آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد،
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور بهرویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی
که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون_سای اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش
می چمد در آن
پادشاه فصل ها
پائیز
#مهدی_اخوان_ثالث
پانوشت:
باغ در این شعر میتواند استعاره از ایران باشد
https://telegram.me/nimaasakk
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد،
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور بهرویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی
که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون_سای اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش
می چمد در آن
پادشاه فصل ها
پائیز
#مهدی_اخوان_ثالث
پانوشت:
باغ در این شعر میتواند استعاره از ایران باشد
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و
بی خویشتنم
پوپکم! آهوکم!
تا جنون
فاصلهای نیست از اینجا که منم…!
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
از جهان دورم و
بی خویشتنم
پوپکم! آهوکم!
تا جنون
فاصلهای نیست از اینجا که منم…!
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
Forwarded from اتچ بات
«بده ... بدبد ... چه امیدی؟ چه ایمانی؟ »
«کَرَک جان! خوب میخوانی
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد.
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولیکن دل به غم مسپار
کَرَک جان! بندهی دم باش ...
«بده ... بدبد... ره هر پیک و پیغام و خبر بسته ست
نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .
قفس تنگ است و در بسته ست... »
«کَرَک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت
من این آواز تلخت را ... »
«بده ... بدبد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آوازِ جفتِ تشنه ی پیوند ... »
«من این غمگین سرودت را
هم آوازِ پرستوهایِ آهِ خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد... »
«بده ... بدبد ... چه پیوندی؟ چه پیمانی؟... »
«کرک جان! خوب میخوانی.
خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانهای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی »
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
«کَرَک جان! خوب میخوانی
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد.
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولیکن دل به غم مسپار
کَرَک جان! بندهی دم باش ...
«بده ... بدبد... ره هر پیک و پیغام و خبر بسته ست
نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .
قفس تنگ است و در بسته ست... »
«کَرَک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت
من این آواز تلخت را ... »
«بده ... بدبد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آوازِ جفتِ تشنه ی پیوند ... »
«من این غمگین سرودت را
هم آوازِ پرستوهایِ آهِ خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد... »
«بده ... بدبد ... چه پیوندی؟ چه پیمانی؟... »
«کرک جان! خوب میخوانی.
خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانهای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی »
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
attach 📎
ما چون دو دریچه، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما ... آه
بیش از شب و روز تیر و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خستهست
زیرا یكی از دریچهها بستهست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرین به سفر، كه هر چه كرد او كرد
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما ... آه
بیش از شب و روز تیر و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خستهست
زیرا یكی از دریچهها بستهست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرین به سفر، كه هر چه كرد او كرد
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
از آتشِ دل، شب همه شب بیدارم
چون شمع، زٍ شعله، تاج بر سر دارم
از روز، دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
چون شمع، زٍ شعله، تاج بر سر دارم
از روز، دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
تو را با غیر میبینم، صدایم در نمیآید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
شبان آهسته می گریم که شاید کم شود دردم
تحمل میرود اما شب غم سر نمیآید
توانم وصفِ مرگِ جور و صد دشوارتر ز آن، لیک
چه گویم جور هجرت؟ چون به گفتن در نمیآید
چه سود از شرح این دیوانگیها، بیقراریها؟
تو مه، بیمهری و حرف من ات باور نمیآید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور، ای زلف!
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمیآید
فِراق از عمرِ من می کاهد ای نامهربان! رحمی
خدا را از چه بر من رحم ات ای کافر نمیآید ؟
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
شبان آهسته می گریم که شاید کم شود دردم
تحمل میرود اما شب غم سر نمیآید
توانم وصفِ مرگِ جور و صد دشوارتر ز آن، لیک
چه گویم جور هجرت؟ چون به گفتن در نمیآید
چه سود از شرح این دیوانگیها، بیقراریها؟
تو مه، بیمهری و حرف من ات باور نمیآید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور، ای زلف!
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمیآید
فِراق از عمرِ من می کاهد ای نامهربان! رحمی
خدا را از چه بر من رحم ات ای کافر نمیآید ؟
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
من این آزرده جان را میشناسم خوب
درین جادو شبِ پوشیده از برگِ گلِ کوکب
دلم -دیوانه- بودن با تو را میخواست
سروش آوازها میخواند، مسحورِ شکوهِ شب
ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب
شنودن با تو را میخواست
به حسرت آنچنان میگفت از آن شبهای رویایی
که پنداری نبیند هیچ از این شبها
خوشا میگفت، با ناخوشترین احوال، سر در چاه تنهایی:
خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شبها!
که ما در بیشههای سبز گیلان میخرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسونِ شبِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه میدیدیم
و اما بیخبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه؟
و پیش از نیمشب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟
چرا که در دل ما آفتاب بیزوالی روز و شب میتافت
و در ما بود و گردِ ما
طوافِ کهکشانها و مدارِ اختران روشنِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوعِ طلعتِ روشنترین کوکب
خوشا آن نازنین شبها
و آن شبگردی و شب زندهداریهای دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثارِ ابرهای عابرِ خاموش
و گلبارانِ کوکبها
و کوکبها
و کوکب ها ...
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
درین جادو شبِ پوشیده از برگِ گلِ کوکب
دلم -دیوانه- بودن با تو را میخواست
سروش آوازها میخواند، مسحورِ شکوهِ شب
ولی مسکین دلم، انگشت خاموشی نِهان بر لب
شنودن با تو را میخواست
به حسرت آنچنان میگفت از آن شبهای رویایی
که پنداری نبیند هیچ از این شبها
خوشا میگفت، با ناخوشترین احوال، سر در چاه تنهایی:
خوشا، دیگر خوشا، آن نازنین شبها!
که ما در بیشههای سبز گیلان میخرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسونِ شبِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه میدیدیم
و اما بیخبر بودیم، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه؟
و پیش از نیمشب، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره، یا ظهر زحل همراه؟
چرا که در دل ما آفتاب بیزوالی روز و شب میتافت
و در ما بود و گردِ ما
طوافِ کهکشانها و مدارِ اختران روشنِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوعِ طلعتِ روشنترین کوکب
خوشا آن نازنین شبها
و آن شبگردی و شب زندهداریهای دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثارِ ابرهای عابرِ خاموش
و گلبارانِ کوکبها
و کوکبها
و کوکب ها ...
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
چاووشی
بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پرگوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند، ما هم راه خود را میکنیم آغاز
سه ره پیداست…
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر برکنی غوغا، وگر سر درکشی آرام
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ «هر کجا» آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز بهسوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام
سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبه بیغم
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و میرقصید دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولی
و اکنون میزند با ساغر مکنیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشتِ بیخداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
بهسوی سرزمینهایی که دیدارش
بهسان شعلهی آتش
دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهی بیدار
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیزِ نقبآسایِ زهراندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهی با پردههای تار
و میپرسد صدایش نالهای بینور:
– «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشارِ گرم دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست
صدایی نیست الاّ پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر
به امّیدی که نوشد از هوای تازهی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد…»
وز آنجا میرود بیرون، بهسوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالتبار
بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفهی با پردههای تار:
– «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر بهدردآلودهی مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
کجا؟ هرجا که پیش آید
بدانجایی که میگویند خورشیدِ غروب ما
زند بر پردهی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر
کجا؟ هرجا که پیش آید
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان
و در آن چشمههایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورینبال شعر از آن
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کزآن گل کاغذین روید؟»
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست
کجا؟ هرجا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلیزن، ز سیلیخور
وزین تصویرِ بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمر با سوط بیرحم خشایَرشا
زند دیوانهوار، امّا نه بر دریا
به گردهی من، به رگهای فسردهی من
به زندهی تو، به مردهی من
بیا تا راه بسپاریم
بهسوی سبزهزارانی که نه کس کِشته ندْروده
بهسوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزهست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخملگونه دریا
میاندازیم زورقهای خود را چون کُلِ بادام
و مرغان سپیدِ بادبانها را میآموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خستهخاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...
#مهدی_اخوان_ثالث
پانوشت:
نشیط = بانشاط، شادمان
سوط = تازیانه، شلاق
کُلِ بادام = پوست بادام
مک نیس = شاعر و نمایشنامه نویس ایرلندی
تاراس بولبا = رمانی از نیکلای گوگول نویسنده روسی، تاراس نام شخصیت اصلی رمان است که در جنگ با لهستانی ها اسیر و زنده زنده در آتش سوزانده می شود
https://telegram.me/nimaasakk
بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پرگوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند، ما هم راه خود را میکنیم آغاز
سه ره پیداست…
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر برکنی غوغا، وگر سر درکشی آرام
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ «هر کجا» آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز بهسوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام
سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبه بیغم
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و میرقصید دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولی
و اکنون میزند با ساغر مکنیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشتِ بیخداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
بهسوی سرزمینهایی که دیدارش
بهسان شعلهی آتش
دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهی بیدار
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیزِ نقبآسایِ زهراندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهی با پردههای تار
و میپرسد صدایش نالهای بینور:
– «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشارِ گرم دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست حتی از نگاه مردهای هم ردپایی نیست
صدایی نیست الاّ پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر
به امّیدی که نوشد از هوای تازهی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد…»
وز آنجا میرود بیرون، بهسوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالتبار
بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفهی با پردههای تار:
– «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر بهدردآلودهی مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟»
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
کجا؟ هرجا که پیش آید
بدانجایی که میگویند خورشیدِ غروب ما
زند بر پردهی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر
کجا؟ هرجا که پیش آید
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان
و در آن چشمههایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورینبال شعر از آن
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کزآن گل کاغذین روید؟»
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست
کجا؟ هرجا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلیزن، ز سیلیخور
وزین تصویرِ بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمر با سوط بیرحم خشایَرشا
زند دیوانهوار، امّا نه بر دریا
به گردهی من، به رگهای فسردهی من
به زندهی تو، به مردهی من
بیا تا راه بسپاریم
بهسوی سبزهزارانی که نه کس کِشته ندْروده
بهسوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزهست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخملگونه دریا
میاندازیم زورقهای خود را چون کُلِ بادام
و مرغان سپیدِ بادبانها را میآموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خستهخاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...
#مهدی_اخوان_ثالث
پانوشت:
نشیط = بانشاط، شادمان
سوط = تازیانه، شلاق
کُلِ بادام = پوست بادام
مک نیس = شاعر و نمایشنامه نویس ایرلندی
تاراس بولبا = رمانی از نیکلای گوگول نویسنده روسی، تاراس نام شخصیت اصلی رمان است که در جنگ با لهستانی ها اسیر و زنده زنده در آتش سوزانده می شود
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
-نزدیک دیواری که بر آن تکیه میزد بیشتر شبها-
با خاطر خود مینشست و ساز می زد مرد
و موجهای زیر و اوج نغمههای او
چون مشتی افسون در فضای شب رها میشد؛
من خوب میدیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه میرفتند.
احوالشان از خستگی میگفت، اما هیچ یک چیزی نمیگفتند.
خاموش و غمگین کوچ میکردند.
افتان و خیزان ، بیشتر با پشتهای خم،
فرسوده زیر پشتوارهی سرنوشتی شوم و بی حاصل،
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعههای خلقت را
همراه میبردند.
من خوب میدیدم که بیشک از چگور او
میآمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او.
بس کن خدا را، ای چگوری! بس!
ساز تو وحشتناک و غمگین است
هر پنجه کانجا می خرامانی
بر پردههای آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر میافکنی، این است
کهم تاب و آرامِ شنیدن نیست
این است.
در این چگور پیر تو، ای مرد! پنهان کیست؟
روح کدامین دردمند آیا
در آن حصار تنگ زندانیست؟
با من بگو ای بینوای دوره گرد، آخر
با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیین است؟
گوید چگوری: این نه آواز است، نفرین است.
آوارهای آواز او چون نوحه یا چون نالهای از گور
گوری ازین عهد سیهدل دور
اینجاست
تو چون شناسی، این
روح سیهپوش قبیلهی ماست.
از قتل عام هولناک قرنها جسته،
آزرده و خسته،
دیریست در این کنج حسرت مأمنی جُسته.
گاهی که بیند زخمهای دمساز و باشد پنجهای همدرد
خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته.»
اینک چگوری لحظهای خاموش میماند
و آنگاه میخواند:
«شو تا به شوگیر، ای خدا! بر کوهساران
میباره بارون، ای خدا! می باره بارون
از خان خانان ای خدا! سردار بجنورد
من شِکوه دارم ای خدا! دل زار و زارون
آتش گرفتم ای خدا! آتش گرفتم
شش تا جوونم، ای خدا! شد تیر بارون
ابر بهارون ای خدا! بر کو(ه) نباره
بر من بباره، ای خدا! دل لاله زارون»
بس کن خدا را، بیخودم کردی
من در چگور تو صدای گریهی خود را شنیدم باز.
من میشناسم این صدای گریهی من بود.
بی اعتنا با من
مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه و اشباح
در راه و رفتارش.
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
-نزدیک دیواری که بر آن تکیه میزد بیشتر شبها-
با خاطر خود مینشست و ساز می زد مرد
و موجهای زیر و اوج نغمههای او
چون مشتی افسون در فضای شب رها میشد؛
من خوب میدیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه میرفتند.
احوالشان از خستگی میگفت، اما هیچ یک چیزی نمیگفتند.
خاموش و غمگین کوچ میکردند.
افتان و خیزان ، بیشتر با پشتهای خم،
فرسوده زیر پشتوارهی سرنوشتی شوم و بی حاصل،
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعههای خلقت را
همراه میبردند.
من خوب میدیدم که بیشک از چگور او
میآمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او.
بس کن خدا را، ای چگوری! بس!
ساز تو وحشتناک و غمگین است
هر پنجه کانجا می خرامانی
بر پردههای آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر میافکنی، این است
کهم تاب و آرامِ شنیدن نیست
این است.
در این چگور پیر تو، ای مرد! پنهان کیست؟
روح کدامین دردمند آیا
در آن حصار تنگ زندانیست؟
با من بگو ای بینوای دوره گرد، آخر
با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیین است؟
گوید چگوری: این نه آواز است، نفرین است.
آوارهای آواز او چون نوحه یا چون نالهای از گور
گوری ازین عهد سیهدل دور
اینجاست
تو چون شناسی، این
روح سیهپوش قبیلهی ماست.
از قتل عام هولناک قرنها جسته،
آزرده و خسته،
دیریست در این کنج حسرت مأمنی جُسته.
گاهی که بیند زخمهای دمساز و باشد پنجهای همدرد
خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته.»
اینک چگوری لحظهای خاموش میماند
و آنگاه میخواند:
«شو تا به شوگیر، ای خدا! بر کوهساران
میباره بارون، ای خدا! می باره بارون
از خان خانان ای خدا! سردار بجنورد
من شِکوه دارم ای خدا! دل زار و زارون
آتش گرفتم ای خدا! آتش گرفتم
شش تا جوونم، ای خدا! شد تیر بارون
ابر بهارون ای خدا! بر کو(ه) نباره
بر من بباره، ای خدا! دل لاله زارون»
بس کن خدا را، بیخودم کردی
من در چگور تو صدای گریهی خود را شنیدم باز.
من میشناسم این صدای گریهی من بود.
بی اعتنا با من
مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه و اشباح
در راه و رفتارش.
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
چون درختی در صَمیمِ سرد و بیابرِ زمستانی،
هر چه برگم بود و بارم بود؛
هر چه از فرّ بلوغ گرم تابستان و
میراثِ بهارم بود؛
هر چه یاد و یادگارم بود؛
ریختهست.
چون درختی در زمستانم.
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اکنون هیچ مرغِ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم، آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش،
با امید روزهای سبز آینده،
خواهدم این سوی و آن سو خَست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیریست،
هر چه بودم یاد و بودم برگ:
یادِ با نرمک نسیمی چون نمازِ شعلهی بیمار لرزیدن
برگِ چونان صخرهی کرّی نلرزیدن.
یادِ رنج از دستهای منتظر بردن؛
برگِ از اشک و نگاه و ناله آزردن.
ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.
هرگز و هرگز،
بر بیابان غریبِ من،
منگر و منگر.
سایهی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، خوشتر.
بیم دارم کز نسیمِ ساحرِ ابریشمین تو،
تکمهی سبزی برویَد باز،
بر پیراهنِ خشک و کبودِ من.
همچنان بگذار
تا درودِ دردناکِ اندُهان مانَد سرودِ من
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
هر چه برگم بود و بارم بود؛
هر چه از فرّ بلوغ گرم تابستان و
میراثِ بهارم بود؛
هر چه یاد و یادگارم بود؛
ریختهست.
چون درختی در زمستانم.
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اکنون هیچ مرغِ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم، آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش،
با امید روزهای سبز آینده،
خواهدم این سوی و آن سو خَست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیریست،
هر چه بودم یاد و بودم برگ:
یادِ با نرمک نسیمی چون نمازِ شعلهی بیمار لرزیدن
برگِ چونان صخرهی کرّی نلرزیدن.
یادِ رنج از دستهای منتظر بردن؛
برگِ از اشک و نگاه و ناله آزردن.
ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.
هرگز و هرگز،
بر بیابان غریبِ من،
منگر و منگر.
سایهی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، خوشتر.
بیم دارم کز نسیمِ ساحرِ ابریشمین تو،
تکمهی سبزی برویَد باز،
بر پیراهنِ خشک و کبودِ من.
همچنان بگذار
تا درودِ دردناکِ اندُهان مانَد سرودِ من
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
در این صبح اهورایی
سپهر ژرفِ روشن، خاطری آسوده را ماند
و شهرِ خیسِ خواب آلود
خمیده زیر آوارِ گناهان، چنبری فرسوده را ماند
صباحِ روشنِ آدینه ای شاد است
و آرامک نسیمی شسته و نمناک
وَزَد نرم و نوازد گرم
به لذت، گیسوی زرتارِ این صبحِ بهشتی را.
نسیمی آنچُنان کز لطف
به شرمِ حوری و نازِ پری ماند.
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
سپهر ژرفِ روشن، خاطری آسوده را ماند
و شهرِ خیسِ خواب آلود
خمیده زیر آوارِ گناهان، چنبری فرسوده را ماند
صباحِ روشنِ آدینه ای شاد است
و آرامک نسیمی شسته و نمناک
وَزَد نرم و نوازد گرم
به لذت، گیسوی زرتارِ این صبحِ بهشتی را.
نسیمی آنچُنان کز لطف
به شرمِ حوری و نازِ پری ماند.
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
سبز
با تو ديشب تا كجا رفتم
تا خدا، وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمیگويم ملايك بال در بالم شنا كردند
من نمیگويم كه باران طلا آمد
با تو ليك ای عطر سبز سايهپرورده
ای پری كه باد میبردت
از چمنزارِ حريرِ پُرگلِ پرده
تا حريم سايههای سبز
تا بهار سبزههای عطر
تا دياری كه غريبیهاش میآمد به چشمم آشنا، رفتم.
پا به پای تو كه میبردی مرا با خويش
_همچنان كز خويش و بیخويشی_
در ركاب تو كه میرفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سرّ و سرود و هوش و حيرانی
سوی اقصا مرزهای دور
-تو قصيل اسب بیآرام من، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق، زُمردين زنجير زهر مهربان من-
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم.
غرفههای خاطرم پُر چشمك نور و نوازشها
موجساران زير پايم رامتر پُل بود
شكرها بود و شكايتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگينیِ بودن
و سبكبالیِ بخشودن
تا ترازويی كه يكسان بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوی بیچرا رفتم.
شكر پر اشكم نثارت باد!
خانهات آباد، ای ويرانیِ سبزِ عزيزِ من
ای زبرجدگون نگينِ خاتمت بازيچهی هر باد!
تا كجا بردی مرا ديشب؟
با تو ديشب تا كجا رفتم؟
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
با تو ديشب تا كجا رفتم
تا خدا، وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمیگويم ملايك بال در بالم شنا كردند
من نمیگويم كه باران طلا آمد
با تو ليك ای عطر سبز سايهپرورده
ای پری كه باد میبردت
از چمنزارِ حريرِ پُرگلِ پرده
تا حريم سايههای سبز
تا بهار سبزههای عطر
تا دياری كه غريبیهاش میآمد به چشمم آشنا، رفتم.
پا به پای تو كه میبردی مرا با خويش
_همچنان كز خويش و بیخويشی_
در ركاب تو كه میرفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سرّ و سرود و هوش و حيرانی
سوی اقصا مرزهای دور
-تو قصيل اسب بیآرام من، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق، زُمردين زنجير زهر مهربان من-
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم.
غرفههای خاطرم پُر چشمك نور و نوازشها
موجساران زير پايم رامتر پُل بود
شكرها بود و شكايتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگينیِ بودن
و سبكبالیِ بخشودن
تا ترازويی كه يكسان بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوی بیچرا رفتم.
شكر پر اشكم نثارت باد!
خانهات آباد، ای ويرانیِ سبزِ عزيزِ من
ای زبرجدگون نگينِ خاتمت بازيچهی هر باد!
تا كجا بردی مرا ديشب؟
با تو ديشب تا كجا رفتم؟
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
نماز
باغ بود و دره- چشماندازِ پُر مهتاب
ذاتها با سایههای خود هماندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من – بیدار و چشم عالمی در خواب.
نه صدایی جز صدای رازهای شب
و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ،
و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست)
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه میآمد
آب
یا نه، چه میرفت؛ هم زان سان که حافظ گفت، عمر تو.
با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم
مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، اما لحظهی پاک و عزیزی بود.
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنمآجین سبزفرشِ باغ هم گسترده سجاده.
قبله گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفتوگو شوریدهی مستی
- مستم ودانم که هستم من-
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
باغ بود و دره- چشماندازِ پُر مهتاب
ذاتها با سایههای خود هماندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من – بیدار و چشم عالمی در خواب.
نه صدایی جز صدای رازهای شب
و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ،
و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست)
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه میآمد
آب
یا نه، چه میرفت؛ هم زان سان که حافظ گفت، عمر تو.
با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم
مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، اما لحظهی پاک و عزیزی بود.
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنمآجین سبزفرشِ باغ هم گسترده سجاده.
قبله گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفتوگو شوریدهی مستی
- مستم ودانم که هستم من-
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
آنگاه پس از تندر
اما نمیدانی چه شبهایی سحر کردم
بیآنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم بُرد
هرگز نشد کاید به سویم هالهای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان است
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن
با زخمههای دمبهدم کاهِ نفسهایش
افسانههای نوبت خود را
در ساز این میرندهتن غمناک مینالد
وین کیست؟ کفتاری زِ گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهی مدفون
بیاعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک میمالد
آنگه دو دست مردهی پی کرده از آرنج
از روبرو میآید و رگباری از سیلی
من میگریزم سوی درهایی که میبینم
بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
از کیست
تا میرسم در را به رویم کیپ میبندد
آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
قهقاه میخندد
وان بستهدرها را نشانم میدهد با مُهر و موم پنجهی خونین
سبابهاش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم میپرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخندِ صبحِ فردایی
این کودک گریان زِ هولِ سهمگینکابوس
تسکین نمییابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانهی همسایه میدیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشتِ بام خانهمان، روی گلیم تیره و تاری
با پیردُختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد، غرق عرصهی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
اندیشهام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پُرغرور و تیزگامش را
در حملههای گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هولِ مجهولی
دایم دلم بر خویش میلرزید
گویی خیانت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش میلرزید
در لحظههای آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنجِ بی؛ پایان و پیروزی
زد زیرقهقاهی که پُشتم را به هم لرزاند
گویا مرا هم پارهای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب میدیدم
او گفت: این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم.
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهی کرد، میدانم
پوشیده میخندند با هم پیرفرزینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندهی اینان
آنگاه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کآنسوتَرَک تکرار میکرد آنچه او میگفت
با لهجهی بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، می دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مردهای را از میان کُشتهها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پرهیب هایل لکهابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه میبینم
ترکید تندر، تَرق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جَرجَر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خونآلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهرههای شِکّرین ، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن، مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جَرجَر بود و ضجهی ناودانها بود
و سقفهایی که فرو میریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان میشد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه میکرد ابر
من خیس و خوابآلود
بغضم در گلو، چتری که دارد میگشاید چنگ
انگار بر من گریه میکرد ابر
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
اما نمیدانی چه شبهایی سحر کردم
بیآنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم بُرد
هرگز نشد کاید به سویم هالهای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان است
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن
با زخمههای دمبهدم کاهِ نفسهایش
افسانههای نوبت خود را
در ساز این میرندهتن غمناک مینالد
وین کیست؟ کفتاری زِ گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهی مدفون
بیاعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک میمالد
آنگه دو دست مردهی پی کرده از آرنج
از روبرو میآید و رگباری از سیلی
من میگریزم سوی درهایی که میبینم
بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
از کیست
تا میرسم در را به رویم کیپ میبندد
آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
قهقاه میخندد
وان بستهدرها را نشانم میدهد با مُهر و موم پنجهی خونین
سبابهاش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم میپرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخندِ صبحِ فردایی
این کودک گریان زِ هولِ سهمگینکابوس
تسکین نمییابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانهی همسایه میدیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشتِ بام خانهمان، روی گلیم تیره و تاری
با پیردُختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد، غرق عرصهی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
اندیشهام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پُرغرور و تیزگامش را
در حملههای گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هولِ مجهولی
دایم دلم بر خویش میلرزید
گویی خیانت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش میلرزید
در لحظههای آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنجِ بی؛ پایان و پیروزی
زد زیرقهقاهی که پُشتم را به هم لرزاند
گویا مرا هم پارهای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب میدیدم
او گفت: این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم.
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهی کرد، میدانم
پوشیده میخندند با هم پیرفرزینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندهی اینان
آنگاه اشارت کرد سوی طوطی زردی
کآنسوتَرَک تکرار میکرد آنچه او میگفت
با لهجهی بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، می دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مردهای را از میان کُشتهها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پرهیب هایل لکهابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه میبینم
ترکید تندر، تَرق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جَرجَر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خونآلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهرههای شِکّرین ، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن، مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جَرجَر بود و ضجهی ناودانها بود
و سقفهایی که فرو میریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان میشد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه میکرد ابر
من خیس و خوابآلود
بغضم در گلو، چتری که دارد میگشاید چنگ
انگار بر من گریه میکرد ابر
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
#فطریه
بگیر فطرهام، اما مخور برادر جان
که من در این رمضان قوتِ غالبم غم بود
#مهدی_اخوان_ثالث
در هر رمضان فرصت من کم بودهست
این رحمتِ وارفته، محرّم بودهست
از فطریهام مستحقی شاد نشد
عمریست که قوت غالبم غم بودهست
#اصغر_عظیمی_مهر
عمریست قوت غالب من اشکِ روضه است
با نرخ عشق فطریهام را حساب کن
#صهبا_رحیمی
شهد لبهای نگارم گشته قوت غالبم
من چگونه فطریه باید بپردازم خدا؟
گفتهای باشد روا بر مستمندان فطریه
من گدای کوی یارم، میشود بر من روا؟
#سید_مسیح_شاهچراغ
من که جای خوردن افطار میبوسم تو را
ماندهام فطریهام گندم بُوَد یا نیشکر؟
#سعید_صاحبعلم
میدهم فطريه امسال دو كندوى عسل
بسكه بوسيدهام اين ماه لب لعل تو را
#مهدى_خداپرست
زکاتِ فطره یقیناً «انار» خواهم داد
که قوت غالبِ امسال من لبانت بود
#کاظم_ذبیحی_نژاد
گذشتآنروزها،شبها،کهمیزدخندهدرگوشم
دلیدرآتشافکندمکهبُرد ازجانوتنهوشم
شراب ارغوانی میشود فطریه ام، امسال
کهیکماهاستمهمانِلبیمستوقدحنوشم!
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
بگیر فطرهام، اما مخور برادر جان
که من در این رمضان قوتِ غالبم غم بود
#مهدی_اخوان_ثالث
در هر رمضان فرصت من کم بودهست
این رحمتِ وارفته، محرّم بودهست
از فطریهام مستحقی شاد نشد
عمریست که قوت غالبم غم بودهست
#اصغر_عظیمی_مهر
عمریست قوت غالب من اشکِ روضه است
با نرخ عشق فطریهام را حساب کن
#صهبا_رحیمی
شهد لبهای نگارم گشته قوت غالبم
من چگونه فطریه باید بپردازم خدا؟
گفتهای باشد روا بر مستمندان فطریه
من گدای کوی یارم، میشود بر من روا؟
#سید_مسیح_شاهچراغ
من که جای خوردن افطار میبوسم تو را
ماندهام فطریهام گندم بُوَد یا نیشکر؟
#سعید_صاحبعلم
میدهم فطريه امسال دو كندوى عسل
بسكه بوسيدهام اين ماه لب لعل تو را
#مهدى_خداپرست
زکاتِ فطره یقیناً «انار» خواهم داد
که قوت غالبِ امسال من لبانت بود
#کاظم_ذبیحی_نژاد
گذشتآنروزها،شبها،کهمیزدخندهدرگوشم
دلیدرآتشافکندمکهبُرد ازجانوتنهوشم
شراب ارغوانی میشود فطریه ام، امسال
کهیکماهاستمهمانِلبیمستوقدحنوشم!
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
شب که پرده میکشد تيره بر کرانهها
تيره روزتر کسيم، ما در اين ميانهها
مرغ خُرد و خستهایم، بال و دل شکستهایم
ای سَحَر بگو کجاست، ایمنآشیانهها؟
گم شدند همرهان در سراب هيچ و پوچ
جستوجو کجا کنيم در پی نشانهها؟
میکِشند و میکُشند هر کجا نفسکِشیست
بوق فتح میدمند بعد در رسانهها!
با چه میدهد فریب، اهرمن تو و مرا
ای حقیقت بزرگ! تف بر این فسانهها!
جنگ ابلهانهای بود و نوحهاش کریه
من که خوشتر آیَدَم شادی ترانهها
شعله سرزند هنوز، اين کران و آن کران
ابر بیکران نکرد رحمتی به لانه ها
زير آسمان کسی ايمن از بلا نماند
وای ما بر اين زمين! زير آسمانهها
ای اميد نااميد! با چه میدهی نويد
خويش را و خلق را، چنگ يا چغانهها؟
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
تيره روزتر کسيم، ما در اين ميانهها
مرغ خُرد و خستهایم، بال و دل شکستهایم
ای سَحَر بگو کجاست، ایمنآشیانهها؟
گم شدند همرهان در سراب هيچ و پوچ
جستوجو کجا کنيم در پی نشانهها؟
میکِشند و میکُشند هر کجا نفسکِشیست
بوق فتح میدمند بعد در رسانهها!
با چه میدهد فریب، اهرمن تو و مرا
ای حقیقت بزرگ! تف بر این فسانهها!
جنگ ابلهانهای بود و نوحهاش کریه
من که خوشتر آیَدَم شادی ترانهها
شعله سرزند هنوز، اين کران و آن کران
ابر بیکران نکرد رحمتی به لانه ها
زير آسمان کسی ايمن از بلا نماند
وای ما بر اين زمين! زير آسمانهها
ای اميد نااميد! با چه میدهی نويد
خويش را و خلق را، چنگ يا چغانهها؟
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
موجها خوابيدهاند، آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمههای شعلهور خشكيدهاند
آبها از آسيا افتاده است
در مزارآباد شهر بیتپش
وای جغدی هم نمیآيد به گوش
دردمندان، بیخروش و بیفغان
خشمناكان، بیفغان و بیخروش
آهها در سينهها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زيرِ بالها
در سكوت جاودان مدفون شدهست
هر چه غوغا بود و قيل و قالها
آب ها از آسيا افتاده است
دارها برچيده، خونها شستهاند
جای رنج و خشم و عصيان بوتهها
پشكبنهای پليدی رُستهاند
مشتهای آسمانكوب قوی
واشدهست و گونهگون رسوا شدهست
يا نهان سيلیزنان، يا آشكار
كاسهی پست گداییها شدهست
خانه خالی بود و خوان، بی آب و نان
وآنچه بود، آش دهنسوزی نبود
اين شب است، آری، شبی بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزی نبود
باز ما مانديم و شهر بیتپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است
گاه میگويم فغانی بركشم
باز میبينم صدايم كوته است
باز میبينم كه پشت ميلهها
مادرم اِستاده، با چشمانِ تر
نالهاش گم گشته در فريادها
گويدم گویی كه: «من لالم، تو كر»
آخر انگشتی كند چون خامهای
دست ديگر را به سان نامهای
گويدم «بنويس و راحت شو» به رمز
«تو عجب ديوانه و خودكامهای»
من سری بالا زنم، چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنبانَد از افسوس سر
هر چه از آن گويد، اين بيند جواب
گويد «آخر ... پيرهاتان نيز ... هم ...»
گويمش «اما جوانان ماندهاند»
گويدم «اين ها دروغند و فريب.»
گويم «آنها بس به گوشم خوانده اند»
گويد «اما خواهرت، طفلت، زنت ...؟»
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوری زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم نوميدوار
وآخرين حرفش كه: «اين جهل ست و لج
قلعهها شد فتح؛ سقف آمد فرود ...»
و آخرين حرفم ستون است و فرج
میشود چشمش پُر از اشك و به خويش
میدهد امّيد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوی و باز
دزد مسكين برده سيگارِ مرا
آب ها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و خوانِ اين و آن
ميهمانِ باده و افيون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدی
و آنچه گویی گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهیدست آمدی؟»
آنكه در خونش طلا بود و شرف
شانهای بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو بهساحلهای ديگر گام زد
در شگفت از اين غبارِ بیسوار
خشمگين، ما ناشريفان ماندهايم
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما با موج و توفان ماندهايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بینصيب
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب؟
باز میگويند: فردای دگر
صبر كن تا ديگری پيدا شود
کاوه ای پيدا نخواهد شد، اميد!
كاشكی اسكندری پيدا شود
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمههای شعلهور خشكيدهاند
آبها از آسيا افتاده است
در مزارآباد شهر بیتپش
وای جغدی هم نمیآيد به گوش
دردمندان، بیخروش و بیفغان
خشمناكان، بیفغان و بیخروش
آهها در سينهها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زيرِ بالها
در سكوت جاودان مدفون شدهست
هر چه غوغا بود و قيل و قالها
آب ها از آسيا افتاده است
دارها برچيده، خونها شستهاند
جای رنج و خشم و عصيان بوتهها
پشكبنهای پليدی رُستهاند
مشتهای آسمانكوب قوی
واشدهست و گونهگون رسوا شدهست
يا نهان سيلیزنان، يا آشكار
كاسهی پست گداییها شدهست
خانه خالی بود و خوان، بی آب و نان
وآنچه بود، آش دهنسوزی نبود
اين شب است، آری، شبی بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزی نبود
باز ما مانديم و شهر بیتپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است
گاه میگويم فغانی بركشم
باز میبينم صدايم كوته است
باز میبينم كه پشت ميلهها
مادرم اِستاده، با چشمانِ تر
نالهاش گم گشته در فريادها
گويدم گویی كه: «من لالم، تو كر»
آخر انگشتی كند چون خامهای
دست ديگر را به سان نامهای
گويدم «بنويس و راحت شو» به رمز
«تو عجب ديوانه و خودكامهای»
من سری بالا زنم، چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنبانَد از افسوس سر
هر چه از آن گويد، اين بيند جواب
گويد «آخر ... پيرهاتان نيز ... هم ...»
گويمش «اما جوانان ماندهاند»
گويدم «اين ها دروغند و فريب.»
گويم «آنها بس به گوشم خوانده اند»
گويد «اما خواهرت، طفلت، زنت ...؟»
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوری زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم نوميدوار
وآخرين حرفش كه: «اين جهل ست و لج
قلعهها شد فتح؛ سقف آمد فرود ...»
و آخرين حرفم ستون است و فرج
میشود چشمش پُر از اشك و به خويش
میدهد امّيد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوی و باز
دزد مسكين برده سيگارِ مرا
آب ها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و خوانِ اين و آن
ميهمانِ باده و افيون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدی
و آنچه گویی گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهیدست آمدی؟»
آنكه در خونش طلا بود و شرف
شانهای بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو بهساحلهای ديگر گام زد
در شگفت از اين غبارِ بیسوار
خشمگين، ما ناشريفان ماندهايم
آبها از آسيا افتاده؛ ليك
باز ما با موج و توفان ماندهايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بینصيب
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب؟
باز میگويند: فردای دگر
صبر كن تا ديگری پيدا شود
کاوه ای پيدا نخواهد شد، اميد!
كاشكی اسكندری پيدا شود
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
...............نوحه...............
نعش این شهید عزیز
روی دست ما ماندهست
روی دست ما، دل ما
چون نگاه ناباوری به جا ماندهست
این پیمبر، این سالار
این سپاه را
سردار
با پیامهایش پاک
با نجابتش، قدسی سرودها برای ما خواندهست
ما به این جهاد جاودانمقدس آمدیم
او فریاد
میزد
هیچ شک نباید داشت
روز خوبتر فرداست
و
با ماست
اما
اکنون
دیریست
نعش این شهید عزیز
روی دست ما چو حسرت
دل ما
برجاست
و
روزی این چنین بَتَر با ماست
امروز
ما شکسته... ما خسته...
ای شما به جای ما پیروز
این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد
هر چه میخندید
هر چه میزنید، میبندید
هر چه میبرید، میبارید
خوش به کامتان اما
نعش این
عزیز ما را هم به خاک بسپارید...!
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
نعش این شهید عزیز
روی دست ما ماندهست
روی دست ما، دل ما
چون نگاه ناباوری به جا ماندهست
این پیمبر، این سالار
این سپاه را
سردار
با پیامهایش پاک
با نجابتش، قدسی سرودها برای ما خواندهست
ما به این جهاد جاودانمقدس آمدیم
او فریاد
میزد
هیچ شک نباید داشت
روز خوبتر فرداست
و
با ماست
اما
اکنون
دیریست
نعش این شهید عزیز
روی دست ما چو حسرت
دل ما
برجاست
و
روزی این چنین بَتَر با ماست
امروز
ما شکسته... ما خسته...
ای شما به جای ما پیروز
این شکست و پیروزی به کامتان خوش باد
هر چه میخندید
هر چه میزنید، میبندید
هر چه میبرید، میبارید
خوش به کامتان اما
نعش این
عزیز ما را هم به خاک بسپارید...!
#مهدی_اخوان_ثالث
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak