#غزل۲
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمدهای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا
از درِ صلح آمدهای یا خِلاف
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا
آنهمه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی میزنم
روزِ دگر میشنوم برملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا
گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمدهای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا
از درِ صلح آمدهای یا خِلاف
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا
گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا
آنهمه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امیدِ دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرّد قَفا
هر سَحر از عشق دمی میزنم
روزِ دگر میشنوم برملا
قصهٔ دردم همه عالَم گرفت
در که نگیرد نفسِ آشنا
گر برسد نالهٔ سعدی به کوه
کوه بنالد به زبانِ صدا
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
بهارا! مهربانا! ماه شبهای گرانجانی
تو شیرینی، تو لیلایی، تو بلقیس سلیمانی
تو روحی تازهای، جانی، برای خستگیهایم
تو خونی در رگ این شهرِ کمکم روبه ویرانی
به شمشیر تو مردان بزرگ از کار میاُفتند
چه دیگر جای بازی دارد این طفل دبستانی؟
من از دربار بیسامانیانم، حضرت والا!
چه شیرین است گفتن از تو با سبک خراسانی!
چه خطّی میشود در مشق ابروهات، نستعلیق
چه حظّی دارد این از تو نوشتنهای پنهانی!
چه سُکری دارد این شعری که در وصف تو میگویم
چه حالی میکند با زلف تو استادِ سلمانی!
رسولانِ نگاهت را بگو نطقی بفرمایند
که مؤمن میشود چشمم به آن آیات شیطانی
پس از صد سال برگشتهست با صدها هزار امّید
به دنبال تو لشگر میکشاند شاه اشکانی
پریرویی، سرودی در میان شعرها، جاری
شبیه دختری در چهرهی معمول انسانی
غزل میگفت هرشب، از قصیده دست برمیداشت
اگر میدید چشمان تو را یکبار، خاقانی
مراعاتِ نظیری بین موهای تو با کفر است
نباید گیسوانت را چنین کافر بیفشانی
ببین، ماه از خجالت از خودش بیرون نمیآید
نشاید با خم زلفت، دل شب را بلرزانی
کمی کمتر بخند، آهستهتر، تنها تبسم کن
به لبخند تو از رونق نیفتد سیب لبنانی
عزیز مصر، دست از حُسن روزافزون خود بردار
که ما، افتاده در چاه تو میمانیم زندانی
« در این بازار اگر سودی ست، با درویش خرسند است»
تو از حالِ دلِ بیچارگان چیزی نمیدانی
تو جانی، خندهای، تو مایی آرامشی، اما
کمی نامهربانی، آخر این هم شد مسلمانی؟
تو حتماً میتوانی بیش از اینها مهربان باشی
تو قطعاً میتوانی عاشقانت را نرنجانی
ترنج از دست نشناسم، مرنج از حرف من، زیبا!
که اینجا دستهاش را میبُرد چاقوی زنجانی
در اندوه تو دارد میرود سرمایه از دستم
دلم، آری دلم، این میوۀ باغ فراوانی
بشوران عشق را، لبخند را بنشان به لبهایم
که دلتنگی بمیرد، دق کند غول بیابانی
به نازت واقفم، اما نیازم زائدالوصف است
سمرقند لبانت را بگیرم با غزلخوانی
چه صبحی میشود روزی که روشن میشود چشمم
چه عیدی میشود روزی که میآیی به مهمانی!
من اسماعیلِ بیخویشم، اگر چاقو بفرمایی
به قربانِ تو خواهم رفت اگر ما را بِقُربانی
قلم، گنگ است، گنگ خواب دیده، در تماشایت
ببین، جامانده در آغاز وصفت، بیت پایانی
#جواد_کلیدری
https://telegram.me/nimaasakk
تو شیرینی، تو لیلایی، تو بلقیس سلیمانی
تو روحی تازهای، جانی، برای خستگیهایم
تو خونی در رگ این شهرِ کمکم روبه ویرانی
به شمشیر تو مردان بزرگ از کار میاُفتند
چه دیگر جای بازی دارد این طفل دبستانی؟
من از دربار بیسامانیانم، حضرت والا!
چه شیرین است گفتن از تو با سبک خراسانی!
چه خطّی میشود در مشق ابروهات، نستعلیق
چه حظّی دارد این از تو نوشتنهای پنهانی!
چه سُکری دارد این شعری که در وصف تو میگویم
چه حالی میکند با زلف تو استادِ سلمانی!
رسولانِ نگاهت را بگو نطقی بفرمایند
که مؤمن میشود چشمم به آن آیات شیطانی
پس از صد سال برگشتهست با صدها هزار امّید
به دنبال تو لشگر میکشاند شاه اشکانی
پریرویی، سرودی در میان شعرها، جاری
شبیه دختری در چهرهی معمول انسانی
غزل میگفت هرشب، از قصیده دست برمیداشت
اگر میدید چشمان تو را یکبار، خاقانی
مراعاتِ نظیری بین موهای تو با کفر است
نباید گیسوانت را چنین کافر بیفشانی
ببین، ماه از خجالت از خودش بیرون نمیآید
نشاید با خم زلفت، دل شب را بلرزانی
کمی کمتر بخند، آهستهتر، تنها تبسم کن
به لبخند تو از رونق نیفتد سیب لبنانی
عزیز مصر، دست از حُسن روزافزون خود بردار
که ما، افتاده در چاه تو میمانیم زندانی
« در این بازار اگر سودی ست، با درویش خرسند است»
تو از حالِ دلِ بیچارگان چیزی نمیدانی
تو جانی، خندهای، تو مایی آرامشی، اما
کمی نامهربانی، آخر این هم شد مسلمانی؟
تو حتماً میتوانی بیش از اینها مهربان باشی
تو قطعاً میتوانی عاشقانت را نرنجانی
ترنج از دست نشناسم، مرنج از حرف من، زیبا!
که اینجا دستهاش را میبُرد چاقوی زنجانی
در اندوه تو دارد میرود سرمایه از دستم
دلم، آری دلم، این میوۀ باغ فراوانی
بشوران عشق را، لبخند را بنشان به لبهایم
که دلتنگی بمیرد، دق کند غول بیابانی
به نازت واقفم، اما نیازم زائدالوصف است
سمرقند لبانت را بگیرم با غزلخوانی
چه صبحی میشود روزی که روشن میشود چشمم
چه عیدی میشود روزی که میآیی به مهمانی!
من اسماعیلِ بیخویشم، اگر چاقو بفرمایی
به قربانِ تو خواهم رفت اگر ما را بِقُربانی
قلم، گنگ است، گنگ خواب دیده، در تماشایت
ببین، جامانده در آغاز وصفت، بیت پایانی
#جواد_کلیدری
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
آی تو!
ابر کامکار!
بر من، این به راه باد مشتی از غبار
نم نم نوازشی، اگر نه آبشار بخششی، ببار
ورنه دیر میشود
دیر...
#اسماعیل_خویی
https://telegram.me/nimaasakk
ابر کامکار!
بر من، این به راه باد مشتی از غبار
نم نم نوازشی، اگر نه آبشار بخششی، ببار
ورنه دیر میشود
دیر...
#اسماعیل_خویی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
کجا رسد به تو مکتوب گریهآلودم
که باد هم نبرد کاغذی که نم دارد
🔹️
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
🔹️
چنان به فکرِ تو در خویشتن فرورفتیم
که خشک شد چو سبو دستِ زیرِ سر
ما را
🔹️
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
🔹️
دیده از اشک و دل از داغ و لب از آه، پر است
عشق در هر گذری، رنگ دگر میریزد
🔹️
لطافت آنقدر دارد که هنگام خرامیدن
توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را
🔹️
بازآ که از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیانِ تشنه دهن باز کردهاند
🔹️
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پُر است از تو و خالیست جای تو
🔹️
حلقهی دام گرفتاری دهن وا کردن است
ماهی لببسته را قلاب نتواند گرفت
#صائب_تبریزی
https://telegram.me/nimaasakk
که باد هم نبرد کاغذی که نم دارد
🔹️
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
🔹️
چنان به فکرِ تو در خویشتن فرورفتیم
که خشک شد چو سبو دستِ زیرِ سر
ما را
🔹️
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است
🔹️
دیده از اشک و دل از داغ و لب از آه، پر است
عشق در هر گذری، رنگ دگر میریزد
🔹️
لطافت آنقدر دارد که هنگام خرامیدن
توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را
🔹️
بازآ که از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیانِ تشنه دهن باز کردهاند
🔹️
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پُر است از تو و خالیست جای تو
🔹️
حلقهی دام گرفتاری دهن وا کردن است
ماهی لببسته را قلاب نتواند گرفت
#صائب_تبریزی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
#غزل۳
روی تو خوش مینماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینهی صافی
خویِ جمیل از جمالِ روی تو پیدا
هرکه دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایرِ مسکین که مِهر بست به جایی
گر بکُشندش نمیرود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد اَحِبّا نمیبرم به اطبا
برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدانِ ثریا
گر تو شکرخنده، آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لُعبتِ شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
مردِ تماشای باغِ حُسن تو سعدیست
دست، فرومایگان برند به یغما
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
روی تو خوش مینماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینهی صافی
خویِ جمیل از جمالِ روی تو پیدا
هرکه دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
طایرِ مسکین که مِهر بست به جایی
گر بکُشندش نمیرود به دگر جا
غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد اَحِبّا نمیبرم به اطبا
برخیِ جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدانِ ثریا
گر تو شکرخنده، آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا
لُعبتِ شیرین اگر تُرُش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا
مردِ تماشای باغِ حُسن تو سعدیست
دست، فرومایگان برند به یغما
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
#غزل۴
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودهست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلندایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حُسن ترکیبش
مجال نُطق نمانَد زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من! که ندیدهست روی عَذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را؟
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را؟
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخِری بُوَد آخِر شبان یلدا را
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودهست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلندایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حُسن ترکیبش
مجال نُطق نمانَد زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من! که ندیدهست روی عَذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را؟
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را؟
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخِری بُوَد آخِر شبان یلدا را
شعر:
#سعدی
خوانش:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk