🔹شایدعیب ما چیز مهمّی نباشد
❌شاید برخی بگویند: «#بیماری یا عیب فرزند ما، چیز مهمّی نیست که نیاز به گفتن داشته باشد. اگر بگوییم، طرف مقابل #خیال میکند که این عیب، بسیار جدّی است که ما مطرح کردهایم».
🔰در پاسخ به این خانوادههای محترم باید گفت:
1⃣ شاید یک بیماری برای شما مهم نباشد؛ امّا از نگاه دیگران #اهمّیت داشته باشد. ما به مواردی برخورد کردهایم که از #نگاه خانوادۀ جوان، بیماری فرزندشان کاملاً عادی بوده؛ امّا از نگاه طرف مقابل، #اهمّیت داشته است.
2⃣ شما آنچه را که هست، بگویید؛ بدون اینکه بخواهید آن را بزرگ کنید. نوع #برداشت طرف مقابل، بستگی به نوع بیان شما دارد. اگر واقعاً فکر میکنید بیماری فرزندتان چندان اهمّیتی ندارد، میتوانید در بین #صحبتهایی که با پدر و مادر طرف مقابل دارید، به آن اشاره کنید؛ یعنی به #صورت مستقل، به آن نپردازید.
3⃣ برای اینکه خودتان هم #مطمئن شوید که آیا این بیماری یا عیب میتواند در زندگی آینده مؤثّر باشد یا نه، با یک #مشاور متعهّد مشورت کنید.
🔹 زمان مطرح کردن
✳️ #صداقت به این معنا نیست که شما در همان ابتدای #خواستگاری، عیب یا بیماری خود را بیان کنید. گفتن مواردی از این دست را میشود به #تأخیر انداخت.
#ادامه_دارد ....
📚نیمه دیگرم، کتاب اول،ص ۱۳۰
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
#ازدواج
#محسن_عباس_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
❌شاید برخی بگویند: «#بیماری یا عیب فرزند ما، چیز مهمّی نیست که نیاز به گفتن داشته باشد. اگر بگوییم، طرف مقابل #خیال میکند که این عیب، بسیار جدّی است که ما مطرح کردهایم».
🔰در پاسخ به این خانوادههای محترم باید گفت:
1⃣ شاید یک بیماری برای شما مهم نباشد؛ امّا از نگاه دیگران #اهمّیت داشته باشد. ما به مواردی برخورد کردهایم که از #نگاه خانوادۀ جوان، بیماری فرزندشان کاملاً عادی بوده؛ امّا از نگاه طرف مقابل، #اهمّیت داشته است.
2⃣ شما آنچه را که هست، بگویید؛ بدون اینکه بخواهید آن را بزرگ کنید. نوع #برداشت طرف مقابل، بستگی به نوع بیان شما دارد. اگر واقعاً فکر میکنید بیماری فرزندتان چندان اهمّیتی ندارد، میتوانید در بین #صحبتهایی که با پدر و مادر طرف مقابل دارید، به آن اشاره کنید؛ یعنی به #صورت مستقل، به آن نپردازید.
3⃣ برای اینکه خودتان هم #مطمئن شوید که آیا این بیماری یا عیب میتواند در زندگی آینده مؤثّر باشد یا نه، با یک #مشاور متعهّد مشورت کنید.
🔹 زمان مطرح کردن
✳️ #صداقت به این معنا نیست که شما در همان ابتدای #خواستگاری، عیب یا بیماری خود را بیان کنید. گفتن مواردی از این دست را میشود به #تأخیر انداخت.
#ادامه_دارد ....
📚نیمه دیگرم، کتاب اول،ص ۱۳۰
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
#ازدواج
#محسن_عباس_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🦋✨ #بـرادرم؛
✌️🏽 #مردان_باغیرت
〽️قبـ↷ـل از اینڪہ
⇠زن ِمُحجّبـہ⇢ داشتہ باشند🧕🏻
👀◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند.
🌱{بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند}✨
(نور-۲۳•°💕°•)
❌ #نگاه_بہ_نامحرمـΠ»🔥«Π
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی 💫
•••••••❥ 🌾🙃 ❥•••••••
@mojaradan
✌️🏽 #مردان_باغیرت
〽️قبـ↷ـل از اینڪہ
⇠زن ِمُحجّبـہ⇢ داشتہ باشند🧕🏻
👀◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند.
🌱{بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند}✨
(نور-۲۳•°💕°•)
❌ #نگاه_بہ_نامحرمـΠ»🔥«Π
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی 💫
•••••••❥ 🌾🙃 ❥•••••••
@mojaradan
#حرف_حساب
✍به اجداد طاهرینم قسم؛ برای هر #نگاه به #نامحرم، انسان را دو هزار سال نگه میدارند!😰
👤•.آیت الله سید جواد حیدری(ره)•.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
✍به اجداد طاهرینم قسم؛ برای هر #نگاه به #نامحرم، انسان را دو هزار سال نگه میدارند!😰
👤•.آیت الله سید جواد حیدری(ره)•.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
•~❤🌟~•
اگه موقعیّتِ #نگاهِ_حرام
پیش اومد، به چشمای پاکِت بگو:
شرمندتونم! قولِ شما رو به
آقام #صاحب_الزمان دادم..
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
اگه موقعیّتِ #نگاهِ_حرام
پیش اومد، به چشمای پاکِت بگو:
شرمندتونم! قولِ شما رو به
آقام #صاحب_الزمان دادم..
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
📌کفویت اقتصادی ♦️برخی معتقدند که دو طرف باید در مسائل اقتصادی نیز همتای یکدیگر باشند. ❌مثلاً اگر یکی از دو طرف از قشر ضعیف اقتصادی محسوب میشود، دیگری نیز از همین قشر باشد. چنین عقیدهای نه تنها از نگاه دینی مورد تأیید نیست؛ بلکه دین توصیه میکند در ازدواج،…
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#کفویت_اقتثصادی
#قسمت_دوم
2⃣ نگاه خانوادهها به مسائل اقتصادی
✅گاهی خود #دختر یا پسر، انسانها را با پول محک نمیزند؛ امّا خانوادهاش این چنیناند.
📛به همین جهت، #برخوردشان با داماد یا عروسی که از نظر اقتصادی پایینتر است، #محترمانه نیست.
⚠️در این جا هم برای #بسیاری از پسران و دخترانی که وارد چنین خانوادههایی شدهاند، #مشکلات جدی پیش میآید.
✳️البتّه ما نمیگوییم که اگر طرف مقابل، #نگاه اقتصادی سالمی داشت و خانوادهاش نگاه درستی به مسائل اقتصادی نداشتند، با او ازدواج نکنید.
❌ این تصمیم، #بستگی به خود شما دارد. وظیفۀ ما آن است که بگوییم خانوادههایی که شخصیت انسانها را با #پول محک میزنند، با انسانهای کم بضاعت تحقیرآمیز برخورد میکنند.
✔️ شاید خوبیهای طرف مقابل، به قدری باشد که شما حتّی با وجود چنین خانوادهای، احساس کنید که ازدواج با او #عاقلانه است.
⬅️ ادامه دارد ....
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
📚نیمه دیگرم، کتاب اول،ص۱۶۴
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
#ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#کفویت_اقتثصادی
#قسمت_دوم
2⃣ نگاه خانوادهها به مسائل اقتصادی
✅گاهی خود #دختر یا پسر، انسانها را با پول محک نمیزند؛ امّا خانوادهاش این چنیناند.
📛به همین جهت، #برخوردشان با داماد یا عروسی که از نظر اقتصادی پایینتر است، #محترمانه نیست.
⚠️در این جا هم برای #بسیاری از پسران و دخترانی که وارد چنین خانوادههایی شدهاند، #مشکلات جدی پیش میآید.
✳️البتّه ما نمیگوییم که اگر طرف مقابل، #نگاه اقتصادی سالمی داشت و خانوادهاش نگاه درستی به مسائل اقتصادی نداشتند، با او ازدواج نکنید.
❌ این تصمیم، #بستگی به خود شما دارد. وظیفۀ ما آن است که بگوییم خانوادههایی که شخصیت انسانها را با #پول محک میزنند، با انسانهای کم بضاعت تحقیرآمیز برخورد میکنند.
✔️ شاید خوبیهای طرف مقابل، به قدری باشد که شما حتّی با وجود چنین خانوادهای، احساس کنید که ازدواج با او #عاقلانه است.
⬅️ ادامه دارد ....
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
📚نیمه دیگرم، کتاب اول،ص۱۶۴
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
#ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
🍃🌹
#نگاه_بانوان
❓سؤال: آیا خانم ها باید نگاهشان را از نامحرم کنترل کنند؟🧐
✅ پاسخ:👇👇
خانم ها باید نگاه خود را مراقبت کنند و بطور کلی نگاه خانم ها به سر و صورت و گردن و دست مرد تاجایی که معمولا نمی پوشانند بدون قصد لذت و ترس به گناه افتادن اشکالی ندارد اما نگاه به جاهایی از بدن آقایان نامحرم که معمولا پوشانده می شود، حتی بدون قصد لذت و فساد هم حرام است.
( مثلا نگاه به مردی که شلوارک می پوشد).
_
◀️ سایت آیت الله خامنه / فقه و احکام شرعی leader.ir☞
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┄┄
🌸
💐 💐
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
🍃🌹
#نگاه_بانوان
❓سؤال: آیا خانم ها باید نگاهشان را از نامحرم کنترل کنند؟🧐
✅ پاسخ:👇👇
خانم ها باید نگاه خود را مراقبت کنند و بطور کلی نگاه خانم ها به سر و صورت و گردن و دست مرد تاجایی که معمولا نمی پوشانند بدون قصد لذت و ترس به گناه افتادن اشکالی ندارد اما نگاه به جاهایی از بدن آقایان نامحرم که معمولا پوشانده می شود، حتی بدون قصد لذت و فساد هم حرام است.
( مثلا نگاه به مردی که شلوارک می پوشد).
_
◀️ سایت آیت الله خامنه / فقه و احکام شرعی leader.ir☞
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┄┄
🌸
💐 💐
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 🎀
🌸🍃
| #تلنگر |
| #التماس_تفڪر |
میگویند #فضاے_مجازے است...
ڪسے نمیبیند 😕
پـے وے میرویم...
حالا چه فرق دارد
پـے وے دختر یا پسر...
مگر اینجا همه چیز #مجازی نیست...؟
چت میڪنیم
و راحت از همه چیز حرف میزنیم...
مگر اینجا همه چیز #مجازے نیست...؟
عڪس هایش بر روے پروفایل را
ذخیره میڪنیم...
مگر اینجا همه چیز #مجازے نیست...؟
آرے ... 📛
درست است
اینجا همه چیز مجازیست
فقط یڪ سوال؟ 😊
خدایمان هم مجازیست؟ ❌
ڪتاب قرآن چطور؟
آن هم در این فضا مجازیست...؟ 😕
💚 ألم یعلم بأن الله یرےٰ... 💚
#نڪته...
حریم هاے مجازے را ڪه برداریم
آرام آرام حریم هاے حقیقے هم
برداشته میشود...
حریم #نگاه ڪه برداشته شود
رنگ و بوے #شهادت پاڪ میشود... 😔
و اینگونه...
آرام آرام ارزش هایت تغییر میڪند... 🙂
@mojaradan
| #تلنگر |
| #التماس_تفڪر |
میگویند #فضاے_مجازے است...
ڪسے نمیبیند 😕
پـے وے میرویم...
حالا چه فرق دارد
پـے وے دختر یا پسر...
مگر اینجا همه چیز #مجازی نیست...؟
چت میڪنیم
و راحت از همه چیز حرف میزنیم...
مگر اینجا همه چیز #مجازے نیست...؟
عڪس هایش بر روے پروفایل را
ذخیره میڪنیم...
مگر اینجا همه چیز #مجازے نیست...؟
آرے ... 📛
درست است
اینجا همه چیز مجازیست
فقط یڪ سوال؟ 😊
خدایمان هم مجازیست؟ ❌
ڪتاب قرآن چطور؟
آن هم در این فضا مجازیست...؟ 😕
💚 ألم یعلم بأن الله یرےٰ... 💚
#نڪته...
حریم هاے مجازے را ڪه برداریم
آرام آرام حریم هاے حقیقے هم
برداشته میشود...
حریم #نگاه ڪه برداشته شود
رنگ و بوے #شهادت پاڪ میشود... 😔
و اینگونه...
آرام آرام ارزش هایت تغییر میڪند... 🙂
@mojaradan
Audio
@ostad_shojae
#کنترل_شهوت ۳
🔻هیجانات و التهابات جنسی...
در اثر یک تمنا و خواسته درونی، اوج می گیرد.
🔻این تمناها..
منشا و ریشه های مختلفی دارند!
باید ریشه ها را پیدا کنیم
@mojaradan 🎀
#علت_یابی #نگاه
🔻هیجانات و التهابات جنسی...
در اثر یک تمنا و خواسته درونی، اوج می گیرد.
🔻این تمناها..
منشا و ریشه های مختلفی دارند!
باید ریشه ها را پیدا کنیم
@mojaradan 🎀
#علت_یابی #نگاه
•❃•|🔗📓|•❃•
#داستـانڪوتاه ℘🖋📖℘
🔵 #داستانک ( واقعی )
💬✍🏻 رضا سگ باز یه لات بود تو مشهد.😮
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!✌️
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.🤗
♨️شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی؟!🤔
رضا گفت:بچه ها که اینجور میگن😎
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه..
💢مدتی بعد، شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد..!😤
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: این کیه آوردی جبهه؟!🤔
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک) اما چمران مشغول نوشتن بود✍🏻
🌀وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: آهای کچل با تو ام. 😕
☑️یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم!😙
چی شده عزیزم؟🤔
چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!👊🏻 چمران: آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید!😳
❕چمران و آقا رضا تنها تو سنگر، رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟! رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده.!😶
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه، شهید چمران: اشتباه فکر می کنی..! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!😍
❗️هِی آبرو بهم میده، تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.!🤗
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.!
تا یکمی منم شبیه اون ( خدا ) بشم.😇 رضا جا خورد!😞
رفت و تو سنگر نشست.🚶🏻
☢آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!😭
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ اذان شد.☺️
⚠️رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت، سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!😭
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد، رضارو خدا واسه خودش جدا کرد.! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش)😍
🙌به این میگن یه توبه و نماز واقعی😔
❣هر چی ما به خـــدا بدی کردیم از #تهمت #دروغ #غیبت #نگاه_به_نامحرم #ترک_نماز #سخن_با_نامحرم و.... اما خــــدا به ما خوبی کرد😢
❗#توبه #نماز #سمت_خدا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
@mojaradan
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
#داستـانڪوتاه ℘🖋📖℘
🔵 #داستانک ( واقعی )
💬✍🏻 رضا سگ باز یه لات بود تو مشهد.😮
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!✌️
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.🤗
♨️شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی؟!🤔
رضا گفت:بچه ها که اینجور میگن😎
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه..
💢مدتی بعد، شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد..!😤
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: این کیه آوردی جبهه؟!🤔
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک) اما چمران مشغول نوشتن بود✍🏻
🌀وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: آهای کچل با تو ام. 😕
☑️یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم!😙
چی شده عزیزم؟🤔
چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!👊🏻 چمران: آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید!😳
❕چمران و آقا رضا تنها تو سنگر، رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟! رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده.!😶
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه، شهید چمران: اشتباه فکر می کنی..! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!😍
❗️هِی آبرو بهم میده، تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.!🤗
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.!
تا یکمی منم شبیه اون ( خدا ) بشم.😇 رضا جا خورد!😞
رفت و تو سنگر نشست.🚶🏻
☢آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!😭
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ اذان شد.☺️
⚠️رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت، سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!😭
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد، رضارو خدا واسه خودش جدا کرد.! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش)😍
🙌به این میگن یه توبه و نماز واقعی😔
❣هر چی ما به خـــدا بدی کردیم از #تهمت #دروغ #غیبت #نگاه_به_نامحرم #ترک_نماز #سخن_با_نامحرم و.... اما خــــدا به ما خوبی کرد😢
❗#توبه #نماز #سمت_خدا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
@mojaradan
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم ❤️
از تو هوس #نگاه دارد دل من
چشمی به در و به راه دارد دل من
تا کی به #فراق_تو صبوری؟ برگرد
آقا... به خدا گناه دارد دلـ من
⚘اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ
اى خدا تو رسولت را به من بشناسان و گرنه حجتت را نخواهم شناخت...⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
✧
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم ❤️
از تو هوس #نگاه دارد دل من
چشمی به در و به راه دارد دل من
تا کی به #فراق_تو صبوری؟ برگرد
آقا... به خدا گناه دارد دلـ من
⚘اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ
اى خدا تو رسولت را به من بشناسان و گرنه حجتت را نخواهم شناخت...⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
✧
#انچه_مجردان_باید_بدانند
✅ آرایش در خواستگاری
✔توصیه می شود در #خواستگاری آرایش نکنید تا آقا پسر چهره واقعی شما را ببیند و در شناخت و انتخاب آگاهانه دچار مشکل نشود.
😐 ضمن اینکه اگر با آرایش کردن #عیبی در #صورت دختر خانم پنهان شود حرام است علاوه بر این آرایش کردن باعث میشود صورت دختر خانم زینت داشته باشد و #نگاه کردن به دست و صورت زن درصورتی که زینت داشته باشد جایز نیست و مؤمنی که نمیخواهد مرتکب حرام شود، نمیتواند چهره دختر را ببیند در#نتیجه نمیتواند #انتخاب آگاهانه داشته باشد..
#خواستگاری
‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
✅ آرایش در خواستگاری
✔توصیه می شود در #خواستگاری آرایش نکنید تا آقا پسر چهره واقعی شما را ببیند و در شناخت و انتخاب آگاهانه دچار مشکل نشود.
😐 ضمن اینکه اگر با آرایش کردن #عیبی در #صورت دختر خانم پنهان شود حرام است علاوه بر این آرایش کردن باعث میشود صورت دختر خانم زینت داشته باشد و #نگاه کردن به دست و صورت زن درصورتی که زینت داشته باشد جایز نیست و مؤمنی که نمیخواهد مرتکب حرام شود، نمیتواند چهره دختر را ببیند در#نتیجه نمیتواند #انتخاب آگاهانه داشته باشد..
#خواستگاری
‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔹برای جوانان مجردی که هنوز #ازدواج نکرده و در معرض احساسات و غرایز هستند. 👇
☘به منظور کاهش موقت نیازهای غریزی و پیش گیری از سقوط در دام گناه و لغزش های احتمالی، رعایت نکات زیر سودمند است:
▫️الف) در حد امکان روزی یک ساعت ورزش کنید؛ تا انرژی زاید بدنتان کاستی پذیرد.
▫️ب) اگر توان جسمی دارید، هفته ای یک یا دو روز روزه بگیرید.
▫️ج) افکار خویش را کنترل کنید و از اندیشیدن درباره مسائل جنسی بپرهیزید.
▫️د) مراقب #نگاه های خود باشید و به روابط افراد متأهل با یکدیگر و چهره و اندام جنس مخالف و فیلم های تحریک کننده، نگاه نکنید.
▫️ه) اوقات فراغت خود را با شرکت در برنامه های مختلف علمی، فرهنگی، دینی و انجام دادن کارهای شخصی، هنری و علمی، پر کنید و بکوشید که هیچ گاه بیکار و تنها نباشید.
▫️و) در انتخاب دوستان صمیمی و اطرافیان، دقّت کرده، با افراد متین، باوقار، با عفت، متدین و با ادب، ارتباط داشته باشید و در فرصت های آزاد، درباره مسائل علمی، تحصیلی، اخلاقی و دینی گفت وگو کنید.
▫️ز) سعی کنید نمازهای روزانه را اول وقت و به جماعت بخوانید.
▫️ح) پس از #نماز صبح، آیاتی از قرآن را تلاوت کنید؛ در معانی آنها بیندیشید و برای حلّ مشکلات خود، از خداوند متعال یاری جویید.
‹‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🔹برای جوانان مجردی که هنوز #ازدواج نکرده و در معرض احساسات و غرایز هستند. 👇
☘به منظور کاهش موقت نیازهای غریزی و پیش گیری از سقوط در دام گناه و لغزش های احتمالی، رعایت نکات زیر سودمند است:
▫️الف) در حد امکان روزی یک ساعت ورزش کنید؛ تا انرژی زاید بدنتان کاستی پذیرد.
▫️ب) اگر توان جسمی دارید، هفته ای یک یا دو روز روزه بگیرید.
▫️ج) افکار خویش را کنترل کنید و از اندیشیدن درباره مسائل جنسی بپرهیزید.
▫️د) مراقب #نگاه های خود باشید و به روابط افراد متأهل با یکدیگر و چهره و اندام جنس مخالف و فیلم های تحریک کننده، نگاه نکنید.
▫️ه) اوقات فراغت خود را با شرکت در برنامه های مختلف علمی، فرهنگی، دینی و انجام دادن کارهای شخصی، هنری و علمی، پر کنید و بکوشید که هیچ گاه بیکار و تنها نباشید.
▫️و) در انتخاب دوستان صمیمی و اطرافیان، دقّت کرده، با افراد متین، باوقار، با عفت، متدین و با ادب، ارتباط داشته باشید و در فرصت های آزاد، درباره مسائل علمی، تحصیلی، اخلاقی و دینی گفت وگو کنید.
▫️ز) سعی کنید نمازهای روزانه را اول وقت و به جماعت بخوانید.
▫️ح) پس از #نماز صبح، آیاتی از قرآن را تلاوت کنید؛ در معانی آنها بیندیشید و برای حلّ مشکلات خود، از خداوند متعال یاری جویید.
‹‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📝 #پرسش❗
✔️ عشـق قبل از خواستگاری
مورد اعتماد است؟
👤 #استاد_دهنوی ❤
💍══✼🍃💎🍃✼══💍
#عشق #خواستگاری #آشنایی #دانشگاه #نگاه #دختر #پسر #محرمیت #اقتدار #ازدواج #افلاطون #ازدواج_آسان #خانواده
@mojaradan
✔️ عشـق قبل از خواستگاری
مورد اعتماد است؟
👤 #استاد_دهنوی ❤
💍══✼🍃💎🍃✼══💍
#عشق #خواستگاری #آشنایی #دانشگاه #نگاه #دختر #پسر #محرمیت #اقتدار #ازدواج #افلاطون #ازدواج_آسان #خانواده
@mojaradan
✨♥️
⚠️ آمده است که یوسف(علیه السلام)
حتی یک نگاه هم به زلیخا نکرد
و الا به گناه افتاده بود...
⛔️ #نگاه_حرام 👀
@mojaradan
⚠️ آمده است که یوسف(علیه السلام)
حتی یک نگاه هم به زلیخا نکرد
و الا به گناه افتاده بود...
⛔️ #نگاه_حرام 👀
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے #حـــــــــرمٺ_عشــق قسمـــٺ دوم اینطور آرامتر میشد.. و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد. _سلام حاجی😊 _به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
#حـــــــــرمٺ_عشــققسمـــٺ سوم
سوار ماشین شد و راه افتاد.
بااینکه #احترام همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم #بخاطرمادرش.
به خانه خاله شهین رسید...
خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!!
هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت:
_واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم..
#نگاه_مستقیم نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت:
+سلام،به خاله بگید بیان.
_پس من چییی،من نیااااام..!؟
یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد.
_بگید تو ماشین منتظرم
+منتظر منم هستیییییی
دیگر توجهی نکرد،...
و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!.
تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟
وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!!
باخودش نجوا کرد؛
*فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..!
چشمهایش را بست.زیر لب چند ✨صلوات✨ فرستاد؛
*خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار.
درب جلو باز شد و سمیرا نشست...
شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!!
زیر لب گفت:
_لااله الاالله.. لعنت ب شیطون
گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...!
پنجره کنارش را تا آخر پایین داد...
آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...!
آینه را #به_سمت_خاله تنظیم کرد. بالبخند گفت:
_سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟!
_سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد.
سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت:
_اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!!
بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت:
_آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟
باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!!
_نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!👌
نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت...
حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. #استارت_مخالفت هایش را زده بود.
#جنگی_عظیم در راه است که یک سرش را
👈نفس اماره😈....و طرف دیگر را
👈نفس مطمئنه✨ ایستاده بود.😰😥
و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد.
#تاسربلندشودازبزرگترین_امتحان_الهی.
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
#حـــــــــرمٺ_عشــققسمـــٺ سوم
سوار ماشین شد و راه افتاد.
بااینکه #احترام همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم #بخاطرمادرش.
به خانه خاله شهین رسید...
خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!!
هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت:
_واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم..
#نگاه_مستقیم نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت:
+سلام،به خاله بگید بیان.
_پس من چییی،من نیااااام..!؟
یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد.
_بگید تو ماشین منتظرم
+منتظر منم هستیییییی
دیگر توجهی نکرد،...
و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!.
تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟
وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!!
باخودش نجوا کرد؛
*فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..!
چشمهایش را بست.زیر لب چند ✨صلوات✨ فرستاد؛
*خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار.
درب جلو باز شد و سمیرا نشست...
شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!!
زیر لب گفت:
_لااله الاالله.. لعنت ب شیطون
گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...!
پنجره کنارش را تا آخر پایین داد...
آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...!
آینه را #به_سمت_خاله تنظیم کرد. بالبخند گفت:
_سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟!
_سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد.
سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت:
_اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!!
بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت:
_آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟
باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!!
_نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!👌
نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت...
حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. #استارت_مخالفت هایش را زده بود.
#جنگی_عظیم در راه است که یک سرش را
👈نفس اماره😈....و طرف دیگر را
👈نفس مطمئنه✨ ایستاده بود.😰😥
و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد.
#تاسربلندشودازبزرگترین_امتحان_الهی.
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_ودو
یک هفته ای، به عید مانده بود...
فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط🍀 و گلهای باغچه،🌻 زیرزمین، تا تمام اتاقها
یوسف گفته بود..
که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود...
تمام کتابها،📚جزوات مربوط به کنکورش📑 را در کارتونی📦 گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید.
ذهنش بسمت روز امتحان رفت...
خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.
از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.
هنوز با دلش کنار نیامده بود...
نوعی #ترس و #شک مثل خوره روحش را میخورد.
پایین رفت...
تا برای کمک به مادرش کمی #ذهنش را باز کند و با #سرگرمی اش مجبور نشود #فکر کند..
از نردبان بالا رفت...
برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن.
_یوسف...! مادر خوبی؟!
کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت :
_چی.. نه.. آره خوبم.
خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت.
دو روز گذشت...
علی مسول 🇮🇷کاروان راهیان نور 🇮🇷 پایگاه بود..
کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...
❣دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.
به خانه رسید.
ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات✨ زرهی از #تقوا به تن کرد.
نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، #یاالله_بلندی گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید.
وارد پذیرایی شد...
کسی نبود.🙁شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند.
جلوتر رفت اینبار #یاالله_بلندتری گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد.
_یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم.
اتاقش!؟..؟
تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما #باسروصدا از پله ها بالا رفت.#درمیانه_پله_ها مادرش را صدا کرد.
فخری خانم_ بیا تو مادر
سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید.#سربه_زیر سلام کرد.
فخری خانم_سلام رو ماهت مادر.
خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا #چادر دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟
سهیلا_سلام یوسف جون خووبی
سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد
_ممنون
وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد.
_خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..!
سهیلا نزدیکتر آمد....
چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف #نگاهش را به زیر انداخت.
_بسلامتی.مبارکه
سهیلا با حرص داد زد.
_تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟
یوسف بلند شد...
بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ📘 را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد.
_من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.
باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد.
_یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟
فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد..!
@mojaradan
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_ودو
یک هفته ای، به عید مانده بود...
فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط🍀 و گلهای باغچه،🌻 زیرزمین، تا تمام اتاقها
یوسف گفته بود..
که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود...
تمام کتابها،📚جزوات مربوط به کنکورش📑 را در کارتونی📦 گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید.
ذهنش بسمت روز امتحان رفت...
خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد.
از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد.
هنوز با دلش کنار نیامده بود...
نوعی #ترس و #شک مثل خوره روحش را میخورد.
پایین رفت...
تا برای کمک به مادرش کمی #ذهنش را باز کند و با #سرگرمی اش مجبور نشود #فکر کند..
از نردبان بالا رفت...
برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن.
_یوسف...! مادر خوبی؟!
کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت :
_چی.. نه.. آره خوبم.
خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت.
دو روز گذشت...
علی مسول 🇮🇷کاروان راهیان نور 🇮🇷 پایگاه بود..
کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود...
❣دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست.
به خانه رسید.
ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات✨ زرهی از #تقوا به تن کرد.
نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، #یاالله_بلندی گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید.
وارد پذیرایی شد...
کسی نبود.🙁شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند.
جلوتر رفت اینبار #یاالله_بلندتری گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد.
_یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم.
اتاقش!؟..؟
تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما #باسروصدا از پله ها بالا رفت.#درمیانه_پله_ها مادرش را صدا کرد.
فخری خانم_ بیا تو مادر
سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید.#سربه_زیر سلام کرد.
فخری خانم_سلام رو ماهت مادر.
خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا #چادر دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟
سهیلا_سلام یوسف جون خووبی
سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد
_ممنون
وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد.
_خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..!
سهیلا نزدیکتر آمد....
چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف #نگاهش را به زیر انداخت.
_بسلامتی.مبارکه
سهیلا با حرص داد زد.
_تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟
یوسف بلند شد...
بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ📘 را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد.
_من میرم حیاط. تا شما راحت باشین.
باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد.
_یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟
فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد..!
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ چهل_ودو چقدر شرمنده بانویش بود... 💭به یکشنبه فکر کرد. روزی که... 🌙سوم #ماه_رجب بود.. ✨هم #چله_اش_تمام_میشد. 💞و هم #محرم میشدند.. عجب #ماهی.. عجب#چله_ای... عجب#مجلسی.. عجب #نشانهای.. علی، شیرینی و…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ چهل_وسه
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..
لبخند محجوبی زد.☺️ و محکمتر دست داد.
ریحانه بود...
و یک دنیا آرزو و رویا.😇 یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به #انتخابش مصمم تر میشد..
یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت.
#نگاهش را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و #نگاه ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود.
ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.
_اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون..
بیشتر از این...
#نمیتوانست حرف بزند.🙊 #میترسید، نکند #حرفی، #حرکتی، که زخمی کند #حرمت دلبرش را.
سریع از در بیرون آمد..🏃
وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید...تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!😅🙈خدا رحم کرد...! ریحانه☺️🙈 و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.
یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.
تا رسیدن به خانه،..
سوت میزد و آواز میخواند.😌کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.
ماشین را پارک کرد...
به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. #دست_مادرش را بوسید. و حسابی تشکر کرد.
بسمت پدرش رفت، #دست_پدر راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.
رضایت و خوشحالی اش...
در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. #وقت_تشکر بود از معبودش... #وقت_سپاسگزاری بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا
نه..!
✨وضو گرفت.سراسر نور و آرامش.✨
تا اذان صبح نماز خواند..😍✨
قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود.
« #الحمدلله..😭😍 #الحمدلله..😍 #الحمدلله.. 😍خدایا شکرت.. 😭شکرت خداااا....😍 شکرت...
ریحانه بود و پرواز خیالاتش...
ریحانه بود و اتاقش.حالا او #میترسید. نکند محرمش نشده پشیمان شود.😥🙊نکند پشیمانش کنند.
نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد.
_اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم
این جمله را میگفت..
پشت سر هم. با لبخند.☺️ باگریه.😢باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت.
#همیشه_وضوداشت.سجده کرد.سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.. عاشقانه.. باخلوص.. باخدا..
«خدایا من #چکار کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی ب من که چی بشه😭خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش #فکر کنم.. خدایا #هنوزنامحرمه.. 😭خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..»
خواند نماز شب...
یازده رکعتی که سراسر #شور بود و #توجه و #حضور..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند..
💚هیچکسی نفهمید...
که هر دو بنده های خوب خدا #باهم تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند.✨ و چه #نشانه_ای بهتر از این...؟!
یوسف پیامکی به علی زد.
📲_سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه
آزمایشگاه خلوت بود...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ چهل_وسه
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..
لبخند محجوبی زد.☺️ و محکمتر دست داد.
ریحانه بود...
و یک دنیا آرزو و رویا.😇 یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به #انتخابش مصمم تر میشد..
یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت.
#نگاهش را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و #نگاه ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود.
ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.
_اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون..
بیشتر از این...
#نمیتوانست حرف بزند.🙊 #میترسید، نکند #حرفی، #حرکتی، که زخمی کند #حرمت دلبرش را.
سریع از در بیرون آمد..🏃
وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید...تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!😅🙈خدا رحم کرد...! ریحانه☺️🙈 و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.
یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.
تا رسیدن به خانه،..
سوت میزد و آواز میخواند.😌کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.
ماشین را پارک کرد...
به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. #دست_مادرش را بوسید. و حسابی تشکر کرد.
بسمت پدرش رفت، #دست_پدر راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.
رضایت و خوشحالی اش...
در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. #وقت_تشکر بود از معبودش... #وقت_سپاسگزاری بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا
نه..!
✨وضو گرفت.سراسر نور و آرامش.✨
تا اذان صبح نماز خواند..😍✨
قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود.
« #الحمدلله..😭😍 #الحمدلله..😍 #الحمدلله.. 😍خدایا شکرت.. 😭شکرت خداااا....😍 شکرت...
ریحانه بود و پرواز خیالاتش...
ریحانه بود و اتاقش.حالا او #میترسید. نکند محرمش نشده پشیمان شود.😥🙊نکند پشیمانش کنند.
نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد.
_اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم
این جمله را میگفت..
پشت سر هم. با لبخند.☺️ باگریه.😢باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت.
#همیشه_وضوداشت.سجده کرد.سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.. عاشقانه.. باخلوص.. باخدا..
«خدایا من #چکار کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی ب من که چی بشه😭خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش #فکر کنم.. خدایا #هنوزنامحرمه.. 😭خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..»
خواند نماز شب...
یازده رکعتی که سراسر #شور بود و #توجه و #حضور..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند..
💚هیچکسی نفهمید...
که هر دو بنده های خوب خدا #باهم تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند.✨ و چه #نشانه_ای بهتر از این...؟!
یوسف پیامکی به علی زد.
📲_سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه
آزمایشگاه خلوت بود...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ چهل_وشش
تک تک جملات یوسف...
چون نت موسیقی🎼 بود بر روح ریحانه... نمیتوانست چگونه ابراز کند غصه اش را. چگونه بگوید که جملاتش چه کرده بود با او. دلش را #بخدا سپرد.تک تک جملات را با گریه گفت.
ریحانه_ ولی یوسفم... من لیاقتت رو ندارم.. ببین من سرتا پاخطا رو😭نمیدونم...خدا #به_پاداش کدوم کارم تو رو بمن داده..😭تو بخاطر من.. چله گرفتی؟اخه فکر کردی من کیم..
ریحانه سرش را روی پاهایش گذاشت و آروم آروم گریه کرد.
یوسف گیج شده بود....
حال بانویش، برایش درک کردنی نبود. چرا گریه میکرد...؟! ناراحت شد.😒میخواست هرکاری کند تا اشکش را نبیند. دلداری میداد. هرچه میگفت فایده نداشت.یادش به زیارت جامعه افتاد.
یوسف _میخام روز آخر چله م رو با تو تموم کنم. هستی بانو؟
ریحانه اشکش را پاک کرد.
_هرچی شما بگی
💖یوسف با سوز میخواند و ریحانه گریه میکرد..😭ریحانه با لحن میخواند و یوسف میگریست..😭خواندند... زیارت جامعه کبیره✨ را. که هر فرازش با بند بند وجودشان،😭😭 متصل میشد،به اهلبیت.ع.
زیارت تمام شده بود..
صدای گریه ریحانه آرامتر شده بود. طاقت اشک دلبرش را نداشت.
یوسف_ #غیر از راه خدا و اهلبیت.ع. دوست ندارم اشکت رو ببینم.
بانو_ بخدا...یوسف دلم.. من لیاقت تو رو ندارم. فکر میکنی من خوبم.!
یوسف_ فکر نمیکنم.یقین دارم که خوبی. پس بهت ثابت میکنم
دست راست دلبرش را گرفت.بند بند انگشتانش را میگرفت و میگفت.. شروع کرد....
✨_بند اول، #شرم_وحیای_زهرایی، که من خیلی میخامش.
دست گذاشت روی بند دوم انگشت
✨_بند دوم #حجابت که حاضرم بخاطرش جون بدم.
ریحانه گونه سیب کرد.🙈☺️ نگاهش را از چشمان مردش پایینتر آورد.
و یوسف نگاهش را پراکنده کرد تا دلبرش کمتر #معذب شود.😊
یوسف، دستش را روی بند سوم گذاشت.
✨_بند سوم #عفت و #پاکدامنی ات.
✨بند چهارم #خانمی شما.
✨بند پنجم #اخلاقت.
✨بند ششم #احترام_به_بزرگتر بلدی.
✨بند هفتم #صداقتت
✨بند هشتم #اصالتت
✨بند نهم #خانواده ت
✨بند دهم #تربیتت
✨بند یازدهم #ایمانت
✨بند دوازدهم #تفکرت
✨بند سیزدهم نوع نگاه و #دیدت به اتفاقات
✨بند چهاردهم #پاکی نیتت
✨بند پانزدهم #درس_خون بودنت
بلند شدند. راه رفته را برمیگشتند. یوسف دست چپ دلبرش را گرفت.
✨_بند اول #دلبری برای من
✨بند دوم نوع #نگاه کردن وحرف زدنت با #نامحرم
✨بند سوم #زیباییت
✨بند چهارم #سلیقه لباس پوشیدنت
✨بند پنجم #طرزبیان با پدر و مادرم
✨بند ششم #فعالیتهات
✨بند هفتم #احترام_به_من
✨بند هشتم #تواضع و فروتنی ات
بسه یا بازم بگم..!؟
ریحانه از ابتدا،...
دستش را روی دهانش گرفته بود،محجوبانه میخندید.☺️🙊 مگر #مردان هم #دلبری میدانستند؟! مگر میشد... من و اینهمه نکات مثبت..!
هرچه نقطه قوت بود در من میدید.
«خدایا #به_پاداش کدام کارم او را به من داده ای..»
با رسیدن این جمله به ذهنش، باز اشک در چشمش حلقه زد.😢
یوسف سربلند کرد.
_حالا گریه کن بعد عمو ببینه چه فکرها که نمیکنه..!🙁
دستانش را بالا برد..
_خدایا منو #شهیدم_کن از دست این #حوری نجاتم بده...
ریحانه وسط گریه، خنده اش گرفته بود.
نمیدانست،...
الان گریه کند،😭از #دعای مردش..
یا بخندد، از طنز جمله اش..
از دور علی را دیدند..
@mojaradan
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ چهل_وشش
تک تک جملات یوسف...
چون نت موسیقی🎼 بود بر روح ریحانه... نمیتوانست چگونه ابراز کند غصه اش را. چگونه بگوید که جملاتش چه کرده بود با او. دلش را #بخدا سپرد.تک تک جملات را با گریه گفت.
ریحانه_ ولی یوسفم... من لیاقتت رو ندارم.. ببین من سرتا پاخطا رو😭نمیدونم...خدا #به_پاداش کدوم کارم تو رو بمن داده..😭تو بخاطر من.. چله گرفتی؟اخه فکر کردی من کیم..
ریحانه سرش را روی پاهایش گذاشت و آروم آروم گریه کرد.
یوسف گیج شده بود....
حال بانویش، برایش درک کردنی نبود. چرا گریه میکرد...؟! ناراحت شد.😒میخواست هرکاری کند تا اشکش را نبیند. دلداری میداد. هرچه میگفت فایده نداشت.یادش به زیارت جامعه افتاد.
یوسف _میخام روز آخر چله م رو با تو تموم کنم. هستی بانو؟
ریحانه اشکش را پاک کرد.
_هرچی شما بگی
💖یوسف با سوز میخواند و ریحانه گریه میکرد..😭ریحانه با لحن میخواند و یوسف میگریست..😭خواندند... زیارت جامعه کبیره✨ را. که هر فرازش با بند بند وجودشان،😭😭 متصل میشد،به اهلبیت.ع.
زیارت تمام شده بود..
صدای گریه ریحانه آرامتر شده بود. طاقت اشک دلبرش را نداشت.
یوسف_ #غیر از راه خدا و اهلبیت.ع. دوست ندارم اشکت رو ببینم.
بانو_ بخدا...یوسف دلم.. من لیاقت تو رو ندارم. فکر میکنی من خوبم.!
یوسف_ فکر نمیکنم.یقین دارم که خوبی. پس بهت ثابت میکنم
دست راست دلبرش را گرفت.بند بند انگشتانش را میگرفت و میگفت.. شروع کرد....
✨_بند اول، #شرم_وحیای_زهرایی، که من خیلی میخامش.
دست گذاشت روی بند دوم انگشت
✨_بند دوم #حجابت که حاضرم بخاطرش جون بدم.
ریحانه گونه سیب کرد.🙈☺️ نگاهش را از چشمان مردش پایینتر آورد.
و یوسف نگاهش را پراکنده کرد تا دلبرش کمتر #معذب شود.😊
یوسف، دستش را روی بند سوم گذاشت.
✨_بند سوم #عفت و #پاکدامنی ات.
✨بند چهارم #خانمی شما.
✨بند پنجم #اخلاقت.
✨بند ششم #احترام_به_بزرگتر بلدی.
✨بند هفتم #صداقتت
✨بند هشتم #اصالتت
✨بند نهم #خانواده ت
✨بند دهم #تربیتت
✨بند یازدهم #ایمانت
✨بند دوازدهم #تفکرت
✨بند سیزدهم نوع نگاه و #دیدت به اتفاقات
✨بند چهاردهم #پاکی نیتت
✨بند پانزدهم #درس_خون بودنت
بلند شدند. راه رفته را برمیگشتند. یوسف دست چپ دلبرش را گرفت.
✨_بند اول #دلبری برای من
✨بند دوم نوع #نگاه کردن وحرف زدنت با #نامحرم
✨بند سوم #زیباییت
✨بند چهارم #سلیقه لباس پوشیدنت
✨بند پنجم #طرزبیان با پدر و مادرم
✨بند ششم #فعالیتهات
✨بند هفتم #احترام_به_من
✨بند هشتم #تواضع و فروتنی ات
بسه یا بازم بگم..!؟
ریحانه از ابتدا،...
دستش را روی دهانش گرفته بود،محجوبانه میخندید.☺️🙊 مگر #مردان هم #دلبری میدانستند؟! مگر میشد... من و اینهمه نکات مثبت..!
هرچه نقطه قوت بود در من میدید.
«خدایا #به_پاداش کدام کارم او را به من داده ای..»
با رسیدن این جمله به ذهنش، باز اشک در چشمش حلقه زد.😢
یوسف سربلند کرد.
_حالا گریه کن بعد عمو ببینه چه فکرها که نمیکنه..!🙁
دستانش را بالا برد..
_خدایا منو #شهیدم_کن از دست این #حوری نجاتم بده...
ریحانه وسط گریه، خنده اش گرفته بود.
نمیدانست،...
الان گریه کند،😭از #دعای مردش..
یا بخندد، از طنز جمله اش..
از دور علی را دیدند..
@mojaradan
💚ادامه قسمت #چهل_وهفت
_راستی بند بعدی #حسادته بانو
ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت.😬 یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد😬 و یوسف میخندید..
لحظاتی مهرداد و یاشار...
نگاه 👀به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از #نگاه_یوسف دور نماند. بالبخند بسمت یاشار و مهرداد رفت.😊 #مسخره_کردن_حجاب بانویش هیچ به مذاقش خوش نیامد..😠میدانست همه اش زیر سر مهرداد است...
گره خیلی بزرگ بین ابروهایش ایستاده بود. با دوانگشت اشاره و شست دستش بین شانه و گردن مهرداد را گرفت باخشم، باتمام قدرتش فشار میداد...از بین دندانهایش می غرید..
_به حرمت مهمون بودنت #الان کاریت ندارم..! فقط همینو بگم... به ولای علی یه کلمه دیگه... یه کلمه دیگه...از دهنت دربیاد فکت رو خورد میکنم...نفستو میبرم مهرداد.. حله..؟؟؟!!!
دستش را برداشت...
با همان خشم نگاهی به یاشار کرد😡 و رفت..
به محض رفتن یوسف، یاشار گفت:
_بهت گفتم نمیتونی با این چیزا شوخی کنی..! گوش نکردی.. گندت بزنن مهرداد.!
مهرداد شانه و گردنش را ماساژ میداد.
_ماشالا چه قدرتی داره..
یاشار _خدا بهت رحم کرد.. اینجا نبودیم فکت اسفالت بود بیچاره
مهرداد _ای بابا... من چمیدونستم اینقدر
#غیرتیه!!
یاشار _حالا که فهمیدی.. پس دیگه خفه خون بگیر... سری بعد #غیرتش_روقلقلک_نده.!
مهرداد_ حالا تو چته..!
یاشار چپ چپ نگاهش کرد. 😠مهرداد تازه کم کم یوسف را می شناخت.
دقایقی گذشت...
یوسف آرام شده بود. لیوان شربت خنکی مقابلش قرار گرفت.🍺 یوسف نگاه کرد. دلدارش بود. با حرص لیوان را یک سره سرکشید. ممنون بود از دلبرش.😊 چه#به_موقع بدادش رسیده بود..
آن روز گذشت....
یوسف نفهمید که همان جمله و گریه سهیلا، چه بر سر ریحانه اش آورده بود...! آن روز ریحانه حرفی نزد. باید #بوقتش میگفت.یوسف از چیزی عصبی شده بود که ریحانه هم نمیدانست که چیست.
ریحانه نمیتوانست حرفش را بگوید.. هنوز #وقتش نرسیده بود.!
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
_راستی بند بعدی #حسادته بانو
ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت.😬 یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد😬 و یوسف میخندید..
لحظاتی مهرداد و یاشار...
نگاه 👀به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از #نگاه_یوسف دور نماند. بالبخند بسمت یاشار و مهرداد رفت.😊 #مسخره_کردن_حجاب بانویش هیچ به مذاقش خوش نیامد..😠میدانست همه اش زیر سر مهرداد است...
گره خیلی بزرگ بین ابروهایش ایستاده بود. با دوانگشت اشاره و شست دستش بین شانه و گردن مهرداد را گرفت باخشم، باتمام قدرتش فشار میداد...از بین دندانهایش می غرید..
_به حرمت مهمون بودنت #الان کاریت ندارم..! فقط همینو بگم... به ولای علی یه کلمه دیگه... یه کلمه دیگه...از دهنت دربیاد فکت رو خورد میکنم...نفستو میبرم مهرداد.. حله..؟؟؟!!!
دستش را برداشت...
با همان خشم نگاهی به یاشار کرد😡 و رفت..
به محض رفتن یوسف، یاشار گفت:
_بهت گفتم نمیتونی با این چیزا شوخی کنی..! گوش نکردی.. گندت بزنن مهرداد.!
مهرداد شانه و گردنش را ماساژ میداد.
_ماشالا چه قدرتی داره..
یاشار _خدا بهت رحم کرد.. اینجا نبودیم فکت اسفالت بود بیچاره
مهرداد _ای بابا... من چمیدونستم اینقدر
#غیرتیه!!
یاشار _حالا که فهمیدی.. پس دیگه خفه خون بگیر... سری بعد #غیرتش_روقلقلک_نده.!
مهرداد_ حالا تو چته..!
یاشار چپ چپ نگاهش کرد. 😠مهرداد تازه کم کم یوسف را می شناخت.
دقایقی گذشت...
یوسف آرام شده بود. لیوان شربت خنکی مقابلش قرار گرفت.🍺 یوسف نگاه کرد. دلدارش بود. با حرص لیوان را یک سره سرکشید. ممنون بود از دلبرش.😊 چه#به_موقع بدادش رسیده بود..
آن روز گذشت....
یوسف نفهمید که همان جمله و گریه سهیلا، چه بر سر ریحانه اش آورده بود...! آن روز ریحانه حرفی نزد. باید #بوقتش میگفت.یوسف از چیزی عصبی شده بود که ریحانه هم نمیدانست که چیست.
ریحانه نمیتوانست حرفش را بگوید.. هنوز #وقتش نرسیده بود.!
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار