مجردان انقلابی
2.21K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
#عاشقانه_بهشتی

السلام علی الحسین

دلم میخواد شور غزل بگیرم💕
ضریحتو توی بغل بگیرم💕

دلم میخواد وقتی عروسی کردم💕
تو حرمت ماه عسل بگیرم💕

#کربلا_میخوام_آقا
#ولی_دونفره😌

@mojaradan
اگر از "فضای مجازی"
غافل شویم؛ اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان را خالی کنند،
مطمئنا ضربه خواهیم خورد!

هرکس به اندازه وسع و توان و هنر خود باید در این میدان حضور یابد!
#ولی_امر
🆔 @mojaradan
#ارسالی_ازکاربران
💐دیدار یکی از اعضای کانال به نمایندگی ازاعضای کانال با مقام معظم رهبری
وشرکت درمراسم عزاداری اربعین
#مجلسی_که_قراربودشرکت_کنیم_ولی_جاموندیم
#ولی_نماینده_مون_بود👌
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ_داغ
فرمایشات امروز مقام معظم رهبری
در دیدار خصوصی با خانواده شهدا

درباره اتفاقات اخیر حرفهایی دارم به زودی به مردم خواهم گفت

#ولی_فقیه
@mojaradan
کانال رسمی مجردان انقلابی در سروش👇
🍁آنچه مجردان باید بدانند!!🍁

#سیاست_هاے_همسردارے

خواهرے هـا 😍
باید بدونیـد ڪه وقتے ، تو یه زمان خاص، #همسرتون کم حرف شده🤐
وَ
تو لاک خودش رفته 😪

•° زیرفشار روحیـہِ 🤕
و
با خودش به دنبال راه حل میگـرده •°

هــرگز تو این حالت به درون لاک ذهنے مرد ، نبایـد سرک کشـید و نباید سکوتش رو بر هم زد ..

بهش اجـازه ی این رو بدیـد که
" گاهی اوقات " با خـودش خلوت کنه ..😎😘

#مردا_نیاز_به_تنهایی_دارن🙃
#ولی_خانوما_حتی_اگه_گفتن_تنهامون_بزار_تنهاشون_نزارید😇

شما مجردا فعلا بدونید😇تا بموقعش به نحو احسن از این مطالب استفاده کنید😌😉😅



🌈●joine●⬇️

@mojaradan
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
#ارسالی_از_کاربران

سلام خسته نباشید
ممنون از برنامه خوبتون خیلی عاااااااالی بود...

من واسه همه #دوستام از #برنامه و کانال خوبتون تعریف کردم...
میشه فیلم برنامه تونو تو کانال بزارین تا اوانایی ک نیومدن هم فیض ببرن .ودلشونم بسوزههههه از اینکه حضور نداشتند😄😁

🌸🌸🌸🌸

#فیلم_همایش_در_حال_آماده_سازیه
#ولی_فیلم_رو_میذاریم_بلکه_مجردا_متاهل_بشن😉

💞 @mojaradan
#زندگی به سبک شهدا.
#اولین دیدار #اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رودکه بخاطر بحث یکی از#روحانیون اهل سنت چقدر با من با 😡 برخورد کرد.🌺 #همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن#برایم همراه با ترس بود.🌺 #تا جایی که وقتی 🎼 را میشنیدم تنم می لرزید.🌺 #ماجراها داشتیم تا💍 سر گرفت. 🌺 #ولی چند ماه بعد از 💍 احساس کردم. 🌺 #این حاجی با ان برادر همت که #می شناختم فرق کرده! 🌺 #خیلی با محبت است وخیلی مهربان. #این را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم. 🌺 #چرا که شنیده بودم# قران کریم می گوید: 🌺 وجعل بینکم موده ورحمه. #شهید محمد ابراهیم همت. قران کریم. #واز نشانه های او اینکه 💑 از جنس خودتان برای شما افرید. 🌺 # تا در کنار انان ارامش یابید ودر # میانتان مودت و رحمت قرار داد.🌺 # در این نشانه هایی است برای گروهی که تفکر می کنند🌺 #سوره روم ایه (21) #😡(عصبانیت) #🎼 (صدایش) #💍(ازدواجمان) #💑 (همسرانی)
#پایگاه اجتماعی مجردان انقلابی.
@mojaradan
#دنیا_بهتر_با_امام_حسین_ع_بود
#ولی_انسان_راحتی_میخواد

حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره:

📝 دنیای بهتر هم با امام حسین علیه‌السلام بود، نه با یزید، ولی انسان، خوشی و راحتی می‌خواهد و به هر چه می‌رسد، بالاتر از آن را طالب است و آرامش ندارد تا به نفس مطمئنه برسد. اما جهل و یا غفلت دارد که داشتن وسایل راحتی و رفاه، غیر از راحتی و رفاه و آرامش دل است: «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛

📚 در محضر بهجت، ج۱، ص۸۶

#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــڨ قسمـــٺ هفتم
مادر، صدایش را آرامتر کرد.
_من این مهمونی برا شناخت بیشتر برات ترتیب دادم.از فردا پس فردا که ارشد قبول بشی دیگه نمیبینمت.لااقل خیالم از زن گرفتنت راحت
میشه.😐
یوسف_ عجب...! پس برا زن گرفتن من این کارا رو میکنین.!؟نکنین مادر من.! بدبخت کردن من که مهمونی نمیخاد.😁
فخری خانم خندید.
_مادر فدای خنده هات.این حرفا چیه. بدبختی کدومه.یه دختر برات انتخاب کردم پنجه آفتاب. همونی که دوست داری.میدونم خوشت میاد.😌
با مادر از پله ها پایین رفتند..
_جدی مامان..! نکنه دختر مهتاب تو آسمونه.😜
پس گردنی مادر به او زد.😐
_من دارم جدی حرف میزنم.حالا یه نگاهی کن ببین خوشت میاد خبرم کن!
به پذیرایی رسیده بودند.دست به سینه ایستاد.
_اول شما بگو کی هست حالا تا ببینم.!😎
مادر باخنده گفت
_اوناهاش ببین خانواده شون کنار بابات
نشسته.😄
نیم نگاهی کرد.
_این که مهساست.واقعا که مامان.خب بگو مهسا.چرا میگی نگاه کنم!😕
_وا مادر من! تو میخای زن بگیری!! نباید یه نگاه کنی ببینی خوشت میاد یا نه!!؟درضمن، مهسا همونیه که دوست داری اول که میشناسیمش،آقای سخایی، پدرش، مرد خوبیه.تازه..!چادری هم که هس.! دیگه چی میخای!؟بخاطر تو نرفته انگلیس.!
_نه دیگه اینجا رو بد گفتین. چادری باشه #ولی_واماهم_داره!☺️
مادرش فقط حرص میخورد..
نمیدانست چطور باید دل پسرش را راضی کند.! قبلا هرچه میکرد تا سمیرا را بتواند برایش انتخاب کند راضی نبود.و حالا با اینکه مهسا، چادری شده بود اما، باز هم #نظرش فرقی نکرده بود.!
فخری خانم با ناراحتی رویش را برگرداند. و بسمت مهمانها رفت.😒
نقشه های مادرش را نقش بر آب کرده بود.
بسمت اکیپ پسرها میرفت، که مریم خانم زن عموسهراب او را صدا کرد.
_خوب شد یوسف اومدی. کجایی تو آخه؟؟!! بیا اینجا ببینم!
مریم خانم، سعی میکرد مدام دستش را بگیرد....!😥اما آنها را میشناخت. سعی میکرد لبخندش را حفظ کند.سریع دستش را در جیبش کرد.
_بفرمایید زن عمو
مریم خانم_بیا پیش ما، کارت دارم
بسمت عموسهراب رفت. دست داد. عمو سرش را کنار گوش یوسف برد.
_تا کی میخای خودتو بچپونی تو اتاقت. اصلا تو مهمونی نیستی هااا !! یه نگاه به یاشار کن یاد بگیر ازش خوب بلده چجوری معاشرت کنه!😏 کی میخای یه سر و سامونی به زندگیت؟؟!! ٢٨سالته عمو بچه که نیستی!😠
عمو بااخم صاف ایستاد.
خوب مزه کنایه هایشان را میدانست... سعی میکرد #باآرامش،#بالبخندوآرام جواب دهد.
_نه بابا.! این چه حرفیه عمو. هنوز خیلی مونده تا بدبختی من. دلتون میاد اخه😁
اخم های عمو باز نشد...
یوسف هم سکوت کرد. دلش کمی #همنشینی_وصحبت_گرم میخواست.😞
پدرش بی تفاوت تر از آن بود که خواهان همصحبتی با او شود.😔
یاشار هم بود و دوستانش😔
حمید هم سرگرم هم صحبتی با مهرداد بود.
علی هم تماس گرفته بود که عذرخواهی کند بابت نیامدنش.حیف شد علی نیست. وگرنه میتوانست با او، در این مهمانی خوش باشد.
کسی جز عمومحمد نمیشناخت که آشنا با روحیاتش باشد.😍✌️
از جمع عموسهراب جدا شد و خودش را به عمومحمد رساند...
عمومحمد او را گرم درآغوش پدرانه اش فشرد.😍🤗انقدر گرم حرف بودند که متوجه نشد همه بسمت مهمانخانه میروند. برای صرف شام.☺️
سالن مهمانخانه، از سه میز ناهارخوری ١٢ نفره تشکیل شده بود...میز اول را که حمید،مهرداد، یاشار و دوستانش نشستند. میز دوم و سوم را کنار هم گذاشتند تا بقیه باهم و خانوادگی شام را صرف کنند.
باعمو محمد بسمت میز خانوادگی رفت. که ناگهان حمید باصدای بلندی گفت:
_کجاا میری یوسف؟؟ 🗣 بابا بیا اینجا، اینجا جمع مجرداست.... بیخود دلتو خوش نکن کسی بهت زن نمیده! 😜
همه خندیدند...😀😃😄😁
فخری خانم از آن سوی میز بلند گفت:
_وا مادر این چه حرفیه، مگه بچم چشه! ؟
خاله شهین_اتفاقا یوسف #مایه_افتخاره حمید خان
حمید رو به یوسف کرد
_بیا یه چی من گفتم باز این مامان و خاله ات طرف تو رو گرفتن😁
مریم خانم_ دروغ که نمیگن
حمید با ناله گفت
_ای خدا... منم زن میخاااام😩حامی کمپین حمایت از مجردای جمع😜
از لحن جمله حمید...
خنده به لبان همه آمده بود. باخنده و شوخی های حمید، شام صرف شد.
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وسه
صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی #قدمهای_نامحرمی بود.
سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.
سهیلا بود...
که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها.
سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد..
_اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.
با دستش چادرش را گرفت و گفت:
_تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟
یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به #پایین چادر برد.
اخم کرد.
_مسلما.. نه!
_چرا دروغ میگی..؟؟!! #همه_میدونن تو زن #چادری میخای!!خب بیا اینم چادر.. #چه_فرقی داره برات..؟!
فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند.
عصبی شد
یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه #ولی_واما هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.
سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت.
_ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!
هزاران بار به خانواده اش گفته بود...
که منتخبین شما را #نمیخواهم!
حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. #صبوری هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را.
_ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!
خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه #عروسیتون هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!
فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!
چشمانش گرد شده بود از تعجب.
یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟ شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..!
رو به خاله شهین کرد.
_دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و #بهترازمن گیرتون میاد.
و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت:
_ #ببخشید اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که #هدفم خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست.
گره اخمهایش بیشتر شد.
_مامان خودش #میدونست.اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین!
فخری خانم، خاله شهین و سهیلا..
مات حرفها و جملات یوسف شده بودند.  باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش.
فکر میکردند...با #سماجت_هایشان او را در#عمل_انجام_شده قرار دهند، و آخر این #یوسف است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..
خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.
_تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟
سیلی خاله شهین..
درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود #عصبی شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند.
دو روز بود از عید نوروز گذشته بود..
اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. #هیچکدام دل مادر را نرم نکرد.
روز دوم عید بود..
یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما #عذاب_وجدان داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه #مادرش ناراحت بود انگار #بدترین_کار را مرتکب شده بود.
فخری خانم روی مبل نشسته بود...
به تماشای تلویزیون.#پایین_پای_مادرش نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت:
_مامان..!مامان....خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! #یاشار که انتخاب کرد چرا #راضی بودین؟ به #انتخاب منم #راضی باشین!
نگاه مادرش تغییری نکرده بود.
باید #بیشتر تلاش میکرد. #غرورش ارزشی نداشت دربرابر #ناراحتی مادرش. سرش را به زیر انداخت.
_مامان..!
این کلمه با بغض بود...
مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.
_مامان چرا گریه میکنی
_یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره
یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست.
_شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!
باناراحتی نگاهی به مادرش کرد.
_چرا درکم نمیکنین؟!
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار