مجردان انقلابی
2.19K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
#برشی_ازکتاب_مطلع_مهر😍
#قسمت3
#ضرورت_تحصیل_مقدمه_ی_واجب

پس از اینکه جوانی👱 وجوب امر ازدواج💑 را در وجود خویش احساس کرد
باید شرایط آن واجب را نيز بوجود آورد.
در بعضی واجبات اگر شرایط وجوب حاصل گردید، آن امر واجب میشود.
مثالا حج که یک فریضه و از واجبات و فروع دینی ما مسلمانان به شمار میاید و از اهمیت بالایی برخوردار است، شرایطی دارد که از جمله شرایط آن »استطاعت«
است و فقها در خصوص استطاعت، چهار استطاعت مالی، جسمی،امنیتی وزمانی راشرط وجوب حج تمتع دانسته اند.
اما آیا مستطیع شدن نیز از واجبات است؟ یعنی آیا شما باید خود را به مشقت بیندازید که به استطاعت برسید تا حج برشما واجب شود؟!
پاسخ این سؤال منفی است؛ زیرا چنانچه مستطیع شدید، حج بر شما واجب
میشود و شارع مقدس شما را موظف به مستطیع شدن ننموده است.
اما👇
برخی دیگر از واجبات كه بر همه ی افراد مسلمان واجب است درعین حال
آن واجبات شرایطی دارند که تحصیل(حاصل شدن) شرایطشان نیز واجب است. مثلا نماز بر همه
واجب است ولی شرط ابتدایی اقامه ی نماز، طهارت و وضو است.
پس اینک که شرط نماز صحیح، داشتن طهارت و وضو است، بر شما واجب میگردد وضو 💦بگیرید و سپس نماز را اقامه کنید.
کسی نمیتواند نماز نخواند به این دلیل که وضو 💦ندارد.
درست است که انسان بی وضو💦 نمیتواند نماز بخواند، ولی بر او واجب است وضو 💦بگیرد و نماز بخواند
یعنی مقدمه ی آن نیز واجب است.

#اول_وضو_بعدنماز
#وضو_بگیرین_دیگه🙄😒
#بخونینا_میپرسیم 😜😉

کانال مجردان انقلابی🌹
@mojaradan🌹
❤️❤️❤️❤️❤️❤️

غذای خوب😋
@mojaradan

💭یکی از شاگردان آیت الله مجتهدی تهرانی تعریف میکند:

🔹یک روز با اصرار بعد از کلاس درس، استاد را برای ناهار به منزل خودمان بردم🍛 ،
بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواستند دوباره برایشان غذا بکشم🍛 ، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم😶 و مجدد غذا برایشان کشیدم ، بعد از جمع کردن سفره طاقت نیاوردم.😣

🔹از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل #غذا نیستید چطور دو بار غذا خواستید؟ البته برای من باعث افتخار و خوشحالیست…

🔸استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر.😊

🔹رفتم از همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد🤔 و گفت با#وضو بودم.
🔹رفتم به ایشان گفتم خانومم باوضو بوده.

🔸فرمودند اینکه کار همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟❗️

🔹رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم آشپزی میکردم کمی باخودم #روضه ♥️سیّدالشهدا♥️رو زمزمه کردم و قطره اشکی هم ریختم.😢
نزد #استاد رفتم و این را گفتم.

🔸لبخندی زدند و گفتند بله دلیل رفتارم این بود.😊
👇👇👇👇

@mojaradan

#آشپزی #غذا #سیدالشهدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

بسمه تعالی

سلامتی پسرایی که
 محاسن دارن و بهشون میگن،#پاچه
 بزی#عصر حجر...
ولی خم به #ابرو نمیارن!😊🙊

سلامتی پسرایی که
 پاتوقشون مزار #شهدا س...😍❤️
نه سر قرار با دوست #مؤنث...

سلامتی پسرایی که
 جای پرورش #اندام وتزریق بازو...
پرورش #ایمان میکنه و خودسازی 😉👌

سلامتی پسرایی که
 سرش و خم می کنه تا سنگ فرشای خیابونا رو🙃
 ببینه...
نه #ناموس مردمو!😓😓

سلامت باشه پسری که
 پیشش ، روبروش ، کنار دستش ، تو کلاس ، با " امنیت "☺️
میشینی و انگار نه انگار کنارش دختر نشسته...😌😌

سلامتی پسرایی که
 بعد امتحان نمیرن پیش همکلاسی های #مونث و بگو🚫🚫
 بخند را بندازن به بهانه ی امتحان...

سلامتی پسرایی که
 حاضرن دخترا بهش بگن #مریض!
ولی اون وا نده...🏳

سلامتی پسرایی که
 وقتی تو ماشینش صدای ضبطش 📟رو بلند میکنه ،
 نوای #قرآن و #مداحی میاد...🎼

سلامتی پسرایی که
 ظهر تو دانشگاه پشت کفشاشو خم میکنه و آستیناش و بالا میزنه و #وضو میگیره....💞

عشق نوشت:
 سلامت باشن برادرانی که #غیرت #علوی دارن😇😇

#پسران_مذهبی😎📿



@mojaradan 🌸🌸
#عاشقانه_به_سبک_شهدا

💖 زندگی با ایشان ، #زندگی راحتی نبود !
#سخت بود ، ولی به سختی اش می ارزید !

خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد ، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود ، وجودش به ما #آرامش می داد !
#مهربانی اش ، #ایمان اش و #قدرشناسی اش !👌

💖 یک روز #جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا ، آستین هایش را هم !
پرسیدم :
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای ؟
رفت طرف #آشپزخانه .
گفت :
💞 به خاطر #خدا و برای #کمک به شما !
رفت توی آشپزخانه و #وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن !

رفتم که نگذارم ، در را رویم بست و گفت :
#خانم !
بروید بیرون !
#مزاحم نشوید !

پشت در #التماس می کردم :
حاج آقا !
شما رو به خدا بیا بیرون !
من #نارحت می شوم !
#خجالت می کشم !
شما را به خدا بیا بیرون !😰

💖 می گفت : چیزی نیست .
الان تمام می شود ، می آیم بیرون !

آشپزخانه را مرتب کرد ،
ظرف ها را چید سرجایشان ،
روی اجاق گاز را مرتب کرد ،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست !

آشپزخانه مثل دسته ی #گل شده بود .😊

🌷 شهید صیاد شیرازی 🌷


@mojaradan
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
#داستان_کوتاه
💎به عیادت دوستی رفته💎
بودم، پیرمرد شیک
🌇🎍وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند.
آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!برای من جالب بود که
🌇🎍#یک پیرمرد صورت تراشیده کراواتی اینطور مقیدبه نماز اول وقت باشد. از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟
در جوانی مدتی از طرف رضا شاه
🌇🎍#مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم. ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن
🌇🎍# امام رضا(ع) بشویم. آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم. رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی گریه می‌کرد . گفت برویم داخل که من امتناع کردم چه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقا رفت.
🌇🎍#پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن بود. هرکسی مشکلش را به پ انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان میرفت!
🌇🎍#به خود گفتم عجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه را دل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات!
🌇🎍# پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی و برای چی؟
🌇🎍#شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسر وقت اذان بخوانی.!
🌇🎍#متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :باشه قبوله و با اینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
🌇🎍#همین که گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود. من هم از آن موقع طبق قول وقرارم با مرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را سر وقت می‌خوانم.
🌇🎍#روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند رضا شاه جهت بازدید آمده. درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید شاه نمازم را بخوانم. چون به خودم قول داده بودم
🌇🎍#وضو گرفتم وایستادم به نماز. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم. نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، گفتم: قربان درخدمتگذاری
🌇🎍#حاضرم. رضاشاه هم پرسید : مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم. شاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت: مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد!
🌇🎍#بعدها متوجه شدم،آن شخص زیر آب منو زده بود و شاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود. از آن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح
🌇🎍#مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم.
(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)

رسم عاشقی ازخودگذشتگی است🎍
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌📚 @mojaradan
#احکام
خواهرای ناخن کار عزیز از این ناخنا بکارید

به طبیعت و حفظ محیط زیست کمک کردید😜
خرجی نداره برای شوهرای بدبختتون😍

و از همه مهمتر وضو و غسل شما هم مشکل پیدا نمیکنه😁🤲

پ.ن:
کاشت ناخن باعث ایجاد مانع بر روی پوست میشه و باعث بطلان وضو و غسل و در نتیجه بطلان نماز و روزه خواهد شد...

#کاشت_ناخن
#وضو

😍مطالب رافوروارد ودوستان خودرابه کانال دعوت کنید
@mojaradan
مجردان انقلابی
رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے #حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ پنجم بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،.. میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان #شریک نمیشد، حرفش را زده بود،…
رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
  #حـــــــــرمٺ_عشـق💞قسمـــٺ ششم
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:

یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...😭
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 #ازایمانم از #نفسم!😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭
سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.

سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.

آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣 
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...

وارد اتاقش ‌شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
@mojaradan