راز قانون جذب
150 subscribers
4.84K photos
215 videos
3 files
1.16K links
شما از طرف کائنات به این کانال دعوت شده اید.
با این کانال به #رویاهاتون برسید.
#آموزش_قانون_جذب
#جذب_پول
#جذب_سلامتی
#جذب_عشق
#جذب_آرزوها.
.


ارتباط با ادمین:
@mthi_24

آدرس کانال:

https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA

t.me/mthi_jazebe
Download Telegram
@mthi_jazebe

#داستان_آموزنده



زن و شوهر پس از 11 سال ازدواج صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
@mthi_jazebe


#داستان_کوتاه

شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود, قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود, افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود, آن شب, بر سر سفره شام, به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد, بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت:فردا برو بخرش
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت, مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت:دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته
و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید, آن شب شیرین خواب دید, همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند, کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود, دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ مهرداد خنده ای کرد و گفت:خیلی رنگش جلفه, برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین, خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
بیست و هفت سال به سرعت گذشت, دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند, برای هزارمین بار, کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت:بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.
بیست سال دیگر هم گذشت, شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش, که دختری زیبا, شبیه به خودش بود, بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت:کفش نارنجی شانس میاره. آن شب, در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش, در میان کادوها, یک کفش نارنجی دیگر هم بود, پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت, گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.
بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید, دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد, در یک آن, به سن دوازده سالگی برگشت, پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد, نوه اش, او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت:امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم.


همين امروز كفشهاى نارنجى زندگيتون رو بخريد، تاهفتاد سالگى صبر نكنيد، اين زندگى مال شماست!

به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
@mthi_jazebe


#داستان

پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…

مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.

در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟

پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟
مگه چی فروختی ؟

پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم

بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..

مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه

و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
" کارل استوارت "
صاحب بزرگترين هايپرمارکتهای دنيا..


به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
@mthi_jazebe

#داستان

افسر راهنمایی راننده ی یک خودرو که با سرعت بسیار بالایی در اتوبان در حال حرکت بو‌د رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر : می شه گواهینامه تون رو ببینم ؟
راننده : گواهینامه ندارم . بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر : میشه کارت ماشینتون رو ببینم ؟
راننده : این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
افسر : این ماشین دزدیه؟
راننده : آره همین طوره ولی بذار یه کم فکر کنم ! فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
افسر : یعنی تو داشبورد یه تفنگ داری ؟
راننده : بله . همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
افسر : یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
راننده : بله قربان همینطوره!!!
با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان ) تماس می گیره. طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس آژیرکشان ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان : ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
راننده : بله بفرمایید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان : این ماشین مال کیه؟
راننده : مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
سروان : میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
راننده : البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
سروان : میشه صندوق عقب رو بزنین بالا . به من گفتن که یه جسد اون تووئه !!
راننده : ایرادی نداره
راننده در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان: من که سر در نمی آرم . افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
راننده : عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می‌رفتم.

به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
@mthi_jazebe


#داستان
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی قصر خود روانه می شد. در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن. پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد: اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.
آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است❗️

به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
@mthi_jazebe


#داستان_کوتاه

آیا میدانید مثل "حاجی حاجی مکه" چگونه وارد زبان فارسی شد

در زمانهای گذشته که وسایل نقلیه موتوری وجود نداشت، تنها راه رفت و آمد میان شهرها، استفاده از حیواناتی همانند اسب و شتر بود.
بدیهی است که حیوان بعد از مدتی خسته شده و نیاز به استراحت پیدا میکرد، در نتیجه اشخاص زمانی که آهنگ سفر میکردند تا به مقصد مورد نظر برسند، مدتها در راه بودند و سفرها مدت بسیار زیادی به طول میکشید.

سفر حج بر هر مسلمان مستطیع و متمکن (کسی که از نظر مالی توانایی دارد) واجب است.
در گذشته این سفر با توجه به آنچه گفته شد، گاهی اوقات حتی به مدت دو سال به درازا میکشید و شخص تنها میتوانست یک یا حداکثر دوبار در طول عمرش به زیارت خانه خدا نایل شود.

در این سفرهای طولانی گاهی افراد از شهرهای مختلف در یک کاروان همسفر شده و در طول راه دوستی عمیقی بین آنها شکل میگرفت.
اما پس از زیارت هر یک باید، به سمت دیار خود به حرکت در می آمد و اشخاص میدانستند که دیگر ممکن نیست همدیگر را ببینند، در نتیجه از روی طنز و گاهی به جد میگفتند :
"حاجی حاجی مکه"، یعنی اگر خدا بخواهد و دوباره امکانی فراهم شود، همدیگر را باز در سفر حج ببینم.

مثل "حاجی حاجی مکه" کنایه از این است که شخصی دیر به دیر به سراغ دوستان و آشنایان خود میرود و سراغی از آنها میگیرد.
دوستان از روی طنز و شکوه و گلایه این عبارت را به کار میبرند.

به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
@mthi_jazebe

#داستان_کوتاه

کشاورزي يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود.
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد...
وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت❗️
بهتر است ببخشيم و بگذريم...


به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
@mthi_jazebe


#داستان_انگیزشی

داستان جالبي وجود دارد درباره ی مردي که به سرعت و چهار نعل با اسبش مي تاخت. اين طور به نظر مي رسيد که جاي بسيار مهمي مي رفت.

مردي که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد: کجا مي روي
مرد اسب سوار جواب داد: نمي دانم، از اسب بپرس❗️

اين داستان زندگي خيلي از مردم است. آن ها سوار بر اسب عادت هايشان مي تازند، بدون اين که بدانند کجا مي روند. وقت آن رسيده است که کنترل افسار را به دست بگيريد و زندگي تان را در مسير رسيدن به جايي قرار دهيد که واقعاً مي خواهيد به آنجا برسيد.

#دارن_هاردي


به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
@mthi_jazebe

#داستان

دو فرشته شب هنگام مسافرت می کردند. نخست به منزل خانواده ثروتمندی رسیدند، سپس از آنها اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند. مرد ثروتمند به جای آن که یکی از اتاق های متعدد خانه را به میهمانان خود واگذار کند، زیرزمین کوچک و سردی را به آنها اختصاص داد. هنگامی که آن دو رخت خواب خود را روی زمین سخت و سرد آنجا مرتب می کردند، فرشته پیرتر سوراخ و خرابی بر روی دیوار دید و آن را تعمیر کرد. فرشته جوان از او پرسید، با آن که مرد ثروتمند با آنها مهربان نبود چرا دیوار را تعمیر کرد.
فرشته پیرتر پاسخ داد: "رویدادها همیشه آنگونه که به نظر می رسند، نیستند"

شب بعد، پس از سفری طولانی آنها به خانه کشاورزی فقیر، اما میهمان نواز رسیدند و شب را در آنجا استراحت کردند. کشاورز و همسرش غذای اندک خود را با آنها تقسیم کردند و میهمانشان را در بستر خود خواباندند تا به خوبی استراحت کنند. صبح روز بعد، هنگام طلوع خورشید، فرشته ها کشاورز و همسرش را در حال گریه و زاری دیدند. علت را پرسیدند و آنها گفتند که تنها گاوشان که منبع درآدمشان بوده، در مزرعه مرده است. فرشته جوان از فرشته دیگر پرسید: "چطور توانستی اجازه دهی این اتفاق بیافتد؟به خانواده اول که ثروتمند اما خسیس و نامهربان بودند کمک کردی، در حالی که گذاشتی گاو این زوج فقیر ولی بخشنده و مهربان که همه چیز خود را با قسمت کردند بمیرد." فرشته پیر با مهربانی پاسخ داد: " رویدادها همیشه آنگونه که به نظر می رسند نیستند "

"در زیرزمین خانه آن مرد ثروتمند، من متوجه شدم که درون سوراخ دیوار مقداری طلا پنهان است و وقتی دیدم که آن زوج چه قدر طمع کار و خسیس هستند، سوراخ را پوشاندم تا آنها نتوانند طلاها را پیدا کنند. و دیشب زمانی که ما در خواب بودیم، فرشته مرگ به سراغ زن کشاورز آمد. من از او خواهش کردم که جان گاو را به جای آن زن بگیرد. بنابراین رویدادها همیشه آنگونه که به نظر می رسند نیستند!"

هر اتفاق و هر شرایطی حکمت و درسی در خود دارد و ما انسانها پشت پرده رویدادها را نمی بینیم. وقتی این را پذیرفتیم می توانیم از منیت و شرایط سخت عبور کنیم.

به ما بپیوندید👇
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEF58zV8EVCDmo6FKA
👭👬 #برا_دوستاتم_بفرست
🌺🍃

#داستان_کوتاه



در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند

که در بین انها مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود

و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد

و اين امر مرد را ازار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است .هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت

باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.

انها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند

شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد

و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.

حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت

زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.

مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور انها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند

که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از ان به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد

و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.


انسان وقتی به دنیا می اید بند نافش را میبرند

ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند

که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود👌

@mthi_jazebe
🌺🍃

#داستان

روزی یک کشتی در ساحل لنگر انداخت، بار کشتی بشکه‌هایی از عسل بود
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی

💫تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
سپس تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.

💫 آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟

💫تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...

💫پروردگارا ...
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم

آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید 💝


@mthi_jazebe
🌺🍃

📚 #داستان_کوتاه

در دوران نوجوانی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و برای سرگرم کردن خودم هنگام خارج شدن آنها چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند، چوبدستی را کنار می کشیدم، اما بقیه ی گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند.
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛
مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛
مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،
وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی...


#دیل_کارنگی

@mthi_jazebe
💯

#داستان_آموزنده

اگر آرام بروید، زودتر میرسید
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟ پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.

شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.


@mthi_jazebe
💢


#داستان

مردی که از همسرش جدا شده بود ، تنها و افسرده شد. او شغلی داشت که از آن متنفر بود . تصمیم گرفت تمرین عشق کند و هر روز شکرگزاری میکرد تا زندگی اش را تغییر دهد .
او با مثبت بودن با افرادی که در طول روز با آنها صحبت می کرد آغاز کرد . وقتی با دوستان قدیمی و خانواده اش تماس گرفت آنها از مثبتو خوشحال بودن مرد شوکه شده بودند . او شروع به قدردانی از چیزهایی که داشت کرد حتی از آب روان و جاری هم قدرشناسی میکرد و این چیزی بود که بعد از 120 روز برای وی اتفاق افتاد : بطور معجزه آسایی تمام چیزهایی که به خاطر آنها از شغلش تنفر داشت تغییر کرد و حالا عاشق شغلش است .حتی شغلش او را به مکانهایی بده است که همیشه دوست داشت به آنجا برود . بهترین رابطه ای را که قبلا هیچ وقت با دوستان و اعضای خانواده اش نداشت از سر گرفت . بدهی ماشین را پرداخت کرد و همیشه پولی را که لازم داشت در اختیار داشت . روزهای خوبی را سپری می کرد و مهم نبود که چه اتفاقاتی می افتد و دوباره با اولین عشقش ازدواج کرده است .


@mthi_jazebe