مجردان انقلابی
2.18K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
#یه_سلامی_عرض_کنیم_به

یه سلامی عرض کنیم به آقایانی که هر کاری خانمشون انجام بده رو چون وظیفه میدونن تشکر نمیکنن😑

🔹 از همسر خود تشکر کنید حتی اگر وظیفه او باشد😊🌹

🔹 فکر کن تو هم وظایفتو انجام بدی و همسرت بابت تلاش هات تشکر نکنه خودتم ناراحت میشی😒

🌺از همسرتان تشکر کنید و نتیجه مثبت آن را در زندگی ببینید😌👍


#آنچه_مجردان_باید_بدانند

@mojaradan💞
مقـــر جـوانـان انـقلابـی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM


👦 #یه_پسرمذهبی_باید:

👦یه پسر مذهبی باید به #حضرت_زهرا بگه #مادر
👦یه پسر مذهبی باید #مداحی بلد باشه

👦یه پسر مذهبی باید برای خانمش شعر عاشقانه بگه
👦یه پسر مذهبی باید بده ریشش رو خانومش مرتب کنه

👦یه پسر مذهبی باید وقت و بی وقت به زنش بگه "خانومی میدونی چقدر #دوست_دارم؟"
👦یه پسر مذهبی باید اسم زنش تو گوشیش باشه #خانومم

👦یه پسر مذهبی باید وقتی #خانومش داره غر میزنه بشینه و فقط نگاهش کنه...
دفاع نکنه...
چیزی نگه فقط نگاهش کنه...
آخرشم با یه #لبخند بگه حالا آماده شو ببرمت بیرون از دلت در بیارم..
#مقر_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#زندگی_بہ_سبڪ_شہدا 🌹
#یک_پاسدار_عادی

حسین زیر بار ازدواج نمی رفت و می گفت:
🔹"اولا، من بلد نیستم زن بستونم؛
دوما، نه خونه ای دارم و نه چیزی؛
بعدش هم، الان جنگه و وقت این حرف ها نیست."

🌺کل پس‌اندازش ۳۶ هزار تومان بود.
به او گفتم:
🔸"من با این پول برات خونه می سازم."

خانه را برایش روبراه کردم و بالاخره اینکه یک روز به من گفت:
🔹"بیا برو با این ننه ام یه دختر واسه من پیدا کن."

🔷برگه ای هم داد دستم که در آن نوشته بود:👇👇👇

"اینجانب حسین خرازی،
یک پاسدار عادی،
یک دست ندارم،
هیشت و پیشت هم ندارم،
(به گویش اصفهانی یعنی "آه در بساط ندارم")
امکان کشته شدنم هم هست،
حقوق ماهیانه ام هم ۲۰۰۰ تومان است."

🔸گفت:
"هر جا میری، حتما اینا رو بگو."
چند جایی با مادرش به خواستگاری رفتیم و منتظر جواب ماندیم.

🌹شهیدحاج حسین خرازی🌹


#جوونا_نگیدزوده
#نترسید
#یه_حرکتی_کنید😜
#زوددیرمیشه_ها😉



@mojaradan
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
مجردان انقلابی
🌸🍃آنچه مجردان باید بدانند..!🌸🍃 #خواستگاری_دختر_از_پسر😊 #قسمت_پنجم اول اینو بگیم که اصلا کسی نمیگه که #دختری که #عاشق یا علاقه مند به #پسری شده، خدای نکرده بی حیا، #گناهکار یا هر چی هست. حتی ممکنه که خیلی #دختر مومن و محجبه و با حیایی هم باشه، ولی خب به…
🌸🍃آنچه مجردان باید بدانند..!🌸🍃

#خواستگاری_دختر_از_پسر😊
#قسمت_ششم

🍃ثالثا:
خوبه دخترهای عزیز به #ملاک‌های انتخاب دختران شعیب یا حضرت خدیجه توجه کنن.👌
اصلا اینکه فلانی خوش تیپه، یا جز بچه‌های بالاست و پیامبره،
یا پولش زیاده نگاه نکردن. #ملاک‌هاشون
همه براساس #عقل و ایمان بوده😊.
برید #قرآن و #تاریخ رو بخونید حتما.
دختران شعیب که واقعا در نهایت #حیا و #عفت تو قضیه حضور داشتن.

#یه نکته دیگه اینکه بعضی‌ها میگن این فرهنگ جامعه ماست که حتما باید پسر از دختر خواستگاری کنه،اصلا اینطور نیست.
این رسم، فرهنگ و فطرت در تمام تاریخ بوده!! 😊
حتی حیوانات، حتی ببئی عزیز (🐑)



پایان...😉


#مجردای_عزیز
#هرگز_توکلتونو_به_خدا_از_دست_ندید
#وقتی_به_خداوند_میسپاری
#مطمئن_باشید_براتون_بهترین_رقم_میزنه☺️



@Mojaradan
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈••
°|🌹🍃🌹


#زندگی_به_سبک_شہـدا🌹


#سر سفره عقد...💕
اونقد #ذوق زده بود...😍
که #منو هم به #هیجان می آورد...☺️

وقتی #خطبه جاری شد و بله رو گفتم...💑
#صورتمو چرخوندم سمتش...👰
تا بازم اون #لبخند زیبای😊 #همیشگیشو ببینم...👀
اما به جای اون لبخند زیبا...
#اشکای شوقی رو دیدم...😂
که با #عشق تو چشاش حلقه زده بود...

#همونجا بود که خودمو...#خوشبخت ترین زن دنیا دیدم...👸

#محرم که شدیم...💞
#دستامو گرفت💁 و #خیره شد به چشام...👁
#هنوزم باورم نمیشد...🙂

بازم پرسیدم:"چرا من…؟"
از #همون لبخندای دیوونه کننده😍 تحویلم داد و گفت...
"تو #قسمت من بودی و من قسمت تو..."💕

#قلبم❤️ از اون همه خوشبختی...
#تند تند می زد و...
#فقط خدا رو شکر می کردم...🙏
به #خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود...👨💖

#هر روزی که از عقدمون💍 می گذشت...
#بیشتر به هم عادت می کردیم...💏
طوری که حتی...
#یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم...
#هیچ وقت فکرشو نمی کردم...
تا این #حد مهربون و احساساتی باشه...😊😍

به #بهونه های مختلف و#اسم کادو🎁 می گرفت و...
#غافلگیرم می کرد...😉



#به_روایت_همسر_شهید_مهدی_خراسانی 🕊
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی

@mojaradan
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر

۱.انتخاب خویش،قبل از انتخاب همسر #قسمت_دوم
🔸مثلاً دختر و پسری با هم #ازدواج💍 کرده اند# یکی از آنها در زندگی به چیزی جز #حرف مردم نمی‌اندیشد. دلخوشی اصلی او در زندگی #جلب توجه و نظر مردم است اگر جایگاه خود را در میان مردم از دست بدهد به شدت به #هم می ریزد زندگی دیگری مردم در حاشیه قرار دارند و #دلخوشی جلب رضایت خداست.
🔹 امشب یکی از #اقوام عروسی دارد.👰🤵 عروسیشان گناه آلوده است.

🔸یکی می‌گوید #باید رفت، چرا که نمی‌شود با مردم مخالفت کرد و دیگری می گوید #نباید رفت زیر خدا به چنین مجلسی راضی نیست یکی #یه شب هزار شب نمیشه و دیگری می‌گوید برای یک شب هم حاضر نیستم گناه کنم.....(ادامه دعوا😱)

ادامه دارد.....

#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی

@mojaradan
#یه_نامزدی_خوب
#قسمت_اول

💟آرامش‌بخش باشید

آرامش یکی از #اهداف ازدواجه... خصوصا #زن که ذاتاً سرچشمه آرامش هست، بهتر میتونه این هدف رو اجرا کنه...

اگه مردی در #دوران نامزدی، بخاطر ضعف نفس یا مشکلات روزمره، عصبانی و ناامید شد، خوبه که #زن بجای غر زدن و طلبکار شدن، مثل یه پرستار دلسوز، #روح و روان نامزدش رو آروم کنه... بعد که این گرد و غبار خشم فروکش کرد، با هم #بشینن صحبت کنن و مشکلشون رو حل کنن...

البته #مردها هم باید بدونن که اگه #آرامش میخوان، باید آرامش# هم بدن... هیچ چیزی به اندازه‌ای «درک کردن» به #نوعروس‌ها آرامش نمیده... مردها یه مقدار در مورد #تفاوت های زن و مرد مطالعه داشته باشن، متوجه این موضوع میشن.

#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
مجردان انقلابی
#یه_نامزدی_خوب #قسمت_اول 💟آرامش‌بخش باشید آرامش یکی از #اهداف ازدواجه... خصوصا #زن که ذاتاً سرچشمه آرامش هست، بهتر میتونه این هدف رو اجرا کنه... اگه مردی در #دوران نامزدی، بخاطر ضعف نفس یا مشکلات روزمره، عصبانی و ناامید شد، خوبه که #زن بجای غر زدن و طلبکار…
#پسا_مجردی

#یه_نامزدی_خوب
#قسمت_دوم

💟به نامزدتون در #امور دین و دنیا کمک کنید

🌸امام صادق فرمودند:
«از اسباب راحتی مؤمن، زن شایسته ای است که یاریگر او در دنیا و آخرت باشد».
پژوهش های داخلی و خارجی نشون میده که #تقویت مذهبی و معنوی رابطه همسران، استحکام این رابطه و رضایتمندی اون‌ها رو افزایش میده.

🌼همسر #دانا کسیه که علاوه بر وظایف دینی خودش، به نامزدش هم تو راه انجام #کارهای نیک و پسندیده #کمک کنه... دوران نامزدی دوران لطیفیه که همسران جوان می تونن بهترین #تشویق کننده همدیگه در انجام واجبات و ترک محرمات و فراتر از اون، انجام مستحبات و ترک مکروهات باشن.

🌺هیجان زیاد #عاطفی در دوران نامزدی، تأثیر این تشویق ها رو بیشتر می‌کنه... #تأثیر معنوی این رفتار چیزی جز ایجاد محبت عمیق و آسمانی بین‌شون نخواهد بود.

⚠️البته باید حواستون باشه که در این توصیه ها و #تشویق ها نباید #وسواسی عمل کرد تا باعث لجاجت، واکنش منفی و سرخوردگی نامزدتون نشه. یادتون باشه که در هدایت دیگران، رفتار، خیلی #کارآمدتره نسبت به گفتار.

💠در روایت اومده که بعد از عروسی حضرت فاطمه و حضرت علی (علیهما السلام) ، پیامبر از حضرت علی پرسیدن: «همسر خود را چگونه یافتی؟»
ایشون پاسخ دادن: «فاطمه را #بهترین یاریگر در راه فرمان برداری خدا یافتم».


#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
مجردان انقلابی
#پسا_مجردی #یه_نامزدی_خوب #قسمت_دوم 💟به نامزدتون در #امور دین و دنیا کمک کنید 🌸امام صادق فرمودند: «از اسباب راحتی مؤمن، زن شایسته ای است که یاریگر او در دنیا و آخرت باشد». پژوهش های داخلی و خارجی نشون میده که #تقویت مذهبی و معنوی رابطه همسران، استحکام…
#پسا_مجردی
#یه_نامزدی_خوب
#قسمت_سوم

💟 فروتن باشید

🍃زنان ذاتا #مهرطلب هستن و مردها قدرت طلب.
قدرت طلبی (نه به معنای دیکتاتوری) به این معنا که احساس کنن مدیریت و تصمیم نهایی با اون‌هاست.

🍂تجربه مشاوره و پژوهش‌ها نشون میده که هروقت #قدرت‌طلب بودن مرد ارضا میشه، مهرطلبی زن با احتمال بیشتری از سوی مرد برآورده میشه.

💐یکی از تأكيدات دین هم همین #تواضع و فرمانبرداری زن در برابر همسرشه؛
امام باقر (علیه السلام) فرمودند:
«زنی نزد پیامبر اکرم آمد و عرض کرد: «یا رسول الله، حق شوهر بر زن چیست؟»؛
حضرت فرمودند:
«او را اطاعت کند و نافرمانی نکند»
آن زن پرسید:
«یا رسول الله چه کسی بیش از همه بر زن حق دارد؟»؛
حضرت فرمودند: «شوهر»


#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی

@mojaradan
مجردان انقلابی
#به_وسعت_چشمها 🍁🍁🍁🍁 قسمت هفتم🍃 راز میان چشم ها 💕 با یه صدای غم انگیزی که انگاری شبیه نواختن نی بود از خواب پاشدم. دیشب و به کل روی پشت بوم خوابم برده بود. تمام شب و چشم دوختم تا شاید دوباره بیاد لب پنجره اما نیومد که نیومد. صدا خیلی نزدیک بود. اونقدر که…
🍁🍁🍁🍁
#یه_وسعت_چشمها

قسمت هشتم🍃


راز میان چشم ها💕

با صدای محکم در از خواب پاشدم
+ای بابا سر صبح جمعه ایی اسایش نداریم به خدا
قدم کش به سمت در رفتم و با اخم در و باز کردم که دیدم خانم همسایه دم دره
همسایه :سلام آقا هاشم ببخشید مزاحم شدم
+سلام نه مراحمید چیزی شده؟
_والا راستش لوله های ظرفشویی ترکیدن و خونه مو آب برد. کنتور هم هرچی میبندمش بازم آب میاد بیرون دستم به دامن تون یه کمکی بهم برسونید
+برید من جعبه ابزار و بیارم الان میام
_ :تو رو خدا سریع تر پس
پریدم تو انباری و جعبه ابزار و برداشتم. خواستم برم بیرون که عزیز گفت :هاشم کجا میری؟
+عزیز لوله آب خونه همسایه روبه رویی ترکیده، میرم کمکش
عزیز:عه خانم محمدی؟
+آره
و در و بستم و رفتم داخل خونه شون
+یالله، یاالله
خانم محمدی :بیاین بالا آقا هاشم بفرمایید
کفشامو درآوردم و وارد خونه شدم. چشم چرخوندم و خانم محمدی رو دیدم که کنار ظرفشویی واستاده بود
+اجازه بدید یه نگاهی بکنم
محمدی :بله بفرمایید، نمیدونم چرا همش آب میاد بیرون
یکمی لوله ها رو وارسی کردم و گفتم :پوسیده، خدا رو شکر عین همین لوله رو دارم الان عوض میکنم براتون
محمدی :خیر ببینی پسرم
مشغول تابوندن پیچا بودم که صداش تو گوشم پیچید :مامان دیگه ملافه نداریم؟
محمدی :نه مادر نمیدونم دیگه با چی خشک شون کنم
_میخای از لباسام بردارم؟
محمدی :نه مادر برو بشین اینجا خیسه سر میخوری
دلم میخاست به یه بهونه ایی از تو کابینت بیام بیرون. به بهونه آچار کلاغی سرمو آوردم بیرون که دیدم به اپن تکیه داده و به دیوار روبه رو خیره شده.
داشتم زیرزیرکی نگاش میکردم که محمدی گفت :آقا هاشم چای میخورین؟
+نه دستتون درد نکنه
محمدی :من پس با اجازتون برم تا پیش عزیزتون ببینم میتونن آبگوشت منو رواجاقشون بزارن تا جوش بیاد، چون میترسم ظهر بی ناهار بمونیم
+بله برید اتفاقا عزیز خونه است
:ببخشید من همش اسباب زحمتم واسه شما
+اختیار دارید رحمتید
و رفت بیرون. یکمی اونجا دس دس کردم که دیدم گفت :سلام، آقا هاشم شمایید پس؟
+سلام از ماس، بله هاشم منم
_همون آقایی که تو کوچه بهم کمک کردید؟
+بله درسته
_ممنون که الانم به مامانم کمک میکنید آخه این کارا بیشتر مردونه اس
+خواهش میکنم انجام وظیفه اس
_لطف دارید من توی اتاقم اگه چیزی لازم بود صدام کنید
داشت میرفت که گفتم :عه... ببخشید.. من چی صداتون بزنم؟
برگشت و گفت :محمدی..
انگاری تیرم خطا رفته بود. با خودم گفتم :گند زدی هاشم، درست رفتار کن، اومدی تو خونه مردم چشماتو درست بچرخون
لوله ها رو عوض کردم و داشتم واشر و می‌بستم که دوباره همون صدا رو شنیدم
اونقدر نزدیک که حتم بردم از اتاق خودشه
ناخودآگاه به سمت اتاقش رفتم. در اتاقش کمی باز بود. کنترل خودمو از دست داده بودم. نگاهی بهش کردم که دیدم کنار پنجره رو تختش نشسته بود و با نی کوچیکی داشت همون صدا رو تولید می‌کرد.
یه آن به خودم اومدم و برگشتم به
آشپزخونه.
تصور صدای نی و اون خاکستری چشماش باعث لرزش دستام شده بود اونقدر که نفهمیدم چند باری واشر و اشتباه بستم.
ادامه دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت نهم🍃 راز میان چشم ها 💕 +جون من راس میگی عزیز؟ عزیز :آره مادر خود اشرف بهم زنگ زد گفت +پ مبارک باشه، منکه میگم پسره عزیز :هر چی باشه سالم باشه مادر، بعد 14سال خدا بهش دوباره بچه داده باس خیلی شکرش و بکنه. +جون تو خیلی خوشحال شدم عزیز،…
🍁🍁🍁🍁
#یه_وسعت_چشمها
قسمت دهم🍃

راز میان چشم ها 💕

امروز عزیز ختم صلوات گرفته بود. از صبح بعد هزار تا سفارش خریدن و تحویل دادن آخرش هم سهم من بیرون رفتن از خونه بود که مبادا صدای مولودی خون و بشنوم.
پاشنه کفشمو کشیدم و خواستم از نردبون بیام پایین که از تو کوچه دیدم با مادرش اومد بیرون. ناخودآگاه با چشام دنبالش کردم که دیدم رسیدن در خونه ما و زنگ در و زدن. حدسم درست بود. اونا رو هم عزیز دعوت کرده بود. خواستم برم در و باز کنم اما از تصور اینکه بعدش عزیز از خونه بیرونم میکنه منصرف شدم. برا همین بی سر و صدا از تو پشت بوم حیاط و دید میزدم.
سیما بعد چند دقیقه در و باز کرد و بعد خوش وبش اومدند تو. یه مانتوی خاکستری با یه روسری آبی پوشیده بود و دستش تو دست مامانش بود. با لبخند حیاط و طی می‌کرد و با سیما چیزایی میگفت. باخودم گفتم :چه خوبه که نمیبینی یکی داره نگاهت میکنه، اونوقت آدم با خیال راحت زل میزنه به چشات...
تا جایی که تونستم با نگاهم تعقیبشون کردم و دست آخر همونجا کنار تانکر آب نشستم.
:کاش حداقل میشد فهمید داره تو خونه چیکار میکنه..
دنبال راه حلی بودم که یه جورایی ببینمش اما چیزی به ذهنم نرسید.
فقط با دیدن کانال کولر دلم و خوش کردم شاید چند کلمه ایی حرف بزنه و صداش و بشنوم
سرمو تو کانال کرده بودم و نیم ساعتی به صدای دعا توسلشون گوش میدادم
کم کم داشت حوصله ام سر میرفت که با صدای جیغی از جا پریدم.
صدای مادرش بود. انگار حالش بد شده بود.
صدای عزیز اومد که می‌گفت :وای خاک برسرم چیشد مادر؟ چرا غش کرده؟
محمدی :دستم به دامنتون عزیز خانم بچه ام گهگاهی غش میکنه یه ماشینی میتونی جور کنی ببرمش دکتر؟
عزیز :آخه هاشمم نیس که بگم ماشین بیاره

دیگه نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم پایین و با انگشتم زدم به شیشه
+یالله، عزیز؟ عزیز؟
عزیز:اوا مادر هاشم تویی؟ بیا که تو رو خدا رسوند
اومد در و برام باز کرد. با عجله گفتم :الان ماشین میارم
عزیز :تو از کجا میدونی ماشین میخایم؟
دست و پامو گم کردم ولی خودمو از تک و تا ننداختم و گفتم :اومدم چیزی از انبار بردارم که شنیدم صداتونو
و با سرعت به طرف کارگاه دویدم.خوشبختانه سوئیچ ماشین اوستا اونجا بود. سوار شدم و خودم و رسوندم به خونه. مامانش و عزیز زیر بغلش و گرفته بودند و منتظر من بودند. تا دنده عقب گرفتم سریع سوار شدند و حرکت کردیم
محمدی :وای عزیز بچه ام از دستم رفت
عزیز :نگو مادر، چیزی نیس، الان می‌رسیم دکتر، این دختر که حالش خوب بود آخه چیشد یهویی؟
محمدی :بچه ام دچار شوک عصبی میشه، از بچگی اینطوری بود سر همین تب و شوک چشاش و تو یه ماهگی از دس داد
از اینه عقب بهش خیره شده بودم.سرش رو پای عزیز بود و نفسای عمیق می‌کشید. حتی از پشت چشای بسته هم میتونستم خاکستری چشماشو ببینم!
عزیز :یه چهار قل بخون مادر طوریش نمیشه
و خودش شروع کرد به خوندن
با اینکه درست بلد نبودم اما نمیدونم چم شده بود که آروم زیر لب شروع کردم به گفتن :قل هوالله احد...
ادامه دارد...
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
Forwarded from مجردان انقلابی (قرارگاه)
❤️کانال#کافه دخترونه ❤️

🌷آهای دختر
لازم نیست تلاش کنی
خاص باشی
دختر بودن
نهایت خاص بودنه 🌷⚡️

#یه کانال که هر دختری با هر پوششی عاشقش میشه😍🤩
#عکس نوشته 🤭🙃
#مدل مو💇‍♀
#عکسای خوشمزه 😋
#پر از معنویت 🤲
#پر از حیای دخترونه😊
#پر از شیطنت دخترونه 💄💅🤳
#رمانای جذاب عاشقانه❤️💔
*
*
*
••• خلاصه که هرچی گفتم کم گفتم عضو شو بیا
جزو دخترای خاص باش•••
پشیمون نمیشی😉😉

حتما عاشقش میشی و ورد زبونت میشه #کافه دخترونه ❤️💜
اگر نیای واقعا به سلیقت شک میکنم 😒😒😒

لینک کانالمون 👇👇👇
انگشت مبارک با یه اشاره میریم تو دنیای خاص بودن ☺️☺️☺️

http://eitaa.com/kafehdokhtarone/1130627086C8f696ba7af
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #به_وسعت_چشمها قسمت هجدهم🍃 راز میان چشم ها 💕 مکثی کردم و بلاخره زنگ در و زدم. از صبح منتظر تلنگری بودم که بیام عیادت رحمان که سرانجام خودمو رسوندم در خونه حاجی. در بعد چند دقیقه باز شد و چهره حاجی جلوم نقش بست حاجی :سلام آقا هاشم، خوش اومدی پسر +سلام…
🍁🍁🍁🍁
#یه_وسعت_چشمها

قسمت نوزدهم🍃

راز میان چشم ها 💕


حاجی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. منتظر به رحمان نگاه کردم که گفت :هاشم اگه یه روزی مثلا یه همسایه بیاد تو محله تون که به همه زور بگه و مردم محل هم زیر بار زورش برن چکار میکنی؟
+خوب میزنم دک و پوزش و میارم پایین
رحمان :اگه خیلی گردن کلفت بود چی؟
+از من که گردن کلفت تر که نیس.
رحمان :تو فرض کن که هس
+چی میخای بگی؟
رحمان :ببین اصن قضیه همسایه رو ولش کن، من و تو و خیلی از آدمای این کشور شاید نصف گند کاری های این حکومت و هم ندونیم، اگه بخام برات همونقدری که می‌دونمو بگم کلی رگ غیرتت جوش میاد، حالا یکی پیدا شده که میگه رسمش نیس، این رسمش نیس که به بقیع زور بگی، یا حق بقیه رو بخوری، ما هم پیرو همونیم و میخایم با این بی عدالتی و خفت مبارزه کنیم
+اقا خمینی و میگی؟
رحمان :آره آیت الله خمینی
+ببین من یکمی سیمام قاطی کرده، یعنی چی ظلم.؟ ظلم به کی؟
رحمان اشاره ایی به صندوقچه کرد و گفت :درش و باز کن و یه کتاب با جلد سبز و ازش بیار بیرون
درصندوق و باز کردم و از بین اون همه لباس کتاب و پیدا کردم و دادم بهش
رحمان :سواد که داری؟
+آره شیش کلاس درس خوندم
رحمان :خوبه برو و این کتاب و بخون، اونوقت جواب همه سوالا تو میگیری
نگاهی به جلدش کردم که روش نوشته بود اسلام واقعی
نمیدونم چم شده بود که کارم به جایی رسیده بود که پا درس یه بچه ایی بشینم که از خودم کوچیکتر بود، یا کتاب بگیرم دستم و به چیزایی گنده تر از خودم فکر کنم اما فقط میدونستم که دست خودم نبود و انگار یکی هولم میداد
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍁 #یه_حرف_قشنگ

می‌دونی چرا میگن «کدو تنبل»؟

چون
بدون اینکه از جاش تکون بخوره،
رشد می‌کنه و هروقت نگاش می‌کنی،
همون جا نشسته

بعضی از ما اینطوری هستیم؛
کدو هستیم،
ولی مثل کدو تنبل،
پر خاصیت نیستیم و با یک‌جا نشستن،
اونقدر‌ها برای بقیه جذابیت نداریم ... 🌙

تلاش و تکاپو،
ما رو از کدو بودن در میاره

کسل که بودی
به خودت بگو :
من کدو تنبل نیستم


اگه دیدی افاقه نکرد،
حداقل به #مادرت کمک کن، تا
مثل کدوتنبل توی روزای سرماخوردگی،
برای خوب شدن حال بقیه،
مفید باشی ... 🌸🍃


این متن رو از کتاب سکوی پرتاب خوندم😜
#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
♥️
@mojaradan
♥️
#بسم_الله
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت‌_اول

هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه #سال91.
#نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه #غرفه_دار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با #موسسه_شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
برای انجام کاری ، #شماره_تلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی #استرس و #دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. #دستپاچه و #هول شد. با صدای #ضعیف و #پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
از آن موقع، هر روز #من_و_محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، #یه_خبرخوش. توی #دانشگاه_بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را #باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "می‌خواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢

#ادامه_دارد😉

#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
😭#فضای_مسموم_مجـازی🔥

السلام علیڪم برادران و خواهران مسلمانم
میخوام یه دیقه از وقت با ارزشتونو بگیرم....
میخوام از چیزی بگم که انگار ازش
#غافل_شدیم😱

هزاربار گفتیم ک دوست دختر و دوست پسر داشتن #حرامه و گناه و رابطه ی نامشروعه و خلاف شرع و اسلامع...😔

امــــا چرا کسی نگفت🤔
که
داشتن...🤭

#خواهر_وبرادر_مجازی😤
حرامه؟؟ 😥

چرا کسی در مورد این حرفی نمیزنع...😞

خودمونو #مذهبی و #باخدا میدونیم
اما با پسر و دختر چت میکنیم و کامنت میذاریم اونم چه چتها و کامنتهایی😰

نمونه این چت و کامنتها👇

+احسنت به این حجاب زیبا خواهرم😍
_ممنونم برادر😊🌹

+سلامت باشی برادرم😊🌹
_ممنونم خواهرگلم😁

اینا چتهای اولیه هستن کم کم این چتها زیاد میشن و میرسن بجایی کع با نامحرم شوخی میکنیم😔

میخندیم😂
لبخندمیزنیم☺️
گریع میکنیم😭

و و و ....

درحالیکه این چتها و این شکلکهارو اصلا گناهم حساب نمیکنیم...🙁
درحالیکع این چتهای ناچیز دارن #ایمانمونو از بین میبرن...😱

دارن مارو از الله دورمیکنن💔

هرگز ب خودت مطمئن نشو که من مذهبیم باحجابم با خدام شیطان منو فریب نمیدع💔

الله متعال میفرماید از گامهای شیطان پیروی نکنید و این چت بانامحرم و حتی کامنت و این شکلک دامی از دامهای شیطانع💔

رسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرمودند∶ هرگز مرد و زن #نامحرم باهم خلوت نکنند چونکع سومیشون شیطانه.. این که تو داری با یه پسر غریبه حرف میزنی این #یه_نوع_خلوته🔥

چ بگی برادر و خواهر چه بگی #عشقم هردو حرامه 😔

در این صورت چه فرقی داریم با اون کسایی که دوست دختر و دوست پسر دارن ماهم داریم مث اونا چت میکنیم بانامحرم و داریم نافرمانی میکنیم😔💔

☝️#بترسید_از_الله

الله حاظروناظره اعمال ماست😱

چه بسا خواهران و برادرانم که تو این فضای مجازی آلوده شده ان😔

اما هنوز دیر نشدع خدا ارحم الراحمینه توبه کنیم خدا توبع پذیز مهربانه😍

اما لطفا سعی کنید هرگز هرگز با نامحرم چت نکنید حتی #سلام_علیک هم جائز نیس چه برسع به شوخی و خنده....😔
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌--•-•-•-------❀••❀ --------•-•-•--
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
یاعلے!♥️:)
عیدغدیرم نزدیڪہ؛
ولے من هنوز مجردم😐😂

#خواستم.فقط.یه.اطلاع.ریز.بدم😁
#یه.لطفی.کنین.عید.غدیر.بعدی.با.حضرت.یار.باشم🥺😁
#مثلا.دوتایی‌.باهم.جشن.بگیریم😍💞
#کسی_نیست_ما_را_یاری_کند😁
#هل_من_ناصر_ینصرنی
#عاشقانه_مجردانه 🍒
#طنزانه ❤️
‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀••❀ --------•-•-•--
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
#زندگی_به_سبک_شهدا

🍃 حسین زیر بار ازدواج نمی رفت و می گفت:
🔹"اولا، من بلد نیستم زن بستونم؛
دوما، نه خونه ای دارم و نه چیزی؛
بعدش هم، الان جنگه و وقت این حرف ها نیست."

🌺کل پس‌اندازش ۳۶ هزار تومان بود.
به او گفتم:
🔸"من با این پول برات خونه می سازم."

خانه را برایش روبراه کردم و بالاخره اینکه یک روز به من گفت:
🔹"بیا برو با این ننه ام یه دختر واسه من پیدا کن."

🔷برگه ای هم داد دستم که در آن نوشته بود:👇👇👇

"اینجانب حسین خرازی،
یک پاسدار عادی،
یک دست ندارم،
هیشت و پیشت هم ندارم،
(به گویش اصفهانی یعنی "آه در بساط ندارم")
امکان کشته شدنم هم هست،
حقوق ماهیانه ام هم ۲۰۰۰ تومان است."

🔸گفت:
"هر جا میری، حتما اینا رو بگو."
چند جایی با مادرش به خواستگاری رفتیم و منتظر جواب ماندیم.

🌹شهیدحاج حسین خرازی🌹


#جوونا_نگیدزوده
#نترسید
#یه_حرکتی_کنید😜
#زوددیرمیشه_ها😉

❥︎𝕵𝖔𝖎𝖓༅❦︎
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
@mojaradan
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
مجردان انقلابی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ چهارده نمیتوانست باورکند... _چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.😊 سالهای اوج جنگ و درگیری بود... عموت محمد، مدام #جبهه میرفت. تا اینکه یه بار، تو…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ پانزده
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت‌:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁

خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!😒
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟😥
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟😞

نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین🤗
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار..
@mojaradan