راشد انصاری
800 subscribers
270 photos
24 videos
89 files
282 links
خالو راشد
Download Telegram
برای دوستم راشدانصاری

گیسوی بلند بور خالو راشد
خندد به قوا و زور خالو راشد

بی نازوکرشمه محشری برپاکرد
درکنگره ها حضور خالو راشد

عباس ثمری - اندیمشک
اندر وصف خالوراشد:

خالوراشد از کسی‌پرواش نیست
توی هر مجلس مکان و جاش نیست

می رود در محفل اهل قلم
با بزرگاناست ،چون‌ اوباش‌نیست

زلف زیبایش بود جوگندمی
کاکلش همچون گل خشخاش نیست

کفش زیبایش مثال قایق است
توی هر کفشی که جای پاش نیست

همچو یوسف هست خوش تیپ و نکو
چهره ای چون صورت زیباش نیست

گاه هرمزگان و گه در دیده بان
هیچ دل مثل دل شیداش نیست

دورِ خود انباشته صدها کتاب
زین جهت باشد اگر پیداش نیست

هست‌سوزاننده‌‌ طعم طنز او
گرچه شیرین است و فلفل لاش نیست

سرو شیراز است قدوقامتش
نخل جهرم چون قدوبالاش نیست

ای غیاثی معنی اشعار او
بهر هر نازک خیالی فاش نیست

پاسلارغلامرضاغیاثی‌نرمان‌مهر
ماجرای آقا کمال و زن داداش!
نوشته ی: راشد انصاری

آقا کمال به اتفاق همسرش رفته بود روستا. محل اتراق آن ها خانه ی قدیمی پدری شان بود که پس از فوت پدر، والده ی آقا کمال در آن سکونت داشت. از قضای روزگار، یکی از برادرهای آقا کمال نیز به اتفاق همسر و فرزندانش برای چند روزی تشریف آورده بودند روستا. حالا چرا باید همزمان این اتفاق بیفتد، خدا می داند. از آن جایی که منزل مسکونی ِ آقا کمال در روستا سال هاست در دست احداث است، و درست شبیه برخی پروژه های دولتی مشخص نیست کی به بهره برداری خواهد رسید، به اجبار باید به خانه ی قدیمی پدری شان می رفتند.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا چند روزی بین آقا کمال و عیالات متحده! جدایی بیفتد. چرا که خانه ی قدیمی پدری آقا کمال فقط یک اتاق داشت، و بقیه اتاق ها هم که از سال ها پیش سقف شان پایین آمده بود! و از آن جایی که نه مادر آقاکمال پولی در بساط داشت، نه فرزندان بی بخارش! تا دستی به سر و گوش خانه بکشند، این شد که آن چند روز و چند شب، همسر آقاکمال برای استراحت در خانه ی مادر خود و آقا کمال نیز خانه ی قدیمی خدمت والده شان می خوابیدند.
روزهای هجران و جدایی به سختی طی می شد، تا این که مرخصی و مدت اقامت آن ها در روستا تمام شد.
دل شان برای یکدیگر حسابی تنگ شده بود. آن روز به دعوت یکی از افراد فامیل برای امر خیری نخست عازم شهر لار شدند. در آن جا قرار بود در مراسم خواستگاری یکی از نزدیکان حضور داشته باشند. چون جلسه ی خواستگاری و چک و چانه زدن به درازا انجامید، نیمه های شب آقا کمال به دوست مسئولی پیامک داد که امشب لار هستند و یک اتاق برای شان در مهمانسرا یا...در نظر بگیرند. دوست مسئولش نیز بلافاصله جواب داد که در هتل فلان...اتاق رزرو شد. آقا کمال از فرط خوشحالی چند فقره بشکن زد و با صدای بلند خندید. حاضران در مجلس نیز به ویژه بانوان با زدن کِل همراهی اش کردند.میهمانانِ از همه جا بی خبر فکر کردند خوشحالی کمال به خاطر خواستگاری و....است. طفلکی ها نمی دانستند که آقا کمال این دوبیتی ِ شاعری قدیمی و عاشق پیشه داشت توی ذهنش مرور می کرد:«چه خوش باشد که بعد از انتظاری/به امیدی رسد امیدواری/از آن بهتر وز آن خوشتر نباشد/
دمی که می رسد یاری به یاری»
در حین شادی و هلهله ی حاضران، کمال به همسرش که در قسمت بانوان نشسته بود، پیامک داد که:«امشب این جا توی هتل می خوابیم...!» و از دور منتظر عکس العمل همسرش شد. خوشبختانه دید بانو لبخندی زد و قضیه را در ِ گوشی به اطلاع زن داداش بزرگِ آقا کمال نیز رساندند. زن داداش هم در ِ گوشی چیزی به زن جانش گفت و او نیز فوراً پیامک داد که:«زن داداش می گه منم با شما می آم هتل!» آقا کمال با خواندن پیامک همسرش به شدت ناراحت شد و در فکر چاره ای افتاد. دقایقی بعد پیامکی را با این مضمون به سوی عیال روانه کرد:«بگو دوست شوهرم گفته اتاق، تخت اضافی نداره!». با پیامک بعدی همسرش، آسمان روی سر آقا کمال خراب شد: « می گه اشکال نداره، من روی زمین می خوابم!» کمال بی چاره با عصبانیت تمام این پیام را تایپ کرد:«بگو همسرم می گه نه، زشته شما روی زمین باشی و ما روی تخت، بهتره ما هم قید هتل رو بزنیم و بعد از مراسم بریم بندر..»
و با این پیام فکر کرد هنوز تا صبح کلی وقت هست و اگر زودترحرکت کنند دو ساعت دیگر بندر هستند...
اما به پیامک بعدی عیال آقا کمال توجه کنید:«زن داداشت می گه منم با شما می آم بندر» کمال هم فوری جواب فرستاد که:«اشکال نداره، بگو بیاد.» خیالش راحت بود که یا می رود خانه خودش یا دخترش...
ساعت حدود ۱۲ شب بود، که مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و حرکت کردند به سمت بندر. بقیه هم برگشتند روستا.
نرسیده به بندر، آقا کمال بااجازه ی دوستش جناب سرهنگ «تنها» در پلیس راه، از پشت فرمان یواشکی(البته کمربند بسته بود) به همسرش پیام داد که:« نیم ساعت دیگه مونده تا برسیم،یه وقت تعارف نکنی که بیاد خونه.» عیالش گفت:« نه، حواسم هست؛ از لار که حرکت کردیم داشت به دامادش پیام می داد که برای خواب می ره خونه ی اونا.» با این پیام آقا کمال خیلی خوشحال شد و بلافاصله صدای پخش ماشین را زیاد کرد:«امشو شوشه لیپک لیلی لونه...»
حدود ده دقیقه ای گذشت که دیدند زن داداش، تماس گرفت و به دامادش گفت:« عزیزم، چون دیر وقته دیگه نیا دنبالم خونه ی عمو کمال می خوابم»
عجبا، کمال آقا در دل گفت ای مردم آزارِ سمج...!
به محضی که رسیدند مقابل خانه، زن داداش و عیال آقا کمال پیاده شدند. خودش هم ماشین را که برد داخل حیاط، خطاب به همسرش گفت:« افشین رو بیدار کن بره توی اتاق پوریا بخوابه ، تا زن داداش بره اتاق افشین راحت و بدون مزاحم بخوابه....».(مزاحم را طوری گفت که زن داداش خوب متوجه بشه) غافل از این که بیدل دهلوی قرن ها پیش فرموده است:« زآمد و رفت نفس عمريست زحمت مي کشیم/خانه ما را ازين ناخوانده مهمان چاره نيست..»
به نظر شما در این لحظه چه اتفاقی افتاد؟
زن داداش:« نه به خدا، اصلأ راضی نیستم افشین رو بیدار کنید؛ همین جا کنار خودتون توی هال می خوابم!»
خوانندگان عزیز، اگر چه با این حرف ِ زن داداش نفس آقا کمال بند آمد، اما از قدیم گفته اند: «در نومیدی بسی امید است/ پایان شب سیه سفید است».
وقتی زن داداش خوابید و صدای خر و پفش بلند شد آقا کمال به اتفاق زنِ بدشانس تر از خودش، سریع لحاف و تشک شان را برداشتند و پاورچین پاورچین رفتند روی پشت بام بخوابند. هنوز دقایقی نگذشته بود و داشتند در هوای خوب آن جا نفسی تازه می کردند که ناگهان سر و کله ی زن داداش پیدا شد و گفت:«اتاق خیلی گرمه، نمی شه خوابید. فکر کنم این جا خنک تر باشه!» کمال آقا با اخم و تخم گفت:« خب،کولر روشن می کردی». زن داداش گفت:« هر چی گشتم کنترلش پیدا نکردم». البته شوخی می کرد، هنوز هوا آن قدرها گرم نشده بود.
خیلی راحت، زن داداش آمد و کنار آن ها خوابید. ولی صبح که بیدار شد رفت داخل آشپزخانه پیش همسر آقا کمال، ضمن همکاری برای درست کردن صبحانه گفت:« عزیزم، شرمنده که من توی خواب خیلی خر و پف می کنم. دکتر هم بارها رفتم ولی فایده ای نداره. ببخشین تو رو خدا اگه دیشب نذاشتم بخوابین و...»
آقا کمال با لبخندی حرفش را قطع کرد و گفت:«اتفاقاً پدر و مادرت بیامرز که خر و پف می کردی،
چون تنها موقعی بود که ما احساس آرامش می کردیم...!» همسر آقا کمال لبخندی زد و زن داداش کمی به فکر فرو رفت و....

#خالوراشد
@rashedansari
وصیت نامه ی (خالوراشد)

برخی افراد گمان می‌کنند شاعر جماعت برخلاف دیگر اهالی هنر وضعیت مالی آنچنان خوبی ندارد و معمولا هشتش گرو نهش است. حال آن که خوشبختانه این‌گونه نیست. یعنی شاعران امروز ایران، در بین هنرمندانِ رشته های مختلف و همه ی اقشار جامعه جزو ثروتمندترین افراد هستند.
به عنوان مثال خودِ من یکی از مولتی میلیاردرهای ایران هستم. و جالب است که اگر وزارت ارشاد یا مسئولان استان بدانند، از این پس به جای تجلیل و دادنِ سکه و الواح تقدیر و این چیزها (که از بس داده اند ترش کرده ام!)، می آیند سراغم و پشت سر هم شماره حساب و شبا می دهند تا کمک شان کنم. اما خدا را شکر فعلأ که از این موضوع اطلاعی ندارند و شما خوانندگان عزیز روزنامه نیز چیزی نگویید که حوصله ندارم هر روز وزیر یا مدیر کل ارشاد بیاید جلوی خانه ام و مزاحمم بشود.
خب، ببخشید که ظاهراً مقدمه کمی طولانی شد. به هر حال چون بر هر فرد مسلمان واجب است که تا زنده است، اقدام به نوشتن وصیت نامه کند(رسول خدا هم فرموده است: هرکس بدون وصیت بمیرد به مرگ جاهلیت مرده است...) ، خواستم قبل از هر چیز مقدار کمی از اموال و املاکم را به فرزندان و همسرم هبه کنم. چرا که می گویند«انسان فقط نسبت به نحوه ی هزینه‌کردن یک‌سوّم از داراییِ خود پس از مرگ اختیار دارد و بیش از آن از اختیار او بیرون است و چگونگیِ تقسیمِ دوسوّم باقی مانده ی آن به‌گونه‌ای است که خداوند معین فرموده است.» فلذا همان طوری که عرض شد، مقداری از دارایی ام که اختیارش با خودم است، را قصد دارم تقسیم کنم.
قبل از هر چیزی می خواهم برج میلاد را به پسر بزرگم هدیه کنم. چرا که همه می دانند این برج در زمین ما احداث شده است و هزینه ی آن نیز تا قِران آخر خودم پرداخت کرده ام.
موضوع بعدی، چون سال ها پیش در سفری که به امارات متحده ی عربی داشتم و مقداری پولِ توجیبی همراهم بود، برج خلیفه دبی را از شیخ محمد بن راشد، خریداری کردم. و چون همنام مرحوم پدرش بودم، کلّی تخفیف داد! و چیزی هم در این خصوص به خانواده نگفتم، چرا که معمولاً من این چیزهای پیش پا افتاده و بی ارزش را به خانواده نمی گویم. دوست دارم این برج را به دختر اولم هدیه کنم.
موضوع بعدی، اسدالله عسگراولادی است. شاید تعجب کنید و بگویید این شخصیت سیاسی و جناح راستی چه ارتباطی به بنده دارد؟ اما از آن جایی که طفلکی در سال جاری به عنوان ثروتمندترین فرد ایرانی شناخته شد، به من هم ربط دارد. چرا که سال قبل مبلغ ناچیزی در حدود پنجاه میلیارد تومان از بنده قرض گرفت! و چون نیازی نداشتم تا امروز چیزی نگفتم و به خانواده اش فشار نیاوردم. طبق این وصیت نامه لطفاً وراث ایشان زحمت بکشند و مبلغ یاد شده را به همسرم پرداخت کنند.
همچنین جزیره ی زیبای کیش را هم که خیلی ها فکر می کنند متعلق به تهرانی هاست و تنها به لحاظ جغرافیایی در استان هرمزگان قرار دارد، به پسر سومم تقدیم می کنم؛ چون علاقه ی زیادی به بحث گردشگری و ایرانگردی دارد.
در پایان، باری مخفی نماند که انتقال رونالدو از اروپا به عربستان سعودی نیز کار بنده بود. بس که عرب ها خواهش کردند، بس که واسطه فرستادند، و اظهار عجز و لابه کردند کل مبلغ را بلاعوض به حساب محمدبن سلمان واریز کردم تا از این طریق دل ملت مسلمان عربستان نیز شاد کرده باشم. لذا در این خصوص از ورثه ام می خواهم ادعایی نداشته باشند، چون بی چاره ها آه در بساط ندارند...

نوشته ی: راشد انصاری

#خالوراشد
@rashedansari
حیرت زده ازفکر و نبوغت شده ام
دلبسته به کانال شلوغت شده ام

با اینکه تو یادم نکنی ای خالو
دیوانه ی چشم پُر فروغت شده ام

#مرتضی ملایی ـ گناوه
تقدیم به خالو راشد انصاری
.
*تویی خالو یل ایرانزمینی*
*به نزد ما عزیز و نازنینی*

*نمیدانم چرا با اینهمه قدر*
*چگونه روی فرش این زمینی*
                      
   پروین اسحاقی
نصیبت خنده ی قهقاه باشد
خداوند از دلت آگاه باشد

منال از آه و تاریکی ،که شعرت
چراغ روشن این راه باشد

تقدیم به خالو راشد🌹
سروده ی: رضا دال - منوجان
برای دوست قدیمی ام راشدانصاری(خالو):

گر مثل منِ شکسته دل بیکاری
یا گوشه خانه خسته و بیماری

روزی دو سه بار از سر شوق بخوان
اشعار جناب راشد انصاری!

جمشید مقدم - وردآورد کرج
درود بر دوستان جان

شرمنده ام که در سال های اخیر، به دلیل نوشتن روزانه برای روزنامه ها و هفته نامه ها و تدریس و تحقیق و چاپ کتاب و....کمتر فرصت پیدا می کنم که به تلگرام سر بزنم
آرایه خارج از وزن!
با اجازه ی سعدی
در راستای فرار بشار اسد از سوریه

چنان گرد و خاکی شد اندر دمشق/
که بشار اسد هم مشخص نشد چگونه و از چه سمتی در رفت!

راشدانصاری

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
@entesharate_paresorkh
پيج اينستاگرام انتشارات پر سرخ
09173810590

مژده
مژده

کتاب جدید راشدانصاری (خالوراشد) منتشر شد.
بشتابید تا دیر نشده😃👍🧚🏼‍♂️☝️
تقدیم به استاد راشد انصاری(خالو راشد )


زیر باران نگاهت تر شدم
عاشقی تنها و کور و کر شدم

امر معروفم  کسی باور نکرد
پس مدیرِ نهی از منکر شدم

حال من بد بود اما عاقبت
لطف تان شامل شد و بدتر شدم

روزگاری در نگاه همسرم  
غنچه بودم، لاله ای پرپر شدم

بس که دیدم مرغ ها در بند و دام
خوش به حالم شد که من کفتر شدم

مرد من رفت و منِ بیچاره هم
جای او یک مردِ نان آور شدم

با سبیل ام بس که بازی کرده ام
عهدیه بودم ولی اصغر شدم

خواب دیدم رفته ام سمت دبی
صاحب ماشین و سیم و زر شدم

سرگروهبان بودم و با پارتی
آمدم اینجا و سرلشکر شدم

فکر کردم پول و مولی هست و من
شاعر بیچاره خوش باور شدم

سینه ی دیوارها جای من است
چارچوب و لنگه های در شدم

تا که باشم مثل خالو شاعری
کّل حافظ را یهو از برشدم

تا که شعر من مقامی آورد
هم خودم مجری و هم داور شدم

قصه این شد آخرش با شعر طنز
مثل خالو من پریدم پر شدم

عهدیه صولت برد
دل مومن
سروده ی: راشدانصاری

دهانت بوی گل می ده، به من چه
نگاهت فاز و نول می ده، به من چه

لبات اون قدر جذابه که حتی،
دل مومن رو هل می ده! به من چه

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
شب شعر شهروندی نیشخند، روز یکشنبه برگزار می‌شود؛ از علاقه‌مندان به شعر طنز دعوت می‌شود در این شب شعر ما را همراهی کنند.
آقای فراموش کار
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)

ﺁﻥ ﭼـﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﯾـﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺁﺧـﺮ ِ ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾـــﺎﺩﻡ ﻣـﯽ ﺭﻭﺩ

ﺳــﻮﮊﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ،ﻻ‌ﺟﺮﻡ
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻥ ﻏﺎﻟـﺒﺎ ﺍﯾﺠﺎﺯ ﯾـﺎﺩﻡ ﻣــﯽ ﺭﻭﺩ

ﻓـﺼﻞ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ فیوزِ ﺑﺮﻕ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﯽ ﭘــﺮﺩ
ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼ‌ﺕ گاز ﯾﺎﺩﻡ ﻣـﯽ ﺭﻭﺩ

ﻣﻦ هواپیمای ﺍﯾــﺮﺍﻧﻢ! ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ،
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺑﺎﻻ‌ ﻭﻟﯽ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣـﯽ ﺭﻭﺩ

ﺑﺎ ﻋﺮﺏ ﻫﺎ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﭼﻨﺪﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺩﻭﺳﺘـﯽ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﻔﻘﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣـﯽ ﺭﻭﺩ

ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻫﺎ ﺻﺎﺩﺭﺍﺕ ِ ﻣﻐﺰ ﺩﺍﺭﻡ ﻣـﯽ ﮐﻨﻢ
ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ِ ﮐﺸﮏ ﻭ ﭘﺸﻢ ﻭ ﻏﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ

ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯽ ﻃﯽ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﺗﺨﺘﻪ ﮔﺎﺯ
ﺑﺎﺯ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺷﯿﺐ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ

ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﻫـﺮﻣﺰﮔﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ،
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺳﻤﻨﺎﻥ؟! ﻭﻟﯽ ﺍﻫﻮﺍﺯ (۱) ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ

ﺩﻋــﻮﯼ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﮐــﺘﺎﺑﻢ ﻟﯿﮏ ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺰﻭﻩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﻭ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣــﯽ ﺭﻭﺩ

—————–
—————–
“ﻧـﺎﻇﺮﯼ” ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ ﺳﺒﯿﻞ ﮔُﻨﺪﻩ ﺍﺵ
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﺒﯿﻠﺶ ﺟﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣــﯽ ﺭﻭﺩ!

ﺩﻭﺭﺑـﯿﻦ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻣــﺎﻏﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﻣــﺤﻮ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯽ ﺷـﻮﻡ ﺁﻭﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ

ﻣﯽ ﻧﺸــﺎﻧﺪ ﭘـﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺗﻨﺒﮏ ﻭ ﺳﯿﺘﺎﺭ ﺭﺍ
ﺯﻭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺳﺒﯿﻠﺶ ، ﺳﺎﺯ ﯾــﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ(۲)

ﺩﺍﻭﺭﻡ ، ﺷﯿﺮ ﺳﻤﺎﻭﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧـﻮﺭﺩﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻟﻄﻒ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﻮﻩ ﯼ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣـﯽ ﺭﻭﺩ!

ﺩﺭ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺟﺰ ﺭﻭﻏﻦ “ﺑﻬﺮﺍﻥ” (۳) ﻧﻤﯽ ﺭﯾﺰﻡ ﻭﻟﯽ
ﺧﺎﮎ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ “ﺗﮑﺘﺎﺯ”(۴) ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ

ﻋﺼﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻓﻈﯿﻪ ﮔﻠﺮﺧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾـﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟!
ﻣﻦ ﮐﻪ ﮐﻼ‌ ﺧﻮﺍﺟـﻪ ﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣـﯽ ﺭﻭﺩ

ﺩﺭ ﻗـﺮﺍﺭﻡ ﻋﺪﻝ ﺭﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺳﺎﺯﻡ ﺑـﺮﻗﺮﺍﺭ
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﻢ، ﻣﻬﻨﺎﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ!

ﮔﻔـﺘﻢ ﺍﯼ ﺁﺭﺍﻡ ﺟﺎﻥ ﮔـﺮ ﺁﺏ ﺳﺮ ﺑﺎﻻ‌ ﺭﻭﺩ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺁﻭﺍﺯ ﯾﺎﺩﻡ ﻣــﯽ ﺭﻭﺩ(۵)

“ﺍﯼ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻭﻃﻦ ﺟﺎﻥ ِ ﻣﻦ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ!”(۶)
ﻣﺼﺮﻉ ﺁﺧﺮ چه ﺑﻮﺩ…؟ آن، باز یادم می رود!!

ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱-ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻫﻮﺍﺯ ﺟﺰﻭ ﻫﺮﻣﺰﮔﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ!
۲-ﺍﺯ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺮﺧﯽ ﺳﺎﺯﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺯ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ!ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻘﺼﺮ ﺷﮑﻞ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺑﺮﺧﯽ ﺳﺎﺯﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ!
۳ﻭ۴-ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺕ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ…ﺍﻣﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﻭﺳﻂ ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻣﻔﺘﮑﯽ ﭘﯿﺎﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﭘﺨﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﯽ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﭘﻮﻝ ﺑﮕﯿﺮﻡ.
۵-ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ.
۶-ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻻ‌ﻫﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ! ﺁﻫﺎﻥ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﺍﻗﺒﺎﻝ!

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
نقیضه
سروده ی: راشدانصاری

«در کشور ما رونق اگر نیست ربا هست»
هر گوشه ی آن دزدی و نیرنگ و ریا هست

ما جنبه ی شادی و خوشی هیچ نداریم
هر قدر بخواهی عوضش درد و بلا هست

اندوه به «سیما»ی وطن سایه فکنده است
تنها خبرِ مرگ، در اخبار «صدا» هست

المنه لَله که در این شهرِ پر از پول
در حومه ی ما هر دو قدم شصت گدا هست

ماندیم همه عمر اگر رهروِ ناکام
دور و برمان راهزنِ کامروا هست

در گوشه کنار دِه ما، شکر خدا را
از عهدِ گذشته، دو سه تن از عُقلا هست

دادند بشارت که درِ میکده باز است
یعنی که مرا درد اگر هست، دوا هست!


#خالوراشد
@rashedansari
بداهه ای برای هفته ی فرهنگی و روز ملی بندر باستانی سیراف
سروده ی: راشد انصاری(خالو راشد)

بندر تاریخیِ سیراف، شیلاو قدیم
خطه ی آبادی و مهدِتجارت بوده است
بومَهَن گرچه دونوبت کرده ویرانش، ولی
با عمارات نوین نیکو امارت بوده است


بندری آباد و پررونق که هندوچین ازآن
خوشه چین بودند،حتی کشوری چون زنگبار
نزد جغرافی نویسان بوده این شهرِشگفت
پایگاه خاندانِ با شکوه و با وقار


بنگر از آثارتاریخی که دارد این دیار
با صلابت سازه های دستکند آبی اش
بَنگسار و موزه و آتشکده با قلعه ها
خود نمایشگر بُود از جلوه ی مهتابی اش


بوسعید از عالمان علم نحو از این دیار
چهره برکرده ست و نامش می درخشد تا ابد
ابن نوح و هم سلیمان آن جهانگرد حکیم
هردو سیرافی و عالِم هست بیش از این عدد


بندر سیراف را بوده ست یک دانشکده
در همه تاریخ خود سرمایه ی دانایی اش
داده آموزش در این دانشکده با افتخار
افسران نیکزادِ نیروی دریایی اش


موزه های شهر لندن یا بلاد دیگرند
مفتخر زاشیای تاریخیِ سیراف عزیز
ای خوشا شهری چنین خوشنام در ایران ما
کز برای دیدنش از شهرها آیَند نیز


دیده بس بالا و پایین در مسیر زندگی
بندر سیراف این بوشهر را همچون نگین
روزگاری نیز «بندر، طاهری» نامیده شد
این بهشت شهرهای کشور ایران زمین


در کتابی از شگفتی های دنیا نام آن
تا ابد درج است و ما را می فزاید افتخار
بندر سیراف جاویدان که در بخش جنوب
در وی آثار شگفتی ساز باشد بی شمار


بندر تاریخی سیراف پاید قرن‌ها
از برای اعتلایش کوششی دیگر کنیم
برگ زرین هویت هست ما را تا ابد
بندر سیراف را باید ز جان باور کنیم

#خالوراشد

@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
شک ام بیشتر شد!
نوشته ی: راشدانصاری

از جایی (سازمانی)تماس گرفتند و گفتند:«انصاری هستی؟» گفتم:«بله، خودم هستم.»
مشخص بود که طرف بنده را نمی شناسد و حتی اسم کوچکم هم بلد نبود.
گفت:« قصد داریم برای گرامی داشت روز زن از شما دعوت کنیم....».
حرفش را قطع کردم و گفتم:«مستحضرید که بنده مرد هستم؟!». شخصی که تماسیده بود! (تماس گرفته بود) گفت:« والا نمی دونم، فقط به من گفتن با شما تماس بگیرم و ....». عرض کردم:«خب، اشکالی نداره الآن که متوجه شدید مرد هستم؟ یعنی از کلفتی(تُن) صدا ....». گفت:« والّا چه عرض کنم، الآن خیلی از خانم ها هم هستن که صدای مردونه دارن!». گفتم:« حالا صدای کلفت و مردونه و اینا رو بی خیال....خودم رو که قبول دارین؟ بنده مرد هستم». گفت:« والّا توی این دور و زمونه به هیشکی نمی شه اعتماد کرد...به هر حال از ما گفتن!». گفتم:«خب، این که کاری نداره، توی گوگل اسم بنده رو سرچ کن بعد بزن روی تصویر تا قیافه مو ببینی...».
پشت خط ماندم. سرچ کرد. اما قاه قاه خندید. گفتم:«چی شد؟» گفت:«راستش شک ام بیشتر شد.» گفتم:« عجب، چرا آخه؟» گفت:« اگر درست دیده باشم، تصویر مورد نظر نه ریش داشت، نه سبیل، موهایش هم که دُم اسبی بسته بود! گاهی هم تا روی شانه هایش.... شما اگر به جای من بودی چی فکر می کردی؟!»

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT