راشد انصاری
799 subscribers
270 photos
24 videos
89 files
282 links
خالو راشد
Download Telegram
امروز توفیق داشتم خدمت استاد شهریار و بانو پروین برسم به همت دوست هنرمند و طنزنویسم آقای فرهاد باغشمال عزیز

و همچنین مقبره الشعرای تبریز
مزار استاد شهریار و بیش از چهارصد شاعر و....مشاهیر ایران و آذربایجان شرقی
Forwarded from خالوراشد
4_5924588573704589607.mp4
28.2 MB
یادش به خیر کنگره ی شعر و قصه ی جوان هرمزگان سال ۸۰
لحظاتی در کنار زنده یاد حسین منزوی بزرگ و ...
مقبره الشعرای تبریز به اتفاق آقا فرهاد باغشمال و مدیر محترم مجموعه
نقیضه ی عاشقانه!
سروده ی: راشدانصاری

گفتم تبِ تو دارم، گفتا که نه، نداری
گفتم بساز ما را، گفتا مگر خماری؟!

گفتم دو چشم مستت، آتش زده به جانم
گفتا بسوز و کف کن، در عینِ بی قراری!

«گفتم که بوی زلفت، گمراه عالمم کرد»
گفتا پسر! (توخواهر، مادر) مگر نداری؟

گفتم بیا کنارم، گفتا نخیر جانم
گفتم که مال من شو، گفتا چه انتظاری

گفتم ز تشنه کامی، جانم به لب رسیده
گفتا بمیر شاید، دست از طلب بداری

گفتم که نرخ بوسه،«پایین کشیده»یا نه؟
گفتا «کشیده بالا»با قیمت دلاری!

گفتم خدا بزرگ است، یک بوسه نذر ما کن
یا در کمال مستی، یا حینِ هوشیاری

گفتا که بوسه ی من باید حرام باشد
بر آن کسی که دایم می نالد از نداری
***
«خورشید یخ زند گر، چشمان خود ببندی»
کی دیده توی یک شعر، این قدر پاچه‌خاری؟

از استوای چشمت، ما را حذر نباشد
یا گیری ام در آغوش، یا مرگِ انتحاری!!

#خالوراشد

@rashedansari
پرسش و پاسخ های پدر و فرزندی!
نوشته ی: راشد انصاری

پسرم که همیشه آماده ی سئوال پرسیدن است و به عواقب پاسخ دادن های بنده کاری ندارد! گفت:" بابا! چرا به پلیسی که می گن گروهبان سه، یه هشت روی بازوشه ولی به اونایی که سه تا هشت دارن؛ می گن گروهبان یک؟! واقعاً که همه چیز برعکسه! تازه چرا به اونی که یه هشت داره نمی گن گروهبان ۸ و اونا که سه تا هشت دارن به قول معلممون که می گه ۳ هشتا می شه ۲۴ تا نمی گن گروهبان ۲۴؟!"
گفتم:" این درجه ها مربوط به سلسله مراتب نظامیه که خودمون سر در نمی آریم."
گفت:" آخه یا معلم ریاضی مون داره اشتباه می کنه یا اینا!"
گفتم:" ببین پسرم، مگه به اونایی که توی مجلسن نمی گن نماینده های مردم در مجلس شورای اسلامی؟"
گفت:" آره می دونم."
گفتم:" خب، چرا بیشترشون واسه مردم کاری نمی کنن؟!"
گفت:" نمی دونم."
گفتم:" عزیزم، توی مملکت ما خیلی چیزها همین طوره و خیلی چراها وجود داره! این که چیزی نیست..."
گفت:" مثلاً؟"
- مگه نمی گن ربا حرامه؟ پس چرا دولت خودش از مردم می گیره؟

- و یا همین پلیسی که گفتی، مگه روزی که درجه می گیرن (پایان دوره) اون همه قسم نمی خورن که خیانت نکنن، رشوه نگیرن و....اما چرا بعضی هاشون بعداً هم رشوه می گیرن، هم خیانت می کنن، جاسوس از کار در می آن و...؟

- چرا همشهری های خودمون به چهار راه برق می گن، سه راه برق؟ درحالی که بیش از ۱۵ ساله اون جا چهارراهه. یا چرا به چهارراه قدس می گن، فلکه قدس؟!

- راستی مگه نمی گن شورای حقوق بشر سازمان ملل؟ پس چرا همین سازمان به اصطلاح مدافع حقوق بشر، خودش به عربستان مجوز می ده که یمن رو بمباران کنه؟!

- مگه نمی گن صندوق ذخیره ارزی؟ پس چرا هیچی توش نیست؟!

- چرا یکی لیسانس ادبیات فارسی داره، توی شهرداری کار می کنه، یکی دیگه مهندس عمرانه ، توی فرهنگ و ارشاد مشغول به کاره!

- چرا طرف می گفت دکترا دارم، بعد مشخص شد که دیپلمم نداشته؟! تازه وزیر کشور هم بود!

- اصلاً چرا راه دوری بریم. چرا به من توی شهر و خارج از خونه می گن استاد، اما توی خونه مامانت تره هم واسه م خُرد نمی کنه؟!

#خالوراشد

@rashedansari
4_5936216287125442986.pdf
694.3 KB
«بادم جان» ، صفحه ی طنز این جانب که یکی از قدیمی ترین صفحات طنز در نشریات کشور است.
روزنامه ندای هرمزگان
نقاش و مرد جوان و....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

نقاش، روی تابلو تصویر مردی جوان را در میان سبزه زاری کشید. سبزه زاری بسیار زیبا با گل های وحشی که همچون قالیچه ی خوش نقش و نگاری گویی با دست خالق هستی، در دل طبیعت پهن شده بود. در کنار مرد نیز رودی زلال که به سمت پایین دست جاری بود ترسیم کرد تا به مرد جوان خوش بگذرد. تعدادی درخت بزرگ با شاخ و برگ های فراوان و میوه های خوشمزه هم برای زیباتر شدن تصویر نقاشی کرد. بعد دید درخت بدون پرنده زیاد جالب نیست. در ادامه تعدادی بلبل و کبوتر و گنجشک هم کشید که روی درخت نشسته اند و مشغول خواندن بودند. آواز پرندگان، رود ، درختان زیبا و....به گونه ای بود که انسان از خود بی خود می شد و فکر می کرد در همه چیز کائنات شریک است.
حوالی ظهر در حالی که نقاش گوشه ای داشت استراحت می کرد، مرد جوان یواشکی از روی تابلو حرکت می کند و می پرد بیرون. نقاش پس از کمی استراحت و نوشیدن فنجانی قهوه بر می گردد ولی از تعجب شاخ درمی آورد. آری، اثری از تصویر مرد جوان روی بوم نمی بیند.( نقاش را در این جا تنها می گذاریم، شاید اواخر داستان سراغی ازش بگیریم!)
مرد جوان پس از مقداری راهپیمایی وارد شهر می شود. خب، در وهله ی نخست شهر به نظرش خیلی زیبا و جذاب است. حسابی شیفته ی زرق و برق شهر می شود. آسمان خراش ها و ساختمان های چند طبقه، تابلوهای رنگ و وارنگ سردرب مغازه هاو مطب های پزشکان ، اتوبوس های دو طبقه، ماشین های شیک و گران قیمت و....برایش جالب و در عین حال تازگی داشت.
مرد جوان در خیابان، برخلاف مردم که غمگین و عصبانی به نظر می رسیدند، از خوشحالی برای خودش سوت و جیغ می زند. در این هنگام زنی عصبانی بر می گردد و کشیده ای محکم می خواباند زیر گوش جوان. مرد جوان خیلی تعجب می کند. در حالی که جای کشیده داشت می سوخت، قاه قاه می خندد. مردی هیکلی که شاهد ماجرا بود ، می آید و بدون سئوال و جواب مشت محکمی را حواله ی کله ی مرد جوان می کند. مرد جوان دراز به دراز ولو می شود کف پیاده رو و از هوش می رود. به هوش که می آید، متوجه می شود خیلی تشنه است. تلوتلوخوران خودش را به سوپری می رساند. یک بطری آب معدنی از داخل یخچال بر می دارد و یک نفس بالا می رود. چون از قوانین این دنیا چیزی نمی دانست، قصد خارج شدن از مغازه را داشت، که صاحب مغازه می گوید:« اوهوی، پولش؟» مرد جوان گفت:« اوهوی، پولش؟». در این لحظه دو تن از کارگرهای مغازه می افتند به جانش و تا می خورد کتکش می زنند. مرد جوان که هنوز بدنش کوفته ی کتک قبلی بود، خونین و مالین از سوپرمارکت خارج می شود. کمی داخل پیاده رو می نشیند و پیش خودش فکر می کند، « اوهوی،پولش؟» یعنی چی؟ آیا حرف بدی است که به خاطرش کتک خوردم؟ و اگر چنین است چرا صاحب مغازه خودش اول گفت؟!
بلند می شود، می رود داخل پارک محله و آبی به سر و صورتش که زخم و زیلی شده بود، می زند. بعد همان جا زیر سایه درختی دراز می کشد. هنوز چرتی نزده بود که مأموران مبارزه با مواد مخدر می ریزند سرش(چیزی نمی ریزند روی سرش، بلکه ریختند سرش!) - توضیح از خودم- و به گمان این که موادفروش است،دستگیرش می کنند. در اداره ی مواد مخدر از جوانک می پرسند:« نام و نام خانوادگی؟» در پاسخ می گوید:« یعنی چی؟» بازجو: - «عجب!»
بازجو:
- اهل کجایی جوان؟
- یعنی چی؟
- از کجا اومدی؟
- جای خیلی خیلی دور...
- آمریکا؟
- شاید...
- شاید؟!
- فکر کردی خیلی زرنگی؟
- شاید...
در این لحظه دوستان بازجو به این نتیجه می رسند که جوان را به ظاهر آزاد کنند اما زیر نظرش بگیرند. و این کار را کردند.
جوان پس از خروج از اداره ی موادمخدر می رود کنار ساختمانی چند طبقه تکیه می دهد تا نفسی چاق کند. جوان فکر می کند آن جا خانه ی خاله است! هنوز دقایقی نگذشته بود که ساختمان روی سرش خراب می شود. همین که ساختمان فرو می ریزد، گرد و خاک زیادی همراه با جیغ و داد مردم به هوا می رود. در کمال ناباوری جوان زنده می ماند و پس از حدود یک هفته خودش با تلاش شخص خودش از زیر آوار خارج می شود. گرد و خاک لباسش را می تکاند و می رود وسط خیابان می نشیند. چون دیگر اعتمادی به ساختمان های آن حوالی نداشت. همین که وسط خیابان می نشیند، کامیونی از روی جوان بدشانس عبور می کند. پس از چند دقیقه مردم طبق معمول به صورت خودجوش سر صحنه حاضر می شوند و با کاردک از کف خیابان جمع اش می کنند. جمع که می شود، نقاش را بالای سر خود می بیند. (بالاخره صلاح نبود بیش از این نقاش را منتظر بگذاریم!)
مرد جوان در حالی که خسته و کوفته به نظر می رسید، به محض دیدن ِ نقاش می گوید:« غلط کردم. منو برگردون به دنیای خودم...»

#خالوراشد

@rashedansari
نقیضه
شوخی مختصری با دوستم جناب راشدانصاری:

راشد اَر موز به اندازه خورد نوشش باد
ور نه ده متر فقط وسعت تن پوشش باد

با چنین وضع اگر غلت زند موقع خواب
وای اگر شاهد مقصود در آغوشش باد

خانمش گفت که تو مانکنی از منظر من
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

هر که دلبسته ی یاری ست مکان می خواهد
ورنه اندیشه ی این کار فراموشش باد

جامع کل علوم است به جز علم معاش
کاش پولش کمکی بیشتر از هوشش باد

سروده ی: مسلم محبی، غزلسرای موفق هرمزگان و کشور و همچنین رییس انجمن شعر و دریای هرمزگان

#خالوراشد

@rashedansari
بداهه ای در پاسخ به حضرت مسلم محبی عزیز، شاعر، معلم و رییس انجمن شعر و دریا:
سروده ی: راشد انصاری

مسلمِ ما که همه عمر خدا یارش هست
شعر از نوع غزل داخل انبارش هست

صاحب انجمن است و غزلش شیرین است
کمی البته نمک قاطیِ اشعارش هست

مسلم آقای محبّی پیِ خالو راشد،
گام بردارد اگر طنز و طرب بارش هست!

گرچه در شکل و شمایل نبود چون یوسف
لیک در مصرِ ادب گرمیِ بازارش هست

هم هوادار و هواخواه به عنوان مرید
چه به رضوان۱ و چه شیراز و چه دلوارش هست

طوطی طبع وی آمد مگر از شهر هرات
که دو تا غوزه ی خشخاش به منقارش هست

همه گویند که چون حضرت ملاصدرا
فیلسوفی است که تدوین شده اسفارش هست

پادشاهی است که در عالم رویا همه شب
تا دم صبح بسی درهم و دینارش هست

بختِ منصور اگر داشت به او می گفتم
عاقبت فرصت معراج سرِ دارش هست!

" فیض روح القدس اَر باز مدد فرماید"
آید از عرش مسیحا و مددکارش هست!

تا مگر رشته ای از آن به تیمّن ببرد
دست ابناء بشر جانب دستارش هست!

لِلَهُ الحمد که در دایره ی کون و مکان
گونیا دارد و نقّآله و پرگارش هست!

خالصانه همه ی عمر معلم بوده ست
گر چه یک عالمه کک داخل شلوارش هست!

طیّ یک روز دو دَه مرتبه دل می بندد...
عاشقی شغل شریفی ست که در کارش هست

تا که اَسرار ازل تا به ابد را داند
پیش هر اهل دلی غالباً اِصرارش هست!
پی نوشت:
۱- رضوان، نام زادگاه مسلم است

#خالوراشد

@rashedansari
خانه ی دوست....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

هاشم آقا دوست قدیمی ام می گفت در جوانی و در راستای آن چه که افتد و دانی! از داخل سوراخ دیوار وسط خانه مان، مشغول دید زدنِ زبانم لال خانه ی همسایه و محتویات داخل آن بودم. - و چه کار بدی! چون این کار بدآموزی دارد -.(توضیح از نگارنده).

و ظاهراً خانه ی هاشم آقا هم مثل بسیاری از خانه های ویلایی در قدیم ، وسط آن فقط دیواری باریک تعبیه شده بود. - دیوار هم که شنیده اید از قدیم گفته اند: هر دیواری ممکن است سوراخ یا شکافی داشته باشد و بعدها خیلی عاقلانه اضافه کرده اند: همان دیوار نیز ممکن است موش داشته باشد و موش یاد شده هم بالاخره گوش دارد و باقی قضایا! -
این دوست می گفت بین خودمان باشد، آن همسایه ی قدیمی دختر بسیار زیبایی داشت و بنده هم گناهی نداشتم و دخترک را دوست داشتم. به طوری که اگر روزی یکی دوبار از طریق همان سوراخ کذا نمی دیدمش ، دلم حسابی برایش تنگ می شد.
هاشم آقا اضافه کرد، در گذشته که مثل الان نبود تا راحت بشود در کوچه و خیابان و حتی در خانه ی طرف دوست دخترت را ملاقات کنی! ضمن این که از ماهواره و شبکه های خارجکی و....موبایل و ....هم خبری نبود که در جهت پر کردن اوقات فراغت بشود در مواقع دل تنگی، خود را مشغول کرد. حالا فکرش را بکنید نسل ما، بهترین سرگرمی و عشق و حالش همین «سوراخ» ها و «شکاف» های دیوار بودند. از قدیم هم گفته اند: دیواری کوتاه تر از دیوار همسایه نیست!
هاشم آقا گفت، از شانس بَدِ من روزی در حین دید زدن از سوراخ که حالا دیگر با پیچ گوشتی و سیخ و میخ گشادترش کرده بودم، پدر متعصب دختر متوجه قضیه شد.البته فقط متوجه شده بود که مثلاً یک عدد چشم و به قول خودش یک چشم هیز مشغول تماشای دخترش است که وسط حیاط در حال شستن لباس و پهن کردن لباس ها بر روی بند رخت بود. متوجه شدن همان و غیرتی شدنِ این پدر متعصب همان. بلافاصله با دو از داخل کوچه به سمت خانه ی دوست مان که تعدادی پسر مجرد اجاره کرده بودند، حرکت می کند.
هاشم می گفت، همین که متوجه شدم پدر دختر متوجه قضیه شد و با حالتی عصبانی به سمت درِ حیاط رفت، مثل برق و باد آمدم کنار دیوار گلیمی انداختم و مشغول قرائت قرآن با صدای بلند شدم. تعدادی از پسرها نیز داخل حیاط سرگرم بازی گل کوچک بودند.
دقایقی بیش نگذشته بود که پدر دخترک آیفون خانه ی دوست مان را به صدا در می آورد. در را باز می کنند و مرد متعصب وارد خانه می شود و در حالی که بسیار عصبانی بوده، پرخاش کنان از تک تک پسرها بازجویی می کند. بچه ها نیز دقیقاً شبیه صدا و سیمای خودمان که در مواقع اضطراری خبرها را تکذیب می کند، به شدت موضوع را تکذیب می کنند...البته پسرها راست می گفتند!
و مرد متعصب در نهایت به پسرها می گوید:« خدا شاهده اگه به احترام این قاری محترم قرآن نبود، پدر همه تونو در می آوردم....» و از منزل خارج می شود.

#خالوراشد
@rashedansari
دلیل ترس و قهر...!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

همان طوری که رفتی، زود برگرد
به هر شکلی که ممکن بود برگرد

نبرده یک نفر در طول تاریخ
از این بحث و جدل ها سود، برگرد

خدا را شکر از حیث محبت
نداری ذره ای کمبود ، برگرد

نه تنها تو ، که یک زن نیست راضی
از این وضعیت موجود، برگرد

اگر چه خانه خالی شد پس از تو
ندارم همدمی جز دود ، برگرد

به جان تو نخواهم رفت بیرون
نه با مهدی نه با محمود ، برگرد

ورودِ «موش» های بی سر و پا!
به این منزل شده مسدود، برگرد

خیالت تخت باشد نسل شان را
به سرعت کرده ام نابود ، برگرد

چنان «چی! خورده ام» را گفتم امروز
که نرخش رفته بالا «کود» ، برگرد

تو که با موج دریا رفتی از شهر
بیا با موج های رود برگرد

ندارم عمر نوح و صبر ایوب
به جانِ حضرت داوود ، برگرد!

#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
به من عاجز کمک کنید!
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

یا غرق میانِ هاله ی نورم کن
یا بر سرِ دار مثل منصورم کن

من عاجز و درمانده و بی کار و کس ام
آقا تو بیا رییس جمهورم کن!
#خالوراشد
@rashedansari
ماجرای پُست!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

تعدادی کتاب از سیرجان برایم پست کرده بودند، ولی مدت ها طول کشید و خبری از آمدنش نشد. خیلی انتظار کشیدم. درست مثل کسی بودم که پای تلویزیون می نشیند تا فیلم سینمایی ِ خوبی ببیند، اما فِرت و فِرت پیام های بازرگانی پخش می شود. حوصله ام سر رفته بود.
آن قدر منتظر کتاب ها ماندم که تک و توکی از موهای محاسنم سفید شد!
پس از مدتی مشخص شد که به سلامتی ما ساکن شهرستان جوانرود در استان کرمانشاه هستیم! امکان نداشت. گفتم ما که هنوز بندر هستیم و در عمرمان هم جوانرود نرفته ایم، اما فرستنده چک کرده بود و اعلام کرد کتاب ها را فرستاده اند آن جا. دلیل شان چی بود، نمی دانم!
واقعاً زحمت کشیده بودند. از این همه دقت نظر عزیزان حیرت کردم. سیرجان همین چند قدمی هرمزگان کجا و جوانرود در کرمانشاه کجا؟!
به همین دلیل شال و کلاه کردم و رفتم اداره ی پست مرکزی. کد رهگیری را به کارمندی دادم، ایشان نیز با خونسردی تمام مشغول ور رفتن با کامپیوتر شد. دقایقی نگذشته بود که گفت:" سیستم قطع است! وصل که شد خبرت می کنم." با ناراحتی نشستم روی صندلی. اما نیم ساعت که هیچ، یک ساعت و در ادامه دو ساعت گذشت ولی چیزی نگفتند. بلند شدم و از طرف پرسیدم:" ببخشید وصل نشد؟". گفت:" چی؟!". می خواستم بگویم عمه ی بنده ولی با لبخندی زورکی ای گفتم:" مگر شما نفرمودید سیستم قطع است؟!" تکانی خورد و چیزهایی یادش آمد. مجدداً با آن انگشت های باریک و درازش تعدادی دکمه را تَرَق و توروق فشار داد، اما باز هم گفت:" متاسفانه هنوز وصل نشده!". عرض کردم:
- ظاهراً بسته ی من اشتباهی رفته جوانرود در استان کرمانشاه.
گفت:
- حرف ها می زنید آقا! وقتی سیستم قطع است ما عملاً فلجیم و هیچ کاری نمی توانیم انجام بدهیم. بروید و فردا تشریف بیاورید.
چاره ای نبود. بلانسبت شما دُم مان را گذاشتیم روی کول مان و رفتیم تا ....
روز بعد مجدداً رفتم اداره پست. اول صبح رفتم ، گفتم تا چیزی قطع نشده برسم به کارم! خوشبختانه سیستم قطع نبود اما بسته ی ما هنوز نرسیده بود. جداً که شورش را در آورده اند. اگر لاک پشت هم بود تا حالا رسیده بود!گفتم:"بی زحمت ببین هنوز جوانروده؟"
- نه آقا! چرا باید این همه وقت اون جا باشه؟...توی راهه.
- آخه فکر کردم اون جا هوا خنکه شاید داره بهش خوش می گذره!
از متلکی که گفته بودم کمی دلخور شد. توجهی نکردم.از اداره خارج شدم. ده روز دیگر گذشت ولی خبری از بسته ی ما نشد.(مثل بسته پیشنهادی کشورهای ۵ به علاوه یک در خصوص مسایل هسته ای ایران شده بود. خودتان بهتر در جریانید که چقدر طول کشید و بعد هم هیچ!)
در این مدت چقدر انتظار کشیدم تا کتاب های تازه منتشر شده را ببینم و بخوانم. مثل معتادی بودم که خمار است و هر لحظه منتظر ِ ساقی لعنتی است!
طاقت نیاوردم و مجدداً رفتم پست. ولی باز هم سیستم قطع بود. حدود یک ساعتی نشستم، همین که گفتند سیستم وصل شد؛ بلافاصله برق رفت. هر چه منتظر شدم برق نیامد. به محضی که بلند شدم بروم، دیدم برق آمد! مثل فرفره پریدم رفتم داخل. گفتند:" برق اومده اما کامپیوتر محافظ نداشته ظاهراً دچار مشکل شده! هر چه منتظر ماندم فایده ای نداشت. گفتم:" آقا من دیگه پا درد گرفتم از بس اومدم و رفتم. بی زحمت هر وقت بسته ی ما رسید بفرستید در ِ منزل". گفت:" باشه اما اگر خودتان تشریف بیاورید این جا تحویل بگیرید بهتر است،چون چند روز طول می کشد تا بسته ها بر اساس منطقه و...تقسیم بشوند و بعد برسد دست شما!"
حرف حساب جواب ندارد. با نا امیدی فراوان آمدم منزل. شب همه اش با واژه های پست و بسته و کتاب و سیستم و قطع و وصل درگیر بودم. فکر و ذکرم شده بود پست. شب که خوابیدم، خواب دیدم، روز بعد وارد اداره پست شده ام. عجیب بود. ساختمان تغییر کرده بود. دیوار و نمای بیرونی ساختمان به جای آجر نما و....خشت و گِل بود. روی ساختمان تعدادی بادگیر بود. از آن بادگیرهای قدیمی که در جنوب،کار ِ کولرگازی و اسپلیت های امروزی را انجام می داد. در ِ ورودی ساختمان کپری زده بودند که یک نگهبان هندی داخل آن بود. تعدادی شتر هم کنار در بسته بودند و مشغول نشخوار کردن بودند. چهار پنج الاغ نیز از داخل کوچه ی سمت راست پست خارج شدند که حلب های نفتی را حمل می کردند. سلام کردم، نگهبان گفت:" سلام کرتاهی ..." با فارسی شکسته بسته ای راهنمایی ام کرد به سمت ساختمان اداری.وارد حیاط که شدم دیدم روی دیوار و بالای بادگیرها و روی درخت ها پُر است از کبوتر. چنان سرگرم بقبقو بودند و دور خودشان می چرخیدند که متوجه حضور من نشدند! داخل ساختمان نیز دیگر خبری از کارمندهای شیک و پیک و کامپیوتر و میز و صندلی های آن چنانی نبود. تعدادی حلب ۱۷ کیلویی ِ خالی و چند تایی هم جعبه ی تخته ای گوجه فرنگی گذاشته بودند و کارمندها با شتاب مشغول رتق و فتق امور بودند. چنان با سرعت عمل کارِ ارباب رجوع را راه می انداختند، که آدم کیف می کرد. گیج شده بودم.
کارمندی که تا دیروز کت و شلوار پوشیده بود،امروز با کلاه و لُنگ و زیرپیراهنی و سُواس نشسته بود روی بَلاسی(حلب) و با تکه ای مقوا مشغول باد زدن خودش بود.پرسیدم:
- این جا چه خبر است؟
- سلامتی. چی چه خبر است؟
- نگهبان هندی، کبوترها،و....
به طور دقیق چیزی از حرف هایم نفهمید، اما گفت:
- منظورت آن کبوترهای نامه بر است که در اندرونی و روی پشت بام بود؟
می خواستم بگویم بله، کبوتر نامه بر چرا؟ مگر زمان به عقب برگشته است؟ که بلافاصله بسته ی کتاب ها را تحویلم داد. جل الخالق....
گفت:
- این بسته ی شما ساعاتی پیش از سمت گواشیر، شهر سیرگان ارسال شده بود و الساعه رسیده!
در این لحظه با داد و فریاد عیال از خواب بیدار شدم ، که ای کاش حالا حالاها بیدار نشده بودم...

#خالوراشد

@rashedansari