This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌻
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد❤
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد💔
#شبتون_مهدوی
#یا_علی_تا_فردا
#پایان_فعالیت⠀ ⠀⠀⠀
‹‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد❤
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد💔
#شبتون_مهدوی
#یا_علی_تا_فردا
#پایان_فعالیت⠀ ⠀⠀⠀
‹‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ایمانیعنے:
وقتےخداگفتمناینڪارودوستندارم،
توهمدوستنداشتھباشےدیگھ...🌱••
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
وقتےخداگفتمناینڪارودوستندارم،
توهمدوستنداشتھباشےدیگھ...🌱••
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️⃟🌼
بایدباشیتاطعم
جُمعههایتقویمعوضشود ...
-بازبهانتظارتوجمعهغروبمیکند..💔!
💚|↫ #یاایهاالعزیز
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
بایدباشیتاطعم
جُمعههایتقویمعوضشود ...
-بازبهانتظارتوجمعهغروبمیکند..💔!
💚|↫ #یاایهاالعزیز
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای دير يافته
چه سال هاست تورا
که دیگر نیستی
ومن با تو سخن میگويم،
بِسان پرنده
كه با بهار...
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
ای دير يافته
چه سال هاست تورا
که دیگر نیستی
ومن با تو سخن میگويم،
بِسان پرنده
كه با بهار...
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
°•📷💭•°
•
لب پرتگاه گناه
دستمورها نکردۍ
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
•
لب پرتگاه گناه
دستمورها نکردۍ
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
°•🔗📓•°
•
دِلوجـآنَمبِہتـومَشغـولونَظَـردَرچَپورآست؛
تـآنَدآنَندحَـریفآنڪِہتـومَنظورِمَنۍ...!
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
⠀
•
دِلوجـآنَمبِہتـومَشغـولونَظَـردَرچَپورآست؛
تـآنَدآنَندحَـریفآنڪِہتـومَنظورِمَنۍ...!
#شبتون_مهدوی
#یا_مهدی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
⠀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عیــدغـدیرامـدهبیعـتڪنیـممـا
🌱 باوارثغـدیرامـامزمـانمــان...
#آقاجانمعیدتونمبارک..🪴❤️
#عید_غدیر
#شبتون_مهدوی
#یا_علی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
د‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
⠀
🌱 باوارثغـدیرامـامزمـانمــان...
#آقاجانمعیدتونمبارک..🪴❤️
#عید_غدیر
#شبتون_مهدوی
#یا_علی_تا_فردا
#پایان_فعالیت
د‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
⠀
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان او_را ...💗
#قسمت_پنجاه_پنجم
اعصابم واقعا خورد شده بود!
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه!
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست!
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم.
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،
مانع پیاده شدنم ،شد!
تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود!
نمیدونستم چرا
برای چی
اما باید میدیدمش!
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم!
هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت!
چندثانیه گذشته بود که جواب داد!
-الو؟اما صدام در نمیومد!
وای...
چرا بهش زنگ زدم!
حالا باید چی میگفتم؟؟
تکرار کرد-الو؟؟
درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم،
ترسیدم قطع بکنه!
با خودم شروع کردم به حرف زدن!
بگو ترنم!
یه چیزی بگو...
نمیخوردت که!
چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم
-سلام!صداش پر از تعجب شد!
-علیکم السلام.
بفرمایید؟
-اممم...ببخشید...
من...
من ترنمم
ترنم سمیعی!
-به جا نمیارم!؟
وای عجب خنگیم من!
اون که اسم منو نمیدونست!!
-مـ...من....چیزهببینید...!
من باید ببینمتون!
-عذرمیخوام اما متوجه نمیشم .!!😮
از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود!
نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم
-من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید!
همونی که دو شب خونتون خوابیدم!
تا چندثانیه صدایی نیومد!
-بـ...بله..بله...یادم اومد
خوب هستین؟
این بار اون به تته پته افتاده بود!
-نه!
بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟؟
-قصد نداشتم زنگ بزنم اما...
الان...من...
من میخوام بیام خونتون!!
-خونه ی من؟؟😨
خواهش میکنم
منزل خودتونه
اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم!
-نه!
راستش!
چطور بگم!
من اصلا کاری با شما ندارم!
فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم!
همین....!!
فکرکنم شاخ درآورده بود!
-اممم...
چی بگم والا!
هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید!
البته من الان سرکارم
و خونه کمی...
شلوغه😅
-مهم نیست!
امیدوارم ناراحت نشید!
کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟
خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم!!
-شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم!
آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد!
سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا!!
سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اون"!!!
چه اسم مسخره ای!
کاش اسمشو میدونستم!!
-الو؟
-سلام خانوم!بنده رسیدم،شما کجایید؟
سرمو چرخوندم.اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود!
یه لباس سورمه ای ساده،
با یه شلوار مشکی کتان،
و یه کتونی سورمه ای
پوشیده بود!
با تعجب نگاهش میکردم!
یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم!
-الو؟؟
-بله بله!دارم میبینمتون
بیاید این طرف خیابون منو میبینید!
از ماشین پیاده شدم.
اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود!
نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!!😒
تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین!!
البته از خجالت...
-سلام
-سلام!!ببخشید که تو زحمت افتادین!
-نه زحمتی نبود!
ولی...
خونه واقعا بهم ریختس!!
-مممم...
مهم نیست!!
ببخشید...
واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم!
-حال و هوای کجا؟؟!!
-خونتون دیگه
لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود!
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه!!😨
-خونه ی من؟؟☺️
چی بگم!!
بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام!
خسته بودم،نتونستم جمعش کنم.
-نه نه!ایرادی نداره!
فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم!!
-چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید!
کلید هم همین یه دونست!
خیالتون راحت...
آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم.
اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم!😓
خیلی دور بود!
حداقل از خونه ی ما!
حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود!
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
@mojaradan
💗#رمان او_را ...💗
#قسمت_پنجاه_پنجم
اعصابم واقعا خورد شده بود!
به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه!
کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست!
روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم.
اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم،
مانع پیاده شدنم ،شد!
تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود!
نمیدونستم چرا
برای چی
اما باید میدیدمش!
گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم!
هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت!
چندثانیه گذشته بود که جواب داد!
-الو؟اما صدام در نمیومد!
وای...
چرا بهش زنگ زدم!
حالا باید چی میگفتم؟؟
تکرار کرد-الو؟؟
درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم،
ترسیدم قطع بکنه!
با خودم شروع کردم به حرف زدن!
بگو ترنم!
یه چیزی بگو...
نمیخوردت که!
چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم
-سلام!صداش پر از تعجب شد!
-علیکم السلام.
بفرمایید؟
-اممم...ببخشید...
من...
من ترنمم
ترنم سمیعی!
-به جا نمیارم!؟
وای عجب خنگیم من!
اون که اسم منو نمیدونست!!
-مـ...من....چیزهببینید...!
من باید ببینمتون!
-عذرمیخوام اما متوجه نمیشم .!!😮
از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود!
نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم
-من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید!
همونی که دو شب خونتون خوابیدم!
تا چندثانیه صدایی نیومد!
-بـ...بله..بله...یادم اومد
خوب هستین؟
این بار اون به تته پته افتاده بود!
-نه!
بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟؟
-قصد نداشتم زنگ بزنم اما...
الان...من...
من میخوام بیام خونتون!!
-خونه ی من؟؟😨
خواهش میکنم
منزل خودتونه
اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم!
-نه!
راستش!
چطور بگم!
من اصلا کاری با شما ندارم!
فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم!
همین....!!
فکرکنم شاخ درآورده بود!
-اممم...
چی بگم والا!
هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید!
البته من الان سرکارم
و خونه کمی...
شلوغه😅
-مهم نیست!
امیدوارم ناراحت نشید!
کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟
خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم!!
-شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم!
آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد!
سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا!!
سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد.
"اون"!!!
چه اسم مسخره ای!
کاش اسمشو میدونستم!!
-الو؟
-سلام خانوم!بنده رسیدم،شما کجایید؟
سرمو چرخوندم.اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود!
یه لباس سورمه ای ساده،
با یه شلوار مشکی کتان،
و یه کتونی سورمه ای
پوشیده بود!
با تعجب نگاهش میکردم!
یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم!
-الو؟؟
-بله بله!دارم میبینمتون
بیاید این طرف خیابون منو میبینید!
از ماشین پیاده شدم.
اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود!
نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!!😒
تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین!!
البته از خجالت...
-سلام
-سلام!!ببخشید که تو زحمت افتادین!
-نه زحمتی نبود!
ولی...
خونه واقعا بهم ریختس!!
-مممم...
مهم نیست!!
ببخشید...
واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم!
-حال و هوای کجا؟؟!!
-خونتون دیگه
لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود!
ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه!!😨
-خونه ی من؟؟☺️
چی بگم!!
بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام!
خسته بودم،نتونستم جمعش کنم.
-نه نه!ایرادی نداره!
فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم!!
-چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید!
کلید هم همین یه دونست!
خیالتون راحت...
آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم.
اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم!😓
خیلی دور بود!
حداقل از خونه ی ما!
حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود!
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
@mojaradan
#رمان_او_را
#قسمت_هفتاد_ششم
"جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست!!
«هدف خلقت!»
یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی!
اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه،
همه تلاشهات کشکه!!
تو آفریده شدی که لذت ببری!
ببینید!
حس پرستیدن ،خیلی حس خاصیه!
خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم...!
تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلا راه رو اشتباه اومدی!
بزن بغل،برگرد از اول جاده!!
واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو!
این قبول کردنه،اول جادست!
قبول کنی دیگه شاکی نمیشی!
کفر نمیگی!
قاطی نمیکنی یهو!
قبول کنی،عاشق میشی...
آروم میشی...!
تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی،که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی!"
حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود،اما
من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم،نه حتی باورش داشتم!!؟
"البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی،
اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی!😊
رنج نکشی یادت میره هدفت رو!
رنج نکشی ،نمیتونی لذت ببری!!"
وای!باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم!
دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه!
چه هدفی؟؟چه لذتی؟؟کدوم خدا؟؟
هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود!
"خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین!"
دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی!
"خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه!
آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا!
ببین هرچی میخوایم بریم جلو،برمیگردیم سر پله ی اولمون!
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه!خیلی!"
ساعت رو نگاه کردم،وقتم تموم شده بود!
به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
-عزیزم؟
-زهرا هستم گلم. جانم؟
-خوشبختم زهرا جان،منم ترنمم.😊
من نمیتونم بیشتر بمونم،باید برم. خوشحال شدم از آشنایی با شما.
-عه...چه حیف!باشه گلم .امیدوارم بازم ببینمت.😊
تقریبا به موقع رسیدم.
مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید.
اینقدر تو راه به حرفهایی که این چندوقته شنیدم،فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید!!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد.
طبق معمول این چند وقته،به من که میرسید،اخماش میرفت توهم!
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده،دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش، شب بخیر هم نگفت!😔
روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد.
فکری که از سرم گذشت ،برام خنده دار بود!!
"رنجت رو بپذیر،نپذیری افسرده میشی!"
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا،
صداش کردم!
-شب بخیر بابا!
🍁"محدثه افشاری"🍁
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_هفتاد_ششم
"جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی بالاست!!
«هدف خلقت!»
یعنی تو اصلا برای این آفریده شدی!
اگر کارهات برای رسیدن به این نباشه،
همه تلاشهات کشکه!!
تو آفریده شدی که لذت ببری!
ببینید!
حس پرستیدن ،خیلی حس خاصیه!
خیلی بالاتر از دوستت دارم و عاشقتم و برات میمیرم...!
تو اگر از پرستش این خدا لذت نبری یعنی اصلا راه رو اشتباه اومدی!
بزن بغل،برگرد از اول جاده!!
واسه همینه که میگم قبول کنید واقعیت های دنیا رو!
این قبول کردنه،اول جادست!
قبول کنی دیگه شاکی نمیشی!
کفر نمیگی!
قاطی نمیکنی یهو!
قبول کنی،عاشق میشی...
آروم میشی...!
تو باید اینقدر عاشق این خدا بشی،که اصلا دلت بخواد بخاطرش رنج بکشی!"
حرفاش همونجوری آروم و دوست داشتنی بود،اما
من چرا باید برای خدایی رنج میکشیدم که نه میشناختمش نه قبولش داشتم،نه حتی باورش داشتم!!؟
"البته خدا دوست نداره تو رنج بکشی،
اما رنج نکشی فکر میکنی اومدی این دنیا کنگر بخوری و لنگر بندازی!😊
رنج نکشی یادت میره هدفت رو!
رنج نکشی ،نمیتونی لذت ببری!!"
وای!باز دوباره داشت از اون حرف هایی میزد که من ازش سر در نمیاوردم!
دوست داشتم زودتر بحث راجع به خدا رو تموم کنه و به همون بحث رسیدن به آرامش بپردازه!
چه هدفی؟؟چه لذتی؟؟کدوم خدا؟؟
هنوز نفهمیده بودم معنی حرفی رو که سجاد گفته بود!
"خدا رو تو اتفاقاتی که برات میفته ببین!"
دوباره حواسم رو دادم به سخنرانی!
"خدا میخواد با این رنج ها تو رو قوی کنه!
آه و ناله کنی به جایی نمیرسیا!
ببین هرچی میخوایم بریم جلو،برمیگردیم سر پله ی اولمون!
پذیرش این واقعیت ها خیلی مهمه!خیلی!"
ساعت رو نگاه کردم،وقتم تموم شده بود!
به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
-عزیزم؟
-زهرا هستم گلم. جانم؟
-خوشبختم زهرا جان،منم ترنمم.😊
من نمیتونم بیشتر بمونم،باید برم. خوشحال شدم از آشنایی با شما.
-عه...چه حیف!باشه گلم .امیدوارم بازم ببینمت.😊
تقریبا به موقع رسیدم.
مامان تازه اومده بود و بابا هم بعد از من رسید.
اینقدر تو راه به حرفهایی که این چندوقته شنیدم،فکر کرده بودم که مخم داشت سوت میکشید!!
با مامان مشغول صحبت بودم که بابا وارد آشپزخونه شد.
طبق معمول این چند وقته،به من که میرسید،اخماش میرفت توهم!
سراغ نمراتم رو گرفت و بعد از اینکه گفتم هنوز نیومده،دیگه با من حرفی نزد و حتی موقع رفتن به اتاقش، شب بخیر هم نگفت!😔
روز به روز اخلاقش باهام بدتر میشد.
فکری که از سرم گذشت ،برام خنده دار بود!!
"رنجت رو بپذیر،نپذیری افسرده میشی!"
ناخودآگاه بلند شدم و قبل از اینکه بره بالا،
صداش کردم!
-شب بخیر بابا!
🍁"محدثه افشاری"🍁
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
پارت۱۴
ـــ لعنت بهت صورتش و با دستش پوشوند و هق هق می کرد به ذهنش رسید بره و کسی رو پیدا کنه تا اونارو کمک کنه
خواست از جاش بلند شه ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
ــــ کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتونست بلند شه
سر جاش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی تونس بلند شه و بره ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تموم شده
اما خبری نشد
اروم اروم دستش رو روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در رو باز کرد
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت و از دور کسی و دید که بر روی زمین افتاده
کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشه با دیدن جسم غرق در خوِن شهاب جیغی زد...
کنار جسم خونیی شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهابِ
نگاهی به جای زخمها انداخت جا بریدگی عمیقی بود حدس زد که چاقو خورده بود تکونش داد
ــــ آقا
ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جاش بلند شد و سر گردون دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن و برداشت و زود شماره را گرفت
ـــ الو بفرمایید
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ۶
#ادامه_دلرد
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#جانم_میرود 💗
پارت۱۴
ـــ لعنت بهت صورتش و با دستش پوشوند و هق هق می کرد به ذهنش رسید بره و کسی رو پیدا کنه تا اونارو کمک کنه
خواست از جاش بلند شه ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
ــــ کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتونست بلند شه
سر جاش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی تونس بلند شه و بره ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تموم شده
اما خبری نشد
اروم اروم دستش رو روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در رو باز کرد
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت و از دور کسی و دید که بر روی زمین افتاده
کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشه با دیدن جسم غرق در خوِن شهاب جیغی زد...
کنار جسم خونیی شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهابِ
نگاهی به جای زخمها انداخت جا بریدگی عمیقی بود حدس زد که چاقو خورده بود تکونش داد
ــــ آقا
ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جاش بلند شد و سر گردون دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن و برداشت و زود شماره را گرفت
ـــ الو بفرمایید
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ۶
#ادامه_دلرد
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#جانم_میرود 💗
قسمت ۱۶
تو سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان اومده بودن و شهاب و به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش رو بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب و خبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق اومدند مریم با دیدن مهیا اون هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمتش اومد
ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی؟
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هاش روی گونه هاش ریخت
ـــ همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشون اومدن
ـــ همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
ـــ تو میدونی شهاب چش شده؟؟
حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود
مادر شهاب به سمتش اومد
ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو اومد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جا گرفت مهیا با گریه همه چیز رو تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هاش گونه هاش رو خیس کرده بود گفت
ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه مریم دستاش و فشار داد...
🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁
#ادامه_دلرد
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#جانم_میرود 💗
قسمت ۱۶
تو سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان اومده بودن و شهاب و به اتاق عمل برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش رو بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب و خبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق اومدند مریم با دیدن مهیا اون هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمتش اومد
ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی؟
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هاش روی گونه هاش ریخت
ـــ همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشون اومدن
ـــ همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
ـــ تو میدونی شهاب چش شده؟؟
حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود
مادر شهاب به سمتش اومد
ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو اومد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جا گرفت مهیا با گریه همه چیز رو تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هاش گونه هاش رو خیس کرده بود گفت
ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه مریم دستاش و فشار داد...
🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁
#ادامه_دلرد
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#جانم_میرود 💗
پارت27
مهیاــ بله
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه رو محڪم تو دستاش فشرد
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو
پایگاه خواهران
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه
ـــ نخیر یادم نیست
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست
مهیا ڪه از دست این سروان خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شماچرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪون داد واخمی به مهیا کرد
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستار از اتاق خارج شدند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#جانم_میرود 💗
پارت27
مهیاــ بله
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه رو محڪم تو دستاش فشرد
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو
پایگاه خواهران
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه
ـــ نخیر یادم نیست
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست
مهیا ڪه از دست این سروان خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شماچرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪون داد واخمی به مهیا کرد
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستار از اتاق خارج شدند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_مهدوی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💚
تو بيا عزيز زهرا
که تو سيد جهاني
که تو هم بهار مردم
که تو هم بهار جاني
تو بيا که چشم مردم
به ره عنايٺ توسٺ
که تو هم طبيب دلها
که تو نور دیدگانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#المهدی_طاووس_اهل_الجنة
#العجل_ایها_العزیز
#شبتون_مهدوی
@mojaradan
تو بيا عزيز زهرا
که تو سيد جهاني
که تو هم بهار مردم
که تو هم بهار جاني
تو بيا که چشم مردم
به ره عنايٺ توسٺ
که تو هم طبيب دلها
که تو نور دیدگانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#المهدی_طاووس_اهل_الجنة
#العجل_ایها_العزیز
#شبتون_مهدوی
@mojaradan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
••|💚🦋|••
دلیل زندگیم دلم گواه میدهد...
یکی از "جمعه ها" جان خواهد آمد...
به "درد عشق" درمان خواهد آمد...
"غبار" از خانه های دل بگیرید
که بر این "خانه" مهمان خواهد آمد . . .
ان شاءالله
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💚•••|↫ #شبتون_مهدوی
@mojaradan
دلیل زندگیم دلم گواه میدهد...
یکی از "جمعه ها" جان خواهد آمد...
به "درد عشق" درمان خواهد آمد...
"غبار" از خانه های دل بگیرید
که بر این "خانه" مهمان خواهد آمد . . .
ان شاءالله
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💚•••|↫ #شبتون_مهدوی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🏝آخرين جمعهى #ماه_شعبان
نمىخواهم به نيامدنت فكر كنم،
مىخواهم چشمانم را منتظر به آسمان بدوزم تا نشانى و صدايى از تو بيابم...
مىخواهم تا ماهت تمام نشده، رويت را ببينم...
مىخواهم بيايى و مهر قبولى بر تمام خدمتگزارىهايى كه هركس براى جشنهاى ميلادت انجام داده، بزنى...
ميخواهم نه به دعاى ما، بلكه به دعاى مادرت، آمين بگويى و خداوند ظهورت را محقق فرمايد...
❣ياصاحب الزمان
كاش ماه مباركِ پيشِ رو، حسرت نبودنت، نباشد...
آمين يا رب العالمين
#شبتون_مهدوی
#پابان_فعالیت
@mojaradan
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
نمىخواهم به نيامدنت فكر كنم،
مىخواهم چشمانم را منتظر به آسمان بدوزم تا نشانى و صدايى از تو بيابم...
مىخواهم تا ماهت تمام نشده، رويت را ببينم...
مىخواهم بيايى و مهر قبولى بر تمام خدمتگزارىهايى كه هركس براى جشنهاى ميلادت انجام داده، بزنى...
ميخواهم نه به دعاى ما، بلكه به دعاى مادرت، آمين بگويى و خداوند ظهورت را محقق فرمايد...
❣ياصاحب الزمان
كاش ماه مباركِ پيشِ رو، حسرت نبودنت، نباشد...
آمين يا رب العالمين
#شبتون_مهدوی
#پابان_فعالیت
@mojaradan
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
أَیْنَ صٰاحِبُ یَوْمِ الْفَتْح
وَ نٰاشِرُ رٰایَةِ الْهدٰی
کجاست صاحب روز پیروزی
و گسترش دهنده پرچم هدایت...
بخشی از دعای ندبه.
#شبتون_مهدوی
@mojaradan
وَ نٰاشِرُ رٰایَةِ الْهدٰی
کجاست صاحب روز پیروزی
و گسترش دهنده پرچم هدایت...
بخشی از دعای ندبه.
#شبتون_مهدوی
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔅 مسأله مهدویت یک مسأله اصلى است؛ جزو اصلىترین معارف الهى است. همان چیزی است که همه انبیاء، همه بعثتها برای خاطر آن آمدند.
🌸 سالروز آغاز امامت حضرت مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بر شما مبارک باد.
▫️ #عید_بیعت
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
🌸 سالروز آغاز امامت حضرت مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بر شما مبارک باد.
▫️ #عید_بیعت
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💐💐💐💐
❣️آقا ردای سبز امامت مبارکت✨
❣️پوشیدن لباس خلافت مبارکت✨
❣️ای آخرین ذخیره زهرایی حسین✨
❣️آغاز روزگار امامت مبارکت✨
💐💐💐💐
غم به سر مےآید...
"مهدے(عج)"بر تخت پادشاهے مےنشیند؛
دشمن آلعلے به جهنم مےرود؛
لبخند بر لبهاےزهرا(س)مےنشیند!
چه لذتبخش است این روز.🥰😘
آغازامامتحضرتمهدےمبارڪ👏❣️🌟
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#عید_بیعت فرزندپاک#امام_حسن_عسکری❣️🌟❣️🌟
#امام_زمان
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
❣️آقا ردای سبز امامت مبارکت✨
❣️پوشیدن لباس خلافت مبارکت✨
❣️ای آخرین ذخیره زهرایی حسین✨
❣️آغاز روزگار امامت مبارکت✨
💐💐💐💐
غم به سر مےآید...
"مهدے(عج)"بر تخت پادشاهے مےنشیند؛
دشمن آلعلے به جهنم مےرود؛
لبخند بر لبهاےزهرا(س)مےنشیند!
چه لذتبخش است این روز.🥰😘
آغازامامتحضرتمهدےمبارڪ👏❣️🌟
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#عید_بیعت فرزندپاک#امام_حسن_عسکری❣️🌟❣️🌟
#امام_زمان
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
@mojaradan