در چشمهای شعلهورت آن روز، چیزی فرونشسته و سرکش بود
چیزی هم از قبیلهی خاکستر، چیزی هم از سُلالهی آتش بود
در نینی دو چشم درخشانت، هم خنده برق میزد و هم خنجر
در آتش نگاه پریشانت، مابین مِهر و کینه کشاکش بود
یکلحظه آن نسیم که میآمد وان ابرهای تیره که میرفتند
آنگاه چشمت -آیینهی روحت- آن میشیِ زلال چه بیغش بود
وقتی که آن سرود قدیمی را، شوریدهوار زمزمه میکردی
آن روز مویههای تبآلودت در پردهی کدام پریوش بود؟
گهگاه پلکهای تو میبارید، خاکستری بر آتش چشمانت
آرامش موقّتت امّا نیز مانند خوابِ باد، مشوّش بود
هم شور مرگ در تو تجسّم داشت، هم شوق زیستن چه بگویم من
زان پردهی شگفت که جایاجای با سرخ و آبی تو منقّش بود
در چشمهای شعلهورت میسوخت، آن آتشِ بزرگ که پیش از تو
باغ گل صبوریِ ابراهیم، داغ دل صفای سیاوش بود
جان تو بود آنچه رها میشد، تا مرز عشق و مرگ یکی باشد
آری یگانهی تو به تنهایی، تیر و کمان و بازوی آرش بود
تو گردباد بودی و پیچیدی، بر خویش و تن زِ خاک رهانیدی
مخلوط واژهگونهی خشموخون! معراج آخرینِ تو هم خوش بود
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
چیزی هم از قبیلهی خاکستر، چیزی هم از سُلالهی آتش بود
در نینی دو چشم درخشانت، هم خنده برق میزد و هم خنجر
در آتش نگاه پریشانت، مابین مِهر و کینه کشاکش بود
یکلحظه آن نسیم که میآمد وان ابرهای تیره که میرفتند
آنگاه چشمت -آیینهی روحت- آن میشیِ زلال چه بیغش بود
وقتی که آن سرود قدیمی را، شوریدهوار زمزمه میکردی
آن روز مویههای تبآلودت در پردهی کدام پریوش بود؟
گهگاه پلکهای تو میبارید، خاکستری بر آتش چشمانت
آرامش موقّتت امّا نیز مانند خوابِ باد، مشوّش بود
هم شور مرگ در تو تجسّم داشت، هم شوق زیستن چه بگویم من
زان پردهی شگفت که جایاجای با سرخ و آبی تو منقّش بود
در چشمهای شعلهورت میسوخت، آن آتشِ بزرگ که پیش از تو
باغ گل صبوریِ ابراهیم، داغ دل صفای سیاوش بود
جان تو بود آنچه رها میشد، تا مرز عشق و مرگ یکی باشد
آری یگانهی تو به تنهایی، تیر و کمان و بازوی آرش بود
تو گردباد بودی و پیچیدی، بر خویش و تن زِ خاک رهانیدی
مخلوط واژهگونهی خشموخون! معراج آخرینِ تو هم خوش بود
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
تلاقی بشِکوهِ مِه و معمایی
تراکم ِ همهی رازهای دنیایی
به هیچ سلسلهی خاکیان نمیمانی
تو از کدامین دنیای تازه میآیی؟
عصیر دفتر حافظ؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخر؟ کاین گونه گرم و گیرایی؟
تو از قبیلهی سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلندبالایی
مرا به گردش صد قصّه میبرد چشمت
تو کیستی؟ زِ پریهای داستانهایی؟
شعاع نوری، بر تپههای روشنِ موج
تو دختر فلقـّی و عروس دریایی
نسیم سبزی، از جلگههای تخدیری
گل سپیدی، بر آبهای رؤیایی
فروغ_باری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی
تو مثل خندهی گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آن چه که ناگفتنیست، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانهترین لحظهی تماشایی
شعر:
#حسین_منزوی
دکلمه:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
تراکم ِ همهی رازهای دنیایی
به هیچ سلسلهی خاکیان نمیمانی
تو از کدامین دنیای تازه میآیی؟
عصیر دفتر حافظ؟ شراب شیرازی؟
چه هستی آخر؟ کاین گونه گرم و گیرایی؟
تو از قبیلهی سوزان آتشی شاید
چنین که سرکش و پاک و بلندبالایی
مرا به گردش صد قصّه میبرد چشمت
تو کیستی؟ زِ پریهای داستانهایی؟
شعاع نوری، بر تپههای روشنِ موج
تو دختر فلقـّی و عروس دریایی
نسیم سبزی، از جلگههای تخدیری
گل سپیدی، بر آبهای رؤیایی
فروغ_باری، خون نظیف خورشیدی
شکوهمندی، روح بزرگ صحرایی
تو مثل خندهی گل، مثل خواب پروانه
تو مثل آن چه که ناگفتنیست، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
که جاودانهترین لحظهی تماشایی
شعر:
#حسین_منزوی
دکلمه:
#قاسم_فرخی
https://telegram.me/nimaasakk
تمام حادثه یک توده هیمه بود و شَرَر
و آن چه ماند ز من خاک بود و خاکستر
بَدَل به دود شد آن هم که بود در ذهنم
از آن تناورِ پرمیوه، سبزِ بارآور
وز آن پرندهی آبی که آشیانش را
گرفته بود دو دستم –دوساقهام- در بر
از آن حروف درخشان که بر زُمُرّدِ من
شعاع سوزنی صبح مینگاشت به زَر
بَدَل به دود شد آری هر آنچه بود به جا
از آن درخت که من بودم -آن منِ دیگر-
و آن چه خاطرهی آخرینِ من بودهست
همه کشاکشِ ارّه، همه نهیبِ تبر
نه هیچ مینگرم دیگر و نه میشنوم
نه بر گلم نظری هست و نَز پرنده خبر
مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار
که نَز خزان خطرم هست و نَز بهار ثمر
درختهای جوانتر! مرا به یاد آرید
در آن بهار که گل میکنید رنگینتر
نسیمهای جوان، سر حرامتان! جز دوست
به جای خالی من دیگری نشیند اگر
به باد میروم و میروم ز یاد شما
وزان شود چو به خاکسترم نسیم سحر
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
و آن چه ماند ز من خاک بود و خاکستر
بَدَل به دود شد آن هم که بود در ذهنم
از آن تناورِ پرمیوه، سبزِ بارآور
وز آن پرندهی آبی که آشیانش را
گرفته بود دو دستم –دوساقهام- در بر
از آن حروف درخشان که بر زُمُرّدِ من
شعاع سوزنی صبح مینگاشت به زَر
بَدَل به دود شد آری هر آنچه بود به جا
از آن درخت که من بودم -آن منِ دیگر-
و آن چه خاطرهی آخرینِ من بودهست
همه کشاکشِ ارّه، همه نهیبِ تبر
نه هیچ مینگرم دیگر و نه میشنوم
نه بر گلم نظری هست و نَز پرنده خبر
مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار
که نَز خزان خطرم هست و نَز بهار ثمر
درختهای جوانتر! مرا به یاد آرید
در آن بهار که گل میکنید رنگینتر
نسیمهای جوان، سر حرامتان! جز دوست
به جای خالی من دیگری نشیند اگر
به باد میروم و میروم ز یاد شما
وزان شود چو به خاکسترم نسیم سحر
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟
زمان به دست تو پایانِ من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد
دو رودخانهی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد
خلاف منطقِ معمولِ عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختیست زیستن بیعشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبوارهی تو، تا همیشه تاق افتاد
تو فصلِ مشترکِ عشق و شعرِ من بودی
که با جداییِ تو بینشان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بیتو
دوباره بر سرم آوارِ اختناق افتاد
به باورِ دلِ ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟
زمان به دست تو پایانِ من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد
دو رودخانهی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد
خلاف منطقِ معمولِ عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختیست زیستن بیعشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبوارهی تو، تا همیشه تاق افتاد
تو فصلِ مشترکِ عشق و شعرِ من بودی
که با جداییِ تو بینشان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی، نفس تو و بیتو
دوباره بر سرم آوارِ اختناق افتاد
به باورِ دلِ ناباورم نمیگنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
نشان به نام خود ابلیس زد، جبین مرا
ز کبریای خود آکند آستینِ مرا
نخست پنجه به خونِ خدا زد و آنگاه
به پنج کفر رقم زد اصولِ دین مرا
برای آنکه از ایمان به من خلل نرسد
به شک سپرد سرِ رشتهی یقین مرا
به بوی آنکه کند غیرت بهشتش، داد
غرابتی ز گنه دوزخ زمین مرا
نخست بر دل حورا، نهاد داغ از زن
سپس به باده ز کوثر ستاند کینِ مرا
نهاد آینهی دانشم به پیش و نمود
به من چنانکه منم نقش راستین مرا
نچیده مانده و پوسیده بود میوهی عشق
نمیگرفت به هنگام اگر کمین مرا
نگاه را به من آموخت تا به گستاخی
به آفتاب برد چشم ذرّه بینِ مرا
بَدَل به صاعقهای کرد و زد به خَرمن شب
چراغِ طینتِ او طبع خوشهچین مرا
به استعارهی عصیانم آفریناش داد
همانکه سجده نمیکرد آفرینِ مرا
گلوی من شد و از خاک نعرهای بَر کرد
که آسمان همه شد طنطنه، طنینِ مرا
به نام نامی انسان فرو کشید آنگاه
از آسمان به زمین ربّالعالمینِ مرا
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
ز کبریای خود آکند آستینِ مرا
نخست پنجه به خونِ خدا زد و آنگاه
به پنج کفر رقم زد اصولِ دین مرا
برای آنکه از ایمان به من خلل نرسد
به شک سپرد سرِ رشتهی یقین مرا
به بوی آنکه کند غیرت بهشتش، داد
غرابتی ز گنه دوزخ زمین مرا
نخست بر دل حورا، نهاد داغ از زن
سپس به باده ز کوثر ستاند کینِ مرا
نهاد آینهی دانشم به پیش و نمود
به من چنانکه منم نقش راستین مرا
نچیده مانده و پوسیده بود میوهی عشق
نمیگرفت به هنگام اگر کمین مرا
نگاه را به من آموخت تا به گستاخی
به آفتاب برد چشم ذرّه بینِ مرا
بَدَل به صاعقهای کرد و زد به خَرمن شب
چراغِ طینتِ او طبع خوشهچین مرا
به استعارهی عصیانم آفریناش داد
همانکه سجده نمیکرد آفرینِ مرا
گلوی من شد و از خاک نعرهای بَر کرد
که آسمان همه شد طنطنه، طنینِ مرا
به نام نامی انسان فرو کشید آنگاه
از آسمان به زمین ربّالعالمینِ مرا
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصهی تو هم امشب درونِ بسترِ سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهیست دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه میطلبی هوشیاری از منِ سرمست
که رفتهایم ز خود پیشِ چشم هوشرُبایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هرآینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب، نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصهی تو هم امشب درونِ بسترِ سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهیست دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه میطلبی هوشیاری از منِ سرمست
که رفتهایم ز خود پیشِ چشم هوشرُبایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هرآینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب، نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
پای در ره که نهاديد، افق تاری بود
بادهی خاص کشيديد و به ميخانهی عشق
مستیِ سرخِ شما، غايت هُشياری بود
خواب، خوش باد شما را که در آن هنگامه
خوابِ خونين شما، آيتِ بيداری بود
خم نشد قامتِ رعنای شما بر اثرش
بختکِ زلزله هر چند که آواری بود
شرممان باد که تا ساعتِ آن واقعه نيز
چشمِ ما دوخته بر ساعتِ ديواری بود
جایتان سبز که با خونِ خود امضا کرديد
پای آن نامه که منشور وفاداری بود
قصّهای بيش نبود آن که سروديد از عشق
ليک هر يک به زبانی که نه تکراری بود
ای شمایان که خروشانِ کفنپوشانید
ای که بر فرقِ ستم تيغِ شما کاری بود
در رگِ ما که خموشانِ سيهپوشانیم
کاشکی قطرهای از خون شما جاری بود
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
شب
در اندیشهی تثبیتِ سیهکاری بودبادهی خاص کشيديد و به ميخانهی عشق
مستیِ سرخِ شما، غايت هُشياری بود
خواب، خوش باد شما را که در آن هنگامه
خوابِ خونين شما، آيتِ بيداری بود
خم نشد قامتِ رعنای شما بر اثرش
بختکِ زلزله هر چند که آواری بود
شرممان باد که تا ساعتِ آن واقعه نيز
چشمِ ما دوخته بر ساعتِ ديواری بود
جایتان سبز که با خونِ خود امضا کرديد
پای آن نامه که منشور وفاداری بود
قصّهای بيش نبود آن که سروديد از عشق
ليک هر يک به زبانی که نه تکراری بود
ای شمایان که خروشانِ کفنپوشانید
ای که بر فرقِ ستم تيغِ شما کاری بود
در رگِ ما که خموشانِ سيهپوشانیم
کاشکی قطرهای از خون شما جاری بود
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
Forwarded from اتچ بات
گور شد گهواره، آری، بنگرید اینک زمین را
این دهان وا کرده، غُرّان اژدهای سهمگین را
قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
تا بکوبد بر بساطش، صخرههای خشم و کین را
مرگ من یا توست بیشک، آن ستون، آن سقف، آنک!
کاین چنین از ظلمت شب، بهره میگیرد کمین را
مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود
خسته میساید به خاکِ کودکان خود جبین را
دخترک خاموش، بهتش برده از تنهایی خود
میکشد بر چشمهای بینگاهی آستین را
نوعروسی، خیره در آفاق خونآلوده، در چنگ
میفشارد جامهی خونینِ جفت نازنین را
«باز میپرسی کهها مردند؟ میگویم: که زندهست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، میموید این را
دیگری سر میدهد غمنالهی شکر و شکایت:
تا کجا میآزمایی ای خدا، این سرزمین را؟
کودکان، از خواب این افسانه، بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر، قصههای دلنشین را؟
از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را
مرده چوپان و نیاش افتاده، خونآلود، جایی
خسته در وی مینوازد باد آهنگی حزین را
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
این دهان وا کرده، غُرّان اژدهای سهمگین را
قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
تا بکوبد بر بساطش، صخرههای خشم و کین را
مرگ من یا توست بیشک، آن ستون، آن سقف، آنک!
کاین چنین از ظلمت شب، بهره میگیرد کمین را
مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود
خسته میساید به خاکِ کودکان خود جبین را
دخترک خاموش، بهتش برده از تنهایی خود
میکشد بر چشمهای بینگاهی آستین را
نوعروسی، خیره در آفاق خونآلوده، در چنگ
میفشارد جامهی خونینِ جفت نازنین را
«باز میپرسی کهها مردند؟ میگویم: که زندهست؟!»
پیرمرد انگار با خود، زیر لب، میموید این را
دیگری سر میدهد غمنالهی شکر و شکایت:
تا کجا میآزمایی ای خدا، این سرزمین را؟
کودکان، از خواب این افسانه، بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر، قصههای دلنشین را؟
از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را
مرده چوپان و نیاش افتاده، خونآلود، جایی
خسته در وی مینوازد باد آهنگی حزین را
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
attach 📎
الا زمانهی تکرار نامرادیها!
وفور محنت و اندوه و قحط شادیها!
زمان رونق ظلمت، کسادی خورشید!
دلم گرفت از این رونق و کسادیها
زمانهای است که انگار عشق زائدهایست
نماندنی و همه عاشقان، زیادیها
ببین به شیوهی خود قتلعام عشق، اکنون
از این گروه به آداب خود مُبادیها!
به جز ندای تباهی و مرگ و ویرانی
کسی نمیشنود بانگی از منادیها
گرفتم اینکه به نزدیک آن رسید اما
نمیرسد به هدف بار کجنهادیها
کجاست مرگ که منصور را بیاموزد
از این گروه نوآموز، اوستادیها
نماز صبح مرا، قبله باد مدفنشان
که آبروی زمانند، بامدادیها
الا طهارت خون تو آبروی سحر!
تو از تبار کدام آفتابزادی؟ ها؟
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
وفور محنت و اندوه و قحط شادیها!
زمان رونق ظلمت، کسادی خورشید!
دلم گرفت از این رونق و کسادیها
زمانهای است که انگار عشق زائدهایست
نماندنی و همه عاشقان، زیادیها
ببین به شیوهی خود قتلعام عشق، اکنون
از این گروه به آداب خود مُبادیها!
به جز ندای تباهی و مرگ و ویرانی
کسی نمیشنود بانگی از منادیها
گرفتم اینکه به نزدیک آن رسید اما
نمیرسد به هدف بار کجنهادیها
کجاست مرگ که منصور را بیاموزد
از این گروه نوآموز، اوستادیها
نماز صبح مرا، قبله باد مدفنشان
که آبروی زمانند، بامدادیها
الا طهارت خون تو آبروی سحر!
تو از تبار کدام آفتابزادی؟ ها؟
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak
برق سپیده دیدم در مشرق جبینت
گلها به دیده چیدم از باغ آستینت
دراوجخویشهمچون، خورشیدنیمروزی
ای حلقهٔ افقها، در سایهٔ نگینت
شیرین و مهربانی، شیراز دخترانی
تلفیق عشق و شعری مانند سرزمینت
چون باده میترواد از کوزهای نگارین
شعری که میتراود از چشم نازنینت
با خواهش نیازم، دارند ماجراها
آن شرم نازگونت وآن ناز شرمگینت
چشم تو گرم نجواست با من که آمدی، آه!
عمری نشسته بودم ای عشق در کمینت
از سوی روشنایی، بر اسبی از رهایی
میآیی و ز خورشید پُر کرده خورجینت
آیا تو آن صدایی، ای آشنا که باید
تا جاودان بپیچد در هستیام طنینت؟
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
گلها به دیده چیدم از باغ آستینت
دراوجخویشهمچون، خورشیدنیمروزی
ای حلقهٔ افقها، در سایهٔ نگینت
شیرین و مهربانی، شیراز دخترانی
تلفیق عشق و شعری مانند سرزمینت
چون باده میترواد از کوزهای نگارین
شعری که میتراود از چشم نازنینت
با خواهش نیازم، دارند ماجراها
آن شرم نازگونت وآن ناز شرمگینت
چشم تو گرم نجواست با من که آمدی، آه!
عمری نشسته بودم ای عشق در کمینت
از سوی روشنایی، بر اسبی از رهایی
میآیی و ز خورشید پُر کرده خورجینت
آیا تو آن صدایی، ای آشنا که باید
تا جاودان بپیچد در هستیام طنینت؟
#حسین_منزوی
https://telegram.me/nimaasakk
Telegram
دومان
ارتباط با ادمین
@Nimaasak
@Nimaasak