ ﺻﻨــــﺪﻟﯽ
 
ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﻗﺼﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷــﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﯾﺎﺭ ﻏﺎﺭﻡ،ﺻﻨﺪﻟﯽ
 
ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺍﺯ ﭼﻨﮕﻢ ﺭُﺑــــــﻮﺩ
ﺑﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﺪﺍﺭﻡ، ﺻﻨـــــــــــﺪﻟﯽ
 
ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓــــــﺖ
ﻣﺮﺩ ﺭﺯﻡ ﻭ ﮐﺎﺭﺯﺍﺭﻡ ، ﺻﻨـــــــــﺪﻟﯽ
 
ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﻣﻦ (ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ) ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ
ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ: ( ﺻﻨـــﺪﻟﯽ)
------
«ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻡ»،ﺻﻨــــــﺪﻟﯽ
«ﺳﺮ ﺯﭘﺎﯾﺖ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﻡ»، ﺻﻨــــــــﺪﻟﯽ
 
«ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮ ﺍﺳﺘﯽ
ﺟﺎﻥ ﻭ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﻡ»، ﺻﻨﺪﻟﯽ
 
«ﺗﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﻄﺮﺑﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﮐـــﺮﺩ
ﮔﺎﻩ ﭼﻨﮕﻢ، ﮔﺎﻩ ﺗﺎﺭﻡ»، ﺻﻨـــــﺪﻟﯽ
 
«ﺍﯼ ﻣﻬﺎﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺗــﻮ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻄﺎﺭﻡ»،ﺻﻨـــــــﺪﻟﯽ
 
« ﺯﺍﻥ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺯ ﻭﺻﻞ
ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻡ،ﺻﻨﺪﻟﯽ»
------
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮔﺮ ﺷﻌﺮ ﻗﺮﺿﯽ ﻻ‌ﺯﻡ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯿﺎﺭﻡ، ﺻــــﻨﺪﻟﯽ!
 
ﺍﯼ ﺧﺪﺍ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺒـــــــﺮ
ﺗﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﻣﺰﺍﺭﻡ ﺻﻨــــــــــﺪﻟﯽ!

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
همشهری های کاسب!
نوشته ی: راشدانصاری

گاهی وقت ها که سرم خلوت است ، به ویژه عصرها می روم سری می زنم به مغازه های دوستان و همشهری های کاسبم در بازار.
روزی از همین روزها در مغازه ی دوستی نشسته بودم که شخصی مراجعه کرد و به دوست مان گفت:" فاکتور رو جمع زدی؟"
دوستم با حالتی مظلومانه گفت:"بله عزیز مهربان!" مشتری گفت:"خب، چقدر تقدیم کنم؟" دوست کاسب مان خیلی یواش گفت:" چیز قابل داری نیست!" مشتری گفت:" عذر می خوام کمی بلندتر حرف بزنید که نمی شنوم." این بار دوست مان شبیه بیماران در حالِ موت ، از بار اول هم ولوم صدایش را پایین تر آورد و گفت:" هفصهفهفهفد و...بیسسسس...و هفهف.....تومن"
مشتری حیران مانده بود. گفت آقا تو رو خدا بلندتر بگو که کار دارم." این بار کمی بلندتر باز همان جملات نامانوس قبلی را به زبان آورد.
مشتری رو کرد به سمت بنده و گفت:" حاجی شما متوجه شدین؟" عرض کردم: " خیر."
در این لحظه شاید دوست مان احساس خطر کرد که نکند مشتری از چنگش بپرد ! کمی بلندتر و واضح تر از دفعات قبل گفت:" ۷۲۷ هزارتومن..." طرف نفس راحتی کشید و خیلی سریع مبلغ را پرداخت کرد و رفت.
پس از رفتن مشتری به دوست و همشهری واقعا کاسبم گفتم:" دلیل این کار شما چی بود؟ شما که تا قبل از اومدن مشتری خوب و سرحال بودی اما یک مرتبه چی شد؟"
لبخندی زد وگفت:" شما شاعرها و نویسنده ها این چیزها رو درک نمی کنید. به این کار می گن فوت کوزه گری...!"
گفتم:" کمی موضوع رو بازتر کن تا از محضرتان کسب علم کنیم."
سری تکان داد و گفت:" ببین خالو، اگر مشتری میلیون ها تومان خرید کنه و شما به همین روش و خیلی مظلومانه و به قولی سرزبونی اعداد و کلمات رو به زبون بیاری! طرف فکر می کنه مبلغ هم بسیار ناچیز و پایینه و بدون این که چک و چونه بزنه پرداخت می کنه! اما اگه مبلغ بسیار پایینی مثل همین هفصهفهصد و بیسسس ...و...هفهفهف... رو با صدای بلند و شمرده شمرده و با دهان باز بگی هفت صد و بیست و هفت هزارتومان، مشتری فکر می کنه مبلغ خیلی بالاست و پدرت رو در می آره از چونه زدن! آخه عقل مردم بیشتر به چشمشونه..."
از تعجب کُپ کرده بودم و در دل گفتم: " بابا، تو دیگه کی هستی دس شیطونو بستی...."
همین دوست کاسب مان تعریف می کرد  یک خواهرزاده ی نوجوانی دارم که مدتی شاگرد خودم بود اما الان چند سالی است کنار خودمان مغازه ای خریده است.
دوستم تعریف می کرد این خواهرزاده ی من کاسب است نه من.
تعجب کردم وگفتم:" امکان نداره کسی به گرد شما برسه" گفت:" گوش کن. سال گذشته مدتی بود که تقریبا هفته ای یک بار توسط بازرسان تعزیرات حکومتی جریمه می شدیم. هم من و هم بقیه کسبه. ولی خواهرزاده ام حتی یک بار جریمه نشد.هروقت می پرسیدم امروز چقدر جریمه ات کردن؟ می زد زیر خنده و می گفت، جریمه؟! به همین خاطر حسابی کنجکاو شده بودم ببینم خواهرزاده ی نازنینم چی کار می کنه که جریمه نمی شه."
گفتم:" خب، چیزی دستگیرت شد؟" گفت:" آره، یه روز که مامور تعزیرات رفت به طرف مغازه اش، رفتم دنبالش، طوری که منو نبینن پشت سر مامور و یکی دوتا مشتری خودمو تا حدودی مخفی کردم. دیدم مامور گفت، پروانه کسب ات بیار ببینم. بلافاصله خواهرزاده ام از این رو به اون رو شد و خودشو به اصطلاح به موش مردگی زد و شروع کرد به سرفه کردن!آن هم پی در پی و خیلی طبیعی. آن چنان سرفه و عطسه می کرد که بیا و ببین. سرفه هایی عمیق که به خس خسی وحشتناک تبدیل می شد. بعد خم شد و از داخل کشوی میزش یه دونه از این اسپری های مخصوص بیماری آسم رو در آورد و زیر لب دو سه بار با صدایی همراه با حزن و اندوه خاصی که جگر آدم کباب می شد، گفت، پروانه ی کسب...پروا...نه ی...ککک سب...  ولی قبل از این که اسپری رو به سمت دهانش ببره، خودشو انداخت کف مغازه...خیلی محکم خورد زمین. در این لحظه مامور تعزیرات به اتفاق یکی از مشتری ها رفتن و اسپری که از دستش پرت شده بود برداشتن و داخل دهانش یکی دو پاف کردن. اما فایده ای نداشت.یکی از مشتری ها فکر کرد مرده.گفت تموم کرده بی چاره. یه نفر دیگه سریع شماره ۱۱۵ رو گرفت.پس از حدود ده دقیقه که مامور تعزیرات رفته بود، خودم رو به مشتری ها معرفی کردم و گفتم دایی اش هستم شما تشریف ببرید. بعد دیدم با چهره ای شبیه بچه های مظلوم یمنی، به زور پلکی زد و اول زیر چشمی دور و برشو پایید و یواشکی  گفت دایی ماموره رفت؟ گفتم آره، دلش به رحم اومد و ظاهرا فراموش کرده بود برا چی اومده بود ..."
به دوستم گفتم :" خب، دیگه چه شد؟ گفت:" هیچی، بهش گفتم کلک! تو از کی مریض بودی و ما نمی دونستیم؟"
خنده ی موذیانه ای کرد و گفت:" دایی، هر چی باشه شاگرد خودت بودم! ضمن این که از قدیم گفتن حلال زاده به دایی اش می ره!"

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
برای راشدانصاری(خالو اشد):

خدا روزی که خالو آفریده
برای چشمش ابرو آفریده

برای آن سر پر از حواشی
فقط یک خرمن مو آفریده

دو پایش را ستون تخت جمشید
دو دستش مثل پارو آفریده

میان آن دو فک با طرز خاصی
زبانی ماجراجو آفریده

زبانی بس دراز و سرخ و زیبا
برای ذکر یاهو آفریده!

دلش گرچه جهان آراست اما
کمی مظلوم و کمرو آفریده!!!

به روز روشن او را چون قناری
به شب مانند آهو آفریده

زدینار کویت هرچند محروم
ولی او را ارسطو آفریده

نمیدانم چرا آن حی دادار
رخش زیباتر از قو آفریده !!

کسی را که نبوده اهل دعوا
برایش زور و بازو آفریده

چگونه شکر این نعمت گذارم
مرا مانند خالو آفریده

م.دهقانی

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
مدح «خالوشاه» راشدانصاری

دیدی تو اگر به رَه زمانی
خالوی مرا به دیده‌بانی(۱)

یا دیدی از او در این حوالی
ردّی ، اثری ، خطی ، نشانی

از من برسان درود و گویَش:
تو خنده‌ی تلخِ بیخ جانی

گو ای دل و جان خسته‌ی ما
ای بانگ بلند بی‌زبانی

بار نمکت همیشه قند است
از بس که ملیحه می‌پرانی

می‌ریزد از آن دهان لقّت(۲)
طنزیمه‌ و مشک و لنترانی

اما چه بگویم از زمانه !
تو خود همه نانوشته دانی

با بال و پر شکسته پرواز
ای وای‌ِ دل از غم نهانی !

در باغ خزانی زرایران
چون غنچه‌ی دلفسرده مانی

ای کاش ! بهار باز روید
از مشرق فصل زندگانی

ای کاش دوباره دشت میهن
آوازه شود به گل مکانی

آهو بچمد به پای‌کوبی
بلبل به سرود و نغمه‌خوانی

ای کاش تو باز سبز گردی
گل بار دهی به شادمانی
پی نوشت:
۱- دهستان دیده بان زادگاه خالوراشد.
۲- دهنِ لقی که جرأت گفتن ناگفته‌ها را بدون پروا دارد.

«آغالی جُوات» ناصر قاسمی- حاجی آباد
خرداد ۴۰۲

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
ماجراهای آقای گیج!

آقای گیج در شورا!
آقای گیج با رای مردم و مقداری تقلب! رئیس شورای روستا می شود. پس از مدتی تمام زمین های مردم روستا را به نام خودش سند صادر می کند.اهالی می پرسند:« چرا این کارو کردی؟» آقای گیج می گوید:« بین من و مردم عزیز روستا، سوا جدایی نیست!» مردم می‌گویند:«اگه این طوریه از مال خودت هم چیزی تا حالا به مردم بخشیدی؟» آقای گیج جواب می‌دهد:« نه! حق زن و بچه ام رو که نمی‌تونم به مردم ببخشم!»

آزادی
به آقای گیج می گویند:« با ( آزادی )جمله بساز.» آقای گیج می گوید:« یه روز از میدان (انقلاب) داشتم می رفتم به سمت (آزادی) که ماشینم پنچر شد!»

تدریس زبان!
آقای گیج ادعا می کند که زبان حیوانات بلد است. یک نفر می گوید:« اگه راست می گین، کمی زبون خری صحبت کن!» آقای گیج در پاسخ می گوید:« مرد حسابی، کسی رو تا حالا دیدی مفتکی زبان تدریس کنه؟!»

راشدانصاری «ادیب بندری»

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
بسوزی دل!
سروده ی: راشدانصاری

تو را آن شب گرفتم اشتباهی
زدی آتش به جانم با نگاهی

ولی من خواهرت را دوست دارم
بسوزی دل که آب زیر کاهی!

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
خبرهای جدی و شوخی!
نوشته ی: راشدانصاری

«روسیه ۴۴۷ بز برای کره شمالی فرستاد
تبادل هدیه میان پوتین و کیم جونگ اون ادامه دارد و دو رهبر در راستای تحکیم روابط دوجانبه گاه به یکدیگر هدایای نه چندان مرسوم می دهند.» - جراید.

در همین راستا بنده پیشنهاد می دهم ولادیمیر پوتین نیز به رهبر کره شمالی ۴۴۸ راس فوک بدهد.
همین طور به ترتیب مثلاً جمهوری اسلامی ایران، تعداد ۴۴۷ نفر شتر به کشور جیبوتی و جیبوتی نیز تعداد ۴۴۸ قلاده اَنتر(عنتر) به ایران بدهد.
در ادامه همچنین استرالیا تعداد ۴۴۷ رأس کانگورو به ایران، و ایران نیز تعداد ۴۴۷ عدد از موش های غول پیکر بندری، برای تحکیم روابط به این کشور هدید بدهد.
و چون در مملکت ما به تازگی خر نایاب شده است! و مردم نیز احتیاج مبرم به عنبر نسارا پیدا کرده اند، به طوری که از نان شب واجب تر است! (به دلیل کمبود دارو و تحریم و این گونه مسایل پیش پا افتاده!) پیشنهاد می کنیم کشور قبرس تعداد ۴۴۷ رأس الاغ در راستای تحکیم رابطه به ما بدهد و ما نیز در عوض تعداد ۴۴۷ عدد گربه که روز به روز تعدادشان در حال فزونی است، و عنقریب آدم ها را از شهرها و روستاها اخراج کنند و خودشان ساکن شوند؛ به قبرس تقدیم کنیم!
و....

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
طرح تعویض لبخند با گریه
نوشته ی: راشدانصاری

شما هم قطعاً دیده اید که در ورودی برخی مراکز فروش و مغازه ها نوشته اند«با لبخند وارد شوید» و چه جمله ی زیبایی.
خب، می فرمایید اگر زیباست، پس مشکل کجاست؟
باید عرض کنم که ما با لبخند مشکلی نداریم، چرا که خود تولیدگر لبخندیم! اما اگر نمی دانید بدانید، این دامی است که صیاد برای به تور انداختن صید خود پهن کرده است!
تجربه ثابت کرده، در این فروشگاه ها معمولاً بس که اجناس گران فروخته می شود، و‌ جیب مشتری ها را خالی می کنند، مشتری های خوش خیال اگر چه اول با لبخند وارد شده اند، ولی متأسفانه با گریه خارج می شوند.
پس بهتر است در چنین مراکز فروشی، تابلویی را نصب کنند که بر روی آن نوشته باشد: « با لبخند وارد و با گریه خارج شوید!»
به قول شاعر:
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من
ورنه این نرخا(!) که ما دیدیم، خندیدن نداشت!

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
*در مرامش ذات مردم داری است*

*شعرهایش عامل بیداری است*

*شیر مرد طنز پرداز وطن*

*بی تعارف راشد انصاری است*

سجاد جعفری - ارسنجان
درخواست کمک ازخالوراشد برای راه حل تحریم وگرانی در یک شعرطنز:

محبوب تمام شاعرانی خالو
الحق که فقط تو می توانی خالو،

با شعر بگویی که چه باید بکنیم
با این همه تحریم و گرانی خالو؟!

عباس ثمری از اندیمشک


پاسخ خالوراشد:

هرکس که کمرشکسته ی تحریم است
از دست گرانی همه دم در بیم است

وقتی ثمری ثمر ندارد کارش
خالو چه کند که تا ابد تسلیم است!

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
ربط های بی ربط!
نوشته ی: راشدانصاری

روزی از روزها برای دیدن یکی از دوستان قدیم راهی  محل کارش شدم، ساختمان اصناف. در این ساختمان چشمم به تابلوی اتاقی افتاد با این عنوان:
«اتحادیه صنف بلوک زنان ، صنف موبایل فروشان و عایق های رطوبتی»
یعنی این سه صنف به صورت یک جا، و مثل یک دسته گل یک اتحادیه دارند!
حالا چه سنخیتی با هم دارند، اللهُ اعلم.
البته در باره ارتباط بلوک با موبایل، عقلم به اینجا قد داد که اگر گوشی طبق معمول به زحمت آنتن داد و یا به لطف مسئولان محترم! اینترنت ضعیف بود و تصاویر و کلیپ ها را به زحمت دانلود کرد؛ و یا بیشتر مواقع دانلود نکرد ، با یک بلوک سیمانی مقاوم و استاندارد می‌توان حسابش را رسید.
ولی راستش نفهمیدم  ارتباط آن دو با « عایق های رطوبتی» را کجای دلم بگذارم؟
بعدها قضیه را با پیری از پیران قوم مطرح کردم. در نتیجه چنین کاشف به عمل آمد که  مقصود از «عایق های رطوبتی» هم «عایق های ضد رطوبتی» است.
مشکل مان یکی بود، صل علی دو تا شد.

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
بداهه ای برای راشد انصاری خودمان:

راشد است و مرشد است و دائمآٓ
می سراید شعر از درد وطن

گرچه عمرش رو به پیری می رود
لیک دارد هیکلی چون پیلتن

فرهاد محمودا اوزی

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
برای راشدانصاری عزیز:

سرِ اصلِ تو در پنهان نبرد است
کش و قوسی میانِ زن و مرد است

برای فتح خالو چندسالی
ست
که بین ِ لار و بندر جنگ سرد است!

سیدمصطفی رضوی - سیمکان

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
چنان یکدست همپای زمانی
زبان ِ سرخ ِ گویای زمانی

تعارف با کسی اصلا نداری
تو ای خالو «گل آقای» زمانی

سیدمصطفی رضوی - سیمکان
تشخیص بد!
در راستای این که این روزها هیچ چیز و هیچ کس سر ِ جای خودش نیست...

سروده ی: راشدانصاری

تمام ِ گفته هایم بی اثر بود
گمانم زیدِ من از بیخ کر بود

سخن از عشق می گفتم ولی او،
حواسش کاملاً جای دگر بود

بلندش کردم و رفتیم در باغ
در آن جا نیز در فکر تبر بود

سپس یک شاخه گل دادم به دستش
دلم بسیار دنبال خطر بود!

تمام حرف‌های آن شب ما
پر از گلواژه ی اما، اگر بود!

هوا هم نم نمک تاریک می شد
و شب انگار فکر دردسر بود

تو گویی حرف‌های شخص بنده
همان یاسین به گوش پیرِ خر بود!

به خود لرزیدم و هی ذکر گفتم
قمر در عقرب؟ از آن هم بتر بود

پس از یک جستجو در عمق موضوع
که باب ِ میل من از هر نظر بود ،

مشخص شد طرف با عرض پوزش،
به جای ماده آهو شیر ِ نر بود!!

تعجب مى كنم از اين كه خالو
چرا از اين تفاوت بى خبر بود!

#خالوراشد

@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
4_5960674244680488496.pdf
639.6 KB
صفحه ی «بادم جان» روزنامه ندای هرمزگان ویژه ی نوروز ۱۴۰۴