کانال پَرنیــ🍁ـــان
168 subscribers
9.31K photos
1.59K videos
23 files
147 links
📚 شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشـد در جانم
#فریدون_مشیرے

🌹رسالـت ما حفظ آثار و نشر اشعار اصلے از ادبیات کهن و معــاصر و صیانت از نام شاعر است.🌹

🍃کانال اصلی پرنیان🍃

🌹آنـــا🌹
Download Telegram
#يا_دوست


چون قراری نیست
گردون را ازو

ای دل ، اختروار
آرامی مجو

تو که یک جزوی
دلا زین صد هزار

چون نباشی پیشِ
حُكمش بی قرار


#مولوی
#مثنوی_معنوی

💠 @shero_ghazall 💠
.
مُشترىِ علمِ
تحقیقی حَقَست

دايماً بازارِ او
با رونَقَست

درسِ آدم را
فرشته مُشترى

مَحرَمِ دَرسَش نَه
دیوَست و پَرى

#مولانا
#مثنوی_معنوی

@parniyaneh🕊
روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی بهست

پیش مؤمن ماتم آن پاک روح
شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح

#مولانا
#مثنوی_معنوی
#دفتر_ششم

@parniyaneh
#صبح‌
#جانهاتان
#سوی‌نور‌
#دست‌افشان


هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید

بهر دیده روشنان یزدانِ فَـــرد
شش جهت را مظهر آیات کرد

#مولانا
#مثنوی_معنوی
#دفتر_ششم

@parniyaneh
ای بسا ظلمی که بینی در کَسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان

پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود

#مولانا
#مثنوی_معنوی

@parniyaneh
#حکایت ✏️

یک فروشنده در دکان خود, یک طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی حرف می‌زد و زبان انسان‌ها را بلد بود و نگهبان فروشگاه بود و با مشتری‌ها شوخی می‌کرد و آنها را می‌خنداندو بازار بزرگان را گرم می‌کرد.

یک روز از یک فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشه روغن خورد. شیشه افتاد و نشکست و روغن‌ها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید که روغن‌ها ریخته و دکان چرب و کثیف شده است. فهمید که کار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و کَچَل شد. سرش طاس طاس شد.

طوطی دیگر سخن نمی‌گفت و شیرین سخنی نمی‌کرد. فروشنده و مشتری‌هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از کار خود پیشمان بود و می‌گفت کاش دستم می‌شکست تا طوطی را نمی‌زدم او دعا می‌کرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم کند.

روزی فروشنده غمگین کنار دکان نشسته بود. یک مرد طاس از خیابان می‌گذشت که سرش صاف صاف بود مثل پشت کاسه مسی.

ناگهان طوطی گفت: ای مرد کچل , چرا شیشه روغن را شکستی و کچل شدی ؟ مردم از مقایسه طوطی خندیدند. او فکر می‌کرد هر که کچل باشد. روغن ریخته است.

منبع #مثنوی_معنوی

@parniyaneh💐
#حکایت ✏️

جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید. جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : "یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد." یکی از آنان گفت : "ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟"

جالینوس پاسخ داد :"امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود."
شاگرد گفت : "این چه ربطی به دیوانگی  تو دارد ؟"

جالینوس گفت :"این مرد دیوانه از میان همه شما از من خوشش آمد ، آخر دیوانه از دیوانه خوشش می آید. و من امروز فهمیدم كه یا دیوانه ام یا عقل درست و حسابی ندارم!"


گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی بغیر جنس خود را بر زدی
چون دو کس بر هم زند بی‌هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک




منبع :#مثنوی_معنوی


@parniyaneh💐
مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود.
مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می‌راند و می‌گفت:
من علم دريانوردی و كشتیرانی خوانده‌ام.
در اين كار بسيار تفکر کرده ام.
ببينيد اين دريا و اين كشتی را و مرا كه چگونه كشتی می‌رانم.
او در ذهن حقیر خود بر دريا كشتی می‌راند
آن ادرار، دريای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد، و آن برگ كاه، كشتی بزرگ. زيرا آگاهی و بينش او حقیر و اندک بود.

جهان هر كس به اندازه درک و بينش اوست.
آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ كاه...

#مثنوی_معنوی
#مولانا


@parniyaneh💐
مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود.
مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می‌راند و می‌گفت:
من علم دريانوردی و كشتیرانی خوانده‌ام.
در اين كار بسيار تفکر کرده ام.
ببينيد اين دريا و اين كشتی را و مرا كه چگونه كشتی می‌رانم.
او در ذهن حقیر خود بر دريا كشتی می‌راند
آن ادرار، دريای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد، و آن برگ كاه، كشتی بزرگ. زيرا آگاهی و بينش او حقیر و اندک بود.

جهان هر كس به اندازه درک و بينش اوست.
آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ كاه...

#مثنوی_معنوی
#مولانا


@parniyaneh💐