رمان های آنلاین
14.2K subscribers
695 photos
15 videos
12 files
31 links
کانال اصلی رمان های تکمیل شده :
@romansarairani

🔊درخواست لینک رمان آنلاین 👇
https://telegram.me/harfbemanbot?start=MTE1NDM0MDEx
Download Telegram
💛 @online_romans❤️

نام رمان: #ماه_نشان
ماه نشان

نویسنده: گلوریا

خلاصه:
اصلان پادشاه قدرتمند و خشن گرگینه‌ها سال‌ها جذب هیچ دختری نمی‌شد و هیچ جفتی برای خودش انتخاب نمی‌کرد؛ اما با دیدن دختری ریزه میزه و خجالتی دلش لرزید...خواست جفتش بشه ، ملکه‌اش بشه ولی نمی‌دونست که اون دختر در واقع...🔞
#ممنوعه #باستانی #دارای‌محدودیت‌سنی

https://tttttt.me/+WSwKIUNk0KNiNTdk

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from رمان های آنلاین (🇸 🇴 🇳 🇮 🇾 🇦)
#پادشاه_عقربها

#نویسنده_گلوریا


خلاصه رمان جذابمون🔥

طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...

https://tttttt.me/+ioNvK65B9A80Nzg0

#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
🦋امروز که روز عشقه

🌻روز گل و بهشته

🦋روز، روز ما دختراست

🌻دنیا با ما بهشته

🦋روز دختر بر دخترای گل کانال مبارک

ܥ‌ܝ‌❟ܥ‌ࡅߺ߲ܝ‌ܝܝ݅ܝܩߊ‌‌ܥ‌❟ࡄࡅߺ߳ߊ‌‌ࡍ߭ ࡏަࡋܩܢ‌‌ܝ‌❟ܝ‌‌ࡅߺ߳❟ࡍ߭ ܝ‌‌ࡅ࡙ߺࡅߺ߲ߊ‌‌
سلام عزیزان

کیا لاهیجان زندگی میکنن و میشناسن؟
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #از_غروب_تا_غرب
از غروب تا غرب

نویسنده : نیلوفر رستمی

خلاصه :
رمان درمورد سرنوشت معراج و کیمیا و وریاست که با نخی سرخ به هم مربوط شدن. قاتلی سریالی منصوب به «شکارچی» پنج سالی میشه که چهارده مَرد رو به روش‌های مختلف به قتل رسونده. پانزدهمین قربانی، در کرمانشاه به قتل می‌رسه و برخلاف قبلی، این بار مقتول یک زن است!
بازرس معراج افضلی مسئول پرونده‌ست و با تحقیقاتش به نتایج جدیدی می‌رسه اما مافوقش اون رو تهدید می‌کنه که پرونده رو کنار بذاره و دخالتی نکنه! معراج اما دست بردار نیست و همین لجبازی به تعلیق و اخراجش ختم میشه. در همین حین، همسر سابق وریا رو به عنوان متهم پرونده دستگیر می‌کنن و وریا به کلیدهایی می‌رسه که فکر می‌کنه باید به اون بازرسِ تعلیق شده بگه... کلیدهایی که گام‌های پرونده رو برای وریا و معراج می‌سازن و هردو کاملا خودسرانه و غیرقانونی، راهیِ کرمانشاه میشن که معما رو حل کنن! معمایی که ربط پیدا می‌کنه به گذشته‌ی تاریکِ وریا و تنها مقتولِ زن و مشکوکش؛ مادرِ دختری با موهای حنایی به اسم کیمیاست...

https://tttttt.me/+zptfSspnWUxkN2Yx

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛 @online_romans❤️

نام رمان: #آقا_شاه
آقا شاه

نویسنده: آزاده امانی

خلاصه:
من یه دختر کله پزم....خیلی‌ها اعتقاد دارن این‌کار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچه‌ست که می‌خواد هر طور شده در مغازه‌ی من و تخته کنه؛ اما...

https://tttttt.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0

🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #میخواهم_حوایت_باشم
میخواهم حوایت باشم

نویسنده: شهلا خودی زاده

خلاصه :
دختره پاک دیوو‌نه‌اس بخاطر این‌که  زن پسری که تایید باباش نشه. روز خواستگاری می ره گریم زشت می‌کنه.ولی نمی‌دونه محمد از خودش دیوونه تره و با این حال می‌گه من همین زشت خانوم رو می‌خوام.

https://tttttt.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
روز تمااام دخترای باغیرت که با وجود همه‌ی سختیا خیلی مردونه تلاش کردن تا روی پای خودشون وایسن،مستقل باشن و آرزوهاشونو بسازن؛

مبارک🌼🌼🌼🌼
💛 @online_romans❤️

نام رمان: #آهو
آهو

نویسنده: نوشین گوگوچانی

خلاصه : سرگذشت زندگی آهو جریان دختر بچه ایه که بخاطر خرج خانوادش سر چهارراه کبریت میفروشه..یه روز باعث میشه بتونه وارد عمارتی بشه کارکنه.... پسر ارباب عاشقش میشه.....فقط این نیست
داستان ادامه دارد...

https://tttttt.me/roman_aaho

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فروش ویلای مستقل در گیلان

۳۴۰ متر زمین
۱۰۰ متر بنا
سربندی ویلایی و بهارخواب
درختان میوه و مرکبات بصورت رویایی
۲ خواب و ۱ پذیرایی
انباری ۱۲ متری در حیاط
حمام و سرویس جدا از هم
سرسبزترین محله و نزدیک به شهر

با قیمت و تخفیف عالی

برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید:

09016958578
💛 @online_romans❤️

نام رمان: #نقار
نِــــــــــقار(کینه و نفرت)

نویسنده: نرجس‌خباره(یاس)

خلاصه رمان:
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که می‌خواد از کسی که دوست‌شو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!پسره رو تا تبریز تعقیب می‌کنه؛ اما وقتی می‌فهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری می‌شه و سر از باشگاه بدنسازی‌ای درمی‌آره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعین‌حال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین می‌خواد که...

ژانر: #عاشقانه، #درام، مهیج، اجتماعی

https://tttttt.me/+wqWBJeHEyHM2MDY8

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #چله_نشین_تاریکی
چله‌نشین تاریکی

نویسنده: فاطمه غفرانی

خلاصه :
داستان در مورد ی دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و ی آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش اگه اشتباه نکنم به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سالها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه ی جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و...

https://tttttt.me/+lrs467Uo5nQ4M2Y0

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
سلام دوستان

روزهای زمستانیتون بخیر باشه❤️


کسی دندانپزشک یا جراح دهان خوب تو رامسر یا لاهیجان میشناسه؟
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #آشوک
آشوک

نویسنده: سحر مرادی

خلاصه :
ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکی‌‌اش را تباه کرده و حالا قرار است جوانی‌‌اش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی می‌رسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب می‌زند، اما همبازی‌ کودکی‌هایش به موقع از راه می‌رسد تا برای بار دوم، او را از تله‌ی شرارت پدرش نجات دهد اما... راز یک قصه‌ی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پرده‌ی مصلحت بیرون می‌افتد و... باید دید زور عشق می‌چربد یا سیاهی...؟

https://tttttt.me/+_8zuXVGAYqE3NGFk

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
💛 @online_romans❤️

نام رمان : #ریسمان
ریسمان

نویسنده: صبا ترک

خلاصه :
گاهی تنهایی از انسان موجودی می‌سازد متفاوت از سایرین، اینکه در ذهنت تنها باشی تو را بیش از آن که در واقعیت تنها بمانی آزار می‌دهد. این مواقع یا باز می مانی و در خود فرو میروی و جا میزنی، یا دست میگیری روی زانوهایت و برای موجودیتت می‌جنگی.
بستگی دارد زندگی را چگونه ببینی، جهان بینی ات چگونه باشد. برای پونه زندگی نه ملایم که پر از ستیز نقش بست، دخترکی که سعی می‌کرد، تنهایی مسیر را طی کند البته اگر یونس می گذاشت...
https://tttttt.me/+rsi4gnlE1GRlZDVk

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
رویا...رویا بیا اینجــــــا...
ترسیده از صدای بلند پارسایی که تو این مدت چند ماهه حتی یک بار هم به گوشم نرسیده بود ، زود از آشپزخونه اومدم بیرون.
-جونم....چیزی شده؟! چرا انقدر عصبانیی؟!
همون‌طور که چشمای بدون قدرت بیناییش رو به جلو دوخته بود با خشم لای دندوناش غرید:
-تو با اون مهیار بی ناموس حرف زدی؟؟
ترسیده از اینکه فهمیده با اون مهیاری که ازش متنفر هست حرف زدم ، اونم فقط برای اینکه ازش برای یه چیزی کمک بخوام ، جواب میدم:
-ب..به خدا کار داشتم... مجبور شدم
-گمشو از این خونه...
-چ..چی؟ چی میگی پارسا؟؟؟
-گورتو گم کن...من دختری که به من بگه عاشقمه و پشت سرم با دشمنم بریزه رو هم، رو غذای سگمم حساب نمیکنم. پس گورتو گم کن.
و من رفتم....رفتم چون وقتی با اون حجم از نفرت با منی که می گفت جونش به جونم بنده حذف میزد ، یعنی دیگه همه چی تمومه....
اما من برمی گردم....نه برای اثبات خودم....بلکه برای اثبات عشقمون...
رویا بی پارسا زنده نمی موند....


https://tttttt.me/+3Ye-6zn42gkxNWU0

https://tttttt.me/+3Ye-6zn42gkxNWU0


دختره پرستار یه پسری شده که نابیناعه. اما به مرور....
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
_نسناااااس... می دونم پشت گوشی صدامو می شنوی، دعا کن گیرت نیارم...

فریادش پرده ی گوشمو پاره کرد
نفس نفس عصبیش تو گوشم پخش شد ولی جرئت نداشتم حرف بزنم:

_دِ باتوام آشغال! ‌ رفتی بغل دست اون عوضی می خوای بچه ی منو دنیا بیاری؟؟؟


زبونم از اسرس سنگین شد...می خواستم بگم دیگه برنمی گردم پیشش اما وقتی در واحدِ سهراب با صدای یه شلیک باز شد عملا خشک شدم!

خودش بود، پدر بچه ی هفت ماهه ام!

گوشی رو از گوشش پایین آورد و به سمتم خیز برداشت

_گور خودتو کندی دختر اردلان...

گوررررتو کندی آسپیا!!!
https://tttttt.me/+9jBx7HNusbllMjQ0
https://tttttt.me/+9jBx7HNusbllMjQ0
_بعد از اینکه حامله ام کرد، از دستش فرار کردم و به پسر عموم پناه بردم، اما وقتی فهمید... ♨️👄
Forwarded from shohrehehyayie
📛عشق_ممنوعه
💯پارت واقعی


آه کشید طولانی آنقدری که استخوانهای جناغش از پوست تنش بیرون زدند. دستش لای موهایم رفت. منتظر نگاهش می‌کردم. نیم‌خیز شد، دستش را از زیر سرم بیرون کشید و قائم زیر سرش گذاشت. چشمانش مدام در گردش بود.
دوباره عمیق نفس کشید .
- اما من وقتی کنارتم به هیچی، هیچ‌کس فکر نمی‌کنم... فقط تویی...
چشم بستم و جواب دادم:
- ای‌کاش کسی نبینه، ندونه... ای‌کاش خدا هم نمی‌دید.
- کار حلال ، اما و اگر نداره... حرومش نکن.
اشکی نداشتم و جای چشمانم، قلب بینوایم بود که خون گریه می‌کرد. نوازشم کرد و من دوباره به عرش اعلی رسیدم. طرز نگاهش دلم را زیر و رو می‌کرد. چه می‌شد همانطور می‌ماندیم.
- برم چشم خدا رو ببندم؟
همین حرفها را زد که رامش شدم. خوشی‌ کلامش از تنم رفت ، وقتی از ذهنم گذشت که او را با دیگری هم شریکم. نفرت  روی قلبم چادر سیاه انداخت. دوز دلبری‌ام  را بالا می‌بردم چه کسی می‌خواست با من رقابت کند؟ چشمانم را خمار کردم. برای بوییدن و بوسیدن آن رگ برجسته‌ی گلویش بال‌بال می‌زدم. چشم بستم و ریه‌ام را از عطرش پر کردم.
صدایش همیشه آنطور خش داشت، یا من هنوز مست بودم؟
- حسی که با تو دارم و هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم. می‌خوام یه اعترافی کنم...
گفت و نفهمید چه آتشی بر تنم روشن کرد، سرش را کنارم روی بالش گذاشت، آنقدری نزدیک بودیم که در آیینه چشمانش تصویرم را می‌دیدم
قلبم تندتند می‌زد. گوشهایم داغ شده بودند.
خندید ، نفسهایش پخش صورتم شد.
چانه‌اش را به چانه‌ام چسباند چشمانم از هم‌آغوشی نگاهش سیر نمی‌شد که عقب نمی‌کشید. سرش را کمی فاصله داد.
- با اینکه بار اولت نبود، اما من... فکر می‌کنم اولین مردی هستم که ... تا این حد نزدیکت شده.

طرز نگاهش همچون فرمانده‌‌ای بود که اول بار سرزمینی را فتح می‌کرد. قلبم هزار ریشتر لرزید.

نفس عمیقی کشید و خم شد و  دوباره حس شورانگیز در تنم بلوا برپا کرد. تشنه‌ای بودم و برای سیری ولع داشتم، او هم متوجه شده بود که لب چشمه رهایم می‌کرد.

فاصله گرفت و زیر گوشم گفت:
- حالا هم من و نمی‌خوای؟

بزاقم را بلعیدم، هنوز در خلسه‌ی بوسه‌اش دست و پا می‌زدم. می‌خواست از فرصت سواستفاده کند. با دستانم به عقب هلش دادم:
- نه! دوستت ندارم.

اخمی کرد و جواب داد:
- پس کی بود یه ساعت پیش...

حرصم گرفت:
- چی با خودت فکر کردی؟ من آدم آهنی‌ام... احساس ندارم؟ آدم نیستم؟ اینکه بیای سرو گوشم دست بکشی و ... منم زنم، احساس دارم...

- ما مخلص احساس شمام هستیم. منتها ما با هر نفسمون می‌گیم خاطرخواتیم شما ... به روی خودت نمی‌آری.

با کمال خونسردی لبخند زد. چه آتویی دستش داده بودم. خودم را نباختم و گفتم:
- خب! نمی‌خوامت ... زوری که نیست.

- باشه، تو گفتی منم باور کردم، کیه که جلوی عادل باهر طاقت بیاره...

چشمکی زد و ادامه داد:
- قلقت دستم می‌آد، این اولیش بود.

مهر لبهایش روی استخوان ترقوه‌ام و صدای خمارش که گفت:
- اینم مهر عادل باهر...

https://tttttt.me/+sZFE6fGL79w0YTI0
https://tttttt.me/+sZFE6fGL79w0YTI0
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM