رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #آقا_شاه
آقا شاه
نویسنده: آزاده امانی
خلاصه:
من یه دختر کله پزم....خیلیها اعتقاد دارن اینکار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچهست که میخواد هر طور شده در مغازهی من و تخته کنه؛ اما...
https://tttttt.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
نام رمان: #آقا_شاه
آقا شاه
نویسنده: آزاده امانی
خلاصه:
من یه دختر کله پزم....خیلیها اعتقاد دارن اینکار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچهست که میخواد هر طور شده در مغازهی من و تخته کنه؛ اما...
https://tttttt.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
👍38❤7🤣6👎4
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #میخواهم_حوایت_باشم
میخواهم حوایت باشم
نویسنده: شهلا خودی زاده
خلاصه :
دختره پاک دیوونهاس بخاطر اینکه زن پسری که تایید باباش نشه. روز خواستگاری می ره گریم زشت میکنه.ولی نمیدونه محمد از خودش دیوونه تره و با این حال میگه من همین زشت خانوم رو میخوام.
https://tttttt.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نام رمان : #میخواهم_حوایت_باشم
میخواهم حوایت باشم
نویسنده: شهلا خودی زاده
خلاصه :
دختره پاک دیوونهاس بخاطر اینکه زن پسری که تایید باباش نشه. روز خواستگاری می ره گریم زشت میکنه.ولی نمیدونه محمد از خودش دیوونه تره و با این حال میگه من همین زشت خانوم رو میخوام.
https://tttttt.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
👍26👎6❤2😢1
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #آهو
آهو
نویسنده: نوشین گوگوچانی
خلاصه : سرگذشت زندگی آهو جریان دختر بچه ایه که بخاطر خرج خانوادش سر چهارراه کبریت میفروشه..یه روز باعث میشه بتونه وارد عمارتی بشه کارکنه.... پسر ارباب عاشقش میشه.....فقط این نیست
داستان ادامه دارد...
https://tttttt.me/roman_aaho
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نام رمان: #آهو
آهو
نویسنده: نوشین گوگوچانی
خلاصه : سرگذشت زندگی آهو جریان دختر بچه ایه که بخاطر خرج خانوادش سر چهارراه کبریت میفروشه..یه روز باعث میشه بتونه وارد عمارتی بشه کارکنه.... پسر ارباب عاشقش میشه.....فقط این نیست
داستان ادامه دارد...
https://tttttt.me/roman_aaho
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
👍21❤8
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فروش ویلای مستقل در گیلان
۳۴۰ متر زمین
۱۰۰ متر بنا
سربندی ویلایی و بهارخواب
درختان میوه و مرکبات بصورت رویایی
۲ خواب و ۱ پذیرایی
انباری ۱۲ متری در حیاط
حمام و سرویس جدا از هم
سرسبزترین محله و نزدیک به شهر
با قیمت و تخفیف عالی
برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید:
09016958578
۳۴۰ متر زمین
۱۰۰ متر بنا
سربندی ویلایی و بهارخواب
درختان میوه و مرکبات بصورت رویایی
۲ خواب و ۱ پذیرایی
انباری ۱۲ متری در حیاط
حمام و سرویس جدا از هم
سرسبزترین محله و نزدیک به شهر
با قیمت و تخفیف عالی
برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید:
09016958578
👍3
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #نقار
نِــــــــــقار(کینه و نفرت)
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه رمان:
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...
ژانر: #عاشقانه، #درام، مهیج، اجتماعی
https://tttttt.me/+wqWBJeHEyHM2MDY8
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
نام رمان: #نقار
نِــــــــــقار(کینه و نفرت)
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه رمان:
ژالین دختر لجباز، لوند و سرکشی که میخواد از کسی که دوستشو گول زده و بهش تجاوز کرده، انتقام بگیره!پسره رو تا تبریز تعقیب میکنه؛ اما وقتی میفهمه آدم خطرناکیه، خودش فراری میشه و سر از باشگاه بدنسازیای درمیآره که صاحبش، یک پسر جذاب و درعینحال مغرور و عیاشه که با دیدن ژالین میخواد که...
ژانر: #عاشقانه، #درام، مهیج، اجتماعی
https://tttttt.me/+wqWBJeHEyHM2MDY8
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
👍15❤9👎4🤔1
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #چله_نشین_تاریکی
چلهنشین تاریکی
نویسنده: فاطمه غفرانی
خلاصه :
داستان در مورد ی دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و ی آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش اگه اشتباه نکنم به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سالها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه ی جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و...
https://tttttt.me/+lrs467Uo5nQ4M2Y0
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نام رمان : #چله_نشین_تاریکی
چلهنشین تاریکی
نویسنده: فاطمه غفرانی
خلاصه :
داستان در مورد ی دختری به اسم ژرفاست که لیدر توره و ی آقای ایرانی به اسم شهریار که مدت زیادی خارج از ایران زندگی کرده و مدیریت یکی از معروف ترین برند های جواهر دنیا رو به عهده داره. این آقا با هویت خارجی خودش اگه اشتباه نکنم به نام رابرت هیل میاد ایران تا از خانواده پدریش که سالها قبل اون و مادرش رو خیلی آزار و اذیت کردن انتقام بگیره و ژرفا رو به عنوان لیدر انتخاب میکنه و تقریبا دیگه ی جورایی ژرفا میشه دست راستش و همه کاراشو تو ایران راه میندازه بعد ی مدتی هم کم کم اینا عاشق هم میشن و...
https://tttttt.me/+lrs467Uo5nQ4M2Y0
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍28❤10👎2
سلام دوستان
روزهای زمستانیتون بخیر باشه❤️
کسی دندانپزشک یا جراح دهان خوب تو رامسر یا لاهیجان میشناسه؟
روزهای زمستانیتون بخیر باشه❤️
کسی دندانپزشک یا جراح دهان خوب تو رامسر یا لاهیجان میشناسه؟
❤3👍3
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #آشوک
آشوک
نویسنده: سحر مرادی
خلاصه :
ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکیاش را تباه کرده و حالا قرار است جوانیاش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب میزند، اما همبازی کودکیهایش به موقع از راه میرسد تا برای بار دوم، او را از تلهی شرارت پدرش نجات دهد اما... راز یک قصهی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پردهی مصلحت بیرون میافتد و... باید دید زور عشق میچربد یا سیاهی...؟
https://tttttt.me/+_8zuXVGAYqE3NGFk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نام رمان : #آشوک
آشوک
نویسنده: سحر مرادی
خلاصه :
ساره، اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکیاش را تباه کرده و حالا قرار است جوانیاش را هم به تاراج ببرد. کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب میزند، اما همبازی کودکیهایش به موقع از راه میرسد تا برای بار دوم، او را از تلهی شرارت پدرش نجات دهد اما... راز یک قصهی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پردهی مصلحت بیرون میافتد و... باید دید زور عشق میچربد یا سیاهی...؟
https://tttttt.me/+_8zuXVGAYqE3NGFk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍23❤7
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #ریسمان
ریسمان
نویسنده: صبا ترک
خلاصه :
گاهی تنهایی از انسان موجودی میسازد متفاوت از سایرین، اینکه در ذهنت تنها باشی تو را بیش از آن که در واقعیت تنها بمانی آزار میدهد. این مواقع یا باز می مانی و در خود فرو میروی و جا میزنی، یا دست میگیری روی زانوهایت و برای موجودیتت میجنگی.
بستگی دارد زندگی را چگونه ببینی، جهان بینی ات چگونه باشد. برای پونه زندگی نه ملایم که پر از ستیز نقش بست، دخترکی که سعی میکرد، تنهایی مسیر را طی کند البته اگر یونس می گذاشت...
https://tttttt.me/+rsi4gnlE1GRlZDVk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نام رمان : #ریسمان
ریسمان
نویسنده: صبا ترک
خلاصه :
گاهی تنهایی از انسان موجودی میسازد متفاوت از سایرین، اینکه در ذهنت تنها باشی تو را بیش از آن که در واقعیت تنها بمانی آزار میدهد. این مواقع یا باز می مانی و در خود فرو میروی و جا میزنی، یا دست میگیری روی زانوهایت و برای موجودیتت میجنگی.
بستگی دارد زندگی را چگونه ببینی، جهان بینی ات چگونه باشد. برای پونه زندگی نه ملایم که پر از ستیز نقش بست، دخترکی که سعی میکرد، تنهایی مسیر را طی کند البته اگر یونس می گذاشت...
https://tttttt.me/+rsi4gnlE1GRlZDVk
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
👍15❤11
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان : #خون_بوسه
خون بوسه
نویسنده: Masoumeh. M
خلاصه :
دکتر فرنوش فراهانی، جراح جوان و بیپروا، وقتی با زخمی از مافیا روبهرو شد، نمیدانست قلبش در حال جراحی بزرگیست. اصلان توتونچی، مردی با گذشتهای تاریک، فقط یک زخم در بدن نداشت... زخمهایش عمیقتر بودند. عشقشان شکل گرفت، در دل جنگ، گلوله، خیانت. اما پایان آن، چیزی نبود جز مرگ... مرگی که رازهایی را دفن نکرد. حالا، سالها بعد، دختری بازمیگردد. با نگاهی مثل مادرش... و قلبی که بین عشق و انتقام پاره پاره شده. رمانیست از عشق، خون، انتقام و حقیقتهایی که با بوسهای سرخ شروع میشوند...
https://tttttt.me/khounbouseh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نام رمان : #خون_بوسه
خون بوسه
نویسنده: Masoumeh. M
خلاصه :
دکتر فرنوش فراهانی، جراح جوان و بیپروا، وقتی با زخمی از مافیا روبهرو شد، نمیدانست قلبش در حال جراحی بزرگیست. اصلان توتونچی، مردی با گذشتهای تاریک، فقط یک زخم در بدن نداشت... زخمهایش عمیقتر بودند. عشقشان شکل گرفت، در دل جنگ، گلوله، خیانت. اما پایان آن، چیزی نبود جز مرگ... مرگی که رازهایی را دفن نکرد. حالا، سالها بعد، دختری بازمیگردد. با نگاهی مثل مادرش... و قلبی که بین عشق و انتقام پاره پاره شده. رمانیست از عشق، خون، انتقام و حقیقتهایی که با بوسهای سرخ شروع میشوند...
https://tttttt.me/khounbouseh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤6👍5
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نامرمــان: #میرا
میرا
نویسنده: زهرا
ژانر: #عاشقانه #طنز
خلاصه:
آمین دختر شر وشیطونی که عاشق داریوش سلطانیه . کسی که فقط چند سال از پدر آمین کوچکتره و یه پسر بزرگتر از آمین داره. پسری گند اخلاق و دخترباز . باید دید آمین سمت کدومشون بیشتر کشیده میشه 😁.
https://tttttt.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نامرمــان: #میرا
میرا
نویسنده: زهرا
ژانر: #عاشقانه #طنز
خلاصه:
آمین دختر شر وشیطونی که عاشق داریوش سلطانیه . کسی که فقط چند سال از پدر آمین کوچکتره و یه پسر بزرگتر از آمین داره. پسری گند اخلاق و دخترباز . باید دید آمین سمت کدومشون بیشتر کشیده میشه 😁.
https://tttttt.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤20👍7👎2🤔1
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
رمان: #ماه_شعله_ور
ماهِشعلهور🔥
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه:
مهواشایسته وکیل پایهیک دادگستری، یکی از دختران مرموز و بیرحمی که با قتل غیرمنتظره و مرموز پدر و مادرش، کارهای دهشتناکی میکند و زندگیاش پراز معما و راز است! کاملاً از قبل برنامهریزیشده وارد عمارت آصفجاهد، بزرگترین مافیای دارو میشه و آویدجاهد، پسر عیاش و خوشگذرون اونو سمت خودش میکشه و...
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی، مافیایی، معمایی، جنایی، مهیج
https://tttttt.me/+Zy937a5eVnxhYmU0
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
رمان: #ماه_شعله_ور
ماهِشعلهور🔥
نویسنده: نرجسخباره(یاس)
خلاصه:
مهواشایسته وکیل پایهیک دادگستری، یکی از دختران مرموز و بیرحمی که با قتل غیرمنتظره و مرموز پدر و مادرش، کارهای دهشتناکی میکند و زندگیاش پراز معما و راز است! کاملاً از قبل برنامهریزیشده وارد عمارت آصفجاهد، بزرگترین مافیای دارو میشه و آویدجاهد، پسر عیاش و خوشگذرون اونو سمت خودش میکشه و...
ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی، مافیایی، معمایی، جنایی، مهیج
https://tttttt.me/+Zy937a5eVnxhYmU0
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤5👍2🤔1
رمان های آنلاین via @like
💛 @online_romans❤️
نام رمان: #هیژا
هیژا
✍ نویسنده : مهری هاشمی
✨ ژانر : #عاشقانه #انتقامی
📑خلاصه :
ژیار راشد مردی از تبار کُرده که برای حفاظت از مادر و برادرش در مقابل پدر مستبدش به اجبار مجبور به قبول شغل اجدادیشون میشه. شغلی که به جز و مرگ و خون هیچ چیز دیگه ای نداره، طی یک اتفاق واسه نابودیش اقدام به قتلش میکنن که همسر و فرزندش کشته میشن، ژیار به کما میره و بعد از اون داخل یه آسایشگاه روانی بستری میشه با اومدن ماهلین و دیدن ژیار روند داستان شکل میگیره و ادامه...
https://tttttt.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
نام رمان: #هیژا
هیژا
✍ نویسنده : مهری هاشمی
✨ ژانر : #عاشقانه #انتقامی
📑خلاصه :
ژیار راشد مردی از تبار کُرده که برای حفاظت از مادر و برادرش در مقابل پدر مستبدش به اجبار مجبور به قبول شغل اجدادیشون میشه. شغلی که به جز و مرگ و خون هیچ چیز دیگه ای نداره، طی یک اتفاق واسه نابودیش اقدام به قتلش میکنن که همسر و فرزندش کشته میشن، ژیار به کما میره و بعد از اون داخل یه آسایشگاه روانی بستری میشه با اومدن ماهلین و دیدن ژیار روند داستان شکل میگیره و ادامه...
https://tttttt.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
👍7❤4👎1
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
داشت از اون طرف خیابون منو نگاه می کرد...♨️
با همون چشمای روشن لعنتیش که رعشه به جون آدم مینداخت...اونقدر خیره که احساس می کردم نگاهش تا پوست و خونم نفوذ کرد.
شلوار جین و هودی مشکی ای پوشیده بود و با ماسک پارچه ای گوست چهرش رو پوشونده بود و کلاه هودیش هم کشیده بود رو سرش تا شناخته نشه اما من فقط با دیدن چشماش شناختمش...
آب دهنمو بلعیدم و با ترس چند قدم عقب رفتم...با اینکه اون اونطرف خیابون بود اما من احساس ناامنی می کردم، چون...
قبلا بارها تهدیدم کرده بود که نباید از محدوده نظارتش خارج شم...
اوایل که ترکش کرده بودم هر روز بالای صد بار بهم پیام می داد و التماس می کرد که برگردم، که دیگه اذیتم نمی کنه، کنترلم نمی کنه، به زور خودشو بهم تحمیل نمی کنه...
اما وقتی به پیام هاش بی توجهی کردم حرفاش هم کم کم رنگ تهدید گرفت...
می گفت اگه بر نگردم به هرکسی که دوسش دارم آسیب می زنه، کاری میکنه که هیچ جا بهم کار ندن...
و وقتی میدید تهدیداش کارساز نیست دوباره به التماس میوفتاد که برگردم...
به اینکه بدون من نمی تونه زندگی کنه، به اینکه چقدر دلش برام تنگ شده، به اینکه هر لحظه خاطرات شب هامون و لحظات نفسگیر بینمون تو ذهنشه...♨️🔞
و حالا اینجاست با نگاهی تب دار و خشمگین بهم زل زده و حس می کنم هر لحظه ست که بهم حمله کنه و به چنگم بیاره...
در یک تصمیم لحظه ای سریع بر می گردم و به سمت محل کارم فرار می کنم...
حتی بر نمی گردم که ببینم داره دنبالم می کنه یا نه چون صدای دویدنش رو درست پشت سرم به وضوح میشنوم!
وارد سالن رقص میشم و به سمت دفتر مدیریت می دوم، چون صبح زود بود هنوز کسی نیومده بود!
وارد اتاق مدیریت که میشم سریع بر می گردم که درو ببندم و قفل کنم که اون سریع درو با قدرت به جلو هل میده و من رو زمین پرت میشم و در محکم به دیوار میخوره.
با نگاه تاریکش قدم به قدم بهم نزدیک شد و من با ترس همینجوری خودمو روی زمین عقب می کشیدم.
-فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی؟!
بلند شدم و اونقدر عقب رفتم که از پشت به دیوار خوردم و ملتمسانه گفتم:
-دیما...لطفا!
-لطفا چی؟! دست از سرت بردارم؟ تنهات بزارم؟
بهم رسید و منو گوشه دیوار زندانی کرد و مشتش رو محکم کنار سرم به دیوار کوبید و فریاد کشید:
-آشغال منو نادیده میگیری؟! مگه بهت نگفتم هروقت بهت پیام میدم باید جوابمو بدی؟!
-من دیگه نمی خوام برگردم، لطفا بزار زندگیمو کنم...
مکث کرد و با چشمایی که هیچی رو ازش نمی شد خوند نگاهم کرد، بعد با لحن آروم تری گفت:
-چطور می تونی اینقدر عوضی باشه...من به خاطرت عوض شدم، هرچی خواستی در اختیارت گذاشتم، امکانات، ثروت، احترام و...عشقم...
سر تکون دادم و گفتم:
-من عشقت رو نمی خوام...من آزادی می خوام، زندگی خودم رو نه زندگی ای که تو برام ساخته بودی!
یکدفعه یقمو گرفت و محکم پرتم کرد رو میز!
-زندگی خودت رو می خوای ها...بدون من؟!
این رو بلند فریاد زد و ناگهان روی میز بالای تنم خیمه زد و غرید:
-تو یه هرزه سرد و بی احساسی که باید اونقدر کردت که یاد بگیری ازش خوشت بیاد و هر چیزی که به من مربوط میشه رو دوست داشته باشی!!!
این رو گفت و ماسکشو تا بالای لبش بالا کشید و لبام رو وحشیانه به کام گرفت و همزمان دستش روی دکمه شلوارم نشست و...♨️🔞
⚜بنر واقعی♨️♥️
#دارکرمنس
#جنایی
#مافیایی
https://tttttt.me/+-DD0NelpyM8zMmY8
https://tttttt.me/+-DD0NelpyM8zMmY8
دیما مرد بلاروس تباری که معاون پدرخوانده سازمان مافیایی روسیه ست و به یک سازمان توی آمریکا اعزام میشه تا بهشون کمک کنه اما اونجا با دختر سرکش و قوی به نام اونیکس مواجه میشه که حسابی باهاش سر لج و دشمنی داره...
اما چی میشه که دیما به قدری شیفته اونیکس میشه که روش وسواس پیدا میکنه و تنها چیزی که می خواد اینه که اونو به تختش زنجیر کنه و نزاره حتی از کنارش جم بخوره!♨️🔞
https://tttttt.me/+-DD0NelpyM8zMmY8
با همون چشمای روشن لعنتیش که رعشه به جون آدم مینداخت...اونقدر خیره که احساس می کردم نگاهش تا پوست و خونم نفوذ کرد.
شلوار جین و هودی مشکی ای پوشیده بود و با ماسک پارچه ای گوست چهرش رو پوشونده بود و کلاه هودیش هم کشیده بود رو سرش تا شناخته نشه اما من فقط با دیدن چشماش شناختمش...
آب دهنمو بلعیدم و با ترس چند قدم عقب رفتم...با اینکه اون اونطرف خیابون بود اما من احساس ناامنی می کردم، چون...
قبلا بارها تهدیدم کرده بود که نباید از محدوده نظارتش خارج شم...
اوایل که ترکش کرده بودم هر روز بالای صد بار بهم پیام می داد و التماس می کرد که برگردم، که دیگه اذیتم نمی کنه، کنترلم نمی کنه، به زور خودشو بهم تحمیل نمی کنه...
اما وقتی به پیام هاش بی توجهی کردم حرفاش هم کم کم رنگ تهدید گرفت...
می گفت اگه بر نگردم به هرکسی که دوسش دارم آسیب می زنه، کاری میکنه که هیچ جا بهم کار ندن...
و وقتی میدید تهدیداش کارساز نیست دوباره به التماس میوفتاد که برگردم...
به اینکه بدون من نمی تونه زندگی کنه، به اینکه چقدر دلش برام تنگ شده، به اینکه هر لحظه خاطرات شب هامون و لحظات نفسگیر بینمون تو ذهنشه...♨️🔞
و حالا اینجاست با نگاهی تب دار و خشمگین بهم زل زده و حس می کنم هر لحظه ست که بهم حمله کنه و به چنگم بیاره...
در یک تصمیم لحظه ای سریع بر می گردم و به سمت محل کارم فرار می کنم...
حتی بر نمی گردم که ببینم داره دنبالم می کنه یا نه چون صدای دویدنش رو درست پشت سرم به وضوح میشنوم!
وارد سالن رقص میشم و به سمت دفتر مدیریت می دوم، چون صبح زود بود هنوز کسی نیومده بود!
وارد اتاق مدیریت که میشم سریع بر می گردم که درو ببندم و قفل کنم که اون سریع درو با قدرت به جلو هل میده و من رو زمین پرت میشم و در محکم به دیوار میخوره.
با نگاه تاریکش قدم به قدم بهم نزدیک شد و من با ترس همینجوری خودمو روی زمین عقب می کشیدم.
-فکر کردی می تونی از دستم فرار کنی؟!
بلند شدم و اونقدر عقب رفتم که از پشت به دیوار خوردم و ملتمسانه گفتم:
-دیما...لطفا!
-لطفا چی؟! دست از سرت بردارم؟ تنهات بزارم؟
بهم رسید و منو گوشه دیوار زندانی کرد و مشتش رو محکم کنار سرم به دیوار کوبید و فریاد کشید:
-آشغال منو نادیده میگیری؟! مگه بهت نگفتم هروقت بهت پیام میدم باید جوابمو بدی؟!
-من دیگه نمی خوام برگردم، لطفا بزار زندگیمو کنم...
مکث کرد و با چشمایی که هیچی رو ازش نمی شد خوند نگاهم کرد، بعد با لحن آروم تری گفت:
-چطور می تونی اینقدر عوضی باشه...من به خاطرت عوض شدم، هرچی خواستی در اختیارت گذاشتم، امکانات، ثروت، احترام و...عشقم...
سر تکون دادم و گفتم:
-من عشقت رو نمی خوام...من آزادی می خوام، زندگی خودم رو نه زندگی ای که تو برام ساخته بودی!
یکدفعه یقمو گرفت و محکم پرتم کرد رو میز!
-زندگی خودت رو می خوای ها...بدون من؟!
این رو بلند فریاد زد و ناگهان روی میز بالای تنم خیمه زد و غرید:
-تو یه هرزه سرد و بی احساسی که باید اونقدر کردت که یاد بگیری ازش خوشت بیاد و هر چیزی که به من مربوط میشه رو دوست داشته باشی!!!
این رو گفت و ماسکشو تا بالای لبش بالا کشید و لبام رو وحشیانه به کام گرفت و همزمان دستش روی دکمه شلوارم نشست و...♨️🔞
⚜بنر واقعی♨️♥️
#دارکرمنس
#جنایی
#مافیایی
https://tttttt.me/+-DD0NelpyM8zMmY8
https://tttttt.me/+-DD0NelpyM8zMmY8
دیما مرد بلاروس تباری که معاون پدرخوانده سازمان مافیایی روسیه ست و به یک سازمان توی آمریکا اعزام میشه تا بهشون کمک کنه اما اونجا با دختر سرکش و قوی به نام اونیکس مواجه میشه که حسابی باهاش سر لج و دشمنی داره...
اما چی میشه که دیما به قدری شیفته اونیکس میشه که روش وسواس پیدا میکنه و تنها چیزی که می خواد اینه که اونو به تختش زنجیر کنه و نزاره حتی از کنارش جم بخوره!♨️🔞
https://tttttt.me/+-DD0NelpyM8zMmY8
Telegram
⛓اونـیـــکـس⛓
•°•°﷽°•°•
⛓️شیطان واقعی کیه؟
♨️اونی که اداشو در میاره؟
⛓️یا
♨️اونی که ذات واقعیشو...
⛓️پشت نقابی از یک فرشته مقدس...
♨️پنهان میکنه؟!
نویسنده:🌼Lily🌼
پارت گذاری:یک روز در هفته بالای 10 پارت(احتمالی)
⛔کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع می باشد⛔
⛓️شیطان واقعی کیه؟
♨️اونی که اداشو در میاره؟
⛓️یا
♨️اونی که ذات واقعیشو...
⛓️پشت نقابی از یک فرشته مقدس...
♨️پنهان میکنه؟!
نویسنده:🌼Lily🌼
پارت گذاری:یک روز در هفته بالای 10 پارت(احتمالی)
⛔کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع می باشد⛔
❤1
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
دست به دکمه یقه ام بند کرد و آنرا میان انگشتاش غلتاند.
مسیر نگاهم به دستش بود و او بی هیچ انعطافی میان لحنش از بین دندان های به هم فشرده اش ، غرید که :
- دقیقا داشتی با اونپسرعمه آشغالت چه حرفی می زدی که به خودش اجازه داد ، به زن من دست بزنه؟!…چه حرفی می زدین؟!…هان راحیل؟!…چه حرفی می زدین که اشک چشم زن منو به راه انداخت؟!
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
نم اشک درون نگاهم بود و خیرگی چشمان او بین چشمانم رفت و آمد به راه انداخته بود.
- جوابمو بده راحیل…زن منی ، اونوخ چرا لبخندات واسه اونه پدرسکه و اشک چشمت واسه من؟!…چرا راحیل؟!
داد زد و من از شدت ترس چشم بستم.
تمام تنم را رعشه برداشته بود.
دستانش که کمرم را در برگرفت ، ناباور سر بالا گرفتم وچشم گشودم.
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
- حرف بزن راحیل!…حرف بزن تا نرفتم دهنشو سرویس کنم!…حرف بزن تا نزدم فکشو پایین بیارم!…تا اون دستای کثیفش که به دستای تو خورده رو له نکردم…!
صورتش را در بر دستانم گرفتم.
- نزدیکش نشیاااااا…مجتبی عزیز منه!
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
مشتش با داد وحشتناکی به دیوار کنار سر من کوبیده شد.
- نگووووو…نگو اون آشغال عوضی عزیزته…تو عزیز منی ، نگو اون عوضی عزیزته…تا زن منی نگو…تا من بی غیرتو ول نکردی ، نگو…نگو تا نکشتمش…نگو تا نرفتم پارش کنم…نگو به من!
چشم هایم از وحشت بسته شده بود و تمام تنم می لرزید.
لب هایش به لب هایم چسبید و تنم به دیوار کوبیده شد و فهمیدم باید تمام بار خشم این مرد را به دوش بکشم.
او نمی فهمید…نمی فهمید که عزیزترینم ، خودش است…نمی فهمید و همین نافهمی اش ، باعث از دست رفتن من می شد !
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
مسیر نگاهم به دستش بود و او بی هیچ انعطافی میان لحنش از بین دندان های به هم فشرده اش ، غرید که :
- دقیقا داشتی با اونپسرعمه آشغالت چه حرفی می زدی که به خودش اجازه داد ، به زن من دست بزنه؟!…چه حرفی می زدین؟!…هان راحیل؟!…چه حرفی می زدین که اشک چشم زن منو به راه انداخت؟!
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
نم اشک درون نگاهم بود و خیرگی چشمان او بین چشمانم رفت و آمد به راه انداخته بود.
- جوابمو بده راحیل…زن منی ، اونوخ چرا لبخندات واسه اونه پدرسکه و اشک چشمت واسه من؟!…چرا راحیل؟!
داد زد و من از شدت ترس چشم بستم.
تمام تنم را رعشه برداشته بود.
دستانش که کمرم را در برگرفت ، ناباور سر بالا گرفتم وچشم گشودم.
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
- حرف بزن راحیل!…حرف بزن تا نرفتم دهنشو سرویس کنم!…حرف بزن تا نزدم فکشو پایین بیارم!…تا اون دستای کثیفش که به دستای تو خورده رو له نکردم…!
صورتش را در بر دستانم گرفتم.
- نزدیکش نشیاااااا…مجتبی عزیز منه!
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
مشتش با داد وحشتناکی به دیوار کنار سر من کوبیده شد.
- نگووووو…نگو اون آشغال عوضی عزیزته…تو عزیز منی ، نگو اون عوضی عزیزته…تا زن منی نگو…تا من بی غیرتو ول نکردی ، نگو…نگو تا نکشتمش…نگو تا نرفتم پارش کنم…نگو به من!
چشم هایم از وحشت بسته شده بود و تمام تنم می لرزید.
لب هایش به لب هایم چسبید و تنم به دیوار کوبیده شد و فهمیدم باید تمام بار خشم این مرد را به دوش بکشم.
او نمی فهمید…نمی فهمید که عزیزترینم ، خودش است…نمی فهمید و همین نافهمی اش ، باعث از دست رفتن من می شد !
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
https://tttttt.me/+cKE5kxDNzoswYzZk
Telegram
هانیهوطنخواه|رمان ۲۸ گرم
رمان #۲۸_گرم
پارت گذاری : ۳ پارت در هفته
نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا»
نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و…
عیارسنج فایل رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است
پارت گذاری : ۳ پارت در هفته
نویسنده : هانیه وطن خواه « شازده کوچولوی نودهشتیا»
نویسنده رمان بگذار آمین دعایت باشم،طلاها و…
عیارسنج فایل رمان #گلوگاه و #ماز در کانال موجود است
Forwarded from 🩵بنر اخلاقی ⱽᵃʳᵉˢʰ🩵
من برکه هستم، دختر کوچولوی هورنی و موقرمزی که تو 22 سالگی به زور بابام با یه مرد مذهبی معتقد ازدواج کردم، چون عقیم بود هیچوقت باهام نخوابید و بجاش مجبورم کرد با ivf اسپرمای داداششو توم بکارن تا حامله شم اما داداش لات و کله خرابش برای حامله کردنم واسه شوهرم شرط گذاشت تا باهام #سک*س کنه و وقتی دخترونگیم رو برادرشوهرم گرفت ...
https://tttttt.me/+c3RnYxPBAC8zNDdk
https://tttttt.me/+c3RnYxPBAC8zNDdk