راشد انصاری
799 subscribers
270 photos
24 videos
92 files
282 links
خالو راشد
Download Telegram
طراح جشنواره ی سراسری طنز مکتوب بودند که از دل این جشنواره ها و شب های شعر طنزپردازان به نامی برآمدند و به جامعه ی فرهنگی هنری ادبی کشور معرفی شدند.
زرویی عزیز اولین کسی بود که شب نثرطنز برگزار کرد. جشنواره ی بین المللی طنز برگزار کرد. و......دقیق تر بگویم ایشان بنیانگذار خیلی از اولین ها در حوزه ی طنز بود.
یک خاطره: سال ۸۰ بود که نخستین شب شعر طنز هرمزگان و شاید دومین شب شعرطنز کشور را پس از تهران، در بندرعباس برگزار کردیم. به اتفاق دوست روزنامه نگارم آقای محمدحسین رفیعی مانده بودیم که چه کسی را به عنوان طنزپرداز مهمان دعوت کنیم. با یکی دو تن از دوستان طنزپرداز تماس گرفتیم که هر کدام به دلایلی از جمله بحث مالی راضی نشدند که بیایند تا این که با زنده یاد: زرویی تماس گرفتم و بی آن که حرفی از هزینه و...بزند ، آمد
و چه شب به یادماندنی بود آن شب. صبح روز بعد از جزیره ی زیبای قشم و جاهای دیدنی و تاریخی قشم دیدن کردیم.
مقدمه ی یکی از کتاب هایم با عنوان " این مرد مشکوک" نیز به پیشنهاد خودشان نوشتند....
روحش شاد.

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆

https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
چه زود گذشت😔
این یادداشت را روزی که ابوالفضل عزیز آسمانی شد، نوشته بودم👆
شاعر و......
سروده ی: راشدانصاری

از مکتبِ ما رساله ها را بردند
این بی هنران مقاله ها را بردند

تا شاعرِ ما هوای «می» خوردن کرد
از میکده ها پیاله ها را بردند!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
بردند
سروده: راشدانصاری

افسوس که با سلیقه‌ها را بردند
از موزه‌ی جان عتیقه‌ها را بردند

تا غرق شوند دسته جمعی مردم
یک جا همه‌ی جلیقه‌ها را بردند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
طنزِ روستا

از ماجراهای کاکانواز و کاکانگهدار!
نوشته ی: راشدانصاری (خالوراشد)

قسمت اول:
تابه (تَوُه)
کاکانگهدار (پدربزرگ مادری ام) «تابه» ای نو و به قول خودش مدل بالا را از آبادان خریده بود. از آن تابه های قدیمی که مادربزرگ روی آن نان «بالا تَوَه»۱ و دیگر نان های محلی می پخت. این را هم بگویم که در گذشته تقریباً نود در صد اهالی روستای ما و اطراف، در شرکت نفت آبادان یا «اَبدان»۲ کار می کردند. پدربزرگ می گفت حقوق من در آن زمان ۱۰ شاهی بود و به قول معروف «هر کی یه همچو تابه ای داشت، دیگه با شاه فالوده نمی خورد!» آن ایام مشهور بود به سال قحطی. شاید حول و حوش سال ۱۳۰۰ هجری شمسی بوده. یا اندکی قبل تر یا بعدتر. البته پدربزرگ و دیگر بزرگان روستا می گفتند:« سال دردی». و متاسفانه حوادث بسیار تکان دهنده ای نیز در سال دردی رخ داده بود که ذکر آن از حوصله ی این بحث خارج است. به عنوان مثال اگر آقای ژان تولی نویسنده ی فرانسوی، در آن سال زنده بود و می خواست رمان «آدم خوارانش» را بنویسد، حتماً بایستی سری به ایران می زد...
خب، برگردیم سر موضوع اصلی. «کاکانواز» (نوازالله) دوست دوران کودکیِ پدربزرگ که از قضا از کودکی نابینا هم بود، این موضوع مهم را می دانست. یعنی تابه خریدن پدربزرگ را. می دانید که در قدیم اگر کسی تابه ی نو می خرید مثل توپ صدا می کرد ٫. و صدایش در روستا و کل منطقه می پیچید! تابه نو داشتن ارزشش بالاتر از این بود که الآن مثلاً کسی در روستا صاحب یک دستگاه لند کروز باشد. این را هم بگویم که این دو (کاکانواز و پدربزرگ) پس از حدود شصت سال هنوز پایه های دوستی شان پابرجا و محکم بود. نه مثل بسیاری از دوستی های امروزی که آدم حالش به هم می خورد!
بگذریم. روزی کاکانواز به قصد امانت گرفتن تابه ،آن هم برای فقط یک شب می رود به پدربزرگ رو بزند. از آن طرف پدربزرگ هم به مادربزرگ قدغن کرده بود که:« اولاً دوست نداشتم کسی بفهمد ما تابه ی نو خریدیم، اما حالا که نتونستی جلوی دهنت رو بگیری! و همه ی اهالی که هیچ حتی خواجه حافظ شیرازی هم متوجه شده؛ پس به هیچ عنوان به کسی ندی حتی برادرها و خواهرهای خودم....» (حتی کاکانواز که از برادر به هم نزدیک تر بودند و تقریباً مثل یک روح بودند در دو بدن!) این مطلب داخل پرانتز حدس و گمان راقم این سطور است!
کاکانواز البته به واسطه دوستی چندین ساله با پدربزرگ ، از دست و دلبازی های او اطلاع کافی داشت....
از آن جا که خانه های قدیمی درِ ورودی درست و حسابی نداشتند...(اجازه بدهید کمی هم از درِ خانه ها بگویم.) آن اواخر یادم است که درِ خانه ی پدربزرگ ، و خانه های بیشتر اهالی به ویژه طبقه ی پایین ...، مقداری چوبِ شاخه های درخت خرما ( در اصطلاح محلی گُرز) تشکیل می دادند. این درها معروف بود به « دور گُرزنخوی». دور هم یعنی دَر....
و البته نوع دیگری از درهای قدیمی نیز در روستای ما وجود داشت که معروف بود به دور (درِ) پیپی. البته نه آن پیپی که نوع کاپیتان بلک اش مشهور است! بلکه پیپ همان پیت = حلب در گویش دیده بانی است.
به این صورت که پیت های خالی نفتی و روغنی ۱۷ کیلویی را قشنگ می شکافتند و به شکل ورق در می آوردند...و در نهایت می شد در. درها نیازی هم به سخت و سفتی و ایمنی بالا نداشت، چون در روستا دزد نداشتیم. و البته در همچو خانه هایی چیزی هم برای به سرقت بردن وجود نداشت!
در ضمن درِ خانه های برخی نیز تخته ای بود با آن کلون های معروفش. درهای زیبایی بودند با نقش و نگار که استادان متبحر و چیره دست آن زمان روستا، زنده یادان:حاج محمد رسولی و حاج هاشم روشن روان می ساختند. این دو استاد در حدادی و نجاری نظیر نداشتند. بله، درست حدس زدید، استاد دومی همان روشن روان ِ شاعر است که شغل اصلی اش نجاری بود.
بالاخره روز موعود فرا رسید و صبح زود کاکانواز یاالله گویان، وارد اتاق نشیمن پدربزرگ می شود. راستی فراموش کردم بگویم که کاکانواز با عصا و بی عصا، مثل آدم های سالم و به قولی بینا، مسجد ، و خانه های مردم را به راحتی پیدا می کرد.
کاکانواز، بعد از سلام و علیک و گپ و گفتی مختصر به پدربزرگ می گوید:« کاکا، اومدم تابه ات رو برای یه شب امانت بِهم بدی» و ادامه می دهد:« قول می دم که فردا صبح زود صحیح و سالم برمی گردونم...»
پدربزرگ اگرچه می دانست تابه گوشه ی اتاق به میخی آویزان است، ولی این را هم می دانست که کاکانواز آن را نمی بیند. به همین جهت گفت:« شرمنده ام به خدا دیروز تابه رو امانت دادم به لطف الله....»
کاکانواز به واسطه دوستی چندین و چند ساله ای که با پدربزرگ داشت، می دانست که راست نمی گوید. و از طرفی هم مطمئن بود که تابه در همین اتاق است، چرا؟ چون پدربزرگ همین یک اتاق درست و حسابی داشت و دوست هم نداشت که تابه را برای لحظه ای از خودش جدا کند. به گفته ی اهالی پدربزرگ و تابه مثل لیلی و مجنون بودند.
البته عشق شان یک طرفه بود و بیشتر از سمت مجنون یعنی پدربزرگ بود‌...!
کاکانواز چون از پاسخ ِ پدربزرگ متقاعد نشده بود، گفت:« اگه تابه رو پیداش کردم ببرم؟» پدربزرگ پیش خودش فکر می کند با توجه به این که اتاق پر از هیزم است (برای آتش و پخت و پز) و بیشترِ لوازم و وسایل خانه در همین اتاق ریخته است؛ کاکانواز هم نمی تواند داخل اتاق به جستجو بپردازد و صد در صد پاهایش به چیزی گیر خواهد کرد و کله پا می شود، می گوید:« اگه حرف منو قبول نداری بگرد و پیداش کن...»
اما کاکانواز از آن جا که آدم بسیار رندی بود، با عملی خارق العاده که در مخیله ی پدربزرگ نمی گنجید، تابه را پیدا کرد. راستی اگر شما جای کاکانواز بودید چه کار می کردید؟ بله،خوانندگان عزیز کاکانواز دو دستش را بلند کرد و به سمت دهانش برد و درست به دو طرف دهانش گرفت و در عین حال به سمت ته اتاق چرخید و محکم داد زد. چیزی شبیه جیغ و داد. کاش می توانستم تصویرش را بکشم! و جالب است که با انعکاس صدا در تابه ی نو، بلافاصله شروع می کند به دیلینگ دیلینگ .....هنوز طنین صدا و دیلینگ دیلینگ تابه تمام نشده بود که کاکانواز مثل یک ورزشکار رشته ی دو بامانع پریده بود و با جاگذاشتن تمامی موانع، تابه را دو دستی گرفته و پایین آورده بود...
در این جا نیازی نمی بینم که قیافه ی خجالت زده و دهان باز پدربزرگ را برای تان توصیف کنم و....
پی نوشت:
۱- نان بالا توه به قول لاری ها و «کَپ خُرگی» به قول ما، که البته طرز تهیه ی آن مقداری با هم تفاوت دارند، نان محلی بسیارخوشمزه ای است که مطمئن هستم بارها نوش جان کرده اید و در این جا نیازی نیست طرز تهیه ی آن را برای شما بنویسم چون این یک برنامه ی آشپزی نیست، بلکه ستون طنز روزنامه است!
۲- اَبَدان هم در گویش محلیِ قدیم ما یعنی آبادان....

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شوخی با نشریات استان
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

صبح ساحل:«آمار زمین خواری و دریا خواری در این استان بالا است.»
خالوراشد: خب پدرجان ملت حق دارند! هنگامی که مسوولان عزیز نمی توانند مایحتاج اولیه مثل موادغذایی، لبنیات، گوشت، مرغ و....را با قیمتی مناسب در اختیار اهالی این استان قرار دهند ، مردم و حتی برخی مسوولان محلی مجبورند زمین بخورند! خوشبختانه در این جا خاک و گِل خوردن هنوز منع و حرام نشده است!
و قطعاً وقتی مردم زمین می خورند، برای این که گِل و خاک در گلوی شان گیر نکند مجبورند پشت بندش آب و نوشیدنی های دیگر
(از نوع مجازش) بنوشند!
تازه برخی ها لقمه ی گُنده تر از دهان شان برمی دارند و بایستی خیلی فوری آب به دادشان برسد!
خب، وقتی یک بطری آب معدنی ۳ هزارتومان است و آب شُرب شهری هم قابل آشامیدن نیست! و از طرفی دیگر دوغ و نوشابه و ماءالشعیر و....روز به روز گران می شود، مردم مجبور هستند برای رفع تشنگی و جلوگیری از خفگی و هضم غذا، دریا را نوش جان کنند...

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
دقایقی قبل شنیدم، سیامک روشن دوست شاعر و طنزپردازم هم آسمانی شد...😔
نمایشگاه کتاب امسال با آن وضعیت جسمانی و بیماری اش، به محضی که شنید تهرانم آمد و دعوتم کرد منزلش.....😔
روحت شاد رفیق
آخرین شعری که برایم ارسال کرده بود
😔
از خاک و گلی کز ازل از آب در آمد
آدم خلف بی بدل از آب در آمد

اما پس از آدم که بلاواسطه حق بود
قابیل جوانش دغل از آب در آمد

حوای فریبنده ی همسایه ابلیس
تا وقت محک شد بدل از آب در آمد

عشقی که خدا شیفته اش بود کمی بعد
بر ر‌وی زمین مبتذل از آب در آمد

یوسف که پریزاده ی دستان و ترنج است
بر عکس همیشه کچل از آب در آمد

در بین هزاران تن و پیراهن خونین
پیراهن عثمان مَثل از آب در آمد

بعد از تبی از مثنوی و لرز رباعی
هذیان‌ درونم غزل از آب در آمد‌.

#سیامک روشن
اسامیِ جالب برخی فوتبالیست های خارجی!
نوشته ی: راشدانصاری

برخی از ورزشکاران خارجی (به ویژه فوتبالیست ها) نام های عجیب و غریبی دارند. به گونه ای که آدم خجالت می کشد نام آن ها را بر زبان بیاورد.....البته گزارشگران ورزشی تلویزیون ایران، برخی مواقع بنا به تشخیص خودشان نام و نام خانوادگی و لقب تعدادی از این فوتبالیست ها را در یک حرکت خودجوش تغییر می دهند!
به عنوان مثال چند سال قبل تیم ملی فوتبال ترکیه ، فوتبالیستی داشت به نام «حسن شا....»! که گزارشگر تلویزیون خودمان نام ایشان را تغییر داده بود و مدام از نامبرده با نام «حسن ساس» یاد می کرد. البته این گزارشگر محترم، لابد می دانست که ساس حشره‌ای از راسته ی نیم‌بالان و از کَک بزرگ‌تر است و بیشتر هم به هنگام شب فعالیت دارد و...
البته بلاتشبیه شا.... در زبان ترکی استانبولی شاید چیز خوبی باشد، اما برای ما خیر.
پس از حق نگذریم بایستی به گزارشگر خلاق خودمان حق بدهیم که بدون مشورت با طرف و خانواده اش فامیلی یا لقبش را تغییر داده و برای ایرانی ها قابل هضم تر و قابل درک ترش کرده بود. اما خودمانیم، ای کاش لااقل این حسن آقا، به جای شا....، حسن جیش بود....
حالا آمدیم و شا....را قبول کردیم، این یکی را چکارش کنیم؟! بله خوانندگان عزیز شماره ی چهار تیم فوتبال مارسی فرانسه را دیگر کجای دل مان بگذاریم. پیشنهاد می کنم این آقا هر چه زودتر نام خانوادگی اش را عوض کند. خجالت هم خوب چیزی است! البته این یکی به آن صورت ربطی به زبان فارسی ندارد، بیشتر به گویش ما مربوط می شود که خیلی وحشتناک است. بله: با عرض معذرت جسارتاً نام و نام خانوادگی ایشان «گی گُت»! است. خب، «گی» در گویش ما متاسفانه همان مدفوع است و گُت هم یعنی بزرگ...
حالا این نام و نام خانوادگی یا لقبِ لعنتی از دو حالت خارج نیست: اول این که این فوتبالیست واقعاً از طایفه ی گی گُت هاست (که در منطقه ی ما نیز مشهورند! و شاید اجدادشان از این جا مهاجرت کرده اند!)، و بزرگِ طایفه شان مثلاً این فامیلی را با فکر و حساب و کتاب انتخاب کرده و یا این که همین طوری است و در زبان خودشان شاید خیلی هم خوب باشد و به عنوان مثال معنای گلی خوشبو را بدهد!
اما باور بفرمایید خیلی برایم عجیب است. از کجا معلوم که در زمان قدیم یکی از همان طایفه ( همشهری های ما) نرفته باشد در کشور آقای ساموئل گی گُت و ...

خب، می رسیم به عبدالله کانی(به گفته ی گزارشگران ما) که سنگالی تبار است و طبق معمول در تیم ملی قطر بازی می کند مثل بقیه قطری ها! خدایی اش خودتان در گوگل سرچ کنید ببینید عبدالله واقعاً نام خانوادگی واقعی یا لقبش چیست؟ من که حقیقتاً به حرمت انسان و قلم در این خصوص چیزی نمی گویم! اگر چه ستونِ ما طنز است و...
آخر این چه والدینی هستند که این اسامی را برای فرزندان خود انتخاب می کنند. آیا فکر نمی کنند این پسر فردا که بزرگ شد، چطور در جامعه می تواند سرش را بالا نگه دارد؟!
راستی داشت یادم می رفت که بپرسم ببینم آیا شما می دانید اسم واقعی ژول کانده (به قول گزارشگران ایرانی)، چیست؟ خب، کاری ندارد این یکی را هم از گوگل بپرسید...
و در ضمن این را هم بگویم که خیلی های دیگر را می شد به موارد یاد شده اضافه کرد، ولی از قدیم گفته اند، خجالت هم خوب چیزی است!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆

نامه به مادر


زنده‌ای مادر
زنده‌ای هنوز؟
سلام بانوی پیرسال
سلام!
من نیز زنده‌ام

ای کاش جاری باشند
هماره
بر کلبه‌ی کوچکت
پَرتُوان ناگفتنیِ آن غروب.

برایم نوشته‌اند
چه بسیار
زیر همان بارانیِ کهنه‌ات
بر سر راه ایستاده‌ای
چشم انتظار من.

برایم نوشته‌اند
چونان همیشه
در شب‌های تاریک
تنها یک تصویر پیش رویت هویدا می‌شود:
انگار به نزاعی در میخانه‌ای
خنجری فنلاندی به زیر قلبم فرو کرده‌اند.

مهم نیست
نازنینم!
آرام باش!
این فقط هذیانی است
پسرت هنوز چندان پیمانه نمی‌زند
تا فراموشش شود
که پیش از مرگ
باید به دیدارت بیاید.

مادر!
فرزندت هم‌چون گذشته آرام است
و همه‌ی آرزویش
جان دربردن از کولاکِ غم است و
راه یافتن به خانه‌ی محقّرش.
آن‌گاه که شاخه‌های درختان
باغ‌مان را به سپیدیِ بهار آذین کنند،
باز خواهم گشت.

تنها تو
سحرگاه
بیدارم نکنی از خواب
چنان که هشت سال پیش.

بیدار نکنی مادر
آرزوهای از دست‌رفته را
و آن‌چه به گذر زمان
جان داده‌است در من

دریغا!
چه پیش‌هنگام از سر گذرانده‌ام
در زندگی
رنج را و درد را.

به دعا پندم مَده مادر!
به گذشته
هیچ راه بازگشتی نیست
تو مرا
تنها تکیه‌گاه شادی
تنها نورِ ناگفتنی هستی

پس اندوهت را به نِسیان بسپار
و چنین غصّه‌دارِ من منشین
و زیر بارانیِ کهنه‌ات
این‌سان فراوان
بر سر راه
چشم‌انتظارم نایست.


«سرگِی یسِنین» - روسیه
گردآوری و ترجمه‌ی حمیدرضا آتش‌برآب | نشر نی.
‌‌‌@rashedansari
مادر:
پیکاسو
شاعرِ تازه کار!
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)

بنده هم تازگی به هر کلکی
شده ام جزو شاعران الکی

نیمه شب ها چنان که می دانی
می شوم در خیال، خاقانی

می کنم کّله را به زیر پتو
بدنم هم به حالت دَمرو!

می روم توی عالم دگری
می گریزم ز هر بنی بشری

همچنین در خیال و در رویا
می روم تا حریم مولانا

گذر عمر تا ببینم من
بر لب جوی می نشینم من

می سرایم سپس به آسانی
شعرِ عالی، نه بندِ تنبانی

کّله ام می شود کمی چون داغ
می روم چون کلاغ در یک باغ

بینم آن جا متاع، ارزان است
هر چه خواهم فت و فراوان است

شعرهایی قشنگ می گویم
از گراز و پلنگ می گویم!

شعر گفتن شعور می خواهد
نه قیافه نه زور می خواهد

نه هر آن کس که مویش اسبی بست
پشت سر، شاعری خفن شده است

شاعری، ریشه در سخن دارد
بیش از اندازه فوت و فن دارد

شده ام با تلاش خود، بنده
شاعرِ مُرده های آینده

عمّه ی هر کسی که می میرد
زود از من سراغ می گیرد!

که بگویم برای او ناچار
شعرهای قشنگ و معنادار

شعرِ مرگی برای سنگ مزار
وَ قِنا ربَنا عذابَ النّار!

#خالوراشد
@rashedansari
گل و بلبل


آن جا،
بلبلان در قفس نغمه خوانی می‌کنند
و
گل‌ها عصرِ روزهای پنج شنبه مزار مردگان را معطر می سازند.
سرزمین عجیبی است
سرزمین گل و بلبل.

راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
عشق مگسی!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

« هنگامی که یک مگس نر با جفت احتمالی خود برخورد می‌کند، رفتار معاشقه اش را با تعقیب او به اطراف آغاز کرده و آرام آرام ( دور از چشم پلیس!) با پایش به او ضربه می‌زند ( ای بی تجربه های بد سلیقه!) و در صورتی که نظر ماده به او جلب شود، نر شروع به خواندن آواز عاشقانه برای او می کند مثلاً: ( کاش می‌شد یواشکی نگاه کنی توی چشام / تا بدونی عزیزم خاطرتو خیلی می خوام!) در ادامه؛ این آواز عاشقانه با تعدادی رفتار محبت‌آمیز دیگر (که شما بهتر از نویسنده و مگس ها می‌دانید!) همراه شده و نهایتاً به جفت گیری مگس نر و ماده ختم می شود...» به همین سادگی.توضیح ضروری: البته مطالب داخل پرانتز از خودمان بود، اما اصل خبر در روزنامه شرق شماره ۲۵۹ منتشر شده است.
خب، متوجه شدید که مغز اقتصادی مگس ها چقدر از ما بیشتر کار می کند؟! نه هزینه های چند میلیونی برای اجاره ی سالن دارند ، نه آن همه ریخت و پاش و خرید و کادو و غیره.... ، نه هزینه ی میلیاردیِ جهیزیه، نه سکه های مثلاً هزار و سیصد و هشتاد عددی، نه سفر به آنتالیا و شرط و شروط های دیگر و....و...
در ضمن ما از ادامه ی این خبر و یا بهتر است بگوییم تحقیق عاشقانه، بنا به دلایلی از جمله بدآموزی برای آدم های بی جنبه!خودداری می کنیم. ولی خودمانیم اگر این مگس های سمج نیز همچون آمریکای فاسد و جنایتکار و جهانخوار و همه چیز خوار...! تهاجم فرهنگی خود را علیه ما آغاز کنند، تکلیف چیست؟ زیرا آنتن های ماهواره را می توان جمع آوری کرد، بی حجاب ها را می شود از سطح خیابان ها جمع کرد و به سمت بازداشتگاه ها هدایت شان کرد، اراذل و اوباش را می توان به نوعی ترتیب شان داد، که آدم بشوند و.... اما این مگس های لعنتی را چگونه می شود شناسایی و دستگیرشان کرد؟! چرا که این موجوداتِ بی چشم رو با تمام سوراخ سنبه ها و درزهای موجود بشر آشنا هستند، وقت و بی وقت شب و نصف شب بدون دردسر وارد و از همه طرف تهاجم خواهند کرد...

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
«ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!»
سروده ی: راشدانصاری

ﺗﺎ ﺷﺪ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺧﯿﺎلی، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﯾـﺪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾـﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ
ﺳﻮﻏﺎﺕ ِ ﻓﻘﺮ ِ ﻣﺎﻟﯽ؟! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻧﯽ…، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ
ﻣﺮﺩﺍﻥِ ﻻ‌ﺍﺑﺎﻟﯽ…! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﻫﻢ ﻗﺤﻂ ِ ﻧﺎﻥ ﻭ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ،ﻫﻢ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺣﺎﻟﯽ ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﺎ ﺯ ﺑﺎﻻ‌ ، ﯾﮑﺴﺮ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ
ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ(۱)

ﮔﻔـﺘﻢ ﺩﻫﺎﺕ ِ ﺑـﺎﻻ‌، ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﻗﺎ
ﺑﺎ ﻗﻮﻝ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻋﻤﻪ ﺕ، ﺑﯽ ﺩﻧﮓ ﻭ ﻓﻨﮓ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ
ﻭﺍﻡ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺘﻐﺎﻟﯽ! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺍﯼ ﺷﺎﺥ ِ ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﺗﻮ، ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﯽ ﺧﻄﺮ ﺗﻮ !
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﺮ ﻣﻼ‌ﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻧﺸﺴﺘﯽ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺑﺴﺘﯽ
ﺑﺎ ﻓﻮﺕ ِ ﺑﺮ زﻏﺎﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻓﻮﻝ ِ ﻓﻮﻟﯽ، ﮐﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻓﻀﻮﻟﯽ
ﺩﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺳﺌﻮﺍﻟﯽ؟…ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺩﺍﺭﯼ ﺧﺒﺮ از این که ﻣُﺮﺩﻩ ﺯﻧﯽ ﺳﺮِ ﺯﺍ
ﺍﺯﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﻫﺎﻟﯽ؟! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!

ﺍﯾـﺎﻡ ﺍﻧﺘـﺨﺎﺑﺎﺕ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﺕ
ﮔﻔﺘﻢ ﺟﻨﺎﺏ ِ ﻋﺎﻟﯽ؟ ﮔﻔﺘﯽ : “ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻤﻢ “(۲)

ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱-ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺯ ﺳﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻻ‌ﯾﻞ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ….
۲- ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺶ “ﺧﺪﺍﮐﺮﯾﻢ” ﻫﻤﻮﻻ‌ﯾﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺮﮐﺰ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ﺍﻣﺎ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻭ ﺭﺩﯾﻒ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!
#خالوراشد

@rashedansari
دبیرستان دخترانه
نوشته ی: راشدانصاری (خالوراشد)

یکی از دبیرستان های معروف شهر ما، «دبیرستان دخترانه شمس تبریزی»است. نشانی اش هم نرسیده به دریاچه ی زیبای ۲۲ بهمن است. این دریاچه یکی از مکان های زیبای گردشگری در بندرعباس است. ببخشید از قدیم گفته اند، حرف حرف می آورد! این دریاچه به لحاظ قدمت و زیبایی، به دریاچه ی تیتیکاکا در بولیوی و دریاچه ی مورین در کانادا گفته زکی!
گاهی اوقات که سیلاب های چشم نواز و فاضلاب های زلال و مواج در آن سرازیر می شود، از نظر چشم انداز طبیعی به رود دانوب در اروپا و رودخانه ی می سی سی پی در ایالات متحده گفته برو‌ کنار بذار باد بیاد!
سال هاست اطراف این دریاچه به دلیل رویش انواع و اقسام درختان گرمسیری و وجود بیشه زارهای فراوان و در مواردی مشاهده ی جنگل حرا(مانگرو) وسط دریاچه و همچنین زاد و ولد بی رویه انواع حیوانات کمیاب! سگ های وحشی ، شغال، روباه ، گرگ، جگوار ؛ و حیوانات آبزی و نیمه آبزی مثل سگ آبی، سمور آبی و ....به یکی از مکان های زیبا برای جذب توریست تبدیل شده است.
خب، داشتم می گفتم بدون شک شمس تبریزی آدم مطمئن و درست و حسابی ای بوده که اسمش را گذاشته اند روی دبیرستان دخترانه! بی خود نیست که حضرت مولانا شیفته مرام و معرفت شمس می شود....
همسرم گفت:«معلومه که آدم مطمئنیه. ضمن این که مسئولان آموزش و پرورش هم اون قدر آدم شناس هستن، وگرنه اگه نام دیگری مثلا: دبیرستان به نام «ایرج میرزا» بود، و یا زبانم لال نام «خاکشیراصفهانی»رو واسه یه دبیرستان دخترونه انتخاب می کردن! یا یکی مثل وحشی بافقی! اون وقت می دونی چی می شد...؟ من یکی که عمراً دخترمو تو این دبیرستان ثبت نام نمی کردم!»

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
بداهه ای برای راشدانصاری:

نه با شُله و هلیم مشکل دارد
نه با کره از قدیم مشکل دارد

از چاقی خود همیشه هم می‌نالد
با این‌همه با رژیم مشکل دارد

سیدسعید عندلیب
@rashedansari
طنز تلخ روز پدر
سروده ی: راشدانصاری

دارا و دانا
افسوس جهان به کام دارا شده است
دانا شده هر کسی توانا شده است

دیشب چه یواشکی پدر آمد و خفت
گویا سبدش بدون کالا شده است...


#خالوراشد
@rashedansari