دومان
167 subscribers
500 photos
67 videos
243 files
3.41K links
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
Download Telegram
دوگام مانده به هم، سيبی از هوا افتاد

چه اتفاق قشنگی ميان ما افتاد


دو گام مانده به هم، لحظه‌ها طلايی شد

فضا پر از هيجان‌های آشنايی شد


نه حزن ماند و نه حسرت، نه قيل و قال و نه غم

سکوت بود و تماشا، دو گام مانده به هم


زمين پر آينه شد، زير گام ما دو نفر

فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر


نگاه ما دو نفر، در هجوم هم گم شد

دو گام مانده به هم، ناگهان قدم گم شد


دو گام مانده به هم اصل عاشقی اين است

رسيدن و نرسيدن، چقدر شيرين است


حکايت از شب سردی‌ست، خسته در باران

من و تو بی‌ خبر از هم، نشسته در باران


که ناگهان شب من، غرق حس و حال تو شد

فضای خانه سراسر پر از خيال تو شد


عجيب آن‌که تو هم، مثل من شدی آن شب

دچار حس خيالی شدن شدی آن شب


به کوچه خواند صدای خوش اميد، مرا

تو را به کوچه کشيد، آنچه می‌کشيد مرا


قدم زدم شب آيينه را محل به محل

ورق زدم دلِ ديوانه را غزل به غزل


برای هديهٔ چشمان مان به يکديگر

نيافتم غزلی از سکوت زيباتر


من و تو شيفتهٔ هم، دو آشنا در راه

شبيه ليلی و مجنون قصه‌ها در راه


به يک محله رسيديم بوی ناز آمد

دلم دو کوچه جلوتر به پيشواز آمد


به پيچ کوچه رسيديم شب، بهاری شد

نگاهمان به هم افتاد، عشق جاری شد


نگاه‌ها پُرِ ناگفته‌های کهنه، ولی

سکوت بود و فقط رفت و آمد غزلی


«دو گام مانده به هم، عمر جاودان بودم

که در حضور تو بالاتر از زمان بودم


به سرنوشت غريبم خوش آمدی امروز

در انتظار تو رنجور ساليان بودم


شبيه ماهی تنهای کوچک سهراب

اسير آبی دريای بيکران بودم


دلم لبالب خون بود و خنده‌ام بر لب

چنين به چشم می‌آمد ولی چنان بودم


از آن غروب در آن سايه‌باغ يادت هست

که رفته تا ته تصنيفی از بنان بودم؟


تو گرم چايی خود بودی و لبم می‌گفت

که کاشکی لب خوشبخت استکان بودم


چقدر بی‌تو در اين کوچه سرزنش ديدم

چقدر با همهٔ کوچه مهربان بودم


اگر بدون تو بلبل‌زبانی‌ام گل کرد

وگر به خاطر برگی ترانه‌خوان بودم


کنار فرصت تهمينه‌ای اگر رُستم

وگر بدون تو در کار هفت‌خان بودم


همان حکايت رد گم کنی ست قصهٔ من

مرا ببخش اگر محو ديگران بودم


به ياد چشم سياه ستاره‌‌ريز تو بود

اگر مسافر شب‌های آسمان بودم»


چنين که بی همگان با تو روبرو شده‌ام

مرا ببخش اگر انتقام‌جو شده‌ام


اگر چه لذت بخشش هزار چندين است

برای بوسه فقط انتقام شيرين است


تو می‌بری تب سردی که روی بال من است

من از تو می‌برم آن بوسه‌ها که مال من است


کدام ما دو نفر شادمان‌تريم از هم

در اين قمار که ما هر دو می‌بريم از هم


اگر به قهر، کنار رخ تو مات شويم

وگر به لطف تو مهمان گونه‌هات شويم


هميشه منطق لب‌های عاشقان اين است

که بوسه‌های تو بر هر دو گونه شيرين است


دو گام مانده به هم، سيبی از هوا افتاد

چه اتفاق عجيبی ميان ما افتاد


درست روی سر ما، فضا شرابی شد

سمند دختر خورشيد، آفتابی شد


چهارچوب درِ خانه‌های ده گل کرد

که از بهار نفس‌های ما تناول کرد


هنوز دهکده مست از خُم لبالب ماست

دو گام مانده به هم، ماجرای هر شب ماست

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
هنگامه بود؛ بام و در ِ خانه منتظر
در بیقراری از گل و پروانه منتظر


تو با تمام آن تن زیبا می آمدی
من؛ با تمام این دلِ دیوانه منتظر


تا لب به لب برای تو نقل غزل کنم
ایوان و میز و چایی و عصرانه منتظر


از چشم ِ مانده بر در ِ قلبم گرفته بود
تا فرش ِ آستانِ درِ خانه منتظر
 

اصلاً نه عاشق تو؛ چنین فرض کن که من
گنجشک پر شکستهٔ در لانه منتظر


تا جذب جاودانگی گونه ات شود
مشتاق مانده روی لبم جانِ منتظر


در خانه از منی که جدا ماندهٔ توأم
تا تار موت مانده بر این شانه منتظر
 

تا بشکنی طلسمِ شب اش را نشسته است
در شیشه، شاهزادهٔ افسانه منتظر

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
به سرنوشت غريبم خوش آمدی امروز

در انتظار تو رنجور ساليان بودم

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
شهری نشسته بر سر راه وزیدنت
تا شب برای چشم که رخ می دهد تنت

خورشید روشنی که تماشاگران تو
خیری ندیده اند به غیر از ندیدنت

بار امانتی که نوشتند ناز توست
ای ناز نازنین چه خوشم با کشیدنت

ممنونم از خدا که چنین مستی آفرید
صد آفرین به این همه مست آفریدنت

ای ناز نازکی که دل تشنه صف به صف
یوسف ردیف کرده برای خریدنت؛

من می گریزم از تو ولی شوخیانه است
ای من فدای پیرهنم را دریدنت

لب های تو فریب قشنگی است می خورم
ای سیب سرخ، اصل بهشت است چیدنت

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
باز در حجم زمستانی سردی دیگر
سایه گسترد شبی دیگر و دردی دیگر

شب نفرین شده ای رایت یلدا بر دوش
شب ننگی علم کشتن فردا بر دوش

شبی آشفته شبی شوم شبی سرگشته
شبی از سردترین قطب زمین برگشته

امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم
از لگدمال ترین سمت چمن می آیم

گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت
سر این رشته دراز است ولی خواهم گفت

من فروپاشی ارکان وفا را دیدم
خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم

چه چمن ها که نروئیده پریشان کردند
چه خداها که فدای دو سه من نان کردند

چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند
چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند

همه را دیدم و بر بستر خون خوابیدم
این حکایت تو فقط می شنوی، من دیدم

شهر را با دهن روزه به دریا بردند
کوزه بر دوش به دریوزه به دریا بردند

آشنا! مردی و عصمت به اسارت رفته
جرعه نه، جام نه، میخانه به غارت رفته

دیده آماج کمان است قدم بردارید
سینه تاراج خزان است قلم بردارید

تا به کی زخم زبان رخنه کند در تن مان
و به جایی نرسد خون جگر خوردن مان

کم به این ورطه کشاندند و تحمل کردیم؟
کم به ما آب ندادند ولی گل کردیم؟

کم پراکنده شدیم از دم درهای بهشت؟
به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت

کم تو را بر سر بازار ملامت کردند؟
کم نوشتیم و نخواندند و قضاوت کردند؟

ترک این طایفه کن حلقه به گوش دل باش
تو سلیمانی و این ران ملخ، عاقل باش

برقی این گونه که بر دوش زمین می بینی
شعله خرمن دین است چنین می بینی

آی! پا بسته‌ی تن! غلغله‌ی روح این جاست
پاره ای تخته بهل، هلهله‌ی نوح این جاست

به سر خانه‌ی اجدادی خود برگردید
شهر، رسواست به آبادی خود برگردید

حالی از عقل درآ، دشت جنونی هم هست
این طرف ورطه آغشته به خونی هم هست

فخر-بازی یله کن روز نگونی هم هست
"یوم لا ینفع مالا و بنون" ی هم هست

چند فرسوده‌ی این آمد و شد باید بود
تا به کی شاهد فرسایش خود باید بود

سنگ در پای بیابان سپرت می کوبند
عده ای بی سر و پا، پا به سرت می کوبند

ننگ‌مان است سر از باغ به‌در بردن تو
از کس و ناکس‌شان سنگ طمع خوردن تو

مرد! مگذار تو را رام و نمک گیر کنند
بر سر سفره‌ی گسترده‌ی خود سیر کنند

تشنه ای؟ باش! بمیر و سر این کوزه مرو
کوزه بشکن دهن روزه به دریوزه مرو

هیچ پرسیده ای ازخود که جلودارت کیست
در بیابان عطش قافله سالارت کیست ؟؟

چهره پوشی که به نام من و تو مردم کشت
مرگ موشی که فشاندیم و فقط گندم کشت

این خوارج همه را غرق ریا می بینم
بر سر نیزه نه قرآن که خدا می بینم

در شبی ننگ قلم گم شده؛ احساس که هست
در تف جنگ علم گم شده؛عباس که هست

مشت‌ها! حلقه به گوش در سندان نشوید
لقمه‌ها! این همه منت کش دندان نشوید

شعر پیراسته تقدیم فلانی مکنید
رخنه در دین خود از بیم فلانی مکنید

آلت دست فرو دست تر از خود نشوید
نردبان دو سه تن پست تر از خود نشوید

مگذارید مگس نغمه سرایی بکند
دیو در هیبت منصور خدایی بکند

ای مسلمان! یل ناموس پرست خود باش
گبر اگر می‌‌شوی افسار به دست خود باش

بذر احساس در این وادی مشکوک مریز
قیمتی درّ دری در قدم خوک مریز

این زمستان که چمن را به عَرَض می‌خواند
بی سلاحی است فقط خوب رَجَز می‌خواند

بر حذر باش از این طایفه، پیمان شکنند
میهمانانِ سر سفره نمکدان شکنند

پیش از افطار به مِهر تو کمر می‌بندند
خوش که خوردند به نان و نمکت می‌خندند

دردها سر به هم آورده خدایا چه کنم؟
مثنوی واژه کم آورده خدایا چه کنم؟

هر بیابان زده مجنون شده یارب مددی
قاف تا قاف جگر خون شده یارب مددی

یا بزن از لب این قوم به دل دهلیزی
یا برانگیز در این طایفه رستاخیزی

شاید این چوب سترون گل امید شود
وین شب یائسه آبستن خورشید شود

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
آزرده و شكسته و رنجور می رسيد
انگار تازه از سفری دور می ‌رسيد

نايش هنوز بوی عطش بوی خاك داشت
زخمش حكايت از سفری دردناك داشت

با آنكه پای تا به سرش خون و درد بود
ليكن صبور بود خشن بود، مرد بود

مردی كه شب به سايه اش آرام می‌گرفت
مردی كه آفتاب از او وام می‌گرفت

مردی كه در حوالی صبح آشيانه داشت
مردی كه روی خانه ی خورشيد خانه داشت

مردی كه از تلاطم عشقش برون نشد
فواره ای كه سوخت ولی واژگون نشد

مردی كه روی سجده به مردم نكرد و رفت
جامانده ای كه قافله را گم نكرد و رفت

مردی كه از طلوع شبی سرد می‌نوشت
رنجيده از روند زمين درد می نوشت

می‌گفت: در مسير هجومی دوباره ايد
قربانی تمدن شومی دوباره ايد

از هم گسست ابر بهار آفرينتان
در هم شكست حرمت سبز زمينتان 

معيارهايتان همه رنگ قفس گرفت
پروازهايتان همه بوی مگس گرفت

می‌گفت اين زمين به عطش مبتلا شده است
اين شهر از اصالت پاكش جدا شده است

اين رودهای خسته به دريا نمی‌رسند
اين مردم تكيده به فردا نمی‌رسند

می‌گفت و می‌نوشتم و بی‌تاب می‌شدم
می‌گفت و پيش پای خودم آب می‌شدم

می‌گفت بايد از تب توفان سرود و بس
از ماجرای مبهم انسان سرود و بس

می‌گفت وقتی از همه جا شعله می‌چكد
بر مردم از زمين و هوا شعله می‌چكد

وقتی كه آبيار چمن اشك لاله هاست
وقتی كه خون ما و شما در پياله هاست

وقتی كه شهر مسلخ سرخ كبوتر است
شعری كه خون از آن نچكد ننگ دفتر است

می‌گفت بايد از خودی خود به در شويم
آئينه دار آينه ای پاك‌تر شويم

دل را به عشق پاك يكی مبتلا كنيم 
در كوچه های زلف سياهی رها كنيم

بر نازكای لعل نگاری چنان كه هست
چرخی زنيم و بوس و كناری چنان كه هست

ساغر به‌دست حلقه‌ی فرزانگان شويم
ساقی پرست كوچه ديوانگان شويم

گفتم: تو هم كه در گرو جام باده ای
شايد به یاد قرن ششم اوفتاده ای!؟

اينها زبان ساغر و ساقی‌ست، آشنا!
ته مانده های سبك عراقی‌ست، آشنا!

گفتم زمان زمان زبانی است، سرخ و زرد
ديگر غزل زبان زمان نيست، خنده كرد

خنديد و گفت: حال تو را درك می‌كنم
دنيای بی خيال تو را درك می‌کنم

عاشق نبوده ای كه رفيق خدا شوی
از خود نرفته ای كه به او مبتلا شوی

يك لحظه گرم آينه بازی نبوده ای
حتی دچار عشق مجازی نبوده ای

گفتم: مگو همین تب بودن مرا بس است
آتش مزن جنون سرودن مرا بس است

من كيستم؟ شراره‌ی حرمان چشيده ای
افسانه های سرد زمستان شنيده ای

در ذهن شهر قصه از ياد رفته ای
در خواب مصر رونق بر باد رفته ای

دل در كدام كوچه ی اين شهر بسته ام؟
من در كدام گوشه ی دنيا نشسته ام؟

بر من نهيب زد كه جوان! جاودانه باش
از صوفيانگی به‌ درآ، عاشقانه باش

ای خوش نشسته در خنكای جنون خويش!
ای تيغ تيز تشنه‌ی الّا به خون خويش!

خوابيده زير سايه ی شمشاد تا به چند؟
بی‌غم نشين عافيت آباد تا به چند؟

بی خانقاه و رقص اگر پی به‌خود بری
از هرچه مولوی به جهان مولوی تری

وقتی که عشق پا به وجود تو می نهد
کم نیست قبله سر به سجود تو می نهد

اين را كه گفت مَحرم محض حرم شديم
آشوب و شور و اشك و من و شب به‌هم شديم

يكباره سايه گسترمان چتر عشق شد
حالی فضای شعر پر از عطر عشق شد

از شرم روی مثنوی‌ام را عرق گرفت
ناگه شراره های غزل در ورق گرفت

فصلی چنين كه ای همه‌ی سرنوشتتان
گنجيده در جهنمتان و بهشتتان!

فردايتان چكيده ی امروز شومتان
امروزتان طليعه ی فردای زشتتان

تا كی چو گل به هیئت خود فخر می‌كنيد؟
مردم! برای جلوه فروشی نكِشتتان

روزی كه باز شد درِ خلقت برای عشق
قلبی وسيع تعبيه شد در سرشتتان

از روح خود دميد و در آغوش خود كشيد
نزديك‌تر نشاند به خود از فرشته تان

شايد اگر خدای شما شعر می سرود
در قالب لطيف غزل می نوشتتان 

قالب تهی كنيد و پر از او شويد تا
آیينه روسياه شود پيش خشتتان

وقتی که عشق خطبه‌ی خود را تمام کرد
از نو امام مثنوی ما قیام کرد

از نو ولی نشست و برایم ترانه خواند
از نو قیام کرد ولی عاشقانه خواند

از عشق از حضور دمادم شروع کرد
از ابتدای خلقت آدم شروع کرد

می گفت و من سراسرم آتش گرفته بود
تا آمدم به خود برسم مرد رفته بود

برگرد، آی عشق! مذابم تو کرده ای
برگرد مرد! خانه خرابم تو کرده ای

مگذار سینه سوخته در وا اَسَف شود
مگذار این کبوتر زخمی تلف شود

باز آی و پاسبان همانی که هست باش
سیمرغ این جماعت هدهدپرست باش

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
این روزها در بارش خاکسترم بی‌تو
رفتی نپرسیدی چه‌ آمد بر سرم بی‌تو
 
بر شانه‌های بادِ سرد و زرد پاییزی
از برگ‌های خشک، سرگردان‌ترم بی‌تو
 
هر صبح می‌گویم که مهمان‌ دارم‌ و تا شب
با پلک‌های خیسِ اشکم می‌پرم بی‌تو
 
این سردِ سرگردانِ سردرگُم سرِ من نیست
انگار بارِ یخ به دوشم می‌برم بی‌تو!
 
تنها نه‌ من، این‌خانه را دیوانه خواهد کرد
عطری‌ که بر جا مانده روی بسترم بی‌تو
 
با خاطرات‌ِ تو چه‌ خواهم‌ کرد از آن‌ کوچه
مهتاب‌شب‌هایی که باید بگذرم بی‌تو
 
خندیدی و گفتی زمان حل می‌کند اما
فرقی ندارد حال اول آخرم بی‌تو...!

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
سلام! صبحِ قشنگت به خیر! لب‌شکری
سلامتی؟خبری تازه نیست؟خوش‌خبری

چگونه می گذرد روزهای بی منِ تو
مرا که بی تو دقایق نمی شود سپری

دلم برای تو و خنده‌های تو تنگ است
که هی بیاوری و طاقت مرا ببری

چنانچه لطف تو جویای حال ما باشد
خوشم همین که به یاد من است این‌قَدَری

خلاصه این که نه راضی به زحمتم اما
از این حوالی اگر گاه رد شدی گذری

دو شاخه دست به سر مانده از تمام تنی
دو حلقه چشم به در مانده از تمام سری

نمانده چیزی از آن دلبری که می دیدی
که هر چه مانده فقط حسرت است و دربدری

نوشته در ته فنجان که می‌خورم با هم
کنارِ حسرتِ تلخِ تو قهوه ی قجری

گرفت پیر سمرقند، تلخ حسرت را
به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری

دوباره فال گرفتم نه قهوه، با حافظ
طفیل هستی عشقند آدمی و پری

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
چرخش نامش زبان‌ها را به رقص آورده است
چشم‌‌هايش سُرمه‌دان‌ها را به رقص آورده است

بلبلستانی كه در صبح گلويش می‌وزد
باغ در باغ ارغوان‌ها را به رقص آورده است

چيست اين طيف تماشايی كه زير تابشش
آسمان رنگين‌كمان‌ها را به رقص آورده است؟

اين تويی در جلوه زار خوش‌خرامی می‌چمی
يا نسيمی پرنيان‌ها را به رقص آورده است!؟

اين كه مثل فتنه می‌چرخد، شرار چشم توست
يا شب امشب كهكشان‎ها را به‌ رقص آورده است؟

بعد از اين يك لحظه آرامش ندارد شهر من 
دزد اينجا پاسبان‎ها را بـه رقص آورده اسـت

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
وقتی غزل می‌خوانی از لبهات، حس می‌کنم یاقوت می‌ریزد

در چشمهایت یک نفر انگار، چادر گرفته توت می‌ریزد

شیرازه‌ی دیوان حافظ را، از هم که می‌پاشی تماشایی‌ست

می‌سوزد و خاکستر شیراز، از مصرع ابروت می‌ریزد

من مانده‌ام دریای چشمانت، این‌قدر آتش از کجا دارد

انگار آرایشگر شیطان، از سرمه‌دان باروت می‌ریزد

باید رخ شاهان زیبا را، :پیش تو شطرنجی کند دنیا

اینجا که بلبل مات می‌بازد، اینجا که گل مبهوت می‌ریزد

در انقراض نسل خوشبختی، می‌سوزم و می‌ریزم این شب‌ها

اشکی که پیش از عصر یخبندان، تنهاترین ماموت می‌ریزد

می‌میرم و در من نمی‌میرد، این داستان دوستت دارم

بر دوش مردم بوسه‌های من، از گوشه‌ی تابوت می‌ریزد

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk
اگر باید برایم بوسه با پیغام بفرستی
نمی‌خواهم خدایا می‌شود دشنام بفرستی؟
 
یقینم ته گرفت از بس که آیات تو را پختند
خدایا می‌شود یک بار دیگر خام بفرستی؟
 
تمام فتنه‌ها زیر سرِ دین‌های غوغایی‌ست
خدایا می‌شود پیغمبری آرام بفرستی؟
 
بس است این جنگ‌های رنگ‌های دین و دین با هم
نمی‌شد پرچمی بی‌رنگ‌تر بر بام بفرستی؟
 
یقین خشک ما دیگر ازین بهتر نخواهد شد
اگر پیغام بگذاری اگر پسغام بفرستی
 
ازین بهتر نخواهد شد اگر پیغمبرانت را
شبی یک بار از آغاز تا انجام بفرستی
 
تو که سر تا به پا نوری کتابت نور و نامت نور
چه می‌شد سوره‌ی صبحی برای شام بفرستی
 
فقط در شعرها دیدم دمشق و عشق را با هم
نشد قلبی برای شامِ خون‌آشام بفرستی
 
جهان غصه‌مرگ ما فقط لبخند می‌خواهد
خدایا می‌شود از این سبو یک جام بفرستی؟
 
زمینِ خسته از آشوب، شهر خنده خواهد شد
اگر پیغمبری را با همین پیغام بفرستی

#حسن_دلبری

https://telegram.me/nimaasakk