بفرست
سروده ی: راشد انصاری(خالوراشد)
یک جین صنم و نگار و سیمین۱ بفرست
معشوقه به جای بُنجل از چین بفرست
بگذار کمی نژادمان فرق کند
اسباب نکاح مان ز ماچین بفرست
از دلبرکان ِ شوخ ِ بادامی چشم
با حفظ ِ تمامّی ِ موازین بفرست!
تا در شب ازدواج سوتی ندهم
اول دو سه تا برای تمرین بفرست!
در کار ِ صدور ِ تیشه و فرهادیم
یک جعبه ولی انار شیرین بفرست
حالا که ز حوریان جدا افتادیم
جمعیت ِ دختر ِ شیاطین بفرست
سجاده و مُهرمان که چینی شده است
کپسول نماز و شربت دین بفرست
پالان ِ خری برای من کوچک بود
اسبی کن و هم قدِ خودم زین بفرست!
وقتی که دعای ما ندارد تاثیر
از غیب برای بنده نفرین بفرست
آمار ِ تصادفات کشور بالاست
اسب و خر و گاو! جای ماشین بفرست
باران که جنوب بی خیالش شده است
از روی کَرم دو قطره بنزین بفرست
ملت که درون ِ حوض ِ شادی غرق اند
مُشتی زن و مرد ِ زار و غمگین بفرست
حالا که زبان پارسی قاط زده ست
این شعر ِ مرا به خطّ لاتین بفرست
یارب صله را برای این شاعر ِ خوب
لطفی کن و سنگ پای قزوین بفرست!
پی نوشت:
۱- صنم ، نگار و سیمین هر سه نام های دخترانه هستند، به ویژه سیمین خانم که ربطی به سپید ، نقره ای و ظریف ندارد!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار، مدرس و طنزپرداز👆
سروده ی: راشد انصاری(خالوراشد)
یک جین صنم و نگار و سیمین۱ بفرست
معشوقه به جای بُنجل از چین بفرست
بگذار کمی نژادمان فرق کند
اسباب نکاح مان ز ماچین بفرست
از دلبرکان ِ شوخ ِ بادامی چشم
با حفظ ِ تمامّی ِ موازین بفرست!
تا در شب ازدواج سوتی ندهم
اول دو سه تا برای تمرین بفرست!
در کار ِ صدور ِ تیشه و فرهادیم
یک جعبه ولی انار شیرین بفرست
حالا که ز حوریان جدا افتادیم
جمعیت ِ دختر ِ شیاطین بفرست
سجاده و مُهرمان که چینی شده است
کپسول نماز و شربت دین بفرست
پالان ِ خری برای من کوچک بود
اسبی کن و هم قدِ خودم زین بفرست!
وقتی که دعای ما ندارد تاثیر
از غیب برای بنده نفرین بفرست
آمار ِ تصادفات کشور بالاست
اسب و خر و گاو! جای ماشین بفرست
باران که جنوب بی خیالش شده است
از روی کَرم دو قطره بنزین بفرست
ملت که درون ِ حوض ِ شادی غرق اند
مُشتی زن و مرد ِ زار و غمگین بفرست
حالا که زبان پارسی قاط زده ست
این شعر ِ مرا به خطّ لاتین بفرست
یارب صله را برای این شاعر ِ خوب
لطفی کن و سنگ پای قزوین بفرست!
پی نوشت:
۱- صنم ، نگار و سیمین هر سه نام های دخترانه هستند، به ویژه سیمین خانم که ربطی به سپید ، نقره ای و ظریف ندارد!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار، مدرس و طنزپرداز👆
گاهی گزارش های روزنامه های ما اغلب حالت طنز تلخی را به خود می گیرد.
اعزام نیرو برای دامن زدن به جنگ داخلی در یک کشور دوست «عدم دخالت در امور داخلی» آن کشور نامیده می شود و دستگیری مخالفان سیاسی را «حفاظت امنیتی» می نامند ...
اینیاتسیو سیلونه / مکتب دیکتاتورها
اعزام نیرو برای دامن زدن به جنگ داخلی در یک کشور دوست «عدم دخالت در امور داخلی» آن کشور نامیده می شود و دستگیری مخالفان سیاسی را «حفاظت امنیتی» می نامند ...
اینیاتسیو سیلونه / مکتب دیکتاتورها
شکواییه علیه...
نوشته ی: راشدانصاری
بنده یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، رفتم دادسرا و علیه خودم شکواییه ای را تنظیم و تحویل دفتر دادستان دادم. می پرسید:« علیه خودتون؟» باید به شما عرض کنم:«بله، شخص خودم»
- چرا؟
- چون از کارهای خودم خسته شده بودم....
وارد اتاق دادستان شدم، سلام کردم اما طبق معمولِ هشتاد درصد دادستان ها جواب سلامم را نداد!(بر خلاف رییس کل دادگستری ها).
پس از تقدیم شکواییه که البته خیلی بی سر و صدا گذاشتم روی میزشان، دادستان محترم همان طوری که سرش پایین بود، گفت:« شاکی کیه؟»
عرض کردم:« بنده قربان».
- و متشاکی؟(مشتکی عنه).
- خودم هستم! نوشتم توی شکایتم.
بیشتر دادستان ها معمولاً اهل خنده و حتی لبخند زدن نیستند، اما در این جا لبخند ملیحی زد و گفت:«امکان نداره».
عرض کردم:« یعنی می فرمایین بنده نمی تونم علیه خودم شکایت کنم؟»
- عجیبه! در طول دوران خدمتم چنین چیزی رو مشاهده نکرده بودم.
- به هر حال شما دادستانی و بایستی به داد مردم برسین...
و دادستان نیز ذیل شکواییه ام دستور داد به یکی از دادیاران دادسرا جهت رسیدگی.
خدمت دادیار شعبه ی چهارم که رسیدم، با نگاهی عاقل اندر سفیه پرسید:«علت شکایت علیه خودتون چیه؟» عرض کردم:« قربان ، سال هاست که از دست (خودم) گرفتارم. چه کار کنم؟ به کجا پناه ببرم؟»
- واضح تر بگو ببینم چی شده؟
- آخه حدود سی ساله که شعر می نویسه، داستان می نویسه، نمی دونم به چه دردش می خوره. مدام در حال مطالعه است، بیست و چهار ساعته به فکر پیدا کردن سوژه برای نوشتنه... اصلأ تو فکر راحتی بنده نیست، در فکر تفریح و در فکر دیگر لذائذ دنیوی بنده نیست! توی خونه دست به سیاه و سفید نمی زنه. تو فکر پول و پس انداز نیست. اگه هم چندرغاز حقوق از روزنامه و حضور در شب شعر یا جشنواره ای دریافت می کنه، بلافاصله کتاب می خره! توی منزل خیلی شلخته است. حتی جوراباشو خودش از پاش درنمی آره! اتاقش مثل بازار روز شلوغ پلوغه.
- دیگه چه کارهایی کرده و می کنه؟
- دستش هم کجه آقای دادیار! از جیبم پول کِش می ره و می ده به سیگار و راستی خیلی سیگار می کشه، روزی سه پاکت! خیلی هم احساسی و عاشق پیشه است! همین که نم نم بارونی می آد می ره توی حیاط و به نقطه ای خیره می شه و هی آه می کشه! بارها شده که بهش گفتم عصر جمعه است، دست زن و بچه ات رو بگیر و ببرشون پارک، کنار ساحل تا حال و هواشون عوض بشه،می گه ول شون کن می خوام کتاب بخونم! اما با شاعرا و به اصطلاح دوستان روشن فکرش خیلی می ره بیرون. می گم تولد همسرته کادویی چیزی بخر براش ، می گه کمی پول دارم می خوام کتاب جدید شاعران استان رو بخرم...
از این ها گذشته جناب قاضی(دادیار) کلّه اش بوی قورمه سبزی می ده. خیلی توی شعرهاش حرف های سیاسی و خطرناک می زنه. همیشه بهش می گم این کارا آخر و عاقبتی نداره، آخرش یه اتهامی بهت می زنن و دادگاهی ات می کنن و در حالی که خبری از هیأت منصفه و کارشناس شعر در جلسه ی دادگاه نیست، متهم ات می کنن و ...
- دیگه چه جرم هایی مرتکب شده؟
- مسواک هم نمی زنه آقای رییس!
- برای بعضی از این اتهاماتی که می زنید و البته بسیار هم مهم است، شاهد داری؟
- بله، قربان.
- شاهدت کیه؟
- «بنده قربان».
- نمی شه که...شاهد نباید ذی نفع باشه. وکیل داری؟
- وکیل خیر. الان دیگه وکیل دلسوز گیر نمی آد. همه شون دنبال پولن! اما شاهد به جز بنده کتاب های «خودم» هستن! بیشتر این مواردی رو که عرض کردم (نه همه شان)همین کتاب های خودم می تونن شهادت بدن و.....
*
پس از مدتی که گذشت، پیامکی از قوه ی قضاییه برای بنده ارسال شد. وارد سایت که شدم دیدم برای «خودم» قرار صادر شده.
قرار منع تعقیب
«.....علیهذا با عنایت به تحقیقات به عمل آمده در این شعبه و با وجود ادله ی کافی بر احراز بزهکاری متهم، اما مستنداً به اصل برائت و مواد ۴ و ۲۶۵ قانون آیین دادرسی کیفری مصوب ....با توجه به این که نامبرده شاعراست و شاعر نیز آدم بشو نیست، قرار منع تعقیب متهم صادر و اعلام می گردد......»
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
بنده یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، رفتم دادسرا و علیه خودم شکواییه ای را تنظیم و تحویل دفتر دادستان دادم. می پرسید:« علیه خودتون؟» باید به شما عرض کنم:«بله، شخص خودم»
- چرا؟
- چون از کارهای خودم خسته شده بودم....
وارد اتاق دادستان شدم، سلام کردم اما طبق معمولِ هشتاد درصد دادستان ها جواب سلامم را نداد!(بر خلاف رییس کل دادگستری ها).
پس از تقدیم شکواییه که البته خیلی بی سر و صدا گذاشتم روی میزشان، دادستان محترم همان طوری که سرش پایین بود، گفت:« شاکی کیه؟»
عرض کردم:« بنده قربان».
- و متشاکی؟(مشتکی عنه).
- خودم هستم! نوشتم توی شکایتم.
بیشتر دادستان ها معمولاً اهل خنده و حتی لبخند زدن نیستند، اما در این جا لبخند ملیحی زد و گفت:«امکان نداره».
عرض کردم:« یعنی می فرمایین بنده نمی تونم علیه خودم شکایت کنم؟»
- عجیبه! در طول دوران خدمتم چنین چیزی رو مشاهده نکرده بودم.
- به هر حال شما دادستانی و بایستی به داد مردم برسین...
و دادستان نیز ذیل شکواییه ام دستور داد به یکی از دادیاران دادسرا جهت رسیدگی.
خدمت دادیار شعبه ی چهارم که رسیدم، با نگاهی عاقل اندر سفیه پرسید:«علت شکایت علیه خودتون چیه؟» عرض کردم:« قربان ، سال هاست که از دست (خودم) گرفتارم. چه کار کنم؟ به کجا پناه ببرم؟»
- واضح تر بگو ببینم چی شده؟
- آخه حدود سی ساله که شعر می نویسه، داستان می نویسه، نمی دونم به چه دردش می خوره. مدام در حال مطالعه است، بیست و چهار ساعته به فکر پیدا کردن سوژه برای نوشتنه... اصلأ تو فکر راحتی بنده نیست، در فکر تفریح و در فکر دیگر لذائذ دنیوی بنده نیست! توی خونه دست به سیاه و سفید نمی زنه. تو فکر پول و پس انداز نیست. اگه هم چندرغاز حقوق از روزنامه و حضور در شب شعر یا جشنواره ای دریافت می کنه، بلافاصله کتاب می خره! توی منزل خیلی شلخته است. حتی جوراباشو خودش از پاش درنمی آره! اتاقش مثل بازار روز شلوغ پلوغه.
- دیگه چه کارهایی کرده و می کنه؟
- دستش هم کجه آقای دادیار! از جیبم پول کِش می ره و می ده به سیگار و راستی خیلی سیگار می کشه، روزی سه پاکت! خیلی هم احساسی و عاشق پیشه است! همین که نم نم بارونی می آد می ره توی حیاط و به نقطه ای خیره می شه و هی آه می کشه! بارها شده که بهش گفتم عصر جمعه است، دست زن و بچه ات رو بگیر و ببرشون پارک، کنار ساحل تا حال و هواشون عوض بشه،می گه ول شون کن می خوام کتاب بخونم! اما با شاعرا و به اصطلاح دوستان روشن فکرش خیلی می ره بیرون. می گم تولد همسرته کادویی چیزی بخر براش ، می گه کمی پول دارم می خوام کتاب جدید شاعران استان رو بخرم...
از این ها گذشته جناب قاضی(دادیار) کلّه اش بوی قورمه سبزی می ده. خیلی توی شعرهاش حرف های سیاسی و خطرناک می زنه. همیشه بهش می گم این کارا آخر و عاقبتی نداره، آخرش یه اتهامی بهت می زنن و دادگاهی ات می کنن و در حالی که خبری از هیأت منصفه و کارشناس شعر در جلسه ی دادگاه نیست، متهم ات می کنن و ...
- دیگه چه جرم هایی مرتکب شده؟
- مسواک هم نمی زنه آقای رییس!
- برای بعضی از این اتهاماتی که می زنید و البته بسیار هم مهم است، شاهد داری؟
- بله، قربان.
- شاهدت کیه؟
- «بنده قربان».
- نمی شه که...شاهد نباید ذی نفع باشه. وکیل داری؟
- وکیل خیر. الان دیگه وکیل دلسوز گیر نمی آد. همه شون دنبال پولن! اما شاهد به جز بنده کتاب های «خودم» هستن! بیشتر این مواردی رو که عرض کردم (نه همه شان)همین کتاب های خودم می تونن شهادت بدن و.....
*
پس از مدتی که گذشت، پیامکی از قوه ی قضاییه برای بنده ارسال شد. وارد سایت که شدم دیدم برای «خودم» قرار صادر شده.
قرار منع تعقیب
«.....علیهذا با عنایت به تحقیقات به عمل آمده در این شعبه و با وجود ادله ی کافی بر احراز بزهکاری متهم، اما مستنداً به اصل برائت و مواد ۴ و ۲۶۵ قانون آیین دادرسی کیفری مصوب ....با توجه به این که نامبرده شاعراست و شاعر نیز آدم بشو نیست، قرار منع تعقیب متهم صادر و اعلام می گردد......»
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
تلویزیون
... در گذشته برای هیچ حکومتی مقدور نبود شهروندانش را تحت مراقبت دائم قرار دهد. هرچند، اختراع دستگاه چاپ امکان بهزیر نفوذ درآوردن افکار عمومی را آسانتر کرد و فیلم و رادیو این فرآیند را فراتر بردند. با توسعهی تلویزیون و پیشرفت فنّی که گیرنده و فرستنده بودن همزمان این دستگاه را میسّر ساخت، زندگی خصوصی بهپایان رسید. دیگر میشد هر شهروند را، یا لااقل هر شهروندِ مهّم را که بیرزد زیرِ نظر باشد، بیستوچهار ساعته پیش چشمان پلیس گذاشت، تبلیغات رسمی را به گوشش خواند، و سایر شبکههای ارتباطی را بر رویش بست. نخستینبار بود که حکومت میتوانست نهفقط فرمانبرداری کامل از ارادهاش را بطلبد، یکسانسازی کامل عقاید در تمامی موضوعها نیز برایش میسّر بود.
[ جورج اوروِل || ۱۹۸۴ | ترجمهی کاوه میرعباسی / نشر چشمه / ص۲۳۸ ]
... در گذشته برای هیچ حکومتی مقدور نبود شهروندانش را تحت مراقبت دائم قرار دهد. هرچند، اختراع دستگاه چاپ امکان بهزیر نفوذ درآوردن افکار عمومی را آسانتر کرد و فیلم و رادیو این فرآیند را فراتر بردند. با توسعهی تلویزیون و پیشرفت فنّی که گیرنده و فرستنده بودن همزمان این دستگاه را میسّر ساخت، زندگی خصوصی بهپایان رسید. دیگر میشد هر شهروند را، یا لااقل هر شهروندِ مهّم را که بیرزد زیرِ نظر باشد، بیستوچهار ساعته پیش چشمان پلیس گذاشت، تبلیغات رسمی را به گوشش خواند، و سایر شبکههای ارتباطی را بر رویش بست. نخستینبار بود که حکومت میتوانست نهفقط فرمانبرداری کامل از ارادهاش را بطلبد، یکسانسازی کامل عقاید در تمامی موضوعها نیز برایش میسّر بود.
[ جورج اوروِل || ۱۹۸۴ | ترجمهی کاوه میرعباسی / نشر چشمه / ص۲۳۸ ]
نکته های ریز ورزشی
نوشته ی: راشدانصاری
پس از شکست تیم ملی فوتبال ایران از روباه مکار! (انگلستان)، آن هم با نتیجه ی شش بر دو، با دلی شکسته مشغول تماشای مسابقه ی تیم های شیطان بزرگ (آمریکا) و ولز از شبکه ی سه سیما بودم، که با دیدن زیرنویس های جالبی حالم تا حدودی خوب شد. در حین مسابقه متوجه پیام های هموطنانی شدم که به صورت زیر نویس از تلویزیون پخش می شد. پیام های بسیار جالب انگیزناکی بودند که پس از گذشت حدود هفت ساعت از مسابقه ی تاریخیِ تیم ملی فوتبال ایران و انگلستان با قدرت تمام پخش می شد. ملاحظه بفرمایید:
از قول هموطن عزیزی خطاب به اعضای تیم ملی فوتبال، نوشته بود: « خدا قوت. همچنان با اقتدار پیش بروید.» هموطن دیگری:« ما هشتاد میلیون ایرانی از شما حمایت می کنیم. همین طور با قدرت ادامه دهید....». هموطن عزیز دیگری پیام داده بود:«
دل ها و گام هایتان استوار همچون دماوند....» از قول هموطن دیگری نوشته بود:«به تک تک شما با تمام وجود افتخار می کنم.»
خوشبختانه از این دست پیام های امیدوار کننده زیاد بودند، اما فعلاً به همین مقدار بسنده می کنیم....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
پس از شکست تیم ملی فوتبال ایران از روباه مکار! (انگلستان)، آن هم با نتیجه ی شش بر دو، با دلی شکسته مشغول تماشای مسابقه ی تیم های شیطان بزرگ (آمریکا) و ولز از شبکه ی سه سیما بودم، که با دیدن زیرنویس های جالبی حالم تا حدودی خوب شد. در حین مسابقه متوجه پیام های هموطنانی شدم که به صورت زیر نویس از تلویزیون پخش می شد. پیام های بسیار جالب انگیزناکی بودند که پس از گذشت حدود هفت ساعت از مسابقه ی تاریخیِ تیم ملی فوتبال ایران و انگلستان با قدرت تمام پخش می شد. ملاحظه بفرمایید:
از قول هموطن عزیزی خطاب به اعضای تیم ملی فوتبال، نوشته بود: « خدا قوت. همچنان با اقتدار پیش بروید.» هموطن دیگری:« ما هشتاد میلیون ایرانی از شما حمایت می کنیم. همین طور با قدرت ادامه دهید....». هموطن عزیز دیگری پیام داده بود:«
دل ها و گام هایتان استوار همچون دماوند....» از قول هموطن دیگری نوشته بود:«به تک تک شما با تمام وجود افتخار می کنم.»
خوشبختانه از این دست پیام های امیدوار کننده زیاد بودند، اما فعلاً به همین مقدار بسنده می کنیم....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
پری رویانِ ایرانی.....
سروده ی: راشدانصاری
سراسر خاک این کشور، گهرخیز و گهربیز است
فضایش کاملاً باز و هوای آن دلانگیز است
نه درگیری، نه بلوایی، نه زندانی نه اعدامی
اگرهم ظلم و جوری هست، خیلی نیست! ناچیز است
نه حاکم می کند ظلمی، نه ملت می کشد زجری
چرا که حاکمی عادل، در این جا صاحب میز است
میان بنده هم با شیخ وجه اشتراکی هست
نه من اهل ریاکاری، نه ایشان اهل پرهیز است
گل و شیرینی از دست پلیس شهر میگیرم
سه تا «خیلی بَدی» داده به او که سرعتش تیز است
پلیس ِ مهربان کارش، همیشه طبق قانون است
فقط قانونِ آن گاهی، کمی خشک و کمی جیز است!
صیانت میکنند از موی زنها، آن جوانمردان
ولی ما قصدمان لختیست از بس چشممان هیز است
بدون روسری در بندرِ عباس!؟ ای ابله!
نمیبینی هوا شرجی و گرمایش بلاخیز است؟
بدون روسری هر جای آذربایجان باشی
هوا بس ناجوانمردانهتر از قوم چنگیز است
گمانم نیست در جایی از ایران، مشکلی باشد
تمام کشور از پول حلال و کار، لبریز است
عدالت برقرار و پولها در بورس در گردش
فقط از فرط باران سنگفرش ِ کوچهها لیز است
از این رو، دختری بیاطلاع از شدت باران
دچار سکته شد، آخر هوا این روزها چیز است!
***
پری رویانِ ایرانی چو برخیزند بنشانند
بترس ای دولت ِ خوش خواب این ملت سحرخیز است....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده ی: راشدانصاری
سراسر خاک این کشور، گهرخیز و گهربیز است
فضایش کاملاً باز و هوای آن دلانگیز است
نه درگیری، نه بلوایی، نه زندانی نه اعدامی
اگرهم ظلم و جوری هست، خیلی نیست! ناچیز است
نه حاکم می کند ظلمی، نه ملت می کشد زجری
چرا که حاکمی عادل، در این جا صاحب میز است
میان بنده هم با شیخ وجه اشتراکی هست
نه من اهل ریاکاری، نه ایشان اهل پرهیز است
گل و شیرینی از دست پلیس شهر میگیرم
سه تا «خیلی بَدی» داده به او که سرعتش تیز است
پلیس ِ مهربان کارش، همیشه طبق قانون است
فقط قانونِ آن گاهی، کمی خشک و کمی جیز است!
صیانت میکنند از موی زنها، آن جوانمردان
ولی ما قصدمان لختیست از بس چشممان هیز است
بدون روسری در بندرِ عباس!؟ ای ابله!
نمیبینی هوا شرجی و گرمایش بلاخیز است؟
بدون روسری هر جای آذربایجان باشی
هوا بس ناجوانمردانهتر از قوم چنگیز است
گمانم نیست در جایی از ایران، مشکلی باشد
تمام کشور از پول حلال و کار، لبریز است
عدالت برقرار و پولها در بورس در گردش
فقط از فرط باران سنگفرش ِ کوچهها لیز است
از این رو، دختری بیاطلاع از شدت باران
دچار سکته شد، آخر هوا این روزها چیز است!
***
پری رویانِ ایرانی چو برخیزند بنشانند
بترس ای دولت ِ خوش خواب این ملت سحرخیز است....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
حق با آقا جواد خیابانی است!
نوشته ی: راشدانصاری
ما را باش که تا حالا فکر می کردیم کشور نیکاراگوئه، واقعاً نیکاراگوئه است. و سال های سال این اشتباه را تکرار می کردیم. اما خدا را شکر بعد از گذشت نیم قرن از عمر راقم این سطور، جناب استاد خیابانی گزارشگر فوتبال خودمان، در مسابقه ی دوستانه ای که بین ایران و نیکاراگوئه برگزار شد، پرده از این راز شگفت انگیز را برداشتند. استاد خیابانی به ضرس قاطع گفت:« بچه ها (یعنی کارگردان برنامه و....) اون چیزی رو که گوشه ی تلویزیون نوشتن نیکاراگوئه اشتباست، بلکه نام این کشور
« نیکاراگوآ »ست.» البته ایشان در حین مسابقه هم بارها و بارها نام نیکاراگوآ را بر زبان آوردند و بنده و خیل عظیمی از مردم جهان را از نادانی نجات دادند!
دلم به حال مردم نیکاراگوآ هم می سوزد که قرن های متمادی فکر می کردند، نام کشورشان نیکاراگوئه است.
آقای خیابانی یک بار دیگر نیز در بازی افتتاحیه جام جهانی قطر و در مسابقه ی تیم ملی فوتبال اکوادور و کشوری که ما تا امروز (یعنی همان روز مسابقه) فکر می کردیم قطر است، پرده از راز دیگری برداشت. جالب است که نه تنها بازیکنان و مربی و سرمربی و حتی مردم قطر، بلکه حدود سه میلیارد بیننده ی تلویزیونی مسابقه نیز متوجه این موضوع مهم نشده بودند. بله عزیزان، استادخیابانی در دقیقه ۲۹ بازی گفت:« این تیم ملی قطر نیست، واقعاً این تیم.....»
خب، ما ایرانی ها باید به خودمان ببالیم که همچو گزارشگر تیزبین و با سوادی داریم. شما اگر سراسر جهان بگردید، امکان ندارد همچو گزارشگری را پیدا کنید.
بعد یک عده ای از همه جا بی خبر از سر بی کاری می نشینند و پشت سر ایشان، صفحه می گذارند و می گویند فلان جا سوتی داده و ....
این عزیزان نمی دانند که فیلسوفان و نوابغ در طول تاریخ همواره همین گونه بوده اند. یعنی طوری حرف زده و می زنند که بقیه ی آدم های عادی چیزی متوجه نمی شوند و از حرف هایشان سردر نمی آورند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
ما را باش که تا حالا فکر می کردیم کشور نیکاراگوئه، واقعاً نیکاراگوئه است. و سال های سال این اشتباه را تکرار می کردیم. اما خدا را شکر بعد از گذشت نیم قرن از عمر راقم این سطور، جناب استاد خیابانی گزارشگر فوتبال خودمان، در مسابقه ی دوستانه ای که بین ایران و نیکاراگوئه برگزار شد، پرده از این راز شگفت انگیز را برداشتند. استاد خیابانی به ضرس قاطع گفت:« بچه ها (یعنی کارگردان برنامه و....) اون چیزی رو که گوشه ی تلویزیون نوشتن نیکاراگوئه اشتباست، بلکه نام این کشور
« نیکاراگوآ »ست.» البته ایشان در حین مسابقه هم بارها و بارها نام نیکاراگوآ را بر زبان آوردند و بنده و خیل عظیمی از مردم جهان را از نادانی نجات دادند!
دلم به حال مردم نیکاراگوآ هم می سوزد که قرن های متمادی فکر می کردند، نام کشورشان نیکاراگوئه است.
آقای خیابانی یک بار دیگر نیز در بازی افتتاحیه جام جهانی قطر و در مسابقه ی تیم ملی فوتبال اکوادور و کشوری که ما تا امروز (یعنی همان روز مسابقه) فکر می کردیم قطر است، پرده از راز دیگری برداشت. جالب است که نه تنها بازیکنان و مربی و سرمربی و حتی مردم قطر، بلکه حدود سه میلیارد بیننده ی تلویزیونی مسابقه نیز متوجه این موضوع مهم نشده بودند. بله عزیزان، استادخیابانی در دقیقه ۲۹ بازی گفت:« این تیم ملی قطر نیست، واقعاً این تیم.....»
خب، ما ایرانی ها باید به خودمان ببالیم که همچو گزارشگر تیزبین و با سوادی داریم. شما اگر سراسر جهان بگردید، امکان ندارد همچو گزارشگری را پیدا کنید.
بعد یک عده ای از همه جا بی خبر از سر بی کاری می نشینند و پشت سر ایشان، صفحه می گذارند و می گویند فلان جا سوتی داده و ....
این عزیزان نمی دانند که فیلسوفان و نوابغ در طول تاریخ همواره همین گونه بوده اند. یعنی طوری حرف زده و می زنند که بقیه ی آدم های عادی چیزی متوجه نمی شوند و از حرف هایشان سردر نمی آورند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
جام جهانی فوتبال و گزارشگران ما...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
ساعت ۲۰ و پانزده دقیقه ی روز دوشنبه مورخ هفتم آذر ماه ۱۴۰۱ است که نیمه ی نخست مسابقه ی فوتبال بین تیم های ملی برزیل و سوئیس به پایان می رسد. در این لحظه اتفاق جالبی رخ می دهد و ناگهان گزارشگر محترم این دیدار می گوید:« نیمه ی نخست تیم های پرسپولیس و....با تساوی صفر صفر به پایان رسید» و در ادامه کمی می خندد و قضیه را به نوعی رفع و رجوع می کند.
خب، این اتفاق عجیب در حالی به وقوع پیوست که آقای خیابانی گزارشگر نبودند...بلکه آقای یوسفی عزیز تشریف داشتند.
پس در این صورت چند اتفاق ممکن است رخ داده باشد:
۱- شاید حق با گزارشگر مسابقه باشد. و در اصل پرسپولیس بازی داشته و به دلیل حضور تماشاگران شل حجاب در ورزشگاه، طبق معمول از بس تصاویر سانسور و قطع و وصل می شود ، ما متوجه نشده ایم!
هر چند در این دوره صداوسیما از مجریان بین المللی پخش زنده خواسته در کنار خط فید و کلین مسابقات، یک خط شامل تک دوربین (ترجیحاً دوربین های از بالای استادیوم) در اختیار صداوسیما قرار دهد تا به محض زبانم لال نشان دادن یک بانوی بی رو سری! بلافاصله از بالا خیلی خوشگل سوییچ کند روی آن تک دوربین و....
۲- و یا این که یحتمل گزارشگر عزیز بس که پرسپولیسی تشریف دارد، همه چیز و همه ی رنگ های قرمز در جهان (به ویژه پیراهن فوتبالیست های همه ی کشورها!) را پرسپولیس می بیند؛ حتی سوئیس!
۳- احتمال بعدی این که شاید پرسپولیسی ها برای تشویق تیم ملی فوتبال به قطر تشریف برده اند و در دقیقه ی آخر نیمه ی اول این دیدار یهویی وارد زمین شده اند.
۴- و یا بنا به عللی از جمله مشکلات اقتصادی و برجام و .....چون تیم های ما عمراً نمی توانند با تیم های مطرح مسابقه دوستانه برگزار کنند -به جز با نیکاراگوآ - (به قول آقای خیابانی!) ؛ و بورکینافاسو! شاید آقای یوسفی دوست داشته فقط در حرف، دل خوش باشیم که مثلاً ما با برزیل بازی داریم!
۵- واقعاً ما از حیث گزارشگر فوتبال در جهان حرف برای گفتن داریم....(چشم حسود کور!)
و جالب است که آقای یوسفی گزارشگر نابغه ی این دیدار که دست آقای خیابانی را از پشت بسته است، در دقیقه ۸۴ مسابقه همین که برزیل گل اول خود را به ثمر می رساند؛ بلافاصله می گوید:« حالا دیگه برزیل باید تلاش بیشتری از خودش نشون بده!» که البته منظور ایشان سوئیس بود!
جمله آخر:
حالا شما پیدا کنید پرتقال فروش را.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
ساعت ۲۰ و پانزده دقیقه ی روز دوشنبه مورخ هفتم آذر ماه ۱۴۰۱ است که نیمه ی نخست مسابقه ی فوتبال بین تیم های ملی برزیل و سوئیس به پایان می رسد. در این لحظه اتفاق جالبی رخ می دهد و ناگهان گزارشگر محترم این دیدار می گوید:« نیمه ی نخست تیم های پرسپولیس و....با تساوی صفر صفر به پایان رسید» و در ادامه کمی می خندد و قضیه را به نوعی رفع و رجوع می کند.
خب، این اتفاق عجیب در حالی به وقوع پیوست که آقای خیابانی گزارشگر نبودند...بلکه آقای یوسفی عزیز تشریف داشتند.
پس در این صورت چند اتفاق ممکن است رخ داده باشد:
۱- شاید حق با گزارشگر مسابقه باشد. و در اصل پرسپولیس بازی داشته و به دلیل حضور تماشاگران شل حجاب در ورزشگاه، طبق معمول از بس تصاویر سانسور و قطع و وصل می شود ، ما متوجه نشده ایم!
هر چند در این دوره صداوسیما از مجریان بین المللی پخش زنده خواسته در کنار خط فید و کلین مسابقات، یک خط شامل تک دوربین (ترجیحاً دوربین های از بالای استادیوم) در اختیار صداوسیما قرار دهد تا به محض زبانم لال نشان دادن یک بانوی بی رو سری! بلافاصله از بالا خیلی خوشگل سوییچ کند روی آن تک دوربین و....
۲- و یا این که یحتمل گزارشگر عزیز بس که پرسپولیسی تشریف دارد، همه چیز و همه ی رنگ های قرمز در جهان (به ویژه پیراهن فوتبالیست های همه ی کشورها!) را پرسپولیس می بیند؛ حتی سوئیس!
۳- احتمال بعدی این که شاید پرسپولیسی ها برای تشویق تیم ملی فوتبال به قطر تشریف برده اند و در دقیقه ی آخر نیمه ی اول این دیدار یهویی وارد زمین شده اند.
۴- و یا بنا به عللی از جمله مشکلات اقتصادی و برجام و .....چون تیم های ما عمراً نمی توانند با تیم های مطرح مسابقه دوستانه برگزار کنند -به جز با نیکاراگوآ - (به قول آقای خیابانی!) ؛ و بورکینافاسو! شاید آقای یوسفی دوست داشته فقط در حرف، دل خوش باشیم که مثلاً ما با برزیل بازی داریم!
۵- واقعاً ما از حیث گزارشگر فوتبال در جهان حرف برای گفتن داریم....(چشم حسود کور!)
و جالب است که آقای یوسفی گزارشگر نابغه ی این دیدار که دست آقای خیابانی را از پشت بسته است، در دقیقه ۸۴ مسابقه همین که برزیل گل اول خود را به ثمر می رساند؛ بلافاصله می گوید:« حالا دیگه برزیل باید تلاش بیشتری از خودش نشون بده!» که البته منظور ایشان سوئیس بود!
جمله آخر:
حالا شما پیدا کنید پرتقال فروش را.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شاهنامه ی خیابانی!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
پس از گذشت قرن ها، شاهنامه ی حکیم طوس توسط حضرت خیابانی، استاد برجسته ی زبان و ادبیات فارسی، در مسابقات جام جهانی قطر تصحیح شد.
در ابتدای دیدار تیم های ملی فوتبال ایران و آمریکا که در تاریخ ۸ آذرماه ۱۴۰۱ برگزار شد، استاد خیابانی با شور و هیجانی خاص، به شاهنامه خوانی پرداخت. این استاد مبرز ادبیات و مفسر بی بدیل ورزشی گفت:« به نام خداوند جان و خرد(که البته این جای شاهنامه مشکلی نداشت!) کزین برتر اندیشه برنگذرد(و تا این جا هم همه چیز به خیر و خوشی تمام شد) و اما بیت دوم. در این لحظه در حالی که نفس های میلیون ها فارسی زبان و میلیون ها بیننده ی تلویزیونی در سراسر این کره ی خاکی! در سینه حبس بود ، استاد خیابانی کاری کرد کارستان. واقعاً تا امروز علاوه بر شخصِ فردوسیِ بزرگ، چطور همه ی شاهنامه پژوهان جهان، ادیبان، منتقدان، و شاعران بزرگ فارسی زبان در سراسر جهان متوجه این اشتباه نشده بودند!
جای بسی تعجب است که تا ساعت ۲۲ و سی دقیقه ی سه شنبه شب یاد شده، هیچ گاه به مغز کسی ، جز استاد خیابانی خطور نکرده بود که در بیت دوم شاهنامه کلمه ی (ماه) درست است نه (نام). بله عزیزان، حضرت استاد فرمودند:« خداوند ماه و خداوند جای...»
و این شد که بار دیگر ثابت شد (هنر نزد ایرانیان است و بس) و جهانیان متوجه این همه تیزبینی ، دقت، هوش سرشار، نکته سنجیِ استاد خیابانی شدند و هر کدام انگشت حیرت به دهان گذاشته و حاضر هم نیستند که این انگشت را به این زودی ها از دهان بردارند.
ای کاش اگر مشغله ی کاری حضرت استاد اجازه می داد، و سر مبارک شان کمی خلوت تر بود؛ به جای ممیزان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مابقی دواوین شُعرای متقدم را نیز تصحیح می فرمودند ....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
پس از گذشت قرن ها، شاهنامه ی حکیم طوس توسط حضرت خیابانی، استاد برجسته ی زبان و ادبیات فارسی، در مسابقات جام جهانی قطر تصحیح شد.
در ابتدای دیدار تیم های ملی فوتبال ایران و آمریکا که در تاریخ ۸ آذرماه ۱۴۰۱ برگزار شد، استاد خیابانی با شور و هیجانی خاص، به شاهنامه خوانی پرداخت. این استاد مبرز ادبیات و مفسر بی بدیل ورزشی گفت:« به نام خداوند جان و خرد(که البته این جای شاهنامه مشکلی نداشت!) کزین برتر اندیشه برنگذرد(و تا این جا هم همه چیز به خیر و خوشی تمام شد) و اما بیت دوم. در این لحظه در حالی که نفس های میلیون ها فارسی زبان و میلیون ها بیننده ی تلویزیونی در سراسر این کره ی خاکی! در سینه حبس بود ، استاد خیابانی کاری کرد کارستان. واقعاً تا امروز علاوه بر شخصِ فردوسیِ بزرگ، چطور همه ی شاهنامه پژوهان جهان، ادیبان، منتقدان، و شاعران بزرگ فارسی زبان در سراسر جهان متوجه این اشتباه نشده بودند!
جای بسی تعجب است که تا ساعت ۲۲ و سی دقیقه ی سه شنبه شب یاد شده، هیچ گاه به مغز کسی ، جز استاد خیابانی خطور نکرده بود که در بیت دوم شاهنامه کلمه ی (ماه) درست است نه (نام). بله عزیزان، حضرت استاد فرمودند:« خداوند ماه و خداوند جای...»
و این شد که بار دیگر ثابت شد (هنر نزد ایرانیان است و بس) و جهانیان متوجه این همه تیزبینی ، دقت، هوش سرشار، نکته سنجیِ استاد خیابانی شدند و هر کدام انگشت حیرت به دهان گذاشته و حاضر هم نیستند که این انگشت را به این زودی ها از دهان بردارند.
ای کاش اگر مشغله ی کاری حضرت استاد اجازه می داد، و سر مبارک شان کمی خلوت تر بود؛ به جای ممیزان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مابقی دواوین شُعرای متقدم را نیز تصحیح می فرمودند ....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Audio
معرفی راشدانصاری و آثارش توسط جناب ناصرفیض در رادیو پیام. البته بخشی از این معرفی .....
Audio
معرفی راشدانصاری و آثارش توسط جناب ناصرفیض شاعر، طنز پرداز و مشاور رئیس حوزه هنری و مدیر «دفتر حفظ و اشاعه زبان فارسی»
در رادیو پیام
در رادیو پیام
روایت طنازی که از تنهایی دق کرد
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مرگ ابوالفضل زرویی نصرآباد(ملانصرالدین)، مرا به یاد مطایبه ای انداخت که مطمئناً بسیاری از شما شنیده اید. می گویند؛ مرد افسرده ای برای درمان نزد روان پزشکی رفت. روان پزشک نسخه آخر را خرید ِ بلیط سیرک و دیدن ژانگولر و حرکات شیرین دلقک سیرک تشخیص داد. و نشانی آن سیرک و دلقک را بر روی کاغذی نوشت و به دست مرد داد. مرد نگاهی به آدرس کرد و آهی کشید و گفت :« آن دلقک منم! »
زرویی هزاران نفر را با آثارش خندانده بود اما خود دوائی بر دردش نداشت. او در تنهایی و انزوایی که خود برگزیده بود، زندگی می کرد. با وجود سواد، معرفت و مرام، حاشیه نشینش کرده بودند! مزید بر آن بیماری خاموش قند، جدائی از همسر و دوری از تنها فرزند دلبندش، هر شوالیه ای را از تک و تا می اندازد، چه برسد به زرویی با آن رقت قلب. در این اواخر موارد دیگری ... نیز بر مشکلات او افزوده بود. قضاوت های بی جا و جفاهایی که از زندگی دیده بود او را بیشتر به غار تنهایی اش فرو می برد. دوستان کمی از او یاد می کردند. مردی که خود از ستون های طنز ایران بود و در آینده بلا تردید او را باید در ردیف بزرگانی چون عبید و دهخدا قرار داد. به ۵۰ سال نرسید، رفت. وی از نجیب ترین و دوست داشتنی ترین و در عین حال یکی از بهترین طنزپردازان چند دهه اخیر ایران است. این که نگفتم بود چون معتقدم زرویی زنده هست و همچون معلمی مراقب بر و بچه های طنزپرداز...
به قول نکته سنجی ؛ " زرویی یکی از معدود شاعران و طنزپردازانی است که هم کتبی اش خوب بود و هم شفاهی اش." یعنی نمی شد تشخیص داد خودش بهتر است یا آثارش. آثارش عالی و خودش همچنین... درست مثل عمران صلاحی عزیز... مثل منوچهراحترامی بزرگ....
شعر زرویی همچون رودخانه ای روان و زلال جاری است. آن قدر روان است که گویی شاعر در هیچ یک از ابیات زحمت آن چنانی نکشیده است. سراسر جوششی، سهل و ممتنع به معنای واقعی کلمه. رجوع شود به تنها یکی از مثنوی های بلند ایشان که ظاهراً خطاب به آقای نبوی سروده بودند: «
خدمت مستطاب ذوالتکریم
حضرت شیخ ،سید ابراهیم
به تو از جانب تمامی خلق
یک « سلام علیکم » از ته حلق
یک « سلامُ علیک » طولانی
سرش این جا ، تهش بریتانی...»
در نثر اما به اعتقاد بنده یک سر و گردن از شعرش بالاتر است، در پژوهش نیز به هکذا. تسلط عجیب و عمیقی بر متون کلاسیک فارسی داشت.
بعد از تعطیلی مجله توفیق در سالهای ابتدائی دهه ۵۰ محمل دیگری برای اجتماع طنز پردازان به طور جدی نبود تا اینکه در سال ۱۳۶۹ مرحوم گل آقا(کیومرث صابری فومنی) توانست گروهی از بهترین طنزپردازان ایران که برآمده از مکتب توفیق بودند، را دور خود جمع کند. کسانی همچون ابوتراب جلی، ابوالقاسم حالت، گویا، فرجیان ، و با فاصله ای اندک عمران صلاحی و ... راه اندازی نشریه گل آقا مهم ترین اتفاق حوزه طنز پس از پیروزی انقلاب بود. مأمنی که یک دانشگاه برای جوانانی چون زرویی، ظریفی، نبوی، نیک آهنگ کوثر، و...بود. آمد و رفت به موسسه گل آقا حسابی به اندوخته های او افزود.
و شاید همین حشر و نشر ابوالفضل زرویی آن هم در عنفوان جوانی با بزرگان طنز، و یادگیری الفبای طنزنویسی شاید بشود گفت در کنار کسانی که خیلی ها آرزوی دیدن شان را داشتند ، نتیجه اش این شد که خیلی زود زرویی مفتخر به دریافت لقب ملانصرالدین طنز ایران از سوی کیومرث صابری شد.
اگر چه تا قبل از گل آقا آثار ایشان در مجلاتی نظیر خورجین و...به صورت پراکنده منتشر می شد، اما اوج کار زرویی نوشتن تذکره المقات در گل آقا بود که نقیضه ای است بر تذکره الاولیا عطار نیشابوری.
به نظر بنده تخصص اصلی استاد زرویی در نثر طنز همین نقیضه و نظیره نویسی بود. علاوه بر تذکره المقامات ، افسانه های امروزی، غلاغه به خونه ش نرسید و برخی دیگر از آثار ایشان نیز نقیضه است...
در شعر نیز از همان اوایل آغاز به کار زرویی در گل آقا نوعی شعر نو گل آقایی متولد شد که باز هم زرویی در این نوع شعر طنز موفق بود. سیامک ظریفی، نبوی و....از جمله کسانی بودند که در این زمینه قلمفرسایی کردند.
در کل نام های بزرگی همچون زرویی و صلاحی و جلی و غلامرضا روحانی ، احترامی... اتفاقی است که شاید هر ۵۰۰ سال مثلا یک بار در طنز بیفتد.
بزرگ ترین خدمت زرویی به شعر طنز راه اندازی شب شعر "در حلقه ی رندان" بود. شب شعری که برای اولین بار برخی از طنزپردازها جرات پیدا کردند تا به سوژه های تکراری و خسته کننده ای مثل: عیال، مادرزن، چاله چوله خیابان و ....نپردازند ، بلکه به خط قرمزهای دینی، مذهبی و... و نزدیک شوند.
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مرگ ابوالفضل زرویی نصرآباد(ملانصرالدین)، مرا به یاد مطایبه ای انداخت که مطمئناً بسیاری از شما شنیده اید. می گویند؛ مرد افسرده ای برای درمان نزد روان پزشکی رفت. روان پزشک نسخه آخر را خرید ِ بلیط سیرک و دیدن ژانگولر و حرکات شیرین دلقک سیرک تشخیص داد. و نشانی آن سیرک و دلقک را بر روی کاغذی نوشت و به دست مرد داد. مرد نگاهی به آدرس کرد و آهی کشید و گفت :« آن دلقک منم! »
زرویی هزاران نفر را با آثارش خندانده بود اما خود دوائی بر دردش نداشت. او در تنهایی و انزوایی که خود برگزیده بود، زندگی می کرد. با وجود سواد، معرفت و مرام، حاشیه نشینش کرده بودند! مزید بر آن بیماری خاموش قند، جدائی از همسر و دوری از تنها فرزند دلبندش، هر شوالیه ای را از تک و تا می اندازد، چه برسد به زرویی با آن رقت قلب. در این اواخر موارد دیگری ... نیز بر مشکلات او افزوده بود. قضاوت های بی جا و جفاهایی که از زندگی دیده بود او را بیشتر به غار تنهایی اش فرو می برد. دوستان کمی از او یاد می کردند. مردی که خود از ستون های طنز ایران بود و در آینده بلا تردید او را باید در ردیف بزرگانی چون عبید و دهخدا قرار داد. به ۵۰ سال نرسید، رفت. وی از نجیب ترین و دوست داشتنی ترین و در عین حال یکی از بهترین طنزپردازان چند دهه اخیر ایران است. این که نگفتم بود چون معتقدم زرویی زنده هست و همچون معلمی مراقب بر و بچه های طنزپرداز...
به قول نکته سنجی ؛ " زرویی یکی از معدود شاعران و طنزپردازانی است که هم کتبی اش خوب بود و هم شفاهی اش." یعنی نمی شد تشخیص داد خودش بهتر است یا آثارش. آثارش عالی و خودش همچنین... درست مثل عمران صلاحی عزیز... مثل منوچهراحترامی بزرگ....
شعر زرویی همچون رودخانه ای روان و زلال جاری است. آن قدر روان است که گویی شاعر در هیچ یک از ابیات زحمت آن چنانی نکشیده است. سراسر جوششی، سهل و ممتنع به معنای واقعی کلمه. رجوع شود به تنها یکی از مثنوی های بلند ایشان که ظاهراً خطاب به آقای نبوی سروده بودند: «
خدمت مستطاب ذوالتکریم
حضرت شیخ ،سید ابراهیم
به تو از جانب تمامی خلق
یک « سلام علیکم » از ته حلق
یک « سلامُ علیک » طولانی
سرش این جا ، تهش بریتانی...»
در نثر اما به اعتقاد بنده یک سر و گردن از شعرش بالاتر است، در پژوهش نیز به هکذا. تسلط عجیب و عمیقی بر متون کلاسیک فارسی داشت.
بعد از تعطیلی مجله توفیق در سالهای ابتدائی دهه ۵۰ محمل دیگری برای اجتماع طنز پردازان به طور جدی نبود تا اینکه در سال ۱۳۶۹ مرحوم گل آقا(کیومرث صابری فومنی) توانست گروهی از بهترین طنزپردازان ایران که برآمده از مکتب توفیق بودند، را دور خود جمع کند. کسانی همچون ابوتراب جلی، ابوالقاسم حالت، گویا، فرجیان ، و با فاصله ای اندک عمران صلاحی و ... راه اندازی نشریه گل آقا مهم ترین اتفاق حوزه طنز پس از پیروزی انقلاب بود. مأمنی که یک دانشگاه برای جوانانی چون زرویی، ظریفی، نبوی، نیک آهنگ کوثر، و...بود. آمد و رفت به موسسه گل آقا حسابی به اندوخته های او افزود.
و شاید همین حشر و نشر ابوالفضل زرویی آن هم در عنفوان جوانی با بزرگان طنز، و یادگیری الفبای طنزنویسی شاید بشود گفت در کنار کسانی که خیلی ها آرزوی دیدن شان را داشتند ، نتیجه اش این شد که خیلی زود زرویی مفتخر به دریافت لقب ملانصرالدین طنز ایران از سوی کیومرث صابری شد.
اگر چه تا قبل از گل آقا آثار ایشان در مجلاتی نظیر خورجین و...به صورت پراکنده منتشر می شد، اما اوج کار زرویی نوشتن تذکره المقات در گل آقا بود که نقیضه ای است بر تذکره الاولیا عطار نیشابوری.
به نظر بنده تخصص اصلی استاد زرویی در نثر طنز همین نقیضه و نظیره نویسی بود. علاوه بر تذکره المقامات ، افسانه های امروزی، غلاغه به خونه ش نرسید و برخی دیگر از آثار ایشان نیز نقیضه است...
در شعر نیز از همان اوایل آغاز به کار زرویی در گل آقا نوعی شعر نو گل آقایی متولد شد که باز هم زرویی در این نوع شعر طنز موفق بود. سیامک ظریفی، نبوی و....از جمله کسانی بودند که در این زمینه قلمفرسایی کردند.
در کل نام های بزرگی همچون زرویی و صلاحی و جلی و غلامرضا روحانی ، احترامی... اتفاقی است که شاید هر ۵۰۰ سال مثلا یک بار در طنز بیفتد.
بزرگ ترین خدمت زرویی به شعر طنز راه اندازی شب شعر "در حلقه ی رندان" بود. شب شعری که برای اولین بار برخی از طنزپردازها جرات پیدا کردند تا به سوژه های تکراری و خسته کننده ای مثل: عیال، مادرزن، چاله چوله خیابان و ....نپردازند ، بلکه به خط قرمزهای دینی، مذهبی و... و نزدیک شوند.
طراح جشنواره ی سراسری طنز مکتوب بودند که از دل این جشنواره ها و شب های شعر طنزپردازان به نامی برآمدند و به جامعه ی فرهنگی هنری ادبی کشور معرفی شدند.
زرویی عزیز اولین کسی بود که شب نثرطنز برگزار کرد. جشنواره ی بین المللی طنز برگزار کرد. و......دقیق تر بگویم ایشان بنیانگذار خیلی از اولین ها در حوزه ی طنز بود.
یک خاطره: سال ۸۰ بود که نخستین شب شعر طنز هرمزگان و شاید دومین شب شعرطنز کشور را پس از تهران، در بندرعباس برگزار کردیم. به اتفاق دوست روزنامه نگارم آقای محمدحسین رفیعی مانده بودیم که چه کسی را به عنوان طنزپرداز مهمان دعوت کنیم. با یکی دو تن از دوستان طنزپرداز تماس گرفتیم که هر کدام به دلایلی از جمله بحث مالی راضی نشدند که بیایند تا این که با زنده یاد: زرویی تماس گرفتم و بی آن که حرفی از هزینه و...بزند ، آمد
و چه شب به یادماندنی بود آن شب. صبح روز بعد از جزیره ی زیبای قشم و جاهای دیدنی و تاریخی قشم دیدن کردیم.
مقدمه ی یکی از کتاب هایم با عنوان " این مرد مشکوک" نیز به پیشنهاد خودشان نوشتند....
روحش شاد.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
زرویی عزیز اولین کسی بود که شب نثرطنز برگزار کرد. جشنواره ی بین المللی طنز برگزار کرد. و......دقیق تر بگویم ایشان بنیانگذار خیلی از اولین ها در حوزه ی طنز بود.
یک خاطره: سال ۸۰ بود که نخستین شب شعر طنز هرمزگان و شاید دومین شب شعرطنز کشور را پس از تهران، در بندرعباس برگزار کردیم. به اتفاق دوست روزنامه نگارم آقای محمدحسین رفیعی مانده بودیم که چه کسی را به عنوان طنزپرداز مهمان دعوت کنیم. با یکی دو تن از دوستان طنزپرداز تماس گرفتیم که هر کدام به دلایلی از جمله بحث مالی راضی نشدند که بیایند تا این که با زنده یاد: زرویی تماس گرفتم و بی آن که حرفی از هزینه و...بزند ، آمد
و چه شب به یادماندنی بود آن شب. صبح روز بعد از جزیره ی زیبای قشم و جاهای دیدنی و تاریخی قشم دیدن کردیم.
مقدمه ی یکی از کتاب هایم با عنوان " این مرد مشکوک" نیز به پیشنهاد خودشان نوشتند....
روحش شاد.
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
WhatsApp.com
کانال طنز راشد انصاری
WhatsApp Group Invite
شاعر و......
سروده ی: راشدانصاری
از مکتبِ ما رساله ها را بردند
این بی هنران مقاله ها را بردند
تا شاعرِ ما هوای «می» خوردن کرد
از میکده ها پیاله ها را بردند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده ی: راشدانصاری
از مکتبِ ما رساله ها را بردند
این بی هنران مقاله ها را بردند
تا شاعرِ ما هوای «می» خوردن کرد
از میکده ها پیاله ها را بردند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
بردند
سروده: راشدانصاری
افسوس که با سلیقهها را بردند
از موزهی جان عتیقهها را بردند
تا غرق شوند دسته جمعی مردم
یک جا همهی جلیقهها را بردند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده: راشدانصاری
افسوس که با سلیقهها را بردند
از موزهی جان عتیقهها را بردند
تا غرق شوند دسته جمعی مردم
یک جا همهی جلیقهها را بردند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
طنزِ روستا
از ماجراهای کاکانواز و کاکانگهدار!
نوشته ی: راشدانصاری (خالوراشد)
قسمت اول:
تابه (تَوُه)
کاکانگهدار (پدربزرگ مادری ام) «تابه» ای نو و به قول خودش مدل بالا را از آبادان خریده بود. از آن تابه های قدیمی که مادربزرگ روی آن نان «بالا تَوَه»۱ و دیگر نان های محلی می پخت. این را هم بگویم که در گذشته تقریباً نود در صد اهالی روستای ما و اطراف، در شرکت نفت آبادان یا «اَبدان»۲ کار می کردند. پدربزرگ می گفت حقوق من در آن زمان ۱۰ شاهی بود و به قول معروف «هر کی یه همچو تابه ای داشت، دیگه با شاه فالوده نمی خورد!» آن ایام مشهور بود به سال قحطی. شاید حول و حوش سال ۱۳۰۰ هجری شمسی بوده. یا اندکی قبل تر یا بعدتر. البته پدربزرگ و دیگر بزرگان روستا می گفتند:« سال دردی». و متاسفانه حوادث بسیار تکان دهنده ای نیز در سال دردی رخ داده بود که ذکر آن از حوصله ی این بحث خارج است. به عنوان مثال اگر آقای ژان تولی نویسنده ی فرانسوی، در آن سال زنده بود و می خواست رمان «آدم خوارانش» را بنویسد، حتماً بایستی سری به ایران می زد...
خب، برگردیم سر موضوع اصلی. «کاکانواز» (نوازالله) دوست دوران کودکیِ پدربزرگ که از قضا از کودکی نابینا هم بود، این موضوع مهم را می دانست. یعنی تابه خریدن پدربزرگ را. می دانید که در قدیم اگر کسی تابه ی نو می خرید مثل توپ صدا می کرد ٫. و صدایش در روستا و کل منطقه می پیچید! تابه نو داشتن ارزشش بالاتر از این بود که الآن مثلاً کسی در روستا صاحب یک دستگاه لند کروز باشد. این را هم بگویم که این دو (کاکانواز و پدربزرگ) پس از حدود شصت سال هنوز پایه های دوستی شان پابرجا و محکم بود. نه مثل بسیاری از دوستی های امروزی که آدم حالش به هم می خورد!
بگذریم. روزی کاکانواز به قصد امانت گرفتن تابه ،آن هم برای فقط یک شب می رود به پدربزرگ رو بزند. از آن طرف پدربزرگ هم به مادربزرگ قدغن کرده بود که:« اولاً دوست نداشتم کسی بفهمد ما تابه ی نو خریدیم، اما حالا که نتونستی جلوی دهنت رو بگیری! و همه ی اهالی که هیچ حتی خواجه حافظ شیرازی هم متوجه شده؛ پس به هیچ عنوان به کسی ندی حتی برادرها و خواهرهای خودم....» (حتی کاکانواز که از برادر به هم نزدیک تر بودند و تقریباً مثل یک روح بودند در دو بدن!) این مطلب داخل پرانتز حدس و گمان راقم این سطور است!
کاکانواز البته به واسطه دوستی چندین ساله با پدربزرگ ، از دست و دلبازی های او اطلاع کافی داشت....
از آن جا که خانه های قدیمی درِ ورودی درست و حسابی نداشتند...(اجازه بدهید کمی هم از درِ خانه ها بگویم.) آن اواخر یادم است که درِ خانه ی پدربزرگ ، و خانه های بیشتر اهالی به ویژه طبقه ی پایین ...، مقداری چوبِ شاخه های درخت خرما ( در اصطلاح محلی گُرز) تشکیل می دادند. این درها معروف بود به « دور گُرزنخوی». دور هم یعنی دَر....
و البته نوع دیگری از درهای قدیمی نیز در روستای ما وجود داشت که معروف بود به دور (درِ) پیپی. البته نه آن پیپی که نوع کاپیتان بلک اش مشهور است! بلکه پیپ همان پیت = حلب در گویش دیده بانی است.
به این صورت که پیت های خالی نفتی و روغنی ۱۷ کیلویی را قشنگ می شکافتند و به شکل ورق در می آوردند...و در نهایت می شد در. درها نیازی هم به سخت و سفتی و ایمنی بالا نداشت، چون در روستا دزد نداشتیم. و البته در همچو خانه هایی چیزی هم برای به سرقت بردن وجود نداشت!
در ضمن درِ خانه های برخی نیز تخته ای بود با آن کلون های معروفش. درهای زیبایی بودند با نقش و نگار که استادان متبحر و چیره دست آن زمان روستا، زنده یادان:حاج محمد رسولی و حاج هاشم روشن روان می ساختند. این دو استاد در حدادی و نجاری نظیر نداشتند. بله، درست حدس زدید، استاد دومی همان روشن روان ِ شاعر است که شغل اصلی اش نجاری بود.
بالاخره روز موعود فرا رسید و صبح زود کاکانواز یاالله گویان، وارد اتاق نشیمن پدربزرگ می شود. راستی فراموش کردم بگویم که کاکانواز با عصا و بی عصا، مثل آدم های سالم و به قولی بینا، مسجد ، و خانه های مردم را به راحتی پیدا می کرد.
کاکانواز، بعد از سلام و علیک و گپ و گفتی مختصر به پدربزرگ می گوید:« کاکا، اومدم تابه ات رو برای یه شب امانت بِهم بدی» و ادامه می دهد:« قول می دم که فردا صبح زود صحیح و سالم برمی گردونم...»
پدربزرگ اگرچه می دانست تابه گوشه ی اتاق به میخی آویزان است، ولی این را هم می دانست که کاکانواز آن را نمی بیند. به همین جهت گفت:« شرمنده ام به خدا دیروز تابه رو امانت دادم به لطف الله....»
کاکانواز به واسطه دوستی چندین و چند ساله ای که با پدربزرگ داشت، می دانست که راست نمی گوید. و از طرفی هم مطمئن بود که تابه در همین اتاق است، چرا؟ چون پدربزرگ همین یک اتاق درست و حسابی داشت و دوست هم نداشت که تابه را برای لحظه ای از خودش جدا کند. به گفته ی اهالی پدربزرگ و تابه مثل لیلی و مجنون بودند.
از ماجراهای کاکانواز و کاکانگهدار!
نوشته ی: راشدانصاری (خالوراشد)
قسمت اول:
تابه (تَوُه)
کاکانگهدار (پدربزرگ مادری ام) «تابه» ای نو و به قول خودش مدل بالا را از آبادان خریده بود. از آن تابه های قدیمی که مادربزرگ روی آن نان «بالا تَوَه»۱ و دیگر نان های محلی می پخت. این را هم بگویم که در گذشته تقریباً نود در صد اهالی روستای ما و اطراف، در شرکت نفت آبادان یا «اَبدان»۲ کار می کردند. پدربزرگ می گفت حقوق من در آن زمان ۱۰ شاهی بود و به قول معروف «هر کی یه همچو تابه ای داشت، دیگه با شاه فالوده نمی خورد!» آن ایام مشهور بود به سال قحطی. شاید حول و حوش سال ۱۳۰۰ هجری شمسی بوده. یا اندکی قبل تر یا بعدتر. البته پدربزرگ و دیگر بزرگان روستا می گفتند:« سال دردی». و متاسفانه حوادث بسیار تکان دهنده ای نیز در سال دردی رخ داده بود که ذکر آن از حوصله ی این بحث خارج است. به عنوان مثال اگر آقای ژان تولی نویسنده ی فرانسوی، در آن سال زنده بود و می خواست رمان «آدم خوارانش» را بنویسد، حتماً بایستی سری به ایران می زد...
خب، برگردیم سر موضوع اصلی. «کاکانواز» (نوازالله) دوست دوران کودکیِ پدربزرگ که از قضا از کودکی نابینا هم بود، این موضوع مهم را می دانست. یعنی تابه خریدن پدربزرگ را. می دانید که در قدیم اگر کسی تابه ی نو می خرید مثل توپ صدا می کرد ٫. و صدایش در روستا و کل منطقه می پیچید! تابه نو داشتن ارزشش بالاتر از این بود که الآن مثلاً کسی در روستا صاحب یک دستگاه لند کروز باشد. این را هم بگویم که این دو (کاکانواز و پدربزرگ) پس از حدود شصت سال هنوز پایه های دوستی شان پابرجا و محکم بود. نه مثل بسیاری از دوستی های امروزی که آدم حالش به هم می خورد!
بگذریم. روزی کاکانواز به قصد امانت گرفتن تابه ،آن هم برای فقط یک شب می رود به پدربزرگ رو بزند. از آن طرف پدربزرگ هم به مادربزرگ قدغن کرده بود که:« اولاً دوست نداشتم کسی بفهمد ما تابه ی نو خریدیم، اما حالا که نتونستی جلوی دهنت رو بگیری! و همه ی اهالی که هیچ حتی خواجه حافظ شیرازی هم متوجه شده؛ پس به هیچ عنوان به کسی ندی حتی برادرها و خواهرهای خودم....» (حتی کاکانواز که از برادر به هم نزدیک تر بودند و تقریباً مثل یک روح بودند در دو بدن!) این مطلب داخل پرانتز حدس و گمان راقم این سطور است!
کاکانواز البته به واسطه دوستی چندین ساله با پدربزرگ ، از دست و دلبازی های او اطلاع کافی داشت....
از آن جا که خانه های قدیمی درِ ورودی درست و حسابی نداشتند...(اجازه بدهید کمی هم از درِ خانه ها بگویم.) آن اواخر یادم است که درِ خانه ی پدربزرگ ، و خانه های بیشتر اهالی به ویژه طبقه ی پایین ...، مقداری چوبِ شاخه های درخت خرما ( در اصطلاح محلی گُرز) تشکیل می دادند. این درها معروف بود به « دور گُرزنخوی». دور هم یعنی دَر....
و البته نوع دیگری از درهای قدیمی نیز در روستای ما وجود داشت که معروف بود به دور (درِ) پیپی. البته نه آن پیپی که نوع کاپیتان بلک اش مشهور است! بلکه پیپ همان پیت = حلب در گویش دیده بانی است.
به این صورت که پیت های خالی نفتی و روغنی ۱۷ کیلویی را قشنگ می شکافتند و به شکل ورق در می آوردند...و در نهایت می شد در. درها نیازی هم به سخت و سفتی و ایمنی بالا نداشت، چون در روستا دزد نداشتیم. و البته در همچو خانه هایی چیزی هم برای به سرقت بردن وجود نداشت!
در ضمن درِ خانه های برخی نیز تخته ای بود با آن کلون های معروفش. درهای زیبایی بودند با نقش و نگار که استادان متبحر و چیره دست آن زمان روستا، زنده یادان:حاج محمد رسولی و حاج هاشم روشن روان می ساختند. این دو استاد در حدادی و نجاری نظیر نداشتند. بله، درست حدس زدید، استاد دومی همان روشن روان ِ شاعر است که شغل اصلی اش نجاری بود.
بالاخره روز موعود فرا رسید و صبح زود کاکانواز یاالله گویان، وارد اتاق نشیمن پدربزرگ می شود. راستی فراموش کردم بگویم که کاکانواز با عصا و بی عصا، مثل آدم های سالم و به قولی بینا، مسجد ، و خانه های مردم را به راحتی پیدا می کرد.
کاکانواز، بعد از سلام و علیک و گپ و گفتی مختصر به پدربزرگ می گوید:« کاکا، اومدم تابه ات رو برای یه شب امانت بِهم بدی» و ادامه می دهد:« قول می دم که فردا صبح زود صحیح و سالم برمی گردونم...»
پدربزرگ اگرچه می دانست تابه گوشه ی اتاق به میخی آویزان است، ولی این را هم می دانست که کاکانواز آن را نمی بیند. به همین جهت گفت:« شرمنده ام به خدا دیروز تابه رو امانت دادم به لطف الله....»
کاکانواز به واسطه دوستی چندین و چند ساله ای که با پدربزرگ داشت، می دانست که راست نمی گوید. و از طرفی هم مطمئن بود که تابه در همین اتاق است، چرا؟ چون پدربزرگ همین یک اتاق درست و حسابی داشت و دوست هم نداشت که تابه را برای لحظه ای از خودش جدا کند. به گفته ی اهالی پدربزرگ و تابه مثل لیلی و مجنون بودند.
البته عشق شان یک طرفه بود و بیشتر از سمت مجنون یعنی پدربزرگ بود...!
کاکانواز چون از پاسخ ِ پدربزرگ متقاعد نشده بود، گفت:« اگه تابه رو پیداش کردم ببرم؟» پدربزرگ پیش خودش فکر می کند با توجه به این که اتاق پر از هیزم است (برای آتش و پخت و پز) و بیشترِ لوازم و وسایل خانه در همین اتاق ریخته است؛ کاکانواز هم نمی تواند داخل اتاق به جستجو بپردازد و صد در صد پاهایش به چیزی گیر خواهد کرد و کله پا می شود، می گوید:« اگه حرف منو قبول نداری بگرد و پیداش کن...»
اما کاکانواز از آن جا که آدم بسیار رندی بود، با عملی خارق العاده که در مخیله ی پدربزرگ نمی گنجید، تابه را پیدا کرد. راستی اگر شما جای کاکانواز بودید چه کار می کردید؟ بله،خوانندگان عزیز کاکانواز دو دستش را بلند کرد و به سمت دهانش برد و درست به دو طرف دهانش گرفت و در عین حال به سمت ته اتاق چرخید و محکم داد زد. چیزی شبیه جیغ و داد. کاش می توانستم تصویرش را بکشم! و جالب است که با انعکاس صدا در تابه ی نو، بلافاصله شروع می کند به دیلینگ دیلینگ .....هنوز طنین صدا و دیلینگ دیلینگ تابه تمام نشده بود که کاکانواز مثل یک ورزشکار رشته ی دو بامانع پریده بود و با جاگذاشتن تمامی موانع، تابه را دو دستی گرفته و پایین آورده بود...
در این جا نیازی نمی بینم که قیافه ی خجالت زده و دهان باز پدربزرگ را برای تان توصیف کنم و....
پی نوشت:
۱- نان بالا توه به قول لاری ها و «کَپ خُرگی» به قول ما، که البته طرز تهیه ی آن مقداری با هم تفاوت دارند، نان محلی بسیارخوشمزه ای است که مطمئن هستم بارها نوش جان کرده اید و در این جا نیازی نیست طرز تهیه ی آن را برای شما بنویسم چون این یک برنامه ی آشپزی نیست، بلکه ستون طنز روزنامه است!
۲- اَبَدان هم در گویش محلیِ قدیم ما یعنی آبادان....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
کاکانواز چون از پاسخ ِ پدربزرگ متقاعد نشده بود، گفت:« اگه تابه رو پیداش کردم ببرم؟» پدربزرگ پیش خودش فکر می کند با توجه به این که اتاق پر از هیزم است (برای آتش و پخت و پز) و بیشترِ لوازم و وسایل خانه در همین اتاق ریخته است؛ کاکانواز هم نمی تواند داخل اتاق به جستجو بپردازد و صد در صد پاهایش به چیزی گیر خواهد کرد و کله پا می شود، می گوید:« اگه حرف منو قبول نداری بگرد و پیداش کن...»
اما کاکانواز از آن جا که آدم بسیار رندی بود، با عملی خارق العاده که در مخیله ی پدربزرگ نمی گنجید، تابه را پیدا کرد. راستی اگر شما جای کاکانواز بودید چه کار می کردید؟ بله،خوانندگان عزیز کاکانواز دو دستش را بلند کرد و به سمت دهانش برد و درست به دو طرف دهانش گرفت و در عین حال به سمت ته اتاق چرخید و محکم داد زد. چیزی شبیه جیغ و داد. کاش می توانستم تصویرش را بکشم! و جالب است که با انعکاس صدا در تابه ی نو، بلافاصله شروع می کند به دیلینگ دیلینگ .....هنوز طنین صدا و دیلینگ دیلینگ تابه تمام نشده بود که کاکانواز مثل یک ورزشکار رشته ی دو بامانع پریده بود و با جاگذاشتن تمامی موانع، تابه را دو دستی گرفته و پایین آورده بود...
در این جا نیازی نمی بینم که قیافه ی خجالت زده و دهان باز پدربزرگ را برای تان توصیف کنم و....
پی نوشت:
۱- نان بالا توه به قول لاری ها و «کَپ خُرگی» به قول ما، که البته طرز تهیه ی آن مقداری با هم تفاوت دارند، نان محلی بسیارخوشمزه ای است که مطمئن هستم بارها نوش جان کرده اید و در این جا نیازی نیست طرز تهیه ی آن را برای شما بنویسم چون این یک برنامه ی آشپزی نیست، بلکه ستون طنز روزنامه است!
۲- اَبَدان هم در گویش محلیِ قدیم ما یعنی آبادان....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆