مجردان انقلابی
2.23K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
#پسا_مجردی
🔴 *دعوایی_به‌ارزش_سبزی_پلاسیده*

*💠 همسرم آمد. سریع خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز کردم سبزی‌ها را دیدم. یک کیلو و نیم نبود از این بسته‌های کوچک آماده سوپری بود که #مهمانی من را جواب نمی‌داد. جا خوردم! بعد با خودم حرف زدم که بی‌خیال کمتر می‌ذارم سر سفره. سلفونش را باز کردم بوی سبزی #پلاسیده آمد. از دستش عصبانی شدم یک لحظه خواستم به شوهرم زنگ بزنم و یک دعوا راه بیاندازم. ولی بی‌خیال شدم. گفتم شب که آمد یک تذکر درست وحسابی بهش میدم. بعد با خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدم! شب که آمد نرم‌تر #صحبت می‌کنم. رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق #مهمی نیفتاده و ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. حالا! مگر چه شده؟!*
*💠 نتیجه‌ی صبرم این شد که دم غروب، به شوهرم آرام گفتم: راستی سبزی‌ها پلاسیده بود، فکرکنم #عجله داشتی حواست نبوده! همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم می‌خواستم از سبزی فروشی بخرم، گفتم تو امروز خیلی کار داری و #خسته میشی، دیگه نخوای سبزی پاک کنی.*
*آن شب سر سفره، سبزی نگذاشتم و هیچ اتفاق #عجیب و غریبی هم نیفتاد. اگر اون موقع زنگ می‌زدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل به یک هفته #قهر شود.*
*💠 مکث کردن و #صبوری را تمرین کنیم. گاهی زندگی سخت است اما با بی‌صبری، #سخت‌ترش می‌کنیم. گاهی آرامش داریم، ولی با دست خودمان ناآرامی را وارد زندگی می‌کنیم

#همسرداری
❀͜͡⛅️🌻

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلابی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ سی_ودو نیمساعتی گذشته بود.... حرفی غیر از احوالپرسی رد و بدل نشده بود. نگران بود.😥استرس داشت. مدام با دستمال کاغذی که درجیبش گذاشته بود، عرق پیشانی اش را پاک میکرد. نگاهی ملتمس به پدرش کرد... که شروع…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ سی_وسه
چه میکرد....!!؟؟
همه درونیاتش را با دادو فریاد به پدرومادرش میگفت..!؟
همه دلخوریها و کلافگیش را سر آنها فریاد میکشید...؟!
همه این ٢ماه تلاش را چگونه بیان میکرد که کسی او را نمیدید، نمیفهمید،..!
هیچکسی کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کسی هم به اندازه توانش قدم برداشته بود،اما بی حاصل..!
میخواست،خودش را آماده کند....
که به شیراز رود.
شهری که عاشقش بود. انتخاب کرده بود اما حال پشیمان شده بود.
قبولی ارشد، رشته مهندسی ساخت و تولید، که روزی رویایش را درسر میپروراند، اما حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت.
#تصمیم_گرفت خودش را «به خدا» بسپارد...
تلاشش را کرده...به انتخابش مطمئن.. تمام فامیل، دوستان را واسطه کرده بود.. خاستگاری هم رفت.
اما همه بی نتیجه...!!
حالا #وقتش بود..
« #وقت_توکل».چیزی که شاید زودتر از اینها باید انجام میداد. اما دوست داشت تمام تلاشش را میکرد. که خود را مدیون دلش نمیکرد.
سجده کرده بود.زمزمه کرد با معبود...
خدایا هرچی تو بگی..هرچی تو بخای.. هرچی... هرچی...😭 #صلاحت اینه اصلا نشه.. باشه قبول.. دیر میخای بدی.. آقا قبول..😭 سخته.. ولی تو میگی چشم...آخداااا قبوووول😭..دیگه هیچی نمیگم.. هیچی... خودت درستش کن.!فقط فلج شدم... راهش بنداز.
حوصله جمع کردن وسایلش را نداشت.
همه وسایل ها را کف اتاق ریخته بود. ساک، لباسها، کتابهاو...🎒👖👕📚📑
خودش هم وسط اتاق، زانوانش را بغل گرفته بود.😣 به همه چیز، فکر میکرد. میخواست به شیراز رود از ٣ماه زودتر. حوصله نداشت بماند.. شاید زود خسته شده بود.. شاید.
نگاهش به قرآن روی میزش رفت.در دلش با او حرف زد. معامله کرد.
خلوتی میخواست...
بلند شد. دراتاق را بست. پشت میز کامپیوترش نشست. چشمانش را بست. نیت کرد.
قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن...
صفحه ٣۵۴. سوره نور. آیه ٣٣
«ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که #امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل_خود آنان را #بی_نیاز گرداند..
هرچه بیشتر میخواند،..
جوشش اشک چشمانش بیشتر میشد..😭یک صفحه را کامل خواند. قرآن را بست.
چقدر آرامتر شده بود...
تمام دلش را به #خدا سپرد.هرچه بود #بایدراضی_باشد به رضای خدا...
#هنوزصورتش_راازاشک_پاک_نکرده بود، که مادرش او را صدا زد.
پایین رفت...
#بالبخند گوش به کلام مادرش داد
_زنگ زدم به طاهره خانم.برا امشب قرار گذاشتم. کت شلوارت رو ببر خشکشویی زودتر. عموت گفت بعد نماز بیاین.
با هرجمله ای که مادرش میگفت..
بیشتر از ثانیه قبل مات و متحیر میشد.😧چند قطره اشک از چشمش جاری شد.ناخودآگاه زمزمه کرد.
_دمت گرم خدا میذاشتی یه ساعت بگذره بعد..
فخری خانم_ چی میگی!! ؟؟
پیشانی و دست مادرش را بوسید.
_هیچی مامان جان.... هیچی.. فقط خیلی نوکرتم مامان. خیلی چاکرتم به مولا
_نه نوکر میخام نه چاکر... فقط زود کاراتو انجام بده قبل نماز قراره بریم خونه خانجون.از اونجا همه باهم بریم.
عجب نشانه‌ای خدا نشانش داد...
#عجیب_نشانه_هارامیدید
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود....
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan