Forwarded from |\|€|\|\@
نمیشه غصّه ما رو یه لحظه تنها بذاره
نمیشه این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتا رو
ببـره از این جـا و اون وَرِ ابـرا بذاره
دلامون قرار گذاشتن هميشه با هم باشن
رو قـرارش نكنه يِهو دلت پا بذاره؟
دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دلاس
که میخواد عاشق که شد، پا روی دنیا بذاره
يه پا مجنونه دلم، به شوق ليلى كه مىخواد
بار و بنديلو ببنده، سـر به صحرا بذاره
تو دلت بوسه میخواد، من میدونم، امّا لبت
سرِ هر جمله دلش میخواد، یه امّا بذاره
بیتو دنیا نمی ارزه، تو با من باش و بذار
همهی دنیا منو، همیشـه تنهـا بذاره
من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی بـرام، چشم تماشا بذاره
شعر:
#حسین_منزوی
دکلمه:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
نمیشه این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتا رو
ببـره از این جـا و اون وَرِ ابـرا بذاره
دلامون قرار گذاشتن هميشه با هم باشن
رو قـرارش نكنه يِهو دلت پا بذاره؟
دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دلاس
که میخواد عاشق که شد، پا روی دنیا بذاره
يه پا مجنونه دلم، به شوق ليلى كه مىخواد
بار و بنديلو ببنده، سـر به صحرا بذاره
تو دلت بوسه میخواد، من میدونم، امّا لبت
سرِ هر جمله دلش میخواد، یه امّا بذاره
بیتو دنیا نمی ارزه، تو با من باش و بذار
همهی دنیا منو، همیشـه تنهـا بذاره
من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی بـرام، چشم تماشا بذاره
شعر:
#حسین_منزوی
دکلمه:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
گلهای بوستانِ خدایند دختران
عطرِ بهشت، در دلِ مایند دختران
مهراند و رحمتاند و نشاطاند و زندگی
روحاند و راحتاند و شفایند دختران
رنگینکمانِ عاطفهی آسمانیاند
بارانِ ابرهای صفایند دختران
با حُجب و با عفاف، عجیناند و با ادب
از عیب و ننگ و عار جدایند دختران
در چشمِ ماهتاب، نگاهند و روشنی
در گوشِ کوهسار، صدایند دختران
هم معنی اراده و ایمان و آبرو
هم معدن وقار و حیایند دختران
همراه با قنوتِ نمازِ فرشتگان
آمینِ دستهای دُعایند دختران
زیبایی جمالِ خداوندگار را
آیینهای تمامنمایند دختران
در آیههای رحمتِ قرآن نگاه کن
تا آشنا شوی که کجایند دختران
«بیحرمتی به ساحتِ خوبان، قشنگ نیست»*
زیبایی جهان شمایند دختران
در شاهنامهای که زنان نیز رستماند
تهمینههای مهر و وفایند دختران
عالم اگر تمام، پُر از سنگ و آهن است
در این میان هنوز طلایند دختران
در ابتدای خلقت، شک نیست کائنات
منت کشیدهاند، بیایند دختران
وقت است تا درست ببینند مردمان
در هول و در هراس چرایند دختران!؟
#هادی_اسماعیلی
* تضمینی از محمد سلمانی
https://telegram.me/nimaasakk
عطرِ بهشت، در دلِ مایند دختران
مهراند و رحمتاند و نشاطاند و زندگی
روحاند و راحتاند و شفایند دختران
رنگینکمانِ عاطفهی آسمانیاند
بارانِ ابرهای صفایند دختران
با حُجب و با عفاف، عجیناند و با ادب
از عیب و ننگ و عار جدایند دختران
در چشمِ ماهتاب، نگاهند و روشنی
در گوشِ کوهسار، صدایند دختران
هم معنی اراده و ایمان و آبرو
هم معدن وقار و حیایند دختران
همراه با قنوتِ نمازِ فرشتگان
آمینِ دستهای دُعایند دختران
زیبایی جمالِ خداوندگار را
آیینهای تمامنمایند دختران
در آیههای رحمتِ قرآن نگاه کن
تا آشنا شوی که کجایند دختران
«بیحرمتی به ساحتِ خوبان، قشنگ نیست»*
زیبایی جهان شمایند دختران
در شاهنامهای که زنان نیز رستماند
تهمینههای مهر و وفایند دختران
عالم اگر تمام، پُر از سنگ و آهن است
در این میان هنوز طلایند دختران
در ابتدای خلقت، شک نیست کائنات
منت کشیدهاند، بیایند دختران
وقت است تا درست ببینند مردمان
در هول و در هراس چرایند دختران!؟
#هادی_اسماعیلی
* تضمینی از محمد سلمانی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
Forwarded from اتچ بات
عقاب از اوجها فریاد میدارد!
چنین گفتند در افسانههای باستان، افسانه آرایان
که بابل، این اَبَرشهر، این سپیدار کهن در جنگل تاریخ
چو شد بر سرزمینهای دگر چیره
گل آزرم بر شاخ روان، پژمرد سالاران بابل را
و هر یک خویشتن را ایزدی پنداشت
غرور شهروندان نیز از آیین سالاران فزونی یافت
خدا شد خشمگین زین نابکاریها
سزایی داد ایشان را شگفتیزا
که از آن پس ندانستند
زبان یکدگر آنان
یکی را گر درودی گرم بر لب بود
به گوش دیگران دشنام میآمد
به بابلشهر زان پس ابرِ کین گستردهدامان بود
زبانها در دهانها چون زبان گُرزه ماران بود
روانها زهر خشم و کینه را آگندهانبان بود
جبینها سوی هم از کینه آژنگین
سرود مهر خاموش و خروش خشم آهنگین
دگر در باغ دلها جز گیاه هرزهی نفرین نمیرویید
سخن از چنگ و دندان بود و هر واژه به زهر آلوده پیکان بود
کنون ای همنوردان! همنوردان به شاخ کینهها پیچیده پیچکوار
مگر ما نیستیم آن بابلیسرگشتگان کز خشم و کین ناروا
این میوههای تلخ نخل خامی پندار
ستیزانیم باهم چون زبان هم نمیدانیم؟
چه نادان همسرایانیم!
روانها: شیشههای از شرنگ رنج آگنده
سخنها: سبزههای خاکسود از سردی پاییز
و دلها چون تهی گهوارههای کودک امید
چو چاووشان جادو، روی بر شب، پشت بر خورشید
به کاجستان ما گر آتش افگندند
به پادآوای فریاد گیاهان گر غریو بادهای هرزهخوان برخاست
سترون نیست خاک این جاودانی چشمهی زایا
نخواهد بود این زنگار بر آیینهها پایا
اگر در باغ دلها جز گیاه هرزهی نفرین نمیروید
مپندارید این فرجام رویشهاست
که هر فرجام آغاز است و ره تا بیکران باز است
اگر رهوار از ره خستهی پندار جز بیراه، جز تکرار راهی را نمیپوید
چرا آیینهی اندوه باید بود
غریوا رود باید شد
شکیبا کوه باید بود
زبونی تکدرخت ناتوان را باد
غرور بارور را جنگل انبوه باید بود
عقاب از اوجها فریاد میدارد
افقها ناکرانمندست
ز باروی سیاه شهر شب پرواز باید کرد
مباد اهریمنِ شبهای سنگینپا
درفش خویش را بر واپسین سنگر برافرازد
مبادا مرغ آتشبال زرینکام
که دارد لحظههای زندگانی نام
ز لرزان شاخهی عمر سپنج ما کند پرواز
مبادا چون گل خشکیده بگذارند ما را در میان برگهای دفتر تاریخ
مبادا بر فروزان آتشی کر هیمهی پاک روان ما بود روشن
فتد خاکستر تاریخ
که گر خاموش شد این تابناک آتش
نباشد واژهی امید را آرش
شبستان گسستن را اگر از چلچراغ بازپیوستن فروغی بود
ز خون خویشتن -این شبنم برگ گل هستی-
نگین سرخ بنشانیم بر انگشتر تاریخ!
شعر:
#واصف_باختری
دکلمه:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
چنین گفتند در افسانههای باستان، افسانه آرایان
که بابل، این اَبَرشهر، این سپیدار کهن در جنگل تاریخ
چو شد بر سرزمینهای دگر چیره
گل آزرم بر شاخ روان، پژمرد سالاران بابل را
و هر یک خویشتن را ایزدی پنداشت
غرور شهروندان نیز از آیین سالاران فزونی یافت
خدا شد خشمگین زین نابکاریها
سزایی داد ایشان را شگفتیزا
که از آن پس ندانستند
زبان یکدگر آنان
یکی را گر درودی گرم بر لب بود
به گوش دیگران دشنام میآمد
به بابلشهر زان پس ابرِ کین گستردهدامان بود
زبانها در دهانها چون زبان گُرزه ماران بود
روانها زهر خشم و کینه را آگندهانبان بود
جبینها سوی هم از کینه آژنگین
سرود مهر خاموش و خروش خشم آهنگین
دگر در باغ دلها جز گیاه هرزهی نفرین نمیرویید
سخن از چنگ و دندان بود و هر واژه به زهر آلوده پیکان بود
کنون ای همنوردان! همنوردان به شاخ کینهها پیچیده پیچکوار
مگر ما نیستیم آن بابلیسرگشتگان کز خشم و کین ناروا
این میوههای تلخ نخل خامی پندار
ستیزانیم باهم چون زبان هم نمیدانیم؟
چه نادان همسرایانیم!
روانها: شیشههای از شرنگ رنج آگنده
سخنها: سبزههای خاکسود از سردی پاییز
و دلها چون تهی گهوارههای کودک امید
چو چاووشان جادو، روی بر شب، پشت بر خورشید
به کاجستان ما گر آتش افگندند
به پادآوای فریاد گیاهان گر غریو بادهای هرزهخوان برخاست
سترون نیست خاک این جاودانی چشمهی زایا
نخواهد بود این زنگار بر آیینهها پایا
اگر در باغ دلها جز گیاه هرزهی نفرین نمیروید
مپندارید این فرجام رویشهاست
که هر فرجام آغاز است و ره تا بیکران باز است
اگر رهوار از ره خستهی پندار جز بیراه، جز تکرار راهی را نمیپوید
چرا آیینهی اندوه باید بود
غریوا رود باید شد
شکیبا کوه باید بود
زبونی تکدرخت ناتوان را باد
غرور بارور را جنگل انبوه باید بود
عقاب از اوجها فریاد میدارد
افقها ناکرانمندست
ز باروی سیاه شهر شب پرواز باید کرد
مباد اهریمنِ شبهای سنگینپا
درفش خویش را بر واپسین سنگر برافرازد
مبادا مرغ آتشبال زرینکام
که دارد لحظههای زندگانی نام
ز لرزان شاخهی عمر سپنج ما کند پرواز
مبادا چون گل خشکیده بگذارند ما را در میان برگهای دفتر تاریخ
مبادا بر فروزان آتشی کر هیمهی پاک روان ما بود روشن
فتد خاکستر تاریخ
که گر خاموش شد این تابناک آتش
نباشد واژهی امید را آرش
شبستان گسستن را اگر از چلچراغ بازپیوستن فروغی بود
ز خون خویشتن -این شبنم برگ گل هستی-
نگین سرخ بنشانیم بر انگشتر تاریخ!
شعر:
#واصف_باختری
دکلمه:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
attach 📎
زِ شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشم
نمیشود شب دیدارمان فراموشم
دلم که بود خروشان چو بحر، شد خاموش
چو موجِ گرم صدایت دوید در گوشم
زدی به شانهی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم
بهرنگ بخت منش آفریده است خدا
بیا که مُردهی آن گیسوی سیهپوشم
گَرَم تو خون جگر دادهای حلالم باد
وگر ز جام لبت می کشیدهام نوشم
به خویش بازنیارد مرا ز مستیِ عشق
اگر که بالزنان آید از سفر هوشم
نمیشود دل دریاییام تهی از شور
اگر به صورتِ ظاهر فتاده از جوشم
از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زدهست خاموشم
به یکدوحرف کنم مختصر حکایت را
تو را ز یاد نبردم، مکن فراموشم!
#محمد_قهرمان
https://telegram.me/nimaasakk
نمیشود شب دیدارمان فراموشم
دلم که بود خروشان چو بحر، شد خاموش
چو موجِ گرم صدایت دوید در گوشم
زدی به شانهی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم
بهرنگ بخت منش آفریده است خدا
بیا که مُردهی آن گیسوی سیهپوشم
گَرَم تو خون جگر دادهای حلالم باد
وگر ز جام لبت می کشیدهام نوشم
به خویش بازنیارد مرا ز مستیِ عشق
اگر که بالزنان آید از سفر هوشم
نمیشود دل دریاییام تهی از شور
اگر به صورتِ ظاهر فتاده از جوشم
از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زدهست خاموشم
به یکدوحرف کنم مختصر حکایت را
تو را ز یاد نبردم، مکن فراموشم!
#محمد_قهرمان
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak