دومان
173 subscribers
500 photos
67 videos
242 files
3.4K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس آیه آرامشی نمی خواند
چه انتظار
سیاهی
سپیده می داند

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
دست
مرا بگیر
که باغ نگاه تو

چندان شکوفه ریخت
که هوش از سرم ربود...!

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
من امشب
تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست
وجودم
از تمنّای تو! سرشار است
زمان
در بستر شب، خواب و بیدار است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز ...!

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست

ای پرده‌پرده چشم تو‌ام باغ‌های سبز
در زیر سایه‌ی مژه‌ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو بی‌تاب گشته‌ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سرگشتگی به سینه‌ی گردابم آرزوست

تا وارهم زِ وحشت شب‌های انتظار
چون خنده‌ی تو مِهر جهان‌تابم آرزوست

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
‍  ............《ریشه در خاک》............
 

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسرده‌ست
دلت را خارخار ناامیدی سخت آزرده‌ست
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده‌ست

 تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان‌کن درافتادی

تو را کوچیدن از این خاک، دل برکندن از جان است
تو را با برگ‌برگ این چمن پیوند پنهان است

تو را این ابر ظلمت‌گستر بی‌رحم بی‌باران
تو را این خشکسالی‌های پی‌درپی

تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه‌ی شوم شغالان
بانگ بی‌تعطیل زاغان
در ستوه آورد

 تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندم‌زار
طلوع با شکوهش خوش‌تر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه‌های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه‌ی جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده‌ست
خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت

 من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می‌مانم
من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم!؟

امید روشنائی گر چه در این تیرگی‌ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می‌رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل برمی‌افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می‌خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت

#فریدون_مشیری
پ.ن: شعر در پاسخ به دوستی که به مشیری پیشنهاد مهاجرت داده بود سروده شده

https://telegram.me/nimaasakk
به چشمان پری‌رویان این شهر
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن از این ناآشنایان
مرا بخشد به شهرِ عشق، راهی
 
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه بی قرارم خیره می ماند
یکی هم، زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
 
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
 
ولی من، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
 
امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آن جا که او بود
 
دو‌تنها و دو‌سرگردان، دو بی‌کس
زِ خود بیگانه، از هستی رمیده
از این بی‌درد_مردم، رو نهفته
شرنگ ناامیدی ها چشیده
 
دل از بی همزبانی ها فسرده
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت، سر به زیر بال برده
 
دوتنها و دوسرگردان، دو بی‌کس
به خلوتگاه جان، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
 
مپرسید، ای سبکباران! مپرسید
که این دیوانه ی از خود به در کیست؟
چه گویم! از که گویم! با که گویم!
که این دیوانه را از خود خبر نیست
 
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی‌کرانه
لبی، از قطره آبی تر نکرده
خورد از موجِ وحشی تازیانه
 
مپرسید، ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
ریشه در اعماقِ اقیانوس دارد -شاید-
این گیسوپریشان‌کرده
بید وحشی باران
یا نه، دریایی‌‌ست گویی، واژگونه، بر فراز شهر
شهر سوگواران

هر زمانی که فرومی‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر، با تشویش:
رنگ این شب‌های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟

چشم‌ها و چشمه‌ها خشک‌اند
روشنی‌ها محو در تاریکی دلتنگ
همچنان که نام‌ها در ننگ!

هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه، باران، ای امید جان بیداران!
بر پلیدی‌ها -که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم-
آیا‌، چیره خواهی شد!؟

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
بسوخت جانِ من، این دیدۀ جمال‌پرست
ز دست رفت دلِ هرزه‌گردِ حال‌پرست

چگونه زین‌همه حسرت بوَد امیدِ نجات
مرا که هست همین چشمِ خط‌ و خال‌ پرست

نوازش نفست با من است در همه‌حال
چه می‌گریزی از این شاعرِ محال‌پرست

شبی خیال تو از دشت خواب من بگذشت
دگر به خواب نرفت این دل خیال‌پرست

شُکوه حُزن تو را نازم ای بهارِ ملول
که الفتی‌ست تو را با منِ ملال‌پرست

بهار من به خموشی کنار سایه گذشت
چمن سپرده به مرغان قیل‌وقال‌پرست

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
چـو از بنفشه‌ی شب بوی صبح بـرخیزد
هــزار وسوسه در جـان مـن بـرانـگـیـزد

کـبـوتـرِ دلـم از شـوق مـی‌گـشـایـد بــال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
باری، اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان، بر می‌افرازم سرم را
آنگاه می‌گویم که بذری نوفشانده‌ست
تا بشکفد، تا بر دهد، بسیار مانده‌ست.
 
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم، در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته، شاید، خفته‌ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
 
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
 
«پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه‌ی مردم، شبی صد بار مردم.
 
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم!
 
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می‌گرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم.
در چشم من، شمشیر در مشت
یعنی کسی را می‌توان کشت!
 
در راه باریکی که از آن می‌گذشتیم،
تاریکی بی دانشی بیداد می‌کرد!
ایمان به انسان، شب‌چراغ راه من بود!
شمشیر دست اهرمن بود!
تنها سلاح من درین میدان، سخن بود!
 
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر، از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان، شاید بگویی:
-آیا که از این می‌تواند بیشتر سوخت!؟
 
شب‌های بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، باز گفتم
 
حرفم نسیمی از دیار آشتی
در خارزار دشمنی‌ها
شاید که توفانی گران بایست می‌بود
تا برکند بنیان این اهریمنی‌ها.
 
پیران پیش از ما نصیحت‌وار گفتند:
«...دیرست...دیرست...
تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما، ندایی در کویرست!»
«نوحی دگر می‌باید و توفان دیگر»
 
«دنیای دیگر ساخت باید
وز نو در آن انسان دیگر»!
 
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره می‌سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد
در هر کناری شمع شعری می‌گذارد.
 
اعجاز انسان را هنوز امّید دارد

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
در زلال لاجوردین سحرگاهی
پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
مرغ یا ماهی
من در ایوان سرای خویشتن
تشنه‌کامی خسته را مانم درست:
جان به در برده زِ صحراهای وهم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
دور مانده قرن‌ها از آفتاب

پیش چشمم آسمان: دریای گوهربار
از شراب زندگی بخشنده‌ای سرشار
دست‌ها را می‌گشایم، می‌گشایم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست می‌گیرم
و آن زلالِ ناب را سر می‌کشم
              سر می‌کشم
                    تا قطره‌ی آخر
می‌شوم از روشنی سیراب

نور
اینک نور در رگ‌های من جاری‌ست
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می‌رفت
بانگ برمی داشتم:
             ای خفتگان!
هنگام بیداری‌ست

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
ای همه گل‌های از سرما کبود
خنده‌هاتان را كه از لب‌ها ربود؟
مهر هرگز اين چنين غمگين نتافت
باغ هرگز اين چنين تنها نبود
 
روزگاری شامِ غمگينِ خزان
خوش‌تر از صبحِ بهارم می‌نمود
اين زمان حالِ شما حال من است
ای همه گل‌های از سرما كبود!
 
روزگاری چشم پوشيدم ز خواب
تا بخوانم قصه‌ی مهتاب را
اين زمان دور از ملامت‌های ماه
چشم می‌بندم كه جويم خواب را
 
روزگاری يک تبسم، يک نگاه
خوش‌تر از گرمای صد آغوش بود
اين زمان بر هر كه دل بستم، دريغ!
آتشِ آغوش او خاموش بود
 
تاجِ عشقم عاقبت بر سر شكست
خنده‌ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگی در لای رگ‌هايم فسرد
ای همه گل‌های از سرما كبود ...!

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی!
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می‌گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می‌خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می‌کوبد بر در
پنجه می‌ساید بر پنجره‌ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره‌ی درد مرا باید این داد کند
از شما خفته‌ی چند
چه کسی می‌آید با من فریاد کند؟

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
ریشه در اعماق اقیانوس دارد -شاید-
این گیسو پریشان كرده بید وحشی باران 
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران

هر زمانی كه فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پی‌گیر
با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشک‌اند
روشنی‌ها محو در تاریكی دلتنگ
همچنان‌كه نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد

آه باران!
ای امید جان بیداران!
بر پلیدی‌ها كه ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم
        آیا
           چیره خواهی شد؟

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
چمن دلکش، زمین خرم، هوا تـر
نشستن پـای گـنـدمزار خـوشـتـر

امــیـد تــازه را دریـاب و دریـاب
غــم دیـریـنـه را بـگـذار و بـگـذر

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
جام دریا
از شراب بوسه‌ی خورشید لبریز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خیال انگیز
ما به قدر جام چشمان خود از افسون این خمخانه سرمستیم
در من این احساس؛
مهر می‌ورزیم
پس هستیم...!

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakkْ
اى خشم به جان تاخته، توفان شرر شو
ای بغض گل‌انداخته، فریاد خطر شو!

اى روى برافروخته، خود پرچم ره باش
اى مشت برافراخته، افراخته‌تر شو

اى حافظ جان وطن، از خانه برون آى
از خانه برون چیست که از خویش به در شو

گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، اى سینه سپر شو

خاک پدران است که دست دگران است
هان اى پسرم، خانه نگهدار پدر شو

دیوار مصیبت‌کده‌ى حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبر تو، ظفر شو

تا خود جگر روبهکان را بدرانى
چون شیر درین بیشه سراپاى جگر شو

مسپار وطن را به قضا و قدر اى دوست
خود بر سر آن تن به قضا داده، قَدَر شو

فریاد به فریاد بیفزاى، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو

ایرانى آزاده! جهان چشم به راه است
ایران کهن در خطر افتاده، خبر شو

مشتى خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمت این شام سیه‌فام، سحر شو

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
چـو از بنفشه‌ی شب بوی صبح برخیزد
هـزار وسوسه در جان من برانگیزد

کـبـوتـر دلم از  شوق می‌گشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk
رقص این چلچله‌ها، وین همه آوا و نوا
همه گویند که از راه رسیده‌ست بهار

کاروانِ گل و زیبایی و شادی در راه
سخت در جلگه‌ی پُربرف دویده‌ست بهار

عشق و شادابی و نور و نفس و شور و امید
همه را بهر تو بر دوش کشیده‌ست بهار

ارمغانی‌ست که هر سال به ایثار و نثار
مهربانانه سر راه تو چیده‌ست بهار

بیدبُن غرق جوانه‌ست و به رقص آمده است
از در و بام و هوا بس که شنیده‌ست بهار

خیز و آغوش در آغوش لطیفش بگشای
روح هستی‌ست که جان‌بخش وزیده‌ست بهار

چشم بیدار بر این تلخی ایام ببند
خواب‌های شکرین بهر تو دیده‌ست بهار

#فریدون_مشیری

https://telegram.me/nimaasakk