Audio
مصاحبه ی طنز ابراهیم نبوی با خودش که صدای حسنی امام جمعه ارومیه را تقلید می کند.
Forwarded from شیرین طنز
#اخبار #محافل_و_مسابقات_طنز
«شب شعر طنز شهرستان ارسنجان با حضور خالو راشد برگزار شد»
تالار ارشاد ارسنجان میزبان شب با شکوه شعر طنز بود.
به گزارش شیرین طنز، به نقل از روابط عمومی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ارسنجان، به مناسبت فرارسیدن ولادت…
ادامه مطلب در لینک زیر :
https://shirintanz.ir/?p=56033
نویسنده : مدیر
#خالو_راشد #راشد_انصاری #شب_شعر_طنز_شهرستان_ارسنجان #طنزپردازان_شیرازی
کانال ما :
@shirintanz_ir
آدرس سایت :
shirintanz.ir
«شب شعر طنز شهرستان ارسنجان با حضور خالو راشد برگزار شد»
تالار ارشاد ارسنجان میزبان شب با شکوه شعر طنز بود.
به گزارش شیرین طنز، به نقل از روابط عمومی اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ارسنجان، به مناسبت فرارسیدن ولادت…
ادامه مطلب در لینک زیر :
https://shirintanz.ir/?p=56033
نویسنده : مدیر
#خالو_راشد #راشد_انصاری #شب_شعر_طنز_شهرستان_ارسنجان #طنزپردازان_شیرازی
کانال ما :
@shirintanz_ir
آدرس سایت :
shirintanz.ir
VID-20250119-WA0040.mp4
9.4 MB
یسنا انصاری فرزند راشد
قرائت غزلی از حافظ
از حفظ
قرائت غزلی از حافظ
از حفظ
🌹یسنا افتخار خالو راشد 🌹
یسنا که بُوَد سایه حق روی سرش
بشنو تو ز جان کلام همچون شکرش
ازخوانش آن شعر که در بیرم خواند
پیداست در آینده نشان هنرش
من درک نمودم که چرا درهمه جا
همراه پدر هست و شده همسفرش
ای چشم حسد کور وَ ماشاءالله
برسعی و تلاش و کوشش و شوروشرش
تنها نه فقط شعر بخواند یسنا
چون نابغه باشد به دروس دگرش
بالطف خداوند همین زودی زود
مانند پدر چاپ نماید اثرش
این دسته گل راشد انصاری ما
بالاست یقین خیال و طبع و نظرش
این دختر چون فرشته یدردانه
مانند پدر شعر بود بال و پرش
بنویس به راشد ای غیاثی یسنا
آینده شود باعث فخر پدرش
پاسلار غلامرضا غیاثی نرمان مهر
یسنا که بُوَد سایه حق روی سرش
بشنو تو ز جان کلام همچون شکرش
ازخوانش آن شعر که در بیرم خواند
پیداست در آینده نشان هنرش
من درک نمودم که چرا درهمه جا
همراه پدر هست و شده همسفرش
ای چشم حسد کور وَ ماشاءالله
برسعی و تلاش و کوشش و شوروشرش
تنها نه فقط شعر بخواند یسنا
چون نابغه باشد به دروس دگرش
بالطف خداوند همین زودی زود
مانند پدر چاپ نماید اثرش
این دسته گل راشد انصاری ما
بالاست یقین خیال و طبع و نظرش
این دختر چون فرشته یدردانه
مانند پدر شعر بود بال و پرش
بنویس به راشد ای غیاثی یسنا
آینده شود باعث فخر پدرش
پاسلار غلامرضا غیاثی نرمان مهر
به استقبالِ حضور استاد راشد انصاری دیده بانی در روستای گلار :
مقدم ات بادا گرامی ای شکوهِ سبز باغ
آمدی و نور بخشیدی به چشمان چراغ
راشد انصاری ای صاحب مرامِ با نسَب
مثل سروی پر غرور و مثل نخلی پر رطب
خانه ی فرهنگ را دادی شکوه و اقتدار
شادمان کردی تمام مردم خوب گلار
آمدی تا شهر را با لفظ خود تحسین کنی
بزم خوبان را به نور جلوه ات آذین کنی
خانه ی شعرت چو قلب عاشقان آباد باد
نام پرآوازه ات احباب را در یاد باد
افتخاری اینچنین هرگز ندیدم پر ثمر
آمدی الماس پاشیدی به دریای هنر
پاس می دارم تو را حتی اگر... از راه دور
کاش بودم منقبت گویت در آن جشن و سرور
فاطمه انصاری گلاری
مقدم ات بادا گرامی ای شکوهِ سبز باغ
آمدی و نور بخشیدی به چشمان چراغ
راشد انصاری ای صاحب مرامِ با نسَب
مثل سروی پر غرور و مثل نخلی پر رطب
خانه ی فرهنگ را دادی شکوه و اقتدار
شادمان کردی تمام مردم خوب گلار
آمدی تا شهر را با لفظ خود تحسین کنی
بزم خوبان را به نور جلوه ات آذین کنی
خانه ی شعرت چو قلب عاشقان آباد باد
نام پرآوازه ات احباب را در یاد باد
افتخاری اینچنین هرگز ندیدم پر ثمر
آمدی الماس پاشیدی به دریای هنر
پاس می دارم تو را حتی اگر... از راه دور
کاش بودم منقبت گویت در آن جشن و سرور
فاطمه انصاری گلاری
اندر ضرورت رعایت جوانب امر
در نامگذاری کتابها و....
نوشته ی: راشدانصاری
مدیر امور کتابخانه های یک جایی داشت از کتابخانه یکی از شهرهای تابعه بازدید می کرد.
در جریان این بازدید، مسئول آن کتابخانه گزارش کاملی از وضعیت کتابخانه را به عرض مقام عالی رساند و در آخر هم گفت که تنها مشکل ما چگونگی برخورد با کسانی است که کتاب به امانت می برند اما برنمی گردانند. برای نمونه همین پریروز با یکی ازین خاطیان بگو مگو داشتیم. اگر در این زمینه دستورات لازم را صادر بفرمایید این مشکل ما به کلی مرتفع خواهد شد.
جناب مدیر امور کتابخانه های آنجا پرسید:« اون شخص چه کتابی را برده بود؟»
مسئول کتابخانه گفت: « هشت کتابِ سهراب سپهری را»
جناب مدیر امور کتابخانه ها با ابراز تاسف گفت: « این دیگه خیلی بی انصافیه. هشت کتاب؟ از یه کتابخانه کوچکی مثل این جا؟ نه. اصلاً پذیرفته نیست. اگه یکی دو تا کتاب بود قابل گذشت بود اما هشت کتاب، اصلاً. ابدا. باید برخورد کرد.»
طفلک مسئول کتابخانه خنده ای را که داشت لب هایش را قلقلک می داد کنترل کرد و به عرض رسانید که:« قربان، هشت کتاب، اسم یکی از کتابهای سهراب سپهریه. چشم. خودمان طبق دستور جنابعالی حل و فصلش می کنیم.»
این طنز تلخ، بنده را به یاد موضوع دیگری انداخت که باز هم بی ارتباط با سهراب نیست!
جشنواره ی شعری در یکی از استان ها داور بودم. در مراسم اختتامیه قرار بود، از یکی از بازماندگان سهراب سپهری با اهدای لوحی ، و....تقدیر شود.
در این مراسم هنگامی که مدیرکل محترم ارشاد آن استان لوح تقدیر را به نماینده ی سپهری داد،
گفت:« آقا سهراب! چرا خودشون تشریف نیاوردن؟!»
بنده بلافاصله عرض کردم:« ظاهراً بیمارن و نتونستن خدمت برسن!»
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
در نامگذاری کتابها و....
نوشته ی: راشدانصاری
مدیر امور کتابخانه های یک جایی داشت از کتابخانه یکی از شهرهای تابعه بازدید می کرد.
در جریان این بازدید، مسئول آن کتابخانه گزارش کاملی از وضعیت کتابخانه را به عرض مقام عالی رساند و در آخر هم گفت که تنها مشکل ما چگونگی برخورد با کسانی است که کتاب به امانت می برند اما برنمی گردانند. برای نمونه همین پریروز با یکی ازین خاطیان بگو مگو داشتیم. اگر در این زمینه دستورات لازم را صادر بفرمایید این مشکل ما به کلی مرتفع خواهد شد.
جناب مدیر امور کتابخانه های آنجا پرسید:« اون شخص چه کتابی را برده بود؟»
مسئول کتابخانه گفت: « هشت کتابِ سهراب سپهری را»
جناب مدیر امور کتابخانه ها با ابراز تاسف گفت: « این دیگه خیلی بی انصافیه. هشت کتاب؟ از یه کتابخانه کوچکی مثل این جا؟ نه. اصلاً پذیرفته نیست. اگه یکی دو تا کتاب بود قابل گذشت بود اما هشت کتاب، اصلاً. ابدا. باید برخورد کرد.»
طفلک مسئول کتابخانه خنده ای را که داشت لب هایش را قلقلک می داد کنترل کرد و به عرض رسانید که:« قربان، هشت کتاب، اسم یکی از کتابهای سهراب سپهریه. چشم. خودمان طبق دستور جنابعالی حل و فصلش می کنیم.»
این طنز تلخ، بنده را به یاد موضوع دیگری انداخت که باز هم بی ارتباط با سهراب نیست!
جشنواره ی شعری در یکی از استان ها داور بودم. در مراسم اختتامیه قرار بود، از یکی از بازماندگان سهراب سپهری با اهدای لوحی ، و....تقدیر شود.
در این مراسم هنگامی که مدیرکل محترم ارشاد آن استان لوح تقدیر را به نماینده ی سپهری داد،
گفت:« آقا سهراب! چرا خودشون تشریف نیاوردن؟!»
بنده بلافاصله عرض کردم:« ظاهراً بیمارن و نتونستن خدمت برسن!»
https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
در استقبال از حضور جناب انصاری در داراب:
خزان پر بر و پر باری آمد
هوا گل کرد و عطری جاری آمد
به دارابم عجب تغییر فصلی
بهار راشد انصاری آمد
#کریمی «پرواز»
خزان پر بر و پر باری آمد
هوا گل کرد و عطری جاری آمد
به دارابم عجب تغییر فصلی
بهار راشد انصاری آمد
#کریمی «پرواز»
نصیحت
شراکت با حکیم لاادری!
سروده ی راشد انصاری
یکی از دوستانِ با مَحبت
چنین فرمود «راشد» را نصیحت:
«در این سوز هوا یخ بسته هر چیز
مواظب باش، ورنه می خوری لیز»
به او گفتم: «که دارم چشم بیدار
نیفتم بر زمین در این شب تار
ولی افتادم و بشکست پایم
خدا داند که می سوزد کجایم!»
#خالوراشد
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
شراکت با حکیم لاادری!
سروده ی راشد انصاری
یکی از دوستانِ با مَحبت
چنین فرمود «راشد» را نصیحت:
«در این سوز هوا یخ بسته هر چیز
مواظب باش، ورنه می خوری لیز»
به او گفتم: «که دارم چشم بیدار
نیفتم بر زمین در این شب تار
ولی افتادم و بشکست پایم
خدا داند که می سوزد کجایم!»
#خالوراشد
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
بخاری ِ بخشنامه ای
نوشته ی: راشدانصاری
یکی از دوستان قدیم خاطره ای از دوران خدمت خود در آموزش و پرورش هرمزگان را تعریف میکرد.
او می گفت در یکی از روزهای اسفندماه و در جریان بازدید از اولین کلاس و اولین مدرسه دیدم پنجره ها باز است و بخاری ها هم روشن.
این در حالی بود که بچه ها هم با بادبزن مشغول باد زدن خودشان بودند.
گفتم:«این چه کاریه؟ اگه هوا اون قدر سرده که بخاری روشن کردید، چرا پنجره ها رو باز گذاشتین؟ و اگه واقعا هوا گرمه که با بادبزن دارین خودتونو باد می زنین پس چرا بخاری روشنه؟!....»
معلم گفت:« شرمنده، ما کاری به این چیزها نداریم. طبق بخشنامه وزارت آموزش و پرورش از ۱۵ آبان تا ۱۵ اسفند،بایستی بخاری ها روشن باشن!»
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
نوشته ی: راشدانصاری
یکی از دوستان قدیم خاطره ای از دوران خدمت خود در آموزش و پرورش هرمزگان را تعریف میکرد.
او می گفت در یکی از روزهای اسفندماه و در جریان بازدید از اولین کلاس و اولین مدرسه دیدم پنجره ها باز است و بخاری ها هم روشن.
این در حالی بود که بچه ها هم با بادبزن مشغول باد زدن خودشان بودند.
گفتم:«این چه کاریه؟ اگه هوا اون قدر سرده که بخاری روشن کردید، چرا پنجره ها رو باز گذاشتین؟ و اگه واقعا هوا گرمه که با بادبزن دارین خودتونو باد می زنین پس چرا بخاری روشنه؟!....»
معلم گفت:« شرمنده، ما کاری به این چیزها نداریم. طبق بخشنامه وزارت آموزش و پرورش از ۱۵ آبان تا ۱۵ اسفند،بایستی بخاری ها روشن باشن!»
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
گیر کردن در پیش آمد!
نوشته ی: راشدانصاری
نمی دانم برای شما هم پیش آمده است یا خیر؟ برای بنده که خوشبختانه پیش آمده است! البته شاید برای شما نیز پیش آمده باشد، که ما اطلاع نداشته باشیم. چه می شود کرد پیش آمد(پیشامد) است دیگر! خواهی نخواهی پیش می آید. حال آن که چه چیزی امکان دارد پیش بیاید، خدا عالم است. چرا که بنده پیشگو نیستم و از علم رمالی(رمل و اسطرلاب و ...) نیز چیزی سر در نمی آورم. اما آن قدر می دانم که هر چه هست پیش آمد، حادثه یا سوانحی است که هر آن ممکن است سراغ آدمی زاد بیاید. و جالب آن که در هنگام آمدن بی خبر پیش می آید.
این را نیز پیشاپیش عرض کنم که برای پیش آمد فرقی نمی کند از کجا بیاید. یعنی ممکن است از هوا، زمین، جلو، طرفین(چپ و راست) پیش بیاید. یعنی از هر سمتی که بیاید، باز هم پیش آمد است! حتی تعدادی از دانشمندان مکتب "پیش آمدیسم!" پیشبینی کردهاند این احتمال وجود دارد که پیش آمد گاهی اوقات بی خبر از پشت بیاید. درست شبیه خودرویی که از پشت به خودروی شما می زند و هنگامی که به راننده مزبور اعتراض می کنید، به ویژه اگر خانم محترمی باشد؛ میگوید:" چی کار کنم آقا؟ پیش میاد دیگه...!" البته در این گونه مواقع دیگر پیش آمد نیست بلکه پُشت آمد است...
این جاست که قبل از سرکارخانم ِ راننده ی پشتی، باید "پیش دستی" کنیم و به قول شهریار بگوییم:
"جز وصف پيش رويت در پشت سر نگويم/
رو کن به هر که خواهى گل پشت و رو ندارد"
ربطش را خودتان پیدا کنید!
خلاصه زندگی است و هزار جور پستی و بلندی و تلخی و شیرینی و انواع و اقسام پیشامدها(پیش آمدها).
گاهی هم انسان خودش به استقبال پیش آمد می رود.شاعری خوش خیال در زمان های بسیار دور گفته است :"هر چه پیش آید خوش آید..." البته این مصراع به مرور زمان به ضرب المثل تبدیل شده است. یعنی برای نامبرده (شاعرِ فوق) فرقی نمی کرده چه پیش می آید. درست مثل برخی ملت های برخی کشورهای غربی که هر بلایی سرشان بیاید، می گویند پیش آمد است دیگر...
با این مقدمه کوتاه باید بگویم شاید برای شما پیش آمده باشد که روزی در یک جایی گیر کرده باشید. مثل گیر کردن در ترافیک، گیر کردن در صف دریافت یارانه مقابل عابر بانک و گیر کردن بین مسافران مترو هنگام سوار شدن، گیر کردن در حمام و سرویس بهداشتی به خاطر قطع شدن یک هویی آب و همچنین گیر کردن پشت چراغ قرمز، یا مثل گیر کردن ِ کلید در قفل.(که البته ربطی به کلیدِ جناب روحانی و قفل مملکت ندارد!).
و یا گیر چیزی بودن: مثل گیرِ امضای رییس بانک بودن برای دریافت وام،
و یا گیرِ ...
چه میشود کرد، پیش می آید دیگر. البته گیرهای دیگری هم وجود دارد. مانند: گیر یا گرفتگی مجرای فاضلاب و یا گیر دادن مامور به دخترخانم های بیحجاب و شل حجاب و در نهایت گیر افتادن و گیر کردن در خودروی "وَن". حتی گیر ِ مو هم نوعی گیر است. اما این گیر کردنی را که قصد داریم به طور شفاف به آن بپردازیم و امکان دارد برای عدهای پیش بیاید و یا آمده باشد، با آن گیر کردن هایی را که عرض کردیم زمین تا آسمان فرق دارد. بنده به شخصه معتقدم آدم یک ساعت که هیچ اگر دَه ساعت در ترافیک گیر کند و حتی ساعتها در صف سوار شدن اتوبوس و مترو معطل شود و یا... بهتر است از این که گیرِ آدم های "گیری" بیفتد که دوست دارند شما حتی برای لحظهای آن جایی را که مدنظر است گیر کنید.
به فرض مثال شما در یکی از کشورهای آفریقایی در آن جای مورد اشاره گیر کرده اید، یا گیر دادهاند فرقی نمیکند و عدهای مردم آزار از قبل با خودت و خانواده ات دشمنی داشته اند نیز چیزهایی را سر هم کرده اند تا شاید حسابی به شما گیر داده شود. هر چند تیرشان به سنگ بخورد. به هر حال این چیزی را که می خواستم بگویم که تا دقایقی پیش از این می خواستم عرض کنم که می خواهم بگویم ولی نمی دانم چه شد که یک هویی می خواهم تبدیل شد به " می خواستم" و مثل بغضی در گلویم گیر کرده است. - این هم نوعی گیر کردن است دیگر.. - باور بفرمایید با اشاره ی جناب مدیرمسئول روزنامه از اتاق فرمان، در راستای "پیشگیری" از توقیف و گیر دادن به روزنامه، پاک فراموش کردم بعد از این مقدمه ی طولانی حرف اصلی را بزنم. بدجوری ترمزم را کشید! بلانسبت مثل چی؟ آهان مثل (اسب!) در گِل گیر کردم..!(این هم نوعی گیر کردن است).
ولی خودمانیم اگر چه حرف دل مان را نتوانستیم بزنیم، ولی خوشبختانه "ستون" طنز ِ امروزمان را به هر جان کندنی که بود نوشتیم. همین.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
نمی دانم برای شما هم پیش آمده است یا خیر؟ برای بنده که خوشبختانه پیش آمده است! البته شاید برای شما نیز پیش آمده باشد، که ما اطلاع نداشته باشیم. چه می شود کرد پیش آمد(پیشامد) است دیگر! خواهی نخواهی پیش می آید. حال آن که چه چیزی امکان دارد پیش بیاید، خدا عالم است. چرا که بنده پیشگو نیستم و از علم رمالی(رمل و اسطرلاب و ...) نیز چیزی سر در نمی آورم. اما آن قدر می دانم که هر چه هست پیش آمد، حادثه یا سوانحی است که هر آن ممکن است سراغ آدمی زاد بیاید. و جالب آن که در هنگام آمدن بی خبر پیش می آید.
این را نیز پیشاپیش عرض کنم که برای پیش آمد فرقی نمی کند از کجا بیاید. یعنی ممکن است از هوا، زمین، جلو، طرفین(چپ و راست) پیش بیاید. یعنی از هر سمتی که بیاید، باز هم پیش آمد است! حتی تعدادی از دانشمندان مکتب "پیش آمدیسم!" پیشبینی کردهاند این احتمال وجود دارد که پیش آمد گاهی اوقات بی خبر از پشت بیاید. درست شبیه خودرویی که از پشت به خودروی شما می زند و هنگامی که به راننده مزبور اعتراض می کنید، به ویژه اگر خانم محترمی باشد؛ میگوید:" چی کار کنم آقا؟ پیش میاد دیگه...!" البته در این گونه مواقع دیگر پیش آمد نیست بلکه پُشت آمد است...
این جاست که قبل از سرکارخانم ِ راننده ی پشتی، باید "پیش دستی" کنیم و به قول شهریار بگوییم:
"جز وصف پيش رويت در پشت سر نگويم/
رو کن به هر که خواهى گل پشت و رو ندارد"
ربطش را خودتان پیدا کنید!
خلاصه زندگی است و هزار جور پستی و بلندی و تلخی و شیرینی و انواع و اقسام پیشامدها(پیش آمدها).
گاهی هم انسان خودش به استقبال پیش آمد می رود.شاعری خوش خیال در زمان های بسیار دور گفته است :"هر چه پیش آید خوش آید..." البته این مصراع به مرور زمان به ضرب المثل تبدیل شده است. یعنی برای نامبرده (شاعرِ فوق) فرقی نمی کرده چه پیش می آید. درست مثل برخی ملت های برخی کشورهای غربی که هر بلایی سرشان بیاید، می گویند پیش آمد است دیگر...
با این مقدمه کوتاه باید بگویم شاید برای شما پیش آمده باشد که روزی در یک جایی گیر کرده باشید. مثل گیر کردن در ترافیک، گیر کردن در صف دریافت یارانه مقابل عابر بانک و گیر کردن بین مسافران مترو هنگام سوار شدن، گیر کردن در حمام و سرویس بهداشتی به خاطر قطع شدن یک هویی آب و همچنین گیر کردن پشت چراغ قرمز، یا مثل گیر کردن ِ کلید در قفل.(که البته ربطی به کلیدِ جناب روحانی و قفل مملکت ندارد!).
و یا گیر چیزی بودن: مثل گیرِ امضای رییس بانک بودن برای دریافت وام،
و یا گیرِ ...
چه میشود کرد، پیش می آید دیگر. البته گیرهای دیگری هم وجود دارد. مانند: گیر یا گرفتگی مجرای فاضلاب و یا گیر دادن مامور به دخترخانم های بیحجاب و شل حجاب و در نهایت گیر افتادن و گیر کردن در خودروی "وَن". حتی گیر ِ مو هم نوعی گیر است. اما این گیر کردنی را که قصد داریم به طور شفاف به آن بپردازیم و امکان دارد برای عدهای پیش بیاید و یا آمده باشد، با آن گیر کردن هایی را که عرض کردیم زمین تا آسمان فرق دارد. بنده به شخصه معتقدم آدم یک ساعت که هیچ اگر دَه ساعت در ترافیک گیر کند و حتی ساعتها در صف سوار شدن اتوبوس و مترو معطل شود و یا... بهتر است از این که گیرِ آدم های "گیری" بیفتد که دوست دارند شما حتی برای لحظهای آن جایی را که مدنظر است گیر کنید.
به فرض مثال شما در یکی از کشورهای آفریقایی در آن جای مورد اشاره گیر کرده اید، یا گیر دادهاند فرقی نمیکند و عدهای مردم آزار از قبل با خودت و خانواده ات دشمنی داشته اند نیز چیزهایی را سر هم کرده اند تا شاید حسابی به شما گیر داده شود. هر چند تیرشان به سنگ بخورد. به هر حال این چیزی را که می خواستم بگویم که تا دقایقی پیش از این می خواستم عرض کنم که می خواهم بگویم ولی نمی دانم چه شد که یک هویی می خواهم تبدیل شد به " می خواستم" و مثل بغضی در گلویم گیر کرده است. - این هم نوعی گیر کردن است دیگر.. - باور بفرمایید با اشاره ی جناب مدیرمسئول روزنامه از اتاق فرمان، در راستای "پیشگیری" از توقیف و گیر دادن به روزنامه، پاک فراموش کردم بعد از این مقدمه ی طولانی حرف اصلی را بزنم. بدجوری ترمزم را کشید! بلانسبت مثل چی؟ آهان مثل (اسب!) در گِل گیر کردم..!(این هم نوعی گیر کردن است).
ولی خودمانیم اگر چه حرف دل مان را نتوانستیم بزنیم، ولی خوشبختانه "ستون" طنز ِ امروزمان را به هر جان کندنی که بود نوشتیم. همین.
#خالوراشد
@rashedansari
دندان درد خدا بگویم چکارت کند!
نوشته ی: راشدانصاری
دور از جسم و جان شما دندان درد شدیدی داشتم. یکی از دندان ها به عصب رسیده بود.
چنان دردی که کل سر و صورت را فراگرفته و از سردرد جایی را درست و حسابی نمی دیدم.
از قضا جای شما خالی در یکی از شهرهای مجاور هم دعوت بودم برای سخنرانی و شعرخوانی.
شما اگر جای من بودید در آن بعد از ظهری که بیشتر مراکز درمانی تعطیل اند چه می کردید؟
به محض ورود به شهری که در آن دعوت بودم نمیدانم کجا و کدام خیابان بود که خوشبختانه چشمان پردردم افتاد به تابلوی روشن و رنگین یک داروخانه.
فوری از ماشین پیاده شدم و خسته و مانده وارد داروخانه شدم.
خوشحال از اینکه در این جا و این ساعت از روز این داروخانه باز است
بلافاصله به بانویی که مسئول آن جا بود، عرض کردم: «بی زحمت یک مُسکن بسیار قوی برای دندان درد به من لطف کنید». بانوی محترم با نهایت ادب و احترام پرسید؟:« برای اسب، قاطر یا گاو ...؟!» در دل گفتم، حالا چه وقت شوخی کردن است!
با تعجب و لبخندی آبکی جواب دادم:«برای خودم!»
گفت:«عذر می خوام این جا داروخانه ی دامپزشکیه»!
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA
نوشته ی: راشدانصاری
دور از جسم و جان شما دندان درد شدیدی داشتم. یکی از دندان ها به عصب رسیده بود.
چنان دردی که کل سر و صورت را فراگرفته و از سردرد جایی را درست و حسابی نمی دیدم.
از قضا جای شما خالی در یکی از شهرهای مجاور هم دعوت بودم برای سخنرانی و شعرخوانی.
شما اگر جای من بودید در آن بعد از ظهری که بیشتر مراکز درمانی تعطیل اند چه می کردید؟
به محض ورود به شهری که در آن دعوت بودم نمیدانم کجا و کدام خیابان بود که خوشبختانه چشمان پردردم افتاد به تابلوی روشن و رنگین یک داروخانه.
فوری از ماشین پیاده شدم و خسته و مانده وارد داروخانه شدم.
خوشحال از اینکه در این جا و این ساعت از روز این داروخانه باز است
بلافاصله به بانویی که مسئول آن جا بود، عرض کردم: «بی زحمت یک مُسکن بسیار قوی برای دندان درد به من لطف کنید». بانوی محترم با نهایت ادب و احترام پرسید؟:« برای اسب، قاطر یا گاو ...؟!» در دل گفتم، حالا چه وقت شوخی کردن است!
با تعجب و لبخندی آبکی جواب دادم:«برای خودم!»
گفت:«عذر می خوام این جا داروخانه ی دامپزشکیه»!
https://chat.whatsapp.com/JNhA2F6MWwy1nNe2fH3HMA