مجردان انقلابی
2.15K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
#رمان_او_را
#قسمت_هشتاد_یکم
از کوچه که خارج شدم،
طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط!
اما دوباره دستمو عقب کشیدم.
نیاز به فکر داشتم،
نمیخواستم برم تو هپروت!
بحث لذت خیلی برام جالب بود...
"این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟
اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!😒
اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛
چه لذتیه که از اینا بیشتره...!"
سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق.
«یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری،
تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!»
این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌📄
خیلی عجیب بود!
انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم!
صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد...
"سلام ترنم جان.خوبی گلم؟
فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟"
زهرا بود.
خیلی مایل نبودم،
از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم!
فکرم رفت پیش سمانه!
هنوزم ازش بدم میومد!
شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت،
اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.😒
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم!
و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم!
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین.
مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید.
دلم براش سوخت.
هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه!
و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟
تا چندماه پیش که همه چی خوب بود!
چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
-مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم!
بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو!
-آخه مگه چشه!؟
میخوای اینجوری به کجا برسی!؟
من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم...
-شما فقط تو محل کارتون بهترینید!
یه نگاه به این خونه بندازید.
از در و دیوارش یخ میباره!
اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام!
من عشق میخوام،آرامش میخوام.
من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر!
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.
سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته!
احساس شکست میکردم...
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت!
کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود!
با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم!
اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد!
-من...امممم...
احساس خفگی بهم دست داده بود.
گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.
-من...معذرت میخوام!
یکم تند رفتم....
مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد.
-قبول دارم بد صحبت کردم.
اشتباه کردم.
فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست!
مامان یکم بهم فرصت بدید،
من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!!
حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:-شب بخیر!
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!!
واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن!
هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!😊
با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،
ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.
یه احساس رضایت عمیق...!

🍁محدثه افشاری🍁
#ادامه_دارد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_حسینی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
#رمان_او_را #قسمت_هشتاد_یکم از کوچه که خارج شدم، طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستمو عقب کشیدم. نیاز به فکر داشتم، نمیخواستم برم تو هپروت! بحث لذت خیلی برام جالب بود... "این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟ اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!😒
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان او_را ... 💗
#قسمت_هشتاد_دوم

یک ساعتی با خودم درگیر بودم...
این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه!
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست!
عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت
"تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!"
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم.
از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم.
تصمیم گیری واقعا برام سخت بود!
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،
و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد!
اگر این لذت، پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟
ولی باز هم زور دلم بیشتربود!
سرم درد گرفته بود.
زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!!
نمیدونستم از کی کمک خواستم،
ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم!
ساعت سه تو خیابون خیام،
رو به روی پارک شهر،
با زهرا قرار داشتم.
با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه!
رنگ آسمونی روسریش،حس خوبی بهم میداد.
توی دلم اعتراف کردم که واقعا تیپش خوبه،حداقل از خیلی از چادری‌ها مرتب تر و شیک تر بود.
حتی شاید در عین سادگی و محجبه بودن، از الان من هم خوشگل‌تر بنظر میرسید!
با ناامیدی به آینه نگاه کردم.
صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت!😔
هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن،زورم میگرفت
اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم!
احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم
و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!!
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد!
و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد!
-این تقدیم به شما😊
ببخشید که کمه!
فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یچیزی برات بیارم!☺️
-وای عزیزمممم!😍
ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.
اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم
-خب؟الان باید کجا برم؟😊
-‌برو بهشت!☺️
-چی!!؟؟
-خیابون بهشت رو میگم!☺️
همین خیابون بعد از پارک!
-آهان!😅ببخشید حواسم نبود!
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم!
-خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.
همینجاست!
-اینجا؟؟😳چقدر نزدیک بود!
حالا اینجا کجا هست!؟
-آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!☺️
بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،
دیوار ها پر از بنر بود!
با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد!
باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!!
جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد!
-هیچ کفشی اینجا نیست.
انگار خودم و خودتیم فقط!😉
-اینجا کجاست زهرا؟
-بیا تو!بیا میفهمی!
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم!
یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!
نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید
و چندتا جعبه اونجا بود...!
محو اون صحنه شده بودم...
خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،
چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از جعبه ها و صدایی ازش درنمیومد!!
بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد!
-چرا هنوز اونجا وایسادی؟
بیا جلو...
اینجا خیلی خوبه...
مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه!
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!!
واقعا احساس آرامش میکردم...🍃
جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم
-اینجا کجاست؟؟
-اینجا معراجه...
معراج شهدا!
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#رمان_او_را
#قسمت_هشتاد_سه
-شهید!!؟؟😳
مگه هنوزم شهید هست!؟؟
با لبخند نگاهم کرد،
-آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن!
شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست.
-انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!😊
-راستشو بگم؟!
نخودی خندید و به جعبه هایی که حالا فهمیده بودم تابوتن،نگاه کرد.
-خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود!
وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه.
-احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟
خودشون خواستن برن دیگه!
به زور که نفرستادیمشون!!😒
-آره،خودشون رفتن.
هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم.
یکمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه!
من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم!
-کلافه نفسم رو بیرون دادم.
-خدا!؟
بعد یهو انگار که یچیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم!
-ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟
-خب خیلی وقته!چطور!؟
-من یچیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم!
خودمم که زیاد اونجا نمیام!
میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟
-نمیدونم.بگو ببینم چیه!
-یه همچین چیزی بود فکرکنم!
خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین!
-اممم...آره.
چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن!
-خب!؟؟
یعنی چی این حرف!؟؟
منظورش چیه؟
-خب ببین...
اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن!
بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن!
یکی داره اینا رو طراحی میکنه،
یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی!
یه نفر که از همه چی خبر داره!
وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی...
پوزخندی زدم و تکیه دادم
-پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!😏
-چرا این حرفو میزنی؟؟
-یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحی‌هاش!!
-شاید همه همین فکرو داشته باشن،
اما به ته ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته!
هر کدوم به نوعی!
یه جورایی خیلی از اتفاق‌های بد،پیشگیری خدا از اتفاق‌های بدتره!
شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم!
بعضیاشم برای قوی کردنته!
آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.
بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!😉
-هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!!
اصلا باشه،قبول.
دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟😒
-اینم که حاج‌آقا گفت!
بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی!
-اوهوم.فکرکنم دیشب یچیزایی ازش تجربه کردم!
نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم.
زهرا من به بن‌بست رسیدم،
تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست!
واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه.
اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه!
هیچی!!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.
چقدر دلم برای کسی که منو با این حرف‌ها آشنا کرده بود،تنگ شده بود...!💔

🍁"محدثه افشاری"🍁
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
#رمان_او_را #قسمت_هشتاد_سه -شهید!!؟؟😳 مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد، -آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن! شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم. دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان_او_را ...💗
#قسمت_هشتاد_چهارم

چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم.
لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها،
وقتی برگشت با لبخند گفت
-اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!
خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم.
تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.
دلم داشت ضعف میرفت،
-میگم تو گشنت نیست!؟
-اره یکم...!
-نظرت چیه بریم رستوران؟
-ها!؟؟😳
یادت رفته ماه رمضونه!؟😅
ابروهام رو بالا انداختم!
-چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟😳
-آره دیگه.سومین روز ماهه.
نمیدونستی مگه!؟
-اممم...نه!!
خب برام فرقی نداره!
یعنی روزه ای؟؟
-اره خب!☺️
-بابا بیخیاااال...
تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم!
-ترنم چی میگی؟؟
مگه الکیه!؟
-اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟
نگو لذت داره که قاطی میکنما!😒
-نه خب...خیلی هم لذت نداره!
البته لذت سطحی نداره!
بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت.
ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده!
میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!!
-نمیتونم درک کنم چی میگی!
کلا خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم!
خب لذت،لذته دیگه.
یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،
یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!😒
-ببین!
لذت سطحی،یعنی لذت کم!
یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر!
این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه!
آدم رو سیراب نمیکنه!
انسان یه لذتی میخواد که هیچ‌وقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه.
ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،
خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن.
-تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
-خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم.
ببین لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه!
مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه!
ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی!
یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی.
بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن،وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
-خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه!
شاید همین کنجکاویم،
شایدم اینکه این تنها امیدمه،
باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!
@mojaradan
#رمان_او_را
#قسمت_هشتاد_پنجم
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،
تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.
چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.
مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.
دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.❤️
هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!!
خب دیگه باهام کاری نداشت!
اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،
که حالم خوب بشه!
همون کاری که وظیفش بود.
همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده...
اما هنوز فکرم درگیرش بود!
نه قیافش به خوشگلی سعید بود،
نه هیکلش به خوبی عرشیا!
نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود!
شاید همون طرز فکری که باعث اینهمه آرامشش بود،منو بهش جذب کرده بود!
اگر اینا تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!!
.
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید.
دو روز در هفته بیرون رفتنم رو گذاشتم برای جلسه،و اگر جایی هم میخواستم برم برنامم رو برای همون روزا تنظیم میکردم.
دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!📖
تمام سعیم رو میکردم تا بتونم به حرفاش عمل کنم!
قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم.
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده!🍝
بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم.
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه،
و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!
بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم!
داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد.
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم!😌
-سلااااام عزیزممممم
اووووو!
نگاش کن!
چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!!😂
چه خوشششگل شدی!!😉
-سلام.کوفت!!😅
من همیشه خوشگلم!
-عههههه؟!بله بله!😂
-حالا کجاشو دیدی!
از هر انگشتمم یه هنر میباره!
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری!😋
-بابا هنرمنددددد....!!😍
بعد صداشو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاشو گرفت رو به آسمون
-خدایا غلط کردم!
اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم!
با آرنج زدم تو شکمش
-دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!!!😒
از سرتم زیادیه!!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم،
اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!!😧
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد!
-این بود هنرت!!؟؟
حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!!
-وای مرجان!!😢
مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟
-خسسسسته نباشی!!
برو برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم به صدا اومده!
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور منو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!!
بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و نشستیم رو چمن ها.
-ولی جدی میگم.
خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!!
-منم جدی میگم،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی !😁
-ترنم نمیخوای این لوس بازی‌هارو تموم کنی؟؟
یعنی چی این کارات آخه!؟؟
-مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی،
تموم سختی‌های ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی!
منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم،
پس میرزه سختیاش رو تحمل کنم!
من دو راه بیشتر ندارم.
یا زندگیم رو تموم کنم
یا زندگیم رو عوض کنم!

🍁"محدثه افشاری"🍁
#ادامه_دارد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_زهرایی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
#رمان_او_را #قسمت_هشتاد_پنجم تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم، تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم. چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم. مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود. دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.❤️ هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

#رمان_او_را ...💗
#قسمت_هشتاد_ششم

نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد.
-باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!!
اصلا تو خیلی بد شدی!!😔
نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی،
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
-اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟
نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟😳
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده.
-دیوونه!!
کمپم کجا بود!؟
با حالت قهر روشو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟
فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
-اولا خیلی چیزا قایم کردی،
بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه.
-چیو قایم کردم ؟؟
با حالت شاکی نگام کرد
-اون دوشب کجا بودی؟
الان کجا میری که به من نمیگی؟
-اگر همه دردت اون دو شبه،
باشه.خونه یه پسره بودم.
چشماش از تعجب گرد شد
-پسر!!؟؟کی؟؟
-اره...نمیدونم.
نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!
اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد...
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم
-دیگه هم ندیدمش😔.
کسی بود که میخواست کمکم کنه.
این کارو کرد و رفت....
-چه کمکی؟
-کمک کنه تا آروم بشم.
تا دوباره خودکشی نکنم.
تا...
یه‌چیزایی رو بفهمم!
-خب؟؟-هیچی دیگه.
میگم که.این کارو کرد و رفت!
-حتما همه این مسخره بازی‌هاروهم اون گفته انجام بدی!!😒
-مسخره بازی نیست مرجان.
اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم!
-اصلا این پسره کیه؟چیه؟
حرفش چیه؟
چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟
-میدونی مرجان!
اون یه‌جوری بود.
خیلی حالش خوب بود...!
آرامش داشت،
با همه فرق داشت.
در عین بدبختی یه‌جوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!!
من دوست دارم بفهممش...
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده!
-خب الان فهمیدی؟!
-اره،یه جورایی...
تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یکی!!
که فکرم رو بدجور مشغول کرده....
ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!
هرچند بازم اونی که باید بشه نشده!
-با چی کنار نیومدی!؟
-ببین به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟
-دلیل؟امممم...
خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!!
-نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه،
و تو زندگی تو،
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟
-ترنم، جون مرجان بیخیال!
میخوای منم خل کنی؟
-خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،
شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم!
-مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😒
-به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید!
و این خیلی خوبه...
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.
همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!
همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
-ترنم!
مغزم قولنج کرد!!😄
بیخیال.
دعا میکنم خوب شی!!
-خیلی...!
منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!!
-بابا خب چرت و پرت میگی!
کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟
چرا باید تغییرش بدم...
-مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
-خب اره!تا لنگ ظهر میخوابم،
بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه!
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،
هرروز میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده!
چندماه یه بار داداشم رو میبینم!
بابام رو تا حالا ندیدم.
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم!
چندروز یه بار یه پارتی میرم.
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،
اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم!
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ،داد زد
-بس کن ترنم!
دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین...
این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار!
تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشک‌هاش بشه.
میدونستم که نیاز به گریه داره،
بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه....
#ادامه_دلرد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #رمان_او_را ...💗 #قسمت_هشتاد_ششم نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد. -باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!! اصلا تو خیلی بد شدی!!😔 نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی، به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد: -اصلا تو که عشق سیگار…
#رمان_او_را
#قسمت_چهل_هفتم
کاش میتونستم برای مرجان کاری انجام بدم!
ولی سخت بود،چون مرجان برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت!
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد.
وارد آشپزخونه شدم ،اولش یکم این پا و اون پا کردم اما سریع دست به کار شدم.
ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم.
بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش.
عالی شده بود!😋
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره.😍
از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم،
مخصوصا اینکه هنر خودم بود!😉
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم!
بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه!
با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم!
غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن!
هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود!!
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد
-راستی!
غذای امشب رو ترنم پخته!
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم.
-عه؟اهان!
خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش حسابی وا رفتم...
انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد!
مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت
-البته بدم نیست!
حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم دوباره دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم!!😏
مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد؛
-مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟
مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟
خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم!
تقریبا از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن،با هم حرف نزنن،
فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم.
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه،سریع به مامان گفتم
-نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم.
خب آدم گاهی هوس میکنه!
البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی.
من خودم سعی میکنم از این ببعد چندروز یه بار غذا بپزم!
موفق شدم تا جلوی جنگ جهانی هزارم رو تو خونه بگیرم!
مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت،
-چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟
سعی کردم لبخند بزنم
-پس فردا!
-خوبه.ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته،
اگر این ترم هم نمراتت بد بشه،اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و
اونموقع دانشگاه بی دانشگاه!
و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه،آشپزخونه رو ترک کرد!!
چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم
"دنبال مقصر نگرد!
دنیا با ما سازگاری نداره!
دنیا محل رنجه!"

🍁"محدثه افشاری"🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان او_را ...💗
#قسمت_هشتاد_هشتم

مشغول جمع کردن میز شدم.
از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم.
شاید اگر الان، چندماه پیش بود، مشغول گریه و زاری بودم!
ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه!👌
به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
تخته وایت‌بردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد،روش نوشته بودم نگاه کردم...
«تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی،
نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی!
باید برای این کار یه برنامه داشته باشی!
یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره.»
برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.
پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود!
من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم
و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم،نداشتم.
گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده،سجاده!
اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد،میفهمیدم اشتباه میکنم!
اون به هیچ شخصی وابسته نبود...
پس منم نمیتونستم با یک آدم،این کمبود رو پر کنم!
میترسیدم از این اعتراف...
اما اون، حال خوشش رو به‌خاطر خدا میدونست...!
خدایی که تو اون دفترچه،صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه...!
خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست...!
و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم...!
و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم،تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم!
اما من هیچ چیزی نمیدونستم!
هیچ کاری بلد نبودم!
باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم.
تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم،
که یه جمله به چشمم خورد!
«تو نماز به دنبال لذت نگرد!
نماز یه فرصت عالی برای مبارزه با نفسه.یه کار تکراری و مداوم که میخواد نفس تو رو بزنه!!»
نماز...!؟من اصلا بلد نبودم نماز چجوریه!!
نمیدونستم الان باید از خدا ممنون باشم یا سجاد!!
تو لپ‌تاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم.
رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم،
میومدم مرحله به مرحله از لپ‌تاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم!
تمام لباسام خیس شده بود!
با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم.
خیلی حفظ کردنش سخت بود!
نه میدونستم قبله کدوم طرفه،نه سوره ها رو یادم بود،
نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده!!
کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم
"آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!!؟😒
اصلا این کارا به قیافه ی تو میخوره؟!"
در همین حال،چشمم دوباره افتاد به تخته وایت‌برد!
پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم
"همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست!
اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری،به جایی نمیرسی!"
چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم.
یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم.
لپ‌تاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا....الله اکبر...!
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#شبتون_زهرایی
#پایان_فعالیت
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را ...💗 #قسمت_هشتاد_هشتم مشغول جمع کردن میز شدم. از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم. شاید اگر الان، چندماه پیش بود، مشغول گریه و زاری بودم! ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه!👌 به…
#رمان_او_را
#قسمت_هشتاد_نهم
برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم!
مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟
نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم...
معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم...
از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه!خیلیییی...
و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم،
یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم!خیلییییی....
ولی وقتی از رکوع بلند شدم،گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه!
یعنی اون فرد بزرگ،نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه!!
حتما واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم!
و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم!!
بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم...
با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره
نه گروهی که ازشون عصبانیه!
خدایی که خدای همه‌ست!
نه فقط خدای سجاد...
پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!
خدایی که به هیچ‌کس نیاز نداره،
به منم نیاز نداره،
اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه!
خدایی که آخر همه این حرف‌ها باید شهادت بدم که به جز او،خدایی نیست...!
یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم!عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن!!
هوای نفس،همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم!
کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود،تکمیل میشد!!
سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم،تو صفحه ی تاریکش نگاه کردم.
به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم،کشیده شده بود وبرق میزد نگاه کردم
و به ملافه ی گل گلی روی سرم!
من حالا جلوی خدایی نشسته بودم که حتی وجودش رو انکار میکردم!
بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه!
دیگه نمیتونستم باهاش مخالفت کنم....
تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین!بالاخره درست اومدی!
قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،
همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم
اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد!!
دلم بابت تمام این سالها پر بود!
نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
"هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو!
نری دردتو به بقیه بگیا!
تو خدا داری!
آبروی خدات رو پیش بقیه نبر!"
بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد و دوری بارید....
میخواستم همه چیزو براش تعریف کنم،اما فقط گریه کردم...
خیلی ضعف کرده بودم،خودم رو روی فرش کشوندم و همونجا دراز کشیدم...

🍁"محدثه افشاری"🍁
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
#رمان_او_را #قسمت_هشتاد_نهم برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم! مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟ نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم... معنی تک تک جملات عربی…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان او_را ... 💗
#قسمت_نود

حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود!
تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم،
هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام.
واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست!
تا اینکه بالاخره با استاد بحثم شد
-استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟؟😏
-خانم سمیعی!نماز تماما عشق است...
همین که شما نماز رو شروع میکنی،
دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشق‌بازی شروع میشه!😳
-میشه بگید کدوم بچه نه ساله،
یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش!؟؟
اونم هرروز!!😕
استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد😒
-استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست!
نماز مبارزه با نفسه.نماز یعنی من انسانم.
نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت!😌
نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست!
وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!!
همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشم‌های استاد چندبرابر شد!
هیچ‌کس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!
سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
- بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید
و بعد هم مبارزه با نفس!
اونجوری همه انسان‌ها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!!
پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد،
استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند
-کافیه!سکوت رو رعایت کنید.
کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید!
وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه،بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم،حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم!
دلم برای زهرا تنگ شده بود.
چندروزی میشد که ندیده بودمش!
شمارش رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم
-به به سلااااااممممم ترنم خودم!😉
-سلام عشششقم!چطوری خانوم!؟
-به خوبی شما،ماهم خوبییییم!
آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟
-ببخشیییید،حق داری.
درگیر درس و دانشگاهم.این ترم درسام خیلی سنگین شده!
-فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام،سرم یکم شلوغ بود این چندوقته!
-عههه!؟مشغول چی؟!
-مشغول خبرای خوب خوب!!
-مشکوک میزنیا زهراخانوم!!
اینجوری نمیشه،
پاشو بیا ببینمت!
-امممم...راستش یکم کار داشتم.
ولی...
فدای سرت.
دیدن تو مهم‌تره!😉
کلی حرف دارم باهات!
-مرررسی گلی،زود بیا که از فضولی مردم!
کجا بریم حالا!؟
-نمیدونم.پارکی،سینمایی،جایی!
استخر خوبه!؟
-استخخخخر!؟
مگه تو استخرم میری!؟
-وا!دستت درد نکنه!
مگه من چمه!؟
-خخخخخ...
ببخشید،خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین!😂😂
عالیه.بریم!
من یکم زودتر رفتم و سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد!
-وای مرسی زهرا!
خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم!
-چرا؟؟
-خب...نمیدونم!
همینجوری!
تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم!
-اصلا این کارو ادامه نده.
برو بیرون،تفریح کن.
ادم تو کنج خونه افسرده میشه!
بعدم تو خونه و خلوت،آدم بیشتر وسوسه میشه...
-یعنی تو زیاد میری بیرون؟؟
-اره خب،
من خیلی تو خونه بند نمیشم!
تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن،
وقتم رو اینور و اونور میگذرونم.
-چه خوب!
نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه که به گناه نیفتید!
-خخخخخ،بیخیال.من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد!
جوون مجرد،تو خونه نباشه بهتره.
آدم باید از فرصت‌هاش استفاده کنه.
البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم.
ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست!
حرفمون با ورود به استخر نصفه موند.
احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم.
سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود!!
اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد!
زهرا بود!☺️
به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم...
@mojaradan
#رمان_او_را
#قسمت_نود_یکم
بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب،
خسته به قسمت کم عمق برگشتیم.
-خب...
گفتی کلی حرف باهام داری!😉
-خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نی‌ناش‌ناش بشی!!
ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم!
با حالت مغرورانه ادامه داد
-لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!!
یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم!!
-زهراااا...
جدی میگی؟؟
وای دیوونه!!!خیلی خوشحال شدم!!
-هیسسسس....
الان فکرمیکنن شوهرندیده‌ایم!!😂
خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد!
دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم
-زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم!
وای...
خیلی ذوق دارم.
-الهی قربونت برم...
ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه!
-خخخخ...
من و شوهر؟
فکرکن بابام منو شوهر بده!!
خب حالا تعریف کن ببینم!
طرف کیه؟
چیکارست؟
-طرف پسر باباشه و بنده ی خدا!
میخواستی کی باشه؟؟
-اه لوس نشو دیگه!
-خیلی خب،
یه نفس عمیق بکش!!
تو بیشتر از من ذوق داری!!😂
آروم باش تا تعریف کنم.
-باشه باشه...
من آرومم.
خب حالا بگو
-برادر یکی از دوستامه.
یه چند وقتی هست که میان و میرن.
-چندوقته میان و میرن ،اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟
نامرررررد!😒
-نه خب...
خیلی جدی نبود که بخوام بگم.
-پس چجوری جدی شد؟؟
-خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم!
فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه.
آخه اصلا مذهبی نیست!!
-ها؟پس چجوریه؟؟
چرا خب الان قبولش کردی؟
-اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره!
منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه!
اما همچین خاستگاری نمیومد برام!
هرکی بالاخره یه عیبی داشت.
حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن!
مثل ماست وارفتم!
همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه!
-خب چرا به این بله دادی پس؟؟😳
-با یه مشاوری صحبت کردم،باعث شد نظرم عوض شه!
واقعا حرفاش درست بود...
خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خاستگارام رو رد کردم!!
-بگو دیگه...
جون به لبم کردی زهرا!!
-خخخخ...باشه دیگه!
خب میدونی...
من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم،
اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!!😅
اما اشتباه میکردم!
خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه.
حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟
هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه!
من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم،
چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره،
دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست،
سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟
خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم!
-یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟؟😳
-نه حالا!اینطوریام که نیست!
مگه کشکه؟؟😄
خب چون داداش دوستم بود،میدونستم تو خانوادشون هم حرمت پدر حفظ میشه،هم باباشون هوای مامانشون رو داره.
بنظرم بچه ای که تو چنین خانواده‌ای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام!
بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و تسبیح تو دست نداشت،
اما موقر و متین بود!همین؟؟
-خب آره دیگه!
دیگه چی میخوای؟؟
-خب کارش،پولش،سربازیش و...!؟
-خیلی از این لحاظ کامل نیست،
ولی چون بچه ی با جربزه ایه،چندوقتی نامزد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه.
توکل بر خدا!
چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم.
-حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار،
من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم!
چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم...

🍁"محدثه افشاری"🍁
#ادامه_دارد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#شبتون_زهرایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
#رمان_او_را #قسمت_نود_یکم بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم. -خب... گفتی کلی حرف باهام داری!😉 -خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نی‌ناش‌ناش بشی!! ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم! با حالت مغرورانه ادامه داد -لطفا…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان او_را ...💗
#قسمت_نود_دوم

بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم.
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم.
اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم
و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم!
-تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،
این مانتو و روسری‌های خوشگل به چه دردت میخوره؟؟
-چه ربطی داره؟
مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
-خب این لذت سطحی نیست؟؟
-نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن!
بعدم همه لذت های سطحی هم بد نیستن!
فقط باید مدیریت بشن.
بچه شیعه باید خوشتیپ باشه،مثل آقاش...😉
پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!
وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم.
اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
-خب نبینن!
-نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
-نه ولی...
یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاهگ میکرد!
-خب دمش گرم.
همینه دیگه .وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!
ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
-خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟
-ببین زن با بدحجابی ،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،
اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...
یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذت‌های سطحی بودی،آرامش نداشتی؟؟
ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.
ما در قبال آرامش هم مسئولیم.
مگه نه؟؟
-خب...
آره.قبول دارم.
از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود.
من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم.
اما واقعا سخت بود گذشتن از این لذت،خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
-بیا بشین برسونمت!
-نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
-خب چرا مترو ،بیا میرسونمت دیگه!
-نه گلم، ممنون .تعارف نمیکنم.
-باشه عزیزم. هرطور راحتی.
زهرا؟؟
-جان دلم؟
-تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن،
اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم.
و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!!😊
-خداروشکر عزیزم
ترنم حواست به این روزات باشه.
تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی.
نه از خودت توقع زیادی داشته باش
نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو.
کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته!😉
با لبخند بغلش کردم
-الهی قربون آبجیم برم.
یه دوست خوب تو این راه خیلی لازمه.
شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
-از من تشکر نکن .از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
-آره،واقعا ممنونشم.
بوسش کردم و از هم جدا شدیم.
سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.
هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
با خودم گفتم "امتحانش ضرر نداره!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
#ادامه_دارد
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را ...💗 #قسمت_نود_دوم بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت…
#رمان_او_را
#قسمت_نود_سه
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم...
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد.
تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت.
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم.
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
-چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
-نمیدونم.
قشنگ باشه دیگه!!
-خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
-نمیدونم واقعا!
بنظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه،
-بنظرمن این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو،راست میگفت...
بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!
یکیشون رو انتخاب کردم،
انتظار داشتم خیلی سنگین باشه و همون لحظه ی اول گردنم کج بشه!
اما خیلی سبک بود.
رفتم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم.
باورم نمیشد چادر اینجوری بهم بیاد!!
ولی اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد!
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم
"داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.
لبخندی صورتم رو پر کرد،
اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!!
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
-هزار الله اکبر!
هزار ماشاءالله...
چقدر ناز شدی تو دختر!!
-ممنونم ازتون!😊
لطف دارین...
ببخشید اسم این مدل چیه؟؟
-لبنانیه گلم. لبنانی!
-خیلی قشنگه،همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم
-خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.
حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.
آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.
سرامیک های سفید
و گنبد و گلدسته های فیروزه ای
ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.
چند لحظه ای محو اون صحنه ی زیبا و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.
واقعا زیبا بود...
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!
-خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
-خودم چادر دارم آقا!!
-خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن!
با خجالت چادر رو سر کردم.
احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم.
از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بار اولم بود که به همچین جایی میومدم.
قبلا فقط بعد از چرخیدن تو بازار،برای آب خوردن وارد حرم شده بودم.
پشت سر چندتا خانم تازه وارد راه افتادم تا بفهمم باید چیکارکنم!!
چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن!
دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیک شدم که وسطش یه ضریح بود!
البته بعدا فهمیدم اسمش ضریحه!!
به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود!
بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!
اطرافم رو نگاه کردم!
یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن!
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم.
"من نمیدونم شما کی هستی،
و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!!
ولی حتما یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون!
لطفا من رو هم کمک کنید...
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،
پس به داد منم برسید!
تو شرایط سختی قرار دارم..."
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم،
از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
-ببخشید...
ایشون کی هستن؟؟
-ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،
پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان اند!

🍁"محدثه افشاری"🍁
@mojaradan

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان او_را ...💗
#قسمت_نود_چهارم

از امامزاده که خارج شدم،
دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،
اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!
خیلی معذب بودم!
احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!
از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.
اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،
یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟
اون یکی میگفت تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!
دوباره اون یکی میگفت کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!
اون یکی میگفت زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!
تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم!
تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!!
سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!😳
هنگ هنگ بودم!
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم!
میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.
در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم.
خیلی حس خاصی داشتم.
از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!
رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم.🙂
واقعا با وقار شده بودم!!
اما به خوبی زهرا نبودم!
اون روسری هاش رو که سر میکرد ،کامل حجاب میگرفت،
اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!
اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!
آنلاین بود.
با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.
همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!!
با ترس به سرعت برگشتم سمت در،
مامان بود!
بدنم یخ کرد!!
ولی هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست.
با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!
مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
-چرا اونجا وایسادی؟؟
-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من!
آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
-چه خبر از دانشگاه؟
درسات خوب پیش میره؟
-امممم..بله...خوبه
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونه راحت ابراز علاقه کنه!😔😞
معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م!
و بدو بدو رفتم تو اتاقم.
که گوشیم زنگ خورد.
-الو
-سلام ترنم.خوبی؟؟
-سلام زهراجونم.ممنون.خوبم
-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!
-وای زهرا سکته کردم!!مامانم یهو سر رسید!
ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم.
از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!
به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه
و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!
به حرف‌های زهرا ،
و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم!!!
تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه،
فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!!😒"
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.
در اتاق رو قفل کردم،
وضو گرفتم
و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد!
مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!
با خودم کلنجار میرفتم که
"الان داری با خدا صحبت میکنی!
از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!"
سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.
به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم.
اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.
به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد.
از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
@mojaradan
مجردان انقلابی
#او_را #قسمت_نود_پنجم سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم،رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!😥 مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم! آخرای نماز بودم با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#رمان او_را ...💗
#قسمت_نود_ششم

سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،
کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!🤣
-وای اینم جوگیر شد!😆
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!😵
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!
-قیافه رو!!😂
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟😆
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود!😔
تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت آخه؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم.
امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لخت‌تر! هر روز کالا تر یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟😡
-نه.خودم رو گفتم.😢
منم دلم میخواد تو چشم باشم،
اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم.
انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس!
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.
بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،
با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.
از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم.
قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم.
به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (ع)🌹
این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم.
سلام دادم و وارد شدم.
گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا!
دلم میخواست ازت تشکر کنم.
وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا!
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#رمان_او_را
#قسمت_نود_هفتم
چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت!
تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم.
یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم.
نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم.
هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم.
قلبم انگار داشت میترکید!
بعد از چند دقیقه گوشی رو انداختم رو صندلی و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
از ته دل زار میزدم و گریه میکردم و داد میزدم "غلط کردم!ببخشید..."
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد،زهرا بود!
جواب دادم،
صورتم خیس اشک بود...
-الو زهرا؟
-سلام ترنم جان،ببخشید گوشیم سایلنت بود،متوجه زنگت نشدم عزیزم.
کاری داشتی؟
-سلام.ایرادی نداره.
نه دیگه کاریت ندارم.
-صدات چرا اینجوریه؟؟
گریه کردی؟؟
دوباره زدم زیر گریه
-زهرا...
من چیکار کردم؟؟
-چیشده ترنم؟؟
-من نفهمیدم زهرا...
نفهمیدم...
غلط کردم.
به خودش قسم آدم میشم!
-ترنم درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
-زهرا من هیچی از امام زمان نمیدونستم!
نمیدونستم دارم اذیتش میکنم،
ظهورش رو عقب میندازم...
زهرا من نمیدونستم که من گناه میکنم و اون میره دست به دامن خدا میشه و برام توبه میکنه!
زهرا غلط کردم...
من نمیدونستم هرشب هرشب خدارو قسم میده که خدا منو ببخشه!
زهرا حالم بده...
من تازه فهمیدم چیکار کردم باهاش!
تازه فهمیدم چقدر دلشو شکوندم...
تازه فهمیدم چقدر دوستم داره،
چقدر منتظرم بوده،
چقدر دعام کرده!
من نمیدونستم اون پادرمیونی کرده که خدا منو ببخشه!
زهرا دارم دق میکنم...
غلط کردم...غلط کردم!
زجه میزدم و میگفتم "غلط کردم"
صدای زهرا هم با بغض مخلوط شده بود
-عزیزم...
ترنم...
آروم باش گلم.
میبخشدت،باور کن میبخشه
تو که فهمیدی چقدر مهربونه!
من گریه میکردم و زهرا هم با گریه سعی داشت آرومم کنه!
حرفاش تأثیری تو حالم نداشت،ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
دلم میخواست از شرمندگی بمیرم!
مثل دیوونه ها تو اتاق راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم.
بی حال نشستم رو زمین و زانوهام رو بغل کردم.
"به خودت قسم درست میشم...
آدم میشم.
خودت که دیدی،خبر داری،
وقتی از تک تک گناهام باخبری،
پس الانم میدونی چندوقته دارم سعی میکنم خوب باشم.
دیگه هیچی برام مهم نیست،
فقط دلم میخواد تموم زخمایی که بهش زدم رو ترمیم کنم،
تموم اشک هایی که برام ریختی رو جبران کنم.
غلط کردم آقا...غلط کردم.
امروز فهمیدم تو بابای همه ی مایی...
غلط کردم بابایی...
غلط کردم!
من ندونسته تمام این کارا رو کردم.
نمیفهمیدم.
ولی دیگه تکرار نمیشه.
دیدی امروز به کمکت تونستم موفق بشم؟
بازم کمکم کن،بازم دستمو بگیر،
اگه دستم تو دست تو باشه از پس همه ی اینها برمیام!"
وضو گرفتم و وایسادم به نماز.
تمام نمازم اشک بود و شرمندگی و خجالت...
برام شام پایین نرفتم و گفتم میل ندارم.
واقعا هم میل نداشتم!
اون شب تا نزدیکای صبح گریه کردم و با امام زمان صحبت کردم.
ازش خواستم منو ببخشه...
تو اینترنت بیشتر دربارش تحقیق کردم.
بهش قول دادم که بعد از این جبران کنم.

🍁"محدثه افشاری"🍁
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایان_فعالیت
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
#رمان_او_را #قسمت_نود_هفتم چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت! تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم. یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم. نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم. هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم. قلبم انگار داشت میترکید! بعد از…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

#رمان_او_را ...💗
#قسمت_نود_هشتم

صبح با کلی انرژی از خواب بلند شدم.
دلم میخواست به همه مهربونی کنم،با همه خوبی کنم.
صبحونه رو خوردم و از خونه بیرون رفتم.
زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم چند ساعتی بیاد پیشم.
رفتم دنبالش و سوارش کردم.
با دیدنم با کلی ذوق بغلم کرد و بوس بارونم کرد!
-وای خدااا...
ترنم شبیه فرشته ها شدی!!
مبارکت باشه آبجیییییی...
-مرسی عزیزممم...
هرچند چندنفری نظرشون بر این بود که بیشتر شبیه گونی شدم تا فرشته!!
-وا...این چه حرفیه.
ولشون کن.
معمولا کسایی که نمیتونن جلوی نفسشون بایستن،به اونایی که تو این راه موفق میشن،حسودی میکنن!!
-آره بابا،مهم نیست اصلا!
فعلا بریم که کلی کار داریم!!
-چیکار داریم؟؟
-صبرکن ،خودت میفهمی!
سورپرایزه!
-باشه ولی صبرکن اول من تورو سورپرایز کنم،بعد تو!
از تو کیسه ای که دستش بود،یه جعبه ی کادویی دراورد و گرفت جلوم
-تولد دوبارت مبارکه خاااانوووووم!!
-وای زهراااا...
ممنونم عزیزمممم...
با خوشحالی جعبه رو گرفتم و بازش کردم.
پر بود از روسری و ساق دست و گیره روسری!
همونایی که خود زهرا استفاده میکرد.
با تموم وجودم احساس خوشحالی کردم.
-خیلی دوستت دارم زهرا!
واقعا ممنونتم!
خیلی خوبه...
خیلی!
-قابل تو رو نداشت گلم!
این کمترین کاری بود که از دستم برمیومد.مبارکت باشه!
دوباره ازش تشکر کردم و جعبه رو گذاشتم رو صندلی های پشت ماشین.
قند داشت تو دلم آب میشد که زودتر برم خونه و همه رو سر کنم!!
راه افتادم سمت یه گل فروشی.
جلوی درش نگه داشتم و به زهرا گفتم بشینه تا بیام.
رفتم داخل و یه نگاه به گل ها انداختم.
-خوش اومدید
درخدمتم خانوم.بفرمایید؟
-ممنونم آقا.من چندتا شاخه گل میخوام.
-چندتا؟
-سیصد و سیزده تا!
-سیصد و سیزده شاخه؟؟
چه گلی؟
-بله،فرقی نداره،اگر باهم فرق داشتن هم ایرادی نداره و یک کارت روی هر کدوم!
اگر نمیتونید انجام بدید،برم جای دیگه!
-تونستنش رو که میتونم،اما طول میکشه!
-هرچه سریعتر آماده شه ممنون میشم،به دستمزدتون هم حواسم هست.
بی زحمت یه سبد خوشگل هم برام بذارید.
-بله چشم،فقط روی کارت ها چی بنویسم؟؟
-با خط خوش بنویسید "جشن آشتی با امام زمان"
-مگه جشنه؟
-برای من بله،جشنه?
کی حاضر میشن؟
میخوام زود آماده شن.
-چشم.سعی میکنیم تا دو سه ساعت دیگه حاضرشون کنیم.
تشکر کردم و از گل فروشی خارج شدم و رفتم پیش زهرا.
-چیشد پس؟
فکر کردم رفتی برای من گل بگیری!!
چرا دست خالی اومدی؟؟
-خخخخ...
برای تو هم گل میگیرم عزیزم.
دو سه ساعت صبرکن تا بفهمی قضیه چیه!
از اونجا رفتم یه قنادی که شیرینی هاش خیلی خوب بودن و ده کیلو شیرینی سفارش دادم!
و گفتم سه ساعت دیگه میام دنبالشون!
زهرا مشکوک نگاهم میکرد و میخواست بدونه قضیه چیه.
-گشنت نیست؟؟
-آره،یکم.
ترنم؟تو چرا همش میری اینور و اونور و دست خالی میای بیرون؟
-گفتم که سه ساعتی باید صبرکنی!
حالا هم بریم رستوران یه ناهار توپ بهت بدم که باید جون داشته باشی ازت کار بکشم!!
مشغول خوردن ناهار بودیم که گوشیم زنگ خورد.
مرجان بود!
-ترنم عصر میای دنبالم بریم جایی؟
-کجا؟؟
-حالا تو بیا،بهت میگم.
-آخه من چهارپنج ساعتی کار دارم!
-چیکارداری؟؟خب بعدش بیا!
بیا دیگه....
در مقابل اصرارهاش چاره ای جز تسلیم نداشتم.
هرچند میدونستم کارم طول میکشه اما دوست نداشتم مرجان رو ناراحت کنم.
سرساعتی که قرار داشتیم،رفتم گل فروشی و گل ها رو تحویل گرفتم.
-ترنم اینهممممه گل!!؟؟
برای چی؟؟
-مگه گل نخواستی؟؟
-شوخی کردم دیوونه!
-منم شوخی کردم!مال تو نیستن!!
-بی مزه!پس مال کیه؟
-مال تولد دوباره ی من و آشتی با امام زمان
الان میریم شیرینی ها رو هم میگیریم و میریم پارک.
و به همه،خصوصا اونایی که زیاد حجاب جالبی ندارن،گل و شیرینی میدیم!
#ادامه_دلرد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 #قسمت_صد لب هام رو به هم فشار دادم و قطرات اشک،دونه دونه از چشمام سرازیر شدن. با دل شکسته،رفتن مرجان رو نگاه میکردم. بهترین دوست تمام این سال هام،به همین راحتی از من گذشت! اونم با کلی فحش و بد و بیراه! انگار همه ی انرژی و شادی…
#رمان_او_را
#قسمت_صد_یکم
چادر رو از سرم کشید و داد زد
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟
این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب.
سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟
مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!
خفه شو ترنم!خفه شو!
دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد.
بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،
هر روز یه غلط اضافی میکنی،
آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد
و افتادم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم.
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟
لکه ی ننگ!!
کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوردی نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم!
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟
ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟
برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
نالیدم
-چه ربطی به آخوندا داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!
پس به کی مربوطه؟
باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!
خدا؟؟آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!
کدوم خدا!؟
-همون خدایی که منو آفرید و خواست زندگیم اینجوری رقم بخوره!
همون خدایی که شمارو آفرید و همه این امکانات رو بهتون داد.
دوباره خندید
-اهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه،
با خدا
یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر خدا رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم دیگه بهت نمیدم و از ارث هم محرومت میکنم!
برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم.
و با گریه رو تختم افتادم.

🍁"محدثه افشاری"🍁
#ادامه_دلرد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را...💗 #قسمت_صد_دوم یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم! هنوز نتونسته بودم با کار مرجان کنار بیام که این قضیه پیش اومد. اینقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت. موندم وسط یه دوراهی؛ یه طرف مامان،بابا،پول،مرجان…
#رمان_او_را
#قسمت_صد_چهارم
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم...
ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب...
خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد...
یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش،
و موهاش رو ناز کردم.
-دیدی گفتم نرو!
گفتم خودم میبرمت بیرون،
باهم خوش میگذرونیم...
مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
مرجان تموم شده بود.
صمیمی ترین و تنها دوستم تو تمام این سالها....!
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم،
احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود.
هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....
دیگه اشک‌هام نمیومدن!
شکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد نگاه میکردم.
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه!
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.
هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.
دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی،
الان...."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم...
بلند شدم و بدون هیچ شکی برگشتم خونه.
نمازم رو خوندم و چادرم رو از کمدم برداشتم.
بوسیدمش و تو دلم گفتم
"تو خودت بالاترین ثروتی!"

🍁"محدثه افشاری"🍁
#ادامه_دلرد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_او_را
#قسمت_صد_پنجم

صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود.
باید میرفتم دانشگاه.
تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه سختیاش می‌ارزه!
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...
روسری هایی که زهرا برام خریده بود رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم،
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم تو حال.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
پلک زدم و برگشتم طرفشون،
کارت ها رو از کیفم دراوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این ببعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی!
همین.
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته!
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد،
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-چه خبرا عروس خانوم؟
کی پس بیام نی‌ناش‌ناش؟؟
-ان شاءالله آخر همین هفته عقدمونه...
تو چه خبر؟
تصمیمت رو گرفتی؟
-فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!
بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ...
-دیوونه!
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم!
هیچ کسو....
و تو دلم گفتم "کاش سجاد رو داشتم!"
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود!
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،
قوت قلبه!
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه زهرا!
وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
بعد از چندلحظه مکث پرسیدم
-راستی تو مگه ماشین داشتی؟؟
-بله که دارم.چیه به قیافم نمیخوره؟؟
-آخه همیشه مترو سواری!!
-آره خب،راستش من یکم تنبلم.برای زدن تنبلیم چندماهی میشه که خیلی با ماشین بیرون نمیرم!
-هه...پس شما مذهبی‌هام از این تمایلات سطحیا دارین!!
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود...
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه.نمیدونم!
زهرا؟-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟
عشق عشق میکنی!
-زهرا؟
اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،
آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟مشکوک میزنیا!
نمیگی چیشده!؟
اینقدر دلم گرفته بود که حال جواب دادن به سوال زهرا رو نداشتم.
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...
-دیگه خبری نیست!
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،
بجز یه‌چیز...
میخوام حالا از اونم بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،
بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی!کجا دیدیش؟
-تو یه دفترچه...
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-میخوام برسم زهرا!
میخوام بگذرم که برسم!
من همه عشق های زمینی رو تجربه کردم.
هیچکدوم به قشنگی این عشق آسمونی نبودن!
من نمیتونم به این یه ذره ای که چشیدم قانع بشم!
من میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که به آب رسیده،اما حالا قطره قطره داره از اون آب میخوره!
من میخوام این جام رو سر بکشم...
من میخوام مست خودش بشم!
ولی این مورد آخر یکم برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،
دست به دامن شهدا شو!؟
#ادامه_دلرد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan